32.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خواهر شـهید ابراهیم هادی
♻️چند بار تا حالا توی زندگیمون، شـهدا رو اینطوری درک کردیم❓
کاش روزی که ابراهیم و دوستانش زیر آتش سوزان و شن های داغ کانال کمیل بودند هم باران سنگین میبارید😔
#شهید_ابراهیم_هادی🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمک شناسی حق شُهدا این است
ڪه در راهـی که آنھا باز ڪردهاند ،
حرڪت کنیم . . !!♥️🖇
#شهیدابراهیمهادی
#شُهداشرمندهایم
گلولههای دشمن پشت سر هم میریخت روی سرمان. مانده بودیم چهکار کنیم. جابری گفت: «متوسل بشین به حضرت فاطمه تا بارون بیاد».
دست برداشتیم به دعا و #حضرت_زهرا سلام الله را واسطه کردیم. یک ربع نگذشته بود که باران بارید و آتش دشمن آرام شد.
اللهیار داشت از خوشحالی گریه میکرد. گفت: «یادتون باشه از حضرت فاطمه دست برندارین. هر وقت گرفتار شدین #امام_زمان را قسم بدین به جان مادرش، حتماً جواب میگیرید».
شهید اللهیار جابری🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز مادر رو به مادری که پسرش رئیس جمهور بود ولی کسی نمیشناختش؛
به مادری که خادم ملت رو تربیت کرد، تبریک میگیم...💐
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز مادر رو به مادری که پسرش رئیس جمهور بود ولی کسی نمیشناختش؛
به مادری که خادم ملت رو تربیت کرد، تبریک میگیم...💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
شهیده سلطنت علیخانی
زنی که با دو فرزندش به شهادت رسید.
نام و نام خانوادگی : سلطنت علیخانی
تاریخ تولد : ۱۳۲۶
تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱۲/۲۶
حادثه منجر به شهادت : بمباران هوایی
شهیده سلطنت علیخانی سومین شهید زن ارتش (نیروی زمینی) است. او در اوج بمباران شهرهای مرزی، کرمانشاه را ترک نکرد و سرانجام نیز در یکی از بمبارانهای هوایی به همراه دو فرزند و مادر همسرش به شهادت رسید.
سید عباس حسینی همسر شهید علیخانی پس از گذشت سالها هنوز وقتی درباره همسر شهیدش صحبت میکند، تألم و تأثر در سخنانش موج میزند.
وی به مهرخانه میگوید: همسرم اهل قصر شیرین بود و من اهل کرمانشاه. سال ۱۳۵۰ ازدواج کردیم. نسبت فامیلی دوری باهم داشتیم. روزگار بر وفق مرادمان بود تا اینکه جنگ آغاز شد و ما هم مانند بسیاری از خانوادهها درگیر جنگ شدیم.
آخرین دیدار با همسر و مادر و فرزندان :
حسینی با یادآوری خاطره آن روزها بیان میکند: اسفندماه سال ۶۶ بود. آن روزها من مسئول خدمات بیمارستان معتضدی بودم و سلطنت نیز کارمند بیمارستان ۵۲۰ بود. ما در بیمارستان به زخمیها خدمات ارائه میدادیم و او نیز مجروحان را مداوا میکرد. روز ۲۶ اسفند همان سال درحالیکه روزهای آخر زمستان را سپری میکردیم، هواپیماهای عراقی شروع به بمباران شهر کردند.
وی ادامه میدهد: ما به پناهگاه بیمارستان رفتیم. همسر و دو فرزندم حسامالدین و مریم السادات و نیز مادرم (ملک خانم ناصری) نیز به پناهگاه پارک شیرین رفته بودند. آن روز، پناهگاه توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد و هر چهار نفر آنها به شهادت رسیدند.
اگر ۲۰ قطره اشک بریزم ۱۹ قطره برای سلطنت است
همسر شهید علیخانی درحالیکه تأثر در سخنانش موج میزند، میگوید : همسرم یکی از فعالترین اعضای بیمارستان ۵۲۰ ارتش کرمانشاه بود که بارها از سوی مسئولان خود تقدیر شده بود. خصوصیات اخلاقی او هنوز زبانزد اطرافیان است. او یکی از بهترین نیروهای بیمارستان بود و هر جا بین دو نفر کدورتی پیش میآمد ، سعی میکرد آن را حل و فصل کند . هنوز هم اگر ۲۰ قطره اشک بریزم، ۱۹ تایش برای سلطنت است.
