eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
41.6هزار عکس
18هزار ویدیو
365 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید . 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ 🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
غلامرضا مزدستان نام پدر: غلامحسین تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۱۰/۲۰ محل تولد: فردوس تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۵/۲ محل شهادت: شلمچه محل دفن: فردوس یگان اعزام کننده: پاسدار
زندگینامه شهید غلامرضا مزدستان بيستم دي ماه سال 1343ه ش همزمان با ماه مبارک رمضان ـ در شهرستان فردوس چشم به جهان گشود. از همان کودکي صبور، مظلوم، هوشيار، خيلي مهربان، جذاب و با خدا بود . چهره روشني داشت. خوش سيما و خوش هيکل بود و به خاطر موهاي قشنگ و زردش به او مي گفتند: «کاکل زري». به مادربزرگ نابينايش بسيار خدمت مي کرد. هر وقت که او آب مي خواست. غلامرضا اولين کسي بود که بلند مي شد و به او آب مي داد . تا وقتي که زنده بود بسيار کمکش مي کرد. هر روز که با او بيرون مي رفت ريگ هاي کوچک را از سر راه او برمي داشت که به پايش نخورد. از همان شش سالگي به مادربزرگش علاقه داشت و سفارش ميکرد که به او مهرباني کنند. ما تعجب مي کرديم که اين بچه چه طور عقلش مي کشد که به بزرگترهايش احترام بگذارد. بچه اي آرام و ساکت بود. فعاليت هاي سودمند انجام مي داد. به خواهر و برادر بزرگ تر هرگز حرف زشت نمي زد. هر شب با مادرش سوره ي حمد و توحيد را مي خواند تا نماز را ياد بگيرد. پيش از بلوغ مرتب نماز مي خواند. در کودکي به مکتب خانه رفت تا قرآن را ياد بگيرد. دوره ي ابتدايي را بين سال هاي 1355 ـ 1350 , دوره راهنمايي را در مدرسه ابوريحان بيروني و دوران متوسطه را در دبيرستان طالقاني شهرستان فردوس در رشته ي علوم تجربي به پايان رساند. به پدر در کارهاي کشاورزي و بنايي کمک مي کرد و براي گوسفندان آذوقه مي برد. پدرش مي گويد: «او در تمام کارها به ما کمک مي کرد. يک روز ديدم صدايي مي آيد، متوجه شدم او چاه مي کند، بدون اين که کسي کمکش کند، مي خواست تا فاضلاب باغ را به آن چاه وصل کند.» از همان اول دبيرستان با کارهاي رژيم مخالف بود. از رژيم طاغوت ناراحت بود ومي گفت: «بچه هاي طبقه ي بالا بي سوادند و به زور پارتي آن ها بالا مي آيند، کسي به بچه هاي رعيت اعتنا ندارد، تحويلشان نمي گيرند.» از ژاندارم ها که مردم را اذيت مي کردند بسيار ناراحت بود. قبل از انقلاب با برادر بزرگ خود به راهپيمايي مي رفت و در تظاهرات شرکت مي کرد. نوارهاي امام را که از قم آورده بودند در زير خاک پنهان مي کرد، چون برادر بزرگش ـ که اعلاميه امام را پخش مي کرد ـ قبلاً دستگير شده بود. اوقات فراغتش را در مسجد مي گذراند و گاهي ورزش مي کرد. به شنا علاقمند بود. کتاب هاي مذهبي و کتاب شهيد دستغيب را مطالعه نمود. پيش از اخذ ديپلم و با شروع جنگ تحميلي به جبهه رفت. او معتقد بود که صدام بايد از بين برود .