ماجرای خواندنی از کرامت یک غواص شهید
حسینعلی بالویی، شهید غواصی که شور دوبارهای به مازندران بخشید.
به گزارش گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو» شهر به شهر و روستا به روستای استان مازندران در شب و روز شهادت امام صادق(ع) میزبان پیکرهای شهدای غواصی بودند که در شهرت بینامی و قدرت نهان در دستان بسته، بار دیگر فضای نگین سبز ایران را با نام و یاد ایثار و ایستادگی بهاری کردند.
حسینعلی بالویی، شهید غواصی که شور دوبارهای به مازندران بخشید. همیشه خوانده و شنیده بودم که شهدا زندهاند و حیاط طیبه دارند اما شنیدن کجا و دیدن کجا؟! فرقش از زمین تا آسمان است.... غواص دست بستهای که بعد از 29 سال دوری از خانه و کاشانه اش برگشت و به همراه چند شهید غواص گمنام دیگر خون تازه ای را در رگهای شهر جاری ساخت. جوان شانزده ساله ایکه در عملیات کربلای4 در جزیره امالرصاص به شهادت رسید و حالا به بهشهر مازندران پا گذاشته بود.
شب وداع با شهید بالویی
قرار وداعمان با شهید حسینعلی بالویی شب جمعه بود، در مصلای شهر بهشهر. غروب خورشید که آمد دلتنگی دیدار شهدای غواص افتاد به جانمان. مصلای بهشهر اما جای سوزن انداختن نبود از این همه مشتاق. این همه دلتنگ. بعداز نماز جماعت مغرب و عشاء مراسم وداع هم شروع شد. تابوت شهید بالویی و پنج شهید گمنام دیگر را در وسط مصلی گذاشته بودند. نور سبزی هم بر تابوتها افتاده بود و پرچم سهرنگ و مقدس کشورمان را معنویتی مضاعف میبخشید. احمد واعظی هم مداح مراسم بود و سنگتمام گذاشت برای شهدا. پدر شهید هم در مراسم حضور داشت. مداح هم در خلال مراسم درد دلهای پدر شهید بالویی را با پیکر پسرش بلند بلند پشت بلندگو میگفت و به جان جمعیت آتشی دوباره میزد.
اینکه پدر شهید میگوید: «بابا جان! بعد 29 سال آمدی، ببین چقدر کمر پدرت خمیده شده است! بلند شو برویم شالیزار و در پیری پدرت عصای دستش باش.»
جمعیت مشتاق گریه که نه، ضجه میزدند و از شدت شور و احساس ایستاده مراسم را دنبال میکردند. اما نقطه اوج مراسم، روضه حضرت امام حسین(ع) و وداعش با علی اکبر جوانش بود. شاید روضه امام حسین(ع) تنها چیزی بود که داغ پدر شهید را تسکین داد. احمد واعظی در پایان مراسم به لهجه زیبای شمالی هم مدیحه سرایی کرد. من چیزی نفهمیدم اما هر چه میگفت انگار درد دل مردم بود. مردمی که با چشمانی اشکبار مراسم را ترک میکردند و با شهدای مرز و بومشان پیمانی دوباره میبستند.
آماده پذیرایی از میهمان
خیلی اتفاقی در ایام شهادت امام جعفر صادق(ع) عازم سفر شمال شدم، برای شرکت در مراسم یادواره شهدای یک روستا. اما از همان ابتدای سفر و ورود به مازندران، پلاکاردهای تدفین و تشییع شهدای غواص نظرم را جلب کرد و خاطرات تشییع باشکوه شهدای غواص تهران را برایم زنده ساخت. آن هم نه یک شهر و دو شهر، از ساری و بهشهر گرفته تا نکاء و حتی چند روستای مازندران میهمان شهدا بودند. تنوع در پلاکاردها و جملاتی که دارای مضامین عالی و پر محتوا بودند برای هر شهروند و بینندهای جالبتوجه بود. محتوای سراسر و شور و شعور این بنرها و پلاکاردها نشان از شعور و بصیرت بالای مردمی داشت که آماده پذیرایی و استقبال از شهدا بودند. جملهای که در اکثر تبلیغات شهری به چشم میخورد و پایثابت آنها بود:
ما برای مبارزه با استکبار آمادهایم
در میادین اصلی شهرها هم تزیینات جالبی دیده میشد که ذوق و شوق مازندرانیها را در استقبال از شهدای غواص به تصویر میکشید. قایقهایی که چند تابوت نمادین را حمل میکردند به شکل زیبایی تزیین شده بودند و گفتنیهایی که بسیار است.
