eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇵🇸
4هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
393 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 4k→4.1k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
تعاون بودیم ستاد تخلیه شهدا جمع و جور کردن و بسته بندی و ترتیب انتقال بچه‌ها با ما بود جیب‌هایشان را می گشتیم و هرچه بود در پلاستیکی جمع می‌کردیم و همراه تابوت می‌فرستادیم یکبار یکی از جنازه ها توجه‌مان را جلب کرد و حساس شدیم کاغذی را که روی آن با خط درشت نوشته بود "وصیت نامه" بخوانیم ببینیم امثال این بچه ها که تازه بالغ شده و از مال دنیا هم چیزی ندارند بازماندگانشان را به چه اموری سفارش می‌کنند کاغذ را که باز کردیم نمی دانستیم بالای سر بدن شهید بخندیم یا گریه کنیم نوشته بود: برای من گریه نکنید برای بابام گریه کنید که می‌خواهد خرج دفن و کفن مرا بدهد و برایم شب هفت و چهلم بگیرد بینوا هر چه یک عمر جمع کرده باید بدهد مردم بخورند!😅😅 🌱|@martyr_314
قد و جثه کوچکی داشت و شجاعت او زبانزد همه بود تیربارچی بود و هیچ گاه مسئولیتش را ترک نمی کرد به خاطر قد کوچش در موقع به خط شدن گردان،عقب صف می ایستاد در محوطه عقب ارودگاه «عرب» گودال‌هایی شبیه قبر درست شده بود که محل راز و نیاز برخی رزمنده‌ها بود. یک شب فرمانده گردان حوالی این محل برای توجیه بچه ها دستور تجمع نیروهای گردان را صادر کرد با فرمان «از جلو نظام» نفرات اول سریع ایستادند و بقیه پشت سر آنها عقب کشیدند پس از استقرار کامل،صدای خنده بچه‌های عقب صف،کم کم به جلو رسید تیربارچی کوتاه قد،برای کشیدن به داخل یکی از آن گودال ها افتاده بود و تنها تیربارش مشهود بود که به طور افقی روی گودال قرار گرفته بود😂😂 🌱|@martyr_314
سرهنگ عراقی گفت: برای صدام صلوات بفرستید برخاستم با صدای بلند داد زدم سرکرده این‌ها بمیرد صلوات😎 طوفان صلوات برخواست😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات"😃 سرهنگ با لبخند گفت: بسیار خوب است همین طور صلوات بفرستید عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات طه یاسین زیر ماشین له شود صلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد... در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂 🌱|@martyr_314
نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده بعضی از بچه‌های ناآشنا را دست به سر می‌کرد ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: نمی‌آیی برویم نماز؟ پاسخ می دهد: نه،همینجا می‌خوانم آن بنده خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت اما او هم جواب داد: خود خدا هم در قرآن گفته: إن الصلوة تنهاء...تنها،حتی نگفته دوتایی،سه تایی😬 و او فکر نمی کرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد،به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید گفت: گفته تن‌ها یعنی چند نفری،نه تنها و یک نفری... و بعد هر دو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند😁 🌱|@martyr_314
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد سحری بهش می‌رساند ولي يك هفته نشده خبر سحری دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجی رسيده بود او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ی سربازها به خط شوند و بعد يكی يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه ابراهيم با چند نفر ديگر كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند برای اولين بار خدا خدا می‌كردند سرلشكر ناجی سر برسد ناجی در درگاهِ آشپزخانه ايستاد نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد ولی اولين قدم را كه گذاشته بود و تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد پای سرلشكر شكسته بود و می‌بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند تا آخر ماه رمضان بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند☺️😅 🌱|@martyr_314
طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه ۳۰ نفری بودند... شب که خوابیده بودیم دو سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی! مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبی شده بودم😤 گفتند: بابا بی خیال! تو که بیدارشدی حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😂 خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😀 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم گریه و زاری!😢 یکی میگفت: ممدرضا! نامرد چرا رفتیییی؟😭 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده! یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد😑 در مسیر بقیه بچه‌ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: برو خودت رو روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد‌رضا و گفت: محمدرضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی گرفت که محمد‌رضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه‌ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم 🌱|@martyr_314
هرچی می‌گفتی چیز دیگری جواب می‌داد غیر ممکن بود مثل همه صریح و ساده و همه فهم حرف بزند بعد از عملیات بود،سراغ یکی از دوستان را از او گرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد گفتم: راستی فلانی کجاست؟ گفت: بردنش"هوالشافی" شصتم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان بعد پرسیدم: حال و روزش چطوره گفت: "هوالباقی" می‌خواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندم یا گریه کنم😂😶 🌱|@martyr_314
دوتا بچه بسیجی غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می‌خندیدن گفتم: این کیه؟ گفتن: عراقی گفتـم: چطوری اسیرش کردید؟ مےخندیدند😆 گفتن: از شب عملیـات پنهان شده بود تشنگی فشار آورده بود با لباس بچه‌های خودمون آمده بود ایستگاه صلواتی و شربت گرفته بود پول داده بود! اینجوری لو رفته بود.. و هنوز مےخندیدن😂 🌱|@martyr_314
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣاﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼِ ﺧﺎصی ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮکسی ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ‌ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ😢 ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍخوﯼ بفرﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰن ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –آﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ🥲 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ😃 بعد ﺩﻋا ﮐﻪ چرﺍﻏﺎﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😂 ﺑﭽـﻪﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮفتند😉 🌱|@martyr_314
دوره آموزشی باهم بودیم پسر باصفایی بود بعد از سازماندهی من به منطقه غرب اعزام شدم او به جنوب وقتی از هم جدا می‌شدیم گفت: تورو خدا شهید شدی ما رو بی‌خبر نزاری! اطلاع بده باشم خودمو برای مراسم می‌رسونم گفتم: شما هم همینطور!😂 🌱|@martyr_314
فرمانده روز اول نارنجکے را انداخت بینِ جمعیت کہ بعضےها ترسیدند ضامنش را نکشیده بود بعد بہ آن‌ها گفت: بچہ ننہ‌ها برگردید عقب پیشِ نـنہ‌تان شما به درد جنگ نمےخورید یك بار کہ فرمانده رفتہ بود توالت یکے از همین بچه نـنہ‌ها رفتہ بود چند تا سنگ آورده بود انداخت روے سقف توالت کہ فلزے بود و صداے زیادے درست شد فرمانده آمد بیرون بہ یك دستش شلوار بود و دست دیگرش را گرفتہ بود پشت سرش یك نفر روے خاکریز نشستہ بود مےگفت: برگردید عقب پیش نـنہ‌تان شما بہ درد جنگ نمےخورید و مےخندید😂😂 🌱|@martyr_314
خاﻧﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻻﯼِ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ؟🤔 ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ! ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺁﺭﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯼ!😑 ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟😍 ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ!☺️ ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ از ﺗﻮ بهتر نبود ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ😕😂 🌱|@martyr_314