مي گفت: «اگر دشمن بر ما مسلط باشد زندگي بر ما حرام است.» غلام حسين مزدستان ـ پدر شهيد ـ مي گويد: «وقتي به او گفتم: درس بخوان تا به دانشگاه بروي مي گفت: جنگ مقدم است بر دانشگاه.» بيشتر وقتش را در بسيج مي گذراند. او با برادرش موسس پايگاه بسيج اسلاميه بود. محمد حسن مزدستان ـ برادر شهيد ـ مي گويد: «بهترين مشغوليت او در خلال تحصيل، جنگ، جبهه و بسيج بود.» دوران جواني شهيد مزدستان، همرزمان با تجاوز رژيم بعث عراق به ميهن اسلامي و شکل گيري شخصيت سياسي و معنوي او در سال هاي دفاع مقدس و بسيج بود. او خالصانه در راه رضاي خدا، دفاع از دين و مملکت اسلامي پاي در چکمه گذاشت. او از همه بي ادعاتر و مخلص تر بود. تمام وجودش را در راه رضاي دوست «في سبيل الله» وقف کرده بود. دنيا را با تمام مظاهر فريبنده اش به دنيا داران واگذاشت. غلام رضا مزدستان انساني نمونه بود آن گونه که در بهترين ايام عمر، از تحصيل، راحتي و همه ي امکانات مادي خويش در راه خدا گذشت و به وصال حق رسيد. انساني وارسته بود که در همه ي صحنه هاي سياسي و ديني حضور داشت. سرباز گمنام حضرت امام و مراد و مقتدايش ايشان بودند. مصداق بارز آيه ي «اشداعلي الفکار رحماء بينهم» به حساب مي آمد. در شرايط سخت جنگ، مشکل ترين مسئوليت ها را مي پذيرفت.»
عباس زال ـ يکي از همرزمان شهيد ـ مي گويد: «شهيد مزدستان در عمليات خيبر حضور داشت. عمليات بسيار حساس و خطرناک بود. او محکم و تا آخر کار ـ در عين حال که عراقي ها پاتک مي زدند ـ حضور داشت.» دوره هاي آموزشي مختلفي از جمله: دوره ي هدايت آتش و دوره ي فرماندهي قبضه 106 ميلي متري را در واحد ادوات(ضد زره) تيپ 21 امام رضا (ع) گذرانده بود. شهيد مدتي در کردستان و همچنين در عمليات والفجر دو و عمليات بدر نيز شرکت داشت. تقريباً از عمليات خيبر به بعد در تمام عملياتي که تيپ 21 امام رضا (ع) فعال بود، حضور داشت. همچنين مسئوليت اطلاعات به عهده ي ايشان بود. برادر شهيد مي گويد: «وقتي او قسمت اطلاعات ـ عمليات را انتخاب کرد، از او خواستم که به تشکيلات جهاد بيايد که در آن جا هم فن کار با دستگاه هاي مهندسي را ياد بگيرد و هم خدمت به جبهه است. او گفت: من رزمنده اي را به ياد دارم که روي سيم خاردار قرار گرفته بود تا ديگران از روي او بگذرند. او خاطره ي کساني که جان خود را فداي اسلام مي کردند يادآور مي شد واز اينکه در جايي غير از بطن جنگ باشد ,گريزان بود». در پشت جبهه براي جذب نيرو فعاليت مي کرد و در جبهه مسئوليت هاي مهم به او واگذار مي شد. محمدرضا زال حسيني ـ دوست و همرزم شهيد ـ مي گويد: « از خصوصيات بارز او نماز شب بود. نماز شب او با نماز شب خيلي ها فرق داشت. نماز شبي که يکي ـ دو ساعت مانده به اذان صبح، در نيمه شب مي خواند. ما معمولاً نيم ساعت يا يک ساعت مانده به اذان صبح با صداي قرآن بلند مي شديم، مي ديديم که شهيد مزدستان از گوشه اي مي آيد و جانمازش به دستش است. او تا آن لحظه با خداي خويش خلوت کرده بود.» محمد حميدي مي گويد: « خدا را شاهد مي گيرم در مدتي که با او آشنا بودم در جبهه و غيره، حتي يک شب نماز شب او ترک نشد. آن هم چه نماز شبي! دو ساعت به اذان صبح بلند مي شد و آن چنان گريه مي کرد و به پهناي صورت اشک مي ريخت که انسان متحير مي ماند. در مدت 25 روز عمليات بدر در درون قايق، در پيشروي، در عقب نشيني، در محاصره ي نيروهاي عراقي و در قلب پاسگاه هاي آبي «ترابه» يک شب نماز شبش ترک نشد، به طوري که بعد از عمليات آثار پيچ و مهره هاي کف قايق، روي ساق هاي پايش نمايان بود. از مهم ترين صفات ممتاز شهيد، همين نماز شب و تهجد اين عارف با الله بود.» علي ادريسي مي گويد: «در سنگرهاي تنگ و تاريک يا جاهايي که مزاحم کسي نشود و در هواي بيرون و سرد، خيلي وقت ها که براي خوردن آب بيدار مي شديم، مي ديديم او بيرون و در هواي سرد مشغول گريه و زاري است و نماز مي خواند.»