حسینعلی بالویی که بود؟
شهید حسینعلی بالویی نخستین فرزند از سه فرزند خانواده بالویی است که متولد 1349 شهرستان بهشهر در استان مازندران است. او در 13سالگی با علاقهمندی فراوان بهعنوان یک بسیجی داوطلب در میادین جنگ حضور پیدا کرد. در عملیات والفجر8 و فتح فاو از ناحیه پا مجروح شد و بعد از گذشت سه سال و حضور مداوم در جبهههای هشت سال دفاع مقدس سرانجام در دی ماه سال 65 و در عملیات کربلای4 به شهادت رسید. خانواده شهید «حسینعلی بالویی»، شهید غواص 16ساله عملیات کربلای 4 که در جزیره امالرصاص به شهادت رسیده است، بعد از گذشت 29 سال از شهادت فرزندشان حالا با او دیدار کرده بودند.
کرامت شهید بالویی غواص
پدر شهید بالویی نقل کرد که روزی بر سر مزار فرزندم در گلزار شهدای بهشهر رفته بودم. دیدم زن و شوهری بر سر مزار پسرم نشستهاند و به شدت گریه میکنند. رفتم نزدیک قبر و علت را جویا شدم. به آنها گفتم که این سنگ قبر پسر من است اما در این قبر شهیدی نیست که شما اینقدر برایش گریه میکنید. پسر من مفقود الجسد است. در ضمن من اصلا شما را نمیشناسم. از سر و وضعشان هم معلوم بود که شمالی نبودند.
خانمی که گریه میکرد در جواب من گفت: فرزند مریضی دارم که از ناحیه دو پا فلج بود. دوا و درمانهای ما نتیجه نداد و از سلامتیاش ناامید شدیم اما پسرم یک شب در خواب دید که جوانی به سراغش آمده است و به او میگوید که از جایش بلند شود. پسرم در پاسخ جوان میگوید که من فلج هستم و قادر به راه رفتن نیستم. جوان میگوید برخیز تو شفا یافتهای من شهید بالویی از مازندران هستم. فرزندم از خواب بلند شد در حالی که شفا گرفته بود.
من تمام گلزار شهدای شهرهای مازندران را یک به یک رفتم و روی سنگ مزارها را خواندم. تا اینکه بالاخره در گلزار شهدای بهشهر(اینجا) این سنگ قبر را پیدا کردم. پدر شهید میگفت: نشستم و دوباره برایم مسلم شد که فرزندم زنده حقیقی است و براستی شهدا صاحب حیات طیبهاند.
منبع: کیهان
ماجرای خواندنی از کرامت یک غواص شهید
حسینعلی بالویی، شهید غواصی که شور دوبارهای به مازندران بخشید.
به گزارش گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو» شهر به شهر و روستا به روستای استان مازندران در شب و روز شهادت امام صادق(ع) میزبان پیکرهای شهدای غواصی بودند که در شهرت بینامی و قدرت نهان در دستان بسته، بار دیگر فضای نگین سبز ایران را با نام و یاد ایثار و ایستادگی بهاری کردند.