منبع : سایت زنان شهید
شهيده مومنه محجبه معتقده به اسلام وانقلاب اسلامي ورهبري از اول جنگ تحميلي تا لحظه شهادت لحظه اي شهررا ترك ننمود ودر بيمارستان 520 ارتش در راه اعتلاي اهدافش به مداواي مجروحين جنگ تحميلي كمك مي نمود شهيده ياد شده در سال 1336 در شهرستان قصر شيرين ديده به جهان گشود از همان عوان كودكي به فراگيري قرآن علاقمند بود در سال 1350 با سيد عباس حسيني ازدواج كرد حاصل اين زندگي پر ثمر 4فرزند بود سه فرزند پسر ويك فرزند دختر . شهيده سلطنت خانم در سال 1351 به استخدام بيمارستان 520 ارتش در آمد وبا شروع جنگ تحميلي به خيل امداگران عرصه بهداشت ودر مان نائل شد چند شب قبل از شهادتش نيمه هاي شت از خواب بيدار مي شود ورو به همسرش مي كند و مي كويد مطمئن هستم مه به زودي من به همراه فرزندانم به آرزويم همان شهادت است ميرسم در تاريخ 26/ 12/1366 مصادف با روز بعثت حضرت رسول اكرم (ص) شهيده همراه همسر وفرزندانش ومادر همسرش ساعت 8 صبح به پناهگاه پارك شيرين ميروند وراس ساعت يك بعدازظهر سيد عباس حسيني (همسر شهيده ) همراه با دو فرزند پسرش به دنبال جستجوي منزل اقوام از پناهگاه خارج مي شوند وراهي شهرستان ماهيدشت مي شوند ...
سلطنت علیخانی/ شهادت همراه دو فرزند
«سلطنت علیخانی» سال ۱۳۵۱ به استخدام بیمارستان ۵۲۰ ارتش درآمد و با آغاز جنگ تحمیلی به جمع امداگران عرصه بهداشت و درمان پیوست. او از ابتدای جنگ تحمیلی تا لحظه شهادت لحظهای شهر را ترک نکرد و در بیمارستان ۵۲۰ ارتش به مداوای مجروحین جنگ تحمیلی کمک کرد.
سلطنت در سال ۱۳۳۶ در شهرستان قصر شیرین به دنیا آمده بود و در سال ۱۳۵۰ با سید عباس حسینی ازدواج کرد حاصل این زندگیچهار فرزند بود؛ سه فرزند پسر و یک فرزند دختر.

در تاریخ ۱۳۶۶/۱۲/۲۶ مصادف با روز بعثت حضرت رسول اکرم (ص) سلطنت همراه همسر و فرزندانش و مادر همسرش ساعت ۸ صبح به پناهگاه پارک شیرین میروند و رأس ساعت یک بعدازظهر سید عباس حسینی (همسر شهیده) همراه با دو فرزند پسرش به دنبال جستجوی منزل اقوام از پناهگاه خارج و راهی شهرستان ماهیدشت میشوند. در ساعت سه بعد از ظهر سلطنت علیخانی همراه دو فرزندش و مادر همسرش در اثر اصابت موشک به پناهگاه پارک شیرین به شهادت می رسند.
خاطرات یک جانباز جنگ؛
خانه ی امیدمان در کرمانشاه خانه ی عمه سلطنت بود که شهید شد
دفترخاطرات
رضا موزونی، در سال های جنگ و در روز واقعه ی بمباران پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه که آن زمان یک پسر بچه کلاس هفتمی و شاهد ماجرا بوده، از واقعه ی تلخ آن روزها می گوید.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ سال 1362 در گیلان غرب زندگی می کردیم. کلاس هفتم قبول شده بودم و به کلاس هشتم می رفتم.