پدر شهيد مي گويد: « يک شب از جبهه برگشته بود. خواب بودم که ناگهان متوجه شدم چراغ اتاقش روشن است. خواستم بروم و چراغ را خاموش کنم، ديدم او نماز شب مي خواند، آهسته برگشتم و پيش خودم و خدا خجالت کشيدم که من مرد 70 ساله خوابيده ام و اين جوان نماز شب مي خواند.» شهيد از بي تقوايي، بي نظمي، ترسو بودن، و غيبت کردن بيزار بود. او به ماديات توجهي نداشت. براي گرفتن موتور ثبت نام کرده بود و قرار بود آن را تحويل بگيرد. با توجه به اين که پول آن را داده بود، براي تحويل موتور نرفت، او فکر ماديات را نمي کرد. محمدرضا زال حسيني مي گويد: «بعد از شهادت او فهميديم که پاسدار رسمي است. چون هيچ وقت در لباس سپاه نبود. به خاطر اين که نمي خواست بين بسيجي ها برتري داشته باشد. هميشه با لباس بسيجي بود. رابطه او کاملاً انساني و اسلامي بود. کسي که يک مرتبه با او برخورد مي کرد، مجذوب رفتار، گفتار، صداقت و پاکي او مي شد، هميشه در بين نيروها ممتاز بود." يکي ديگر از همرزمان شهيد مي گويد: «هميشه با زيردستان مهربان بود. با علاقه و پشتکار در يکي از ارتفاعات با زحمت زياد سنگري ساخته بود که هر روز براي سر زدن و ديده باني به آن جا مي رفت. به طوري که دوستان شهيد اين موقعيت را « موقعيت شهيد مزدستان، لقب دادند.» قبل از شهادت ايشان، يکي از دوستانشان نقل مي کنند: «در عمليات کربلاي 5 به جمعي از تانک هاي عراقي برخوردند که قبلاً پيش بيني نکرده بودند. با توجه به اين شهيد براي اين که روحيه ي افراد را بالا ببرد و موضوع حضور دسته ي تانک را کم اهميت جلوه دهد، مي گويد: اين تانک ها سوخته اند. يکي از بسيجيان سوال مي کند، اگر سوخته اند، پس چرا رديفند؟ شهيد آر.پي.جي را مي گيرد و مي گويد: ما الان رديفشان را بر هم مي زنيم. و با اقدامي که مي کند، موفق مي شود مانع را از سرراهشان بردارد.» او هميشه شب به جبهه مي رفت و شب از آن جا برمي گشت. معتقد بود به خاطر آن کسي که مي رويم، بايد شب رفت و شب برگشت. دوست داشت گمنام باشد. پدر شهيد مي گويد: «وقتي به او مي گفتيم چه قدر به جبهه مي روي؟ مي گفت: وظيفه ي شرعي من است که به جبهه بروم. تا وقتي که امام دستور بدهد و جنگ باشد ما در جبهه هستيم. همرزم شهيد ـ حبيب الله خليل اول ـ مي گويد: «وقتي به او مي گفتم: درس واجب تر است و شما هم سهم خودت را رفته اي. مي گفت: رفتن به جبهه واجب کفايي است. هنوز کسي به ما نيامده بگويد: آقا اگر شما نرويد، مشکلي ايجاد نمي شود. ما براساس تکليف که ولايت براي ما معين کرده است، انجام وظيفه مي کنيم. محمد مصباحي ـ يکي از همرزمان شهيد ـ نقل مي کند: «در عمليات کربلاي 5 طي يک حمله ي سريع و غافل کننده، ضربه ي محکمي توسط نيروهاي خودي به دشمن زده شد. ما تعدادي از برادران را فرستاديم تا