حسینعلی بالویی، شهید غواصی که شور دوبارهای به مازندران بخشید. همیشه خوانده و شنیده بودم که شهدا زندهاند و حیاط طیبه دارند اما شنیدن کجا و دیدن کجا؟! فرقش از زمین تا آسمان است.... غواص دست بستهای که بعد از 29 سال دوری از خانه و کاشانه اش برگشت و به همراه چند شهید غواص گمنام دیگر خون تازه ای را در رگهای شهر جاری ساخت. جوان شانزده ساله ایکه در عملیات کربلای4 در جزیره امالرصاص به شهادت رسید و حالا به بهشهر مازندران پا گذاشته بود.
شب وداع با شهید بالویی
قرار وداعمان با شهید حسینعلی بالویی شب جمعه بود، در مصلای شهر بهشهر. غروب خورشید که آمد دلتنگی دیدار شهدای غواص افتاد به جانمان. مصلای بهشهر اما جای سوزن انداختن نبود از این همه مشتاق. این همه دلتنگ. بعداز نماز جماعت مغرب و عشاء مراسم وداع هم شروع شد. تابوت شهید بالویی و پنج شهید گمنام دیگر را در وسط مصلی گذاشته بودند. نور سبزی هم بر تابوتها افتاده بود و پرچم سهرنگ و مقدس کشورمان را معنویتی مضاعف میبخشید. احمد واعظی هم مداح مراسم بود و سنگتمام گذاشت برای شهدا. پدر شهید هم در مراسم حضور داشت. مداح هم در خلال مراسم درد دلهای پدر شهید بالویی را با پیکر پسرش بلند بلند پشت بلندگو میگفت و به جان جمعیت آتشی دوباره میزد.
اینکه پدر شهید میگوید: «بابا جان! بعد 29 سال آمدی، ببین چقدر کمر پدرت خمیده شده است! بلند شو برویم شالیزار و در پیری پدرت عصای دستش باش.»
جمعیت مشتاق گریه که نه، ضجه میزدند و از شدت شور و احساس ایستاده مراسم را دنبال میکردند. اما نقطه اوج مراسم، روضه حضرت امام حسین(ع) و وداعش با علی اکبر جوانش بود. شاید روضه امام حسین(ع) تنها چیزی بود که داغ پدر شهید را تسکین داد. احمد واعظی در پایان مراسم به لهجه زیبای شمالی هم مدیحه سرایی کرد. من چیزی نفهمیدم اما هر چه میگفت انگار درد دل مردم بود. مردمی که با چشمانی اشکبار مراسم را ترک میکردند و با شهدای مرز و بومشان پیمانی دوباره میبستند.
آماده پذیرایی از میهمان
خیلی اتفاقی در ایام شهادت امام جعفر صادق(ع) عازم سفر شمال شدم، برای شرکت در مراسم یادواره شهدای یک روستا. اما از همان ابتدای سفر و ورود به مازندران، پلاکاردهای تدفین و تشییع شهدای غواص نظرم را جلب کرد و خاطرات تشییع باشکوه شهدای غواص تهران را برایم زنده ساخت. آن هم نه یک شهر و دو شهر، از ساری و بهشهر گرفته تا نکاء و حتی چند روستای مازندران میهمان شهدا بودند. تنوع در پلاکاردها و جملاتی که دارای مضامین عالی و پر محتوا بودند برای هر شهروند و بینندهای جالبتوجه بود. محتوای سراسر و شور و شعور این بنرها و پلاکاردها نشان از شعور و بصیرت بالای مردمی داشت که آماده پذیرایی و استقبال از شهدا بودند. جملهای که در اکثر تبلیغات شهری به چشم میخورد و پایثابت آنها بود:
ما برای مبارزه با استکبار آمادهایم
در میادین اصلی شهرها هم تزیینات جالبی دیده میشد که ذوق و شوق مازندرانیها را در استقبال از شهدای غواص به تصویر میکشید. قایقهایی که چند تابوت نمادین را حمل میکردند به شکل زیبایی تزیین شده بودند و گفتنیهایی که بسیار است.