مادرم رفته بود نفت بخرد. فکر کردم بلند کردن پیت نفت برای مادرم سخت است. چوب بلندی را دستم گرفتم و دنبال مادرم راه افتادم تا چوب را این طرف و آن طرف پیت نفت بگذاریم و به به خانه برگردیم. توی کوچه راه می رفتم. همسایه ای داشتیم به اسم احمد. گفت:" کجا می روی؟" گفتم: می روم به مادرم کمک کنم."
*بمب به شکم احمد زده بود
بیست متری نرفته بودم که صدای هواپیما ها آمد. آسمان را نگاه کردم و با خودم گفتم الان است که دوباره برسند و بمباران کنند.
توی کوچه دراز کشیدم دو نفر دیگر هم کنار من دراز کشیدند یک دفعه صدای وحشتناکی آمد و دیگر چیزی نفهمیدم.
نمی دانم چقدر گذشت. آرام آرام چشم هایم راباز کردم روی زمین بودم کنارم را نگاه کردم احمد را دیدم شکمش زخمی و پاره شده بود. ترکش بمب به شکمش خورده بود اما هنوز حرف می زد. همه جا دود بود احمد فریاد می کشید. بدنم می سوخت به سختی بلند شدم. خودم را نگاه کردم سرتا پا خونی بودم بدنم پر از ترکش شده بودو خون از همه جای بدنم بیرون می زد حرکت کردم. مشهدی صوفی را دیدم که چند لحظه پیش کنارش بودم. مشهدی صوفی و دخترش شهید شده بودند و دست پسرش هم قطع شده بود. کمی نگاهش کردم نمی دانستم چه کار کنم و گیج بودم با همان زخم ها و خونریزی به خانه برگشتم. مادرم را دیدم او هم زخمی و خونین بود برادرم هم برگشت . مادرم به سینه کوبید و گفت: " با برادرت برو بیمارستان." هر چه به مادرم اصرار کردم که "تو هم بیا به بیمارستان برویم" نیامد. اما من و برادرم رفتیم.
*پزشکان اسلام آباد غرب من را به کرمانشاه اعزام کردند
مادرم گفت: باید وسایل را بار کنم و از اینجا برویم. مادرم را تنها گذاشتیم او با همان بدن زخمی مشغول جمع کردن وسایل شد چون دیگر ماندن به صلاح نبود. من نیز با پای خودم به بیمارستان گیلان غرب رفتم توی اورژانس کمی زخم هایم را پانسمان کردند و گفتند که باید به اسلام آباد غرب بروم، زیرا آنجا امکاناتی به آن صورت وجود نداشت.
ماشین هایی بودند که زخمی ها را جا به جا می کردند. شهر خیلی شلوغ بود و همه کمک می کردند ماشین های ارتشی که مربوط به اعزام نیرو بودند ما را سوار کردند و به اسلام آباد بردند. در اسلام آباد هم کمی زخم های مرا پانسمان کردند و گفتند:" باید به کرمانشاه بروید، ما نمی توانیم تو را عمل کنیم." ترکشی در سرم و یکی هم در شکمم بود و باید عمل می شدم. مرا کف نیسانی آبی رنگ خواباندند. برادرم کنار من توی نیسان نشست و ما را به کرمانشاه بردند.
ما را با همان نیسان به بیمارستان 520 ارتش فرستادند وقتی رسیدیم بیمارستان شلوغ بود. اصلا تخت ها جا نداشت و مرا روی پتوی سربازی روی زمین توی راهرو گذاشتند. با پنس یکی یکی ترکش هایم را در آوردند تمام صورتم پر از ترکش بود مثل کسی که جوش زیادی روی صورتش دارد آن هم از نوع سیاه و کبود رنگ. بعد از مدتی احوال مادرم را از آشنایان گرفتم و فهمیدم بعد از سه روز به بیمارستان رفته است. وسایل خانه را به گواور برده بود.
مادرم به بیمارستان آمد آنجایی یکی از آشنایانمان را دید و با او احوال پرسی کرد و مادرم می خواست ما را به گواور ببرد که او اجازه نداد و گفت باید به خانه ی ما بیایی با او رفتیم .