مهمات بياورند. در دفعه ي دوم که ايشان را فرستاديم، تير خورد و مجروح شد. با اين حال خودش اصرار داشت همراه بچه ها برود. دستش را گرفته بود و با حالت مجروحيت اطاعت کرد و با برادرهاي بسيجي رفت. حبيب الله خليل اول همچنين مي گويد: «در خاک عراق بود که فرمانده هان به شهادت رسيدند. نيروها روحيه شان را از دست دادند. شهيد بلافاصله استخاره کرد و گفت: ما اين کار را انجام مي دهيم. تا پخته شويم، مزد اين کار با ماست.» پدر شهيد به نقل از يکي از همرزمان ـ به نام فريدون ـ مي گويد: «شهيد مزدستان يک بار آن قدر گلوله شليک کرد که اسلحه اش ذوب شد اما اين پسر شما دست از تيراندازي نکشيد، در حالي که بازويش تير خورده بود.» او در جبهه از قسمت شانه و زانو مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود و قرار بود تحت عمل جراحي قرار بگيرد که دوباره به جبهه برود. زماني که پايش ترکش خورده بود سياه و کبود بود. دوازده روز در منزل استراحت مي کرد. وقتي که والدينش از او سوال کردند: «چرا پايت باند پيچي است؟ گفت: «زخم کوچولويي است.»
عباس زال ـ همرزم شهيد ـ نقل مي کند: « در کردستان در ارتفاعات پر برف حرکت مي کرديم که پاي شهيد ليز خورد و به پايين دره افتاد. در حالي که اميدي به زنده ماندن او نداشتيم، متوجه شديم هنگام سقوط به دره ـ که 8 ـ 7 متر ارتفاع داشت ـ روي برف ها چند بار مي غلتد و تونل مانندي در برف باز مي شود که هيچ آسيبي به او نمي رسد و دوباره به همرزمانش مي پيوندد. علي ادريسي خاطره اي از او نقل مي کند: «در جاده ي خندق قبضه اي داشتيم. بي ـ سيم ـ چي گلوله مي خواست، ما پا مي شديم و براي او گلوله مي آورديم. يک روز شهيد مزدستان گفت: سعي کن فلاني و فلاني پاي قبضه نيايند، حالا که خط شلوع نيست. ما چيزي نگفتيم. مرتبه ي ديگر نيز ديده بان گلوله خواست. همه آماده باش بوديم. شهيد گفت: آن ها را که نام بردم، نيايند. گفتم: آن ها که مسلط هستند. گفت: نمي گويم مسلط نيستند. آن ها زن و بچه دارند ولي ما زن و بچه نداريم و خاطر جمع هستيم.» غلامرضا مزدستان در دفتر خاطرات خود، ملاقات با امام را يک موضوع وصف نشدني مي داند. او به آرزوي خود ـ که ديدن امام بود ـ رسيد و در جماران با امام خود بيعت کرد. 42 غلامرضا ياور، سرباز، مقلد و مريد امام بود. هر حرکت حزبي و گروهي را که مطابق با انديشه هاي امام بود، حمايت مي کرد. مسئوليت اطلاعات ـ عمليات تيپ 21 امام رضا (ع) آخرين سمت شهيد بود. غلامرضا نه تنها با همشهريان ـ بلکه با تمام افرادي که او را مي شناختند مهربان بود. با وجودي که مسئول بود، جلوي ماشين نمي نشست و خيلي متواضع بود. يکي از همرزمان شهيد ـ به نام محمد حميدي ـ در رابطه با دوران قبل از شهادت شهيد مي گويد: «او از پذيرش قطعنامه همچون آتش