به دلم افتاده بود که او در یکی از آن تابوتهاست + تصاویر
پدر یکی از شهدای غواص و خطشکن میگفت: «به دلم افتاده بود که فرزند شهیدم در یکی از آن تابوتهاست، انگار صدایش را میشنیدم، خوابش را دیدم و دیگر یقین پیدا کردم که او آمده است، پسرم را با دست و پای بسته دیدم، با سیم مفتول...».
خبرگزاری میزان -
به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از فارس، یکسال پیش در چنین روزهایی با اعلام خبر کشف گور دستهجمعی در عراق که 175 شهید غواص و خطشکن در آن مدفون شده بودند، موجی از نفرت نسبت به رژیم بعث عراق، در دل هر انسان آزادهای به جوشش درآمد، خانوادههای زیادی نیز چشم بهراه خبری از فرزند دلبند خود بودند.
حالا اینروزها تداعیکننده همان روزهاست، در شهرها و روستاهای زیادی به یاد فرزندان خمینی(ره)، آن دریادلان و خطشکنان همیشه جاویدان و شهدای مناطق مختلف کشور، یادوارههای باشکوهی برگزار میشود که در آنها البته یاد و نام مدافعان حرم که درس ایثار، حماسه و عشق به ولایت را از مکتب حسین(ره) شهید آموخته و به ندای مقتدای زمان خود امام خامنهای لبیک گفتهاند را نیز میبینیم.
اینروزها فرصتی شد تا از دیدار اتفاقی خود با پدر یکی از شهیدان خطشکن بگویم، پدری که در بین 175 تابوت شهید در معراجالشهدا تهران، بوی فرزند شهید خود را استشمام کرد، و در لحظات بین خواب و بیداری، شهید به خواب پدر آمد.
عصر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان سالجاری بود که بهاتفاق یکی از همکاران خبری در پارک ملت شهرداری بهشهر قدم میزدیم، هوا بسیار گرم بود و به دنبال جایی میگشتیم تا بتوانیم هم اندکی از گرمای هوا دور باشیم و هم خستگی یکروز پُرکار را فراموش کنیم.
نرسیده به عمارت شهرداری، متوجه دستتکاندادنهای مرد میانسالی شدم، او روی یکی از نیمکتها نشسته بود، لبخند میزد و گویی از دیدنمان شادمان شد، به من اشاره میکرد که به همکارت بگو به اینسو نگاه کند، اعلام حضور او به همکارم همانا و سلام و احوالپرسی و گُل گرفتن صحبتها همانا!
او پدر شهید حسینعلی بالویی بود، همان شهید خطشکنی که مردادماه سال گذشته بههمراه دیگر همرزمان شهید غواص و خطشکن، از دل خاکهای تفتیده عراق به آغوش ایران اسلامی بازگشت، با دستها و پاهای بسته، 175 رزمنده که نحوه شهادت آنها، سند محکمی بر بیرحمی رژیم بعث عراق در زمان جنگ علیه ایران بود.
از اینکه پدر شهید را از نزدیک میدیدم، احساس خوبی داشتم، پس از سلام و احوالپرسی و ابراز خرسندی از این دیدار اتفاقی، از او پرسیدم همیشه به پارک میآیید یا گذری بوده، همین سؤال کافی بود تا صحبتهای او گُل کند.
میگفت: تقریباً هر روز به پارک میآیم، اینجا مدفن دو شهید گمنام غواص و خطشکن است، بر سر مزار آنها میروم، جای خلوتی را پیدا کرده و عقدههای دلم را خالی میکنم، هفتهای یکبار نیز بر سر مزار پسرم حسینعلی میروم.
از مصاحبهای که در روزهای نخست انتقال شهدای غواص به تهران با او انجام دادم، صحبت شد و خواستم تا حضور ذهن پیدا کند، اشک در چشمانش حلقه زد و خاطرات آنروزها برایش زنده شد، میگفت: «به دلم افتاده بود که حسینعلی در یکی از آن تابوتهاست، انگار صدایش را میشنیدم، خوابش را دیدم و دیگر یقین پیدا کردم که او آمده است، پسرم را با دست و پای بسته دیدم، با سیم مفتول، حسین شهیدم را خیلی دوست داشتم، او از کودکی انسان بزرگی بود».