*از بمباران به شدت می ترسیدم
فردای آن روز که در منزل سلطنت خانم بودیم. هواپیماها آمدند و دیوار صوتی را شکستند. سلطنت خانم خیلی ترسید آن قدر هول کرده بود که نمی دانست کجا برود و از این طرف به آن طرف می دوید. من هنوز ترسش را به یاد دارم. انگار زمین برایش جا نداشت. بعد از چند روز به گووار رفتیم مادرم وسایل را به آنجا برده بود. به محض اینکه به آنجا رسیدیم هواپیماها دوباره آمدند و من ترسی که از آن بمباران داشتم هنوز یادم هست چون مجروح شده بودم و از بمباران به شدت می ترسیدم. گاهی برای پیگیری پرونده مان به کرمانشاه می آمدیم. و به سلطنت خانم سر می زدیم او همیشه از ما پذیرایی می کرد.
بعد از آن حادثه ، ما احوالات سلطنت خانم را از عمه جیران می گرفتیم. میدانستیم که اوج بمباران ها به روستای " چشمه سفید " می روند و اینکه منزلشان در " منزه " و در آن نزدیکی پناهگاه پارک شیرین ساخته شده که خیلی محکم است و آن موقع وضعیت خطر به آنجا می روند.
عمه جیران می گفت: جای سلطنت خیلی خوب است. سلطنت می گوید که در ورودی پارک شیرین هستند و اتاقک آن ها زیر هواکش است که جای خوبی است نهارشان را آنجا می خورند. هیچ کس نمی دانست که بعدها موشک از همان قسمت وارد می شود من هم مرتب از عمه جیران می پرسیدم پناهگاه امن است؟ عمه جیران می گفت: " آره ، خیلی خوب است."
سال 1366 چند روز به پایان سال باقی مانده بود که خبر بمباران پارک شیرین پیچید ما همچنان توی گواور بودیم. پسر عمویم، محمد رضا خانه مان آمد و گفت:" عمه جیران گفته بیایید کرمانشاه، احتمالا" سلطنت شهید شده. اما هنوز جنازه اش پیدا نشده."
*مردم خاک ها را با بیل و کلنگ کنار می زدند
همه از شنیدن خبر شوکه و ناراحت شدیم. اشک در چشمم حلقه زد. مادرم گفت: زود باشید برویم! شاید کاری از دست ما بربیاید." با خانواده ماشین سواری گرفتیم و به راه افتادیم. خیلی نگران سلطنت خانم بودیم. گویا آن روز با بچه هایش یه پناهگاه رفته بودند. وقتی به کرمانشاه و به پناهگاه رسیدیم فهمیدیم که بمباران سختی شده است. اطراف پناهگاه شلوغ بود و ما از دور می دیدیم که مردم با بیل و کلنگ خاک ها را کنار می زنند. به ما اجازه ندادند جلو برویم. نمی خواستند خیلی چیزها را ببینیم. کومه های آدم روی تپه بودند. همه در هم می لولیدند. خانواده های زیادی جمع شده بودند و منتظر بستگانشان بودند، همه درهم می لولیدند. خانواده های زیادی جمع شده بودند و منتظر بستگانشان بودند، همه مضطرب بودند و هر خانواده جنازه ای را پیدا می کرد.
لودرها هر بار که چیزی را بیرون می کشیدند همراه با خاک، تکه های بدن مردم پیدا می شد. مردم شیون و زاری می کردند عمه جیران جلوتر از ما ایستاده بود. یکدفعه وقتی صدای شیون عمه ام را شنیدم، فهمیدم که جنازه ی سلطنت خانم پیدا شده. وقتی جلو رفتم عمه جیران به سر و صورت خودش می کوبید. جنازهی خانم علی خانی را دیدم که بچه اش حسام در بغلش مچاله شده بود. دخترش و مادر شوهرش هم شهید شده بودند و یکی یکی آن ها را بیرون آوردند . بدنشان زیاد زخم نبود، اما حالت خفگی داشتند و خاک آلود. چیزی که همیشه از آن می ترسید به سرش آمد. یاد حرفش افتادم که می گفت:" من از بمباران می میرم."
خانه ی امیدمان در کرمانشاه خانه ی عمه سلطنت بود که شهید شد ما برگشتیم و جنازه ها را در ماهیدشت خاک کردند. هیچ وقت خاطرات آن زن مهربان فراموشم نمی شود.
انتهای پیام