مي سوخت. هر لحظه با کوبيدن دستان مردانه اش برهم اظهار ناراحتي مي کرد. گاهي اشک مي ريخت و طاقت و قرار نداشت. از بسته شدن باب شهادت نگران بود. ولي گويا با چشمان تيز بين خود مسير شهادت را يافته بود. هنگامي که به او گفته شد: آقا رضاف باب شهادت با قبول قطعنامه از سوي امام بسته شد. گفته بود: هنوز يک روزنه ي ديگر باز است. آن همان روزنه اي بود که خودش با محاسن خونين به لقاء الله پيوست.» غلامرضا مزدستان در غروب روز عرفه ي سال 1367ـ با عشقي که به آقا امام حسين (ع) داشت ـ در جاده ي آبادان بر اثر سقوط ماشين به پرتگاه به درجه ي رفيع شهادت نايل گرديد. پيکر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اکبر فردوس دفن گرديد. آقاي حبيب الله خليل اول در مورد خوابش بعد از شهادت شهيد مزدستان مي گويد: « حدود سال 1367 بود که شهيد را در خواب ديدم. شهيد گفت: از دنيا بگو. ما هم گفتيم. ايشان صحبت کرد و گفت: حساب پس دادن خيلي سخت است. خوب شد که همين مهر شهادت را روي پرونده ي ما زدند. چون ما در حديث داريم که شهيد با اولين قطره ي خوني که از او ريخته مي شود، گناهانش پاک و بدون حساب و کتاب وارد بهشت مي شود. مادر شهيد نقل مي کند: «يک روز ماشين برادر بزرگ شهيد را دزد برده بود. برادرش خواب مي بيند که شهيد وارد خانه مي شود. بعد از دست دادن و بغل کردن يکديگر، به شهيد گفته بود: کمکم کن. صبح که بيدار شد، بسيار آرام بود و قلبش محکم چون شهيد در خواب قلبش را به روي قلب او گذاشته بود. و طولي نکشيد که ماشين پيدا شد.» شهيد در وصيت نامه ي خود مي گويد: «خدايا، تو را شکر مي کنم که توفيق شرکت در اين جهاد مقدس را به من ـ اين بنده ي ذليل و گنهکار ـ عطا فرمودي و از لطف بي پايانت، مرگ در راهت را بر من ارزاني داشتي. خدايا، آمرزش را مي خواهم و با عشق به تو و با تمام وجود تا آخرين قطره ي خون، از اسلام و انقلاب اسلامي دفاع مي کنم. باشد که انشاءالله توانسته باشم خدمتي هر چند ناچيز براي رضاي تو انجام دهم. و به برادران عزيز توصيه مي کند: «امام امت، اين اسوه ي حسنه ي اخلاص و تقوي را ياري کنيد و هميشه دعاگوي وجود شريفش باشيد. نمازهاي جمعه و جماعت را هرچه با شکوه تر برپا کنيد که سبب نااميدي دشمنان اسلام و انقلاب اسلامي است.» همچنين به پدر و مادر خود مي گويد: «از شما مي خواهم صبور و مقاوم باشيد، که خداوند با صابران است. خداوند ان شاءالله پاداش شما را خواهد داد. خدا را شکر کنيد که اين توفيق بزرگ را داشته ايد که فرزند خود را براي رضاي او به جبهه فرستاديد. خداوند امانتش را از دست شما گرفت. مگر نه اين است که ما همه از خدا هستيم و به سوي او برمي گرديم و بازگشت همه به سوي اوست.» منبع: "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