به اتفاق او بر مزار دو شهید گمنام در همان حوالی رفتیم، این دو شهید در مکان زیبایی از پارک ملت به خاک سپرده شدند، اما انگار پدر شهید بالویی از این اقدام چندان راضی نبود، از افرادی گفت که وقتی قدم به پارک میگذارند، از شهدا شرم نمیکنند، به او گفتیم: همه یکجور نیستند، زیباییها را باید دید، حرمتشکنان در اقلیت هستند.
البته چند روز بعد، جستوجوی کوچکی در این زمینه انجام دادیم و مطلع شدیم که فرمانداری، سپاه، نیروی انتظامی و اداره اماکن بهشهر نسبت به این موضوع حساس شده و اقدامات خوبی را انجام دادند تا برخیها بهخود اجازه زیر پا گذاشتن حریمها را ندهند.
آن روز شاهد حضور خیلیها بر مزار شهدا بودیم، در محوطه پارک ملت بهشهر سه نوجوان را دیدیم و از آنها پرسیدیم که آیا بر مزار شهدای گمنام هم میروید و میدانید در کجا و چگونه به شهادت رسیدند؟ آنها اطلاعات اولیه را داشتند، پدر شهید بالویی همراهمان بود، او را به بچهها معرفی کردیم و بهاتفاق یکدیگر بر مزار شهدای گمنام رفتیم.
«مهدی»، «محمدمهدی» و «محمدامین» از دیدن پدر شهید بالویی خوشحال شدند، فاتحهای نثار شهدا کردند، آنها میگفتند: وقتی به این مکان میآییم، باید حرمت شهدا را داشته باشیم، بهشوخی به پدر شهید گفتیم: اینهم زیبایی، دیگر چه میخواهید! او نیز لبخندی زد و گفت: چه بگویم!
داستان کتانی چینی
دیگر نزدیک غروب بود، اندکی از حرارت هوا کم شد، روی یکی از نیمکتهای پارک نشستیم، از پدر شهید بالویی خواستیم تا بیشتر از پسرش بگوید، هر گاه که نام حسینعلی را بر زبان میآورد، چشمانش اشکآلود، چهرهاش غمگین و صدایش بغضآلود میشد، لبخند مغمومی نیز بر لب داشت.
برایمان گفت که سه پسر دارم، حسینعلی از همه بزرگتر است، او هم پسر بود و هم دختر، در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد، لباسها را طوری میشست که انگار از لباسشویی بیرون آورده باشند.
اصغر بالویی خاطرات زیادی از پسرش داشت، اما یکی از آنها را که کمتر جایی گفته و شاید اصلاً نگفته است، این بود که پس از آمدن حسینعلی از منطقه کردستان، غروب یکی از روزها به اتفاق یکدیگر به بازار رفتند، برایش یک کتانی چینی که تازه وارد بازار شده بود، خرید و به خانه بازگشتند.
«بُردن که بردن»
پدر شهید ادامه داد: همانشب در مسجد جامع، دعای کمیل قرائت میشد، حسینعلی نیز اصرار کرد همراه من بیاید و البته با کفش جدیدی که خریده است! به او گفتم: «این کفش را نپوش، نو است و میبَرند»، گفت: «بُردن که بردن»، بالاخره به مسجد رسیدیم، کفشهایمان را کنار هم گذاشتیم و داخل مسجد رفتیم، وقتی بیرون آمدیم، دیدیم که کفش من سر جایش هست و بهجای آن کتانی چینی، یک دمپایی کهنه قرار دادهاند.
به حسینعلی گفتم«بهت گفتم که نپوش»، او نیز حرف خود را تکرار کرد و گفت: «بُردن که بردن»، گفتم: «حالا این دمپایی کهنه را بپوش تا بریم»، اما او اصرار کرد که باید ببینم صاحب این دمپایی چه کسی است، به او گفتم: «همه رفتن، مسجد خالی شده، دمپایی را بپوش و بریم»، اما گفت: «نه! پابرهنه میرم، فردای محشر باید جوابگو باشم».
