محمودرضا بیضایی متولد ۱۸ آذر ۱۳۶۰ بود؛ در خانوادهای با ریشههای مذهبی و دارای خاستگاه روحانیت در تبریز. وقتی دانشآموز دبیرستان بود به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی، مسجد چهارده معصوم شهرک پرواز تبریز درآمد. حضور مداوم و مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، نخستین بارقههای عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او شعلهور کرد.
در همین ایام بود که با رزمنده هنرمند، حاج بهزاد پروین قدس آشنا شد. آن روزها در تبریز هر کس که میخواست به جبهه و جنگ وصل شود، حتما گذارش به دفتر کوچک و جمعوجور حاج بهزاد میافتاد. کافی بود کمی شامهاش تیز باشد تا بوی خوش شهادت را از آن حوالی احساس کند و محمدرضا شامهاش تیز بود. این آشنایی، بعدها زمینهساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد. دیدار و مصاحبه با خانواده شهدا، گردآوری خاطرات شهدا و جمعآوری کتابها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس از ثمرات همنشینی با حاج بهزاد بود.
محمودرضا ورزشکار بود به کاراته علاقه داشت و از ده سالگی رفته بود دنبال این ورزش سال ۱۳۷۲ به تیم استان آذربایجان شرقی رفت و در مسابقات چهارجانبه بینالمللی در تبریز قهرمان شد. به فوتبال هم علاقه داشت و به صورت حرفهای آن را دنبال میکرد تا اینکه به خاطر درس و مدرسه عطایش را به لقایش بخشید.
در سال ۱۳۷۸ دیپلم گرفت؛ دیپلم رشته علوم تجربی. رفت خدمت سربازی. دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و پس از آموزش، خدمتش را در پادگان الزهرا (س) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز ادامه داد. نقطه عطف زندگی محمودرضا، آشنایی با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب میشود. بعد از اتمام خدمت سربازی، علیرغم تشویق خانواده به ادامه تحصیل در دانشگاه، با انتخاب خود و با یقین کامل، عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد. او در بهمن سال ۱۳۸۲ وارد دانشکده امام علی (ع) شد.
ورود به دانشکده افسری، عملا به معنی هجرتش از تبریز به تهران بود، با این هجرت، ادامه زندگی را در جهاد فی سبیلالله رقم زد. او در سپاه، نام مستعار «حسین نصرتی» را برای خود انتخاب کرد؛ نامی که به گفته خودش برگرفته از ندای «هل من ناصر ینصرنی» مولایش حسین بن علی (ع) و کنایه از لبیک به این ندا بود.
در شهریور ماه سال ۱۳۸۵ دوره افسری را به اتمام رساند و از دانشکده فارغالتحصیل شد و قدم در مسیری گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهریاش هیچ تزلزلی در پیمودن آن مسیر در او مشاهده نشد.
پرکاری و کم خوابی ویژگی اصلیاش بود؛ آن چنان که کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری به تصویب رسانده بود. به این ترتیب عملا کارش تعطیلی نداشت. معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پرکارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی میکرد.
به دلیل علاقه فراوان به کارش، برای تشکیل خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود، در ۲۵ اسفند سال ۱۳۸۷ مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) با همسری فاضل از خانوادهای ولایتمدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد. ثمره این ازدواج «کوثر» است متولد ۲۵ اسفند ۱۳۹۱.

🕯
عشق و علاقه وصف ناشدنی محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی (ره) یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیه خاصی را در او به وجود آورده بود، آن چنان که تا آغاز جنگ در سوریه، در جهت تحقق آن، شبانه روز تلاش و مجاهدت میکرد.
مطالعات دینی و سیاسیاش تعطیل نمیشد. به اخبار وقایع داخلی و خارجی، به ویژه تحولات جهان اسلام اشراف داشت و این وقایع را تحلیل میکرد. تعصب آگاهانه و وافری به انقلاب اسلامی، رهبری و نظام داشت. در ایام فتنه ۸۸ شب و روز آرام و قرار نداشت. تمام اخبار و وقایع فتنه را رصد میکرد و در معرکه دفاع سخت از انقلاب اسلامی در ایام فتنه، چندین بار جانش را به خطر انداخت. صاحب موضع بود و در بحثها به خوبی استدلال میکرد. میگفت این انقلاب تنها نقطه امید مستضعفان عالم است و هر گونه تهدیدی که متوجه موجودیت انقلاب اسلامی باشد میتواند جبهه مستضعفان و علاقهمندان انقلاب اسلامی در جهان را سست کند و نگرانی عمیقی از این بابت داشت.
با زبان عربی و لهجههای عراقی و سوری آشنا بود و به همین خاطر با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباط تنگاتنگ داشت. به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزبالله و همین طور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت و آنها را میستود.
با آغاز جنگ سوریه از سال ۱۳۹۰ برای یاری جبهه مقاومت و دفاع از حریم آل الله، آگاهانه عازم سوریه شد. اعزامهای داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، روحیه رزمندگی را در وجودش تثبیت کرده بود. در دو سال آخر حیات ظاهری خود، به معنی واقعی کلمه زندگی «رزمنده» را داشت.
به خاطر تعلقی که از نوجوانی به جمعآوری و ثبت اسناد و مواریث دفاع مقدس داشت، در جبهه سوریه نیز به گردآوری اسناد جنگ همت گماشته بود هر بار که به ایران میآمد، آثاری از جنگ را به همراه داشت؛ از جمله تصاویری که با دوربین خود ثبت کرده بود و آثاری که تکفیریها در صحنههای درگیری به جا مانده بود.
اوج توفیقات خود در این جبهه را حضور در عملیاتی میدانست که در تاسوعای سال ۱۳۹۲ در منطقه «حجیره» برای آزادسازی کامل اطراف حرم مطهر حضرت زینب (س) انجام گرفت و منجر به پاکسازی حرم تا شعاع چند کیلومتری از لوث وجود تکفیریها شد.
در آخرین اعزام خود در دی ماه ۱۳۹۲ به یکی از یاران نزدیکش اعلام کرد که این سفر او بیبازگشت است. از دو ماه پیش از اعزام، به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود. سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه در بعد از ظهر ۲۹ دی ۱۳۹۲ هم زمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار، در حالی که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیه» در جنوب شرقی دمشق را برعهده داشت. در اثر اصابت ترکشهای یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.
🕯