خاطرات فاطمه شاه محمدي : روزي كه غلامرضا مي خواست متولد شود من از صبح تا غروب مشغول قالي بافي بودم . بعد از اينكه افطاري را حاضر كردم او را به صورت طبيعي به دنيا آوردم و اسمش را غلامرضا گذاشتيم .‌ غلامحسين مزدستان : يك شب ، در نيمه هاي شب از خواب بيدار شدم ديدم چراغ اتاق غلامرضا روشن است با خودم گفتم : حتما خوابيده يادش رفته كه برق اتاقش را خاموش كند . به همين دليل رفتم كه برق را خاموش كنم كه بيش از اين اسراف نشود . وقتي خواستم كليد برق را بزنم تا چراغ خاموش شود ديدم غلامرضا در حال خواندن نماز شب است . در آن لحظه خيلي متأثر شدم كه چرا من كه پدر او هستم بايد بخوابم و او در اين ساعت از شب مشغول راز و نياز با خداوند است . فاطمه شاه محمدي : مادر ذبيح يك شب خواب ديده بود كه غلامرضا سر تا پا سياه پوش است و با ساكي در دست آمده است . مادر ذبيح وقتي غلامرضا را با اين اوضاع واحوال مي بيند مي پرسد چرا سياه پوشيدي ؟غلامرضا گفته بود: ما بايد سياه پوش باشيم . مادر ذبيح صبح كه از خواب بيدار ميشود مي بيند كه تلويزيون خبر فوت امام را دارد اعلام مي كند. فاطمه شاه محمدي: يك شب مادر غلامرضا در خواب ديده بود غلامرضا در حالي كه پاكتي در دست دارد آمده است . مادر ذبيح گفته بود آقا غلامرضا ، چرا اينقدر عجله داري مگر خبري شده ؟ غلامرضا گفته بود مادرم مريض است و دارم اين داروها را برايش مي برم . به همين دليل عجله دارم . صبح روز بعد كه مادر ذبيح به ديدنم آمد متوجه شد كه از روزقبل من مريض بوده ام . غلامحسين مزدستان : يك روز همسايه مان به درب خانه ما آمد و گفت: اين سرو صدايي كه از داخل باغ شما مي آيد مربوط به چيست؟ وقتي نگاه كرديم ديديم غلامرضا بدون اينكه ما از قبل چيزي به او گفته باشيم در جلوي باغ مشغول كندن چاه فاضلاب است. فاطمه شاه محمدي: غلامرضا خاطره اي را براي ما اين چنين نقل كرد: يك روز در جريان در گيري با دشمن ارتباطمان با نيروي عقبه قطع شد به نحوي كه 7 نفرمان در محاصرة دشمن قرار گرفتيم. لذا به خاطر اين كه از ديد دشمن دور بمانيم به داخل يك غاررفتيم و مدت يك هفته را در آن جا بدون آب و غذا سپري كرديم. روز هفتم يكي از نيروهاي ما بخاطر شدت گرسنه گي و تشنگي از محلي كه پناه گرفته بوديم خارج شد و گفت: من از اينجا مي روم هر چند كه منجر به شهادت يا اسارت من منتهي شود. بعد از اين او رفت. ديگر ما او را نديديم و از سر نوشت او هم بي اطلاع بوديم اگر چه شب همان روز عملياتي توسط نيرو هاي خودي انجام شد وما نجات پيدا كرديم. علي ادريس: يك روز در حمام كه بوديم به غلامرضا گفتم : دستت چه شده است ؟ گفت: چيزي نشده بعد كه خوب توجه كردم ديدم كه دست وي تير خورده و درد شديدي دارد اما غلامرضا به هيچ وجه به روي خودش نمي آورد .