از پدر شهید پرسیدم، حسینعلی اصلاً ناراحت نشده بود، تا خانه را پابرهنه رفت؟ گفت: نه! ناراحت نشد، فقط میگفت: «شاید نیاز داشت، اشکالی ندارد»، حتی در قسمتی از راه که سنگفرش بود، از خواستم تا کفش مرا بپوشد، اما قبول نکرد، بالاخره فردای همان روز به بازار رفتم و یکی مانند همان کفش را برایش خریدم.
اشک در چشمان پدر شهید بالویی جمع شده بود، بهآهستگی گفت: «او 13 ساله بود ولی عقل آدمهای 60 ساله را داشت، صحبتهای آدمهای 60 ساله را میزد، به من خیلی وابسته بود، بیش از اندازه به من علاقه داشت».
پدر شهید حرفهای ناگفته زیادی داشت، ماه رمضان بود، نمیخواستیم در آن گرمای هوا و زبان روزه، بیش از این او را خسته کنیم، صحبتها را در همین جا به پایان رساندیم، با او خداحافظی کردیم و گفتیم: «مراقب خودتون باشین»، او گفت:«خدا هست، حسینعلی هم مراقب منه».
ماجرای یکی از ۱۷۵ شهید غواص که بازگشتش را به پدر خبر داد

خبرگزاری تسنیم: اصغر بالویی پدر غواص شهید تازه شناسایی شده میگوید: میدانستم پسرم در عملیات کربلای۴ مفقود شده است. وقتی این غواصها را آوردند من دیگر نمیتوانستم در خانه طاقت بیاورم. کنار شهدا نشستم و دعا خواندم.
خودش را با بغض اینطور معرفی میکند: «اصغر بالویی پدر شهید غواص حسینعلی بالویی». 29 سال انتظار کشیده تا بتواند دوباره آن نوجوان رعنایی را که روزی برای کربلای4 بدرقه اروندرود کرد، ببیند. حالا اما ناراحت نیست. در هر حالی یک جمله را دائم تکرار میکند: «به همهتان تبریک میگویم. تبریک! تبریک! ما امروز برای مبارکباد به دیدار پسرم آمدیم.». آنچنان با جدیت با پیکر شهیدش صحبت میکند و برایش ماوقع را شرح میدهد که انگار او را حی و حاضر مقابل خودش میبیند و احساس افتخار توأم با غمی بزرگ در چهرهاش نشان از درد پدران چشم به راه دفاع مقدس را دارد.
بار اول به خاطر سن کم او را از جبهه برگرداندند/خودم او را به سپاه بردم
حسینعلی 13 ساله را به خاطر کم سن و سال بودن کسی به این راحتی جبهه راه نمیداد. اما پدر واسطه شد و از سپاه شهرستان خواست او را به خاطر علاقهاش به جبهه ببرند. اصغر بالویی در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، با اشاره به اولین اعزام فرزندش به جبهه میگوید: بار اول که پسرم جبهه رفت او را به خاطر سن کمش برگرداندند. 13 ساله بود. آن شب تا صبح نخوابید و ناراحت بود. من صبح او را بردم سپاه گفتم این بچه دارد از بین می رود چرا او را به جبهه نمیبرید؟ همان روز با رفتنش موافقت کردند. چند ماه دوره آموزشی در پادگان داشت. بعد از دو ماه و خرده ای برای دیدنش رفتیم. دیدم فرمانده اش میگوید من به پسر شما آموزش نمیدهم بلکه این بچه دارد به من آموزش میدهد. او را کجا تربیت کردی؟ حسنیعلی چند ماه بعد دوره آموزشاش تمام شد و آمد و رفت کردستان. شش ماه آنجا بود. بعد رفت جنوب و دیگر بار آخر در عملیات کربلای4 بود که رفت و شهید شد. در 5 عملیات شرکت کرد و کربلای 4 آخرین آن بود.