در ادامه ۲ خاطره را از همرزمان شهید بیضایی در کتاب «تو شهید نمیشوی» که توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی گردآوری شده است را مرور میکنیم.
من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم
اسفند سال ۱۳۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان آقا مهدی و آقا حمید باکری مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: «میآیی مراسم؟» گفتم: «میآیم. چطور؟» گفت: «حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است». مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلیها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم. ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمیزد. من گوشی موبایلم را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همین طور توی سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمعبندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست میبینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!»
موقع پایین آمدن از پلهها به محمودرضا گفتم: «نمیشود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: «من خجالت میکشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهرهاش خسته است.» پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم: «این شما، اینم مربیتون!» دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته. پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. میگفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم. گفتم من این طور فهمیدهام که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پر کار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بودهاند. حاج قاسم حرفم را تایید کرد و گفت: بله همین بود».

🕯

حکایت یک جمله ناب ۳۲ روز قبل از شهادت
چند هفته بعد از شهادتش، یکی از همسنگرهایش جملهای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست.» جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب (س) فأهلا بِالشَهادة.» یعنی اگر دعوت کننده زینب (س) است، پس سلام بر شهادت.
چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که در دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم: «این حرف را محمودرضا کجا زده؟» گفت: «آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت. من هم آن را توی دفتر یادداشت کردم.» تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت: «۲۷ آذر بود.» حساب کردم، ۳۲ روز قبل از شهادتش بود.
🕯
بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «تو شهید نمیشوی» توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت چهل و ششم
محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر، در روز میلاد رسول اکرم (ع) و امام جعفرصادق (ع) به شهادت رسید. روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمانچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از همسنگرهای نزدیکش که در سوریه مجروح بود تماس گرفت و بعد از خوشوبش خودش را معرفی کرد و گفت: «من همانی هستم که با محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.» بعد گفت: «تو در تهران یک کلاسی میرفتی، هنوز هم آن کلاس را میروی.» منظورش کلاس مکالمه عربی بود که میرفتم و با محمودرضا قبلا درباره آن صحبت کرده بودم. او از محمودرضا شنیده بود. تماس آن برادر با من غیرمنتظره بود. چیزی در دلم گذشت. یادم افتاد که به محمودرضا گفته بودم شماره تماسم را به یکی از بچههای خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است. اما با این همه حرفی از محمودرضا نبود. بعد از گپ کوتاهی قطع کردم.
تلفن را که قطع کردم به فکر فرو رفتم اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده او را به ایران آوردهاند. تا گفت مجروح شده، قضیه را فهمیدم. گفتم: «مجروحیتش چقدر است؟» گفت: «تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران، اینجا میبینی.» این را گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است. منتظر بودم که خودش این را بگوید. دیدم نمیگوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند.
قبل از خداحافظی گفتم: «صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من میدهی یا شهادت؟» گفت: «حالا شما پدر و مادر را بیاورید.» گفتم: «حاجی! برای مجروحیت که نمیگویند مادر را بیاورید تهران.» از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید چون من از قبل منتظر این خبر بودهام. گفت: «طاقتش را داری؟» گفتم «طاقت نمی خواهد. شهید شده؟» تایید کرد و گفت: «بله محمودرضا شهید شده.» گفتم: «مبارکش باشد» بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم، تا شروع به صحبت کرد داخل خانه صدای گریه بلند شد.
🕯
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خـــــــــــصـوصیات شــــــــــــــــــــهــــــــــید.
نماز شب در نوجوانی
معمولا توی اتاق پذیرایی درس میخواندیم. یک شب بعد از نصف شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آنجاست. اما درس نمیخواند. به نماز ایستاده بود. آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ هر شب هم که میگذشت نمازش طولانیتر از شب قبل بود. یک شب حدود دو ساعت طول کشید. محمودرضا آن نمازها را واقعا باحال میخواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم هست…
پرکار و سخت کوش
پرکاری و ساعت های انگشت شمار خواب در طول شبانه روز، از ویژگی های بارز او بود. کارش تعطیلی نداشت. می گفت خدا همیشه شهادت را به آدم هایی داده که در کار، سخت کوش بوده اند. شهادتش، مزد پر کاریش بود و با شهادتش «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» را ثابت کرد؛ روزهایی که تهران با او بودم شاهد بودم که چطور 2 شب متوالی را نمیخوابد یا خوابش از 2-3 ساعت بیشتر تجاوز نمیکند.
🕯