به اندازه وزنش پول خرج کردم تا نشانی از او پیدا کنم/یک به یک بین اجساد گشتم اما نبود
پدر با قاطعیت و اطمینان از غواصی خوب پسرش در دوران دفاع مثدس، عملیات والفجر 8 و کربلای 4 صحبت میکند. او میگوید: حسنیعلی در جنگ هم غواص بود، هم تیربارچی و هم آرپی جی زن. وقتی مفقود شد من رفتم اهواز پایگاه شهید بهشتی. در جسدها دنبال او گشتم اما نبود. چون در عملیات فاو پشت پایش ترکش خورده بود و مشخص بود. اما هرچه بین پیکر شهدا نگاه کردم دیدم نه با این مشخصه هیچ شهیدی آنجا نیست. رفتم خانه. خیلی گشتم که پیدایش کنم. اندازه وزن او پول خرج کردم تا نشانی از او پیدا کنم. الان هم خیلی خوشحالم که پیدا شده. به همه مردم تبریک میگویم. تبریک تبریک. خدا قبول کند. خدا از ما این شهید را قبول کند.
وقتی غواصهای کربلای 4 را آوردند دیگر نتوانستم در خانه طاقت بیاورم
ماجرای پیدا کردن فرزند در میان این 175 غواص دست بسته، ماجرای مفصلی است. پدر شهید بالویی قبل از آنکه به او اعلام رسمی مبنی بر پیدا شدن پیکر فرزندش صورت بگیرد، از حضور او در میان این غواصان اطمینان داشت. او در این باره میگوید: میدانستم پسرم در عملیات کربلای4 مفقود شده است. وقتی این غواص ها را آوردند من دیگر نمیتوانستم در خانه طاقت بیاورم. آنقدر گریه میکردم که مادرش یک شب رفت برادر شهید(پسر بزرگم) را صدا کرد و گفت پدر دارد از دست میرود، یک کاری بکن. دیگر طاقت نداشتم و روز هجدهم ماه رمضان از مازندران به تهران آمدم. بعد از ظهر ماشین سوار شدم و آمدم معراج و آن شب را در معراج شهدا ماندم.

غواص شهیدی که بازگشتش را به پدر خبر داد
او ادامه میدهد: کنار شهدا نشستم و دعا خواندم. روی تابوت شهدا را هم نوشتم و با پسرم حرف زدم. گفتم: «حسینعلی تو اینجایی؟ چرا به من نمیگویی؟ من که میدانم تو اینجایی.» همینطور کنار شهدا گریه میکردم ودعای توسل میخواندم. گریه میکردم و سرم روی تابوت بود که خوابم برد. دیدم حسینعلی در خواب آمده و به من میگوید: «آقاجون! من اینجا پهلوی تو هستم. اینجا هستم.» حضورش را به من در خواب خبر داد اما نگفت در کدام یک از تابوتها ست.
از این همه غواص شهید، فقط یکی حسینعلی توست
اصغر بالویی به خواب دیگری هم اشاره میکند و میگوید: فردایش تا ظهر اینجا ماندم. نماز خواندم و بعد نماز رفتم خانه. دیگر خیال من راحت شد که بچهام اینجاست. تا چند روز بعد که به ما خبر رسید بچه شما میان این غواصهاست. ما دیگر مطلع شدیم که پسرمان اینجاست. یک شب هم در ماه مبارک رمضان خواب دایی خودم را دیدم. دیدم کل خانوادههای ما همه در یک جا هستیم و دایی من که فوت شده به من میگوید: «چرا تو ناراحتی؟ حسینعلی که دیگر آمد بین این غواصها. از این همه غواص یکی حسینعلی توست. این همه شهید آمده.
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
 غواص شهیدی که بازگشتش را به پدر خبر داد او ادامه میدهد: کنار شهدا نشستم و دعا خواندم. روی تابوت
تو چرا ناراحتی میکنی؟» من از خواب بیدار شدم دیدم کسی کنارم نیست.