eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
41.2هزار عکس
17.9هزار ویدیو
353 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 نام و نام خانوادگی: محمد بلباسی تولد: ۱۳۵۸/۱/۱، ساری. شهادت: ۱۳۹۵/۲/۱۷، خانطومان، سوریه. گلزار شهید: جاویدالاثر🕊🌷 🕊 🕊
نام و نام خانوادگی: محمد بلباسی نام پدر : ----- محل تولد : قائمشهر تاریخ ولادت: اسفندماه ۱۳۵۷ تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۰۲/۱۶ محل شهادت: خان طومان - حلب - سوریه مدت عمر: ۳۸سال محل مزار : گلزار شهدای قائم شهر قطعه و ردیف و شماره : ---- کتاب مربوط به این شهید: برای زین آب 🕊
 مشخصات شهید محمد بلباسی نام و نام خانوادگی: محمد بلباسی نام پدر : ----- محل تولد : قائمشهر تاریخ ولادت: اسفندماه ۱۳۵۷ تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۰۲/۱۶ محل شهادت: خان طومان - حلب - سوریه مدت عمر: ۳۸سال محل مزار : گلزار شهدای قائم شهر قطعه و ردیف و شماره : ---- کتاب مربوط به این شهید: برای زین آب  زندگی نامه شهید محمد بلباسی محمد بلباسی متولد اسفندماه ۱۳۵۷ می باشد، این شهید بزرگوار دارای چهار فرزند به نام‌های فاطمه،مهدی،حسن و زینب است که زینب ۶ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمدند. خصوصیات اخلاقی شهید محمد بلباسی ایشان بامفهوم صحیح آتش به اختیار بودن و روحیه جهادی در مقاطع مختلف از عمر کوتاه، اما پربرکتش آشنا شد و فهمید که اگر انسان از زمان خود به درستی استفاده کند و به هر اتفاقی در وقت و جایگاه خودش رسیدگی نماید، دیگر هیچ چیز در زندگی، قضا نمی‌شود. روایت مادر شهید محمد بلباسی همسر شهید درباره ی خصوصیات او اینگونه می گوید: «شهید بلباسی دانشگاه و دوران دانشجویی برایش بسیار ارزشمند بود و در این دوران نقش موثری در اردوی های جهادی و راهیان نور داشت که در انجامشان سر از پا نمی شناخت.» «این شهید یک سرباز واقعی برای نظام و رهبری بود و همیشه بیان می‌کرد ما هم باید مانند مقام معظم رهبری که در دوران ریاست جمهوریشان حاضر بودند به فرمان امام در هر مکانی که لازم باشد حضور پیدا کنند حضور پیدا کنیم و آماده خدمت به انقلاب و مردم شریف باشیم.» «شهید بلباسی عادت به انجام کارهای نو داشتند و در این زمینه علمدار بودند و از مسئولان خواست تا در دانشگاه‌ها فعالیت‌های فرهنگی قوی‌تری انجام شود و با انجام کارهای نو و بدیع و جذاب کردن فضا دانشجویان را به سمت فعالیت‌های فرهنگی هدایت کنند.» روایت برادر شهید محمد بلباسی برادر شهید بلباسی درباره این شهید می گوید:«محمد در انجام بسیاری از کارهای خیرخواهانه چه در مجموعه محیط کاریش( در سپاه ) و چه در محیط خارج از آن پیشقدم بود و با همین روحیه بود که نخستین تیم اردوی جهادی را با عنوان" علمدار " با حضور دانشجویان تشکیل داد تا بتوانند در مناطق محروم به مردم خدمت کنند.» محمد برای انجام کارهای جهادی هیچگاه منتظر حکم سازمانی نبود ، چنان که وقتی در ورزقان زلزله آمد ، بدون این که منتظر رسیدن حکم سازمانی از مسیر پر پیچ و خم بروکراسی بماند ، تیم دانشجویی جهادی تحت امرش را برداشت و به منطقه رفت . غبطه خوردن سردار علی فضلی « کار جهادی محمد باعث شد تا سردار علی افضلی ، جانشین آن زمان سازمان بسیج غبطه اینگونه کار کردن را بخورد ، اما این بذل توجهات مسئولان ارشد سپاه در مسیر خدمت تاثیری در بردارم نداشت و او را مغرور نمی کرد چون همه کارها را بر اساس باورش انجام می داد.» 🕊
🕊 بزرگمردی مثل شهید محمد بلباسی، پدر سرافراز فاطمه، حسن و مهدی... پدر زینب؛ زینبی که هیچ وقت بابا را ندیده. دختری که با بابا عکس ندارد. شهید بلباسی، اما برای دختر تازه به دنیا آمده‌اش یادگار بزرگ‌تری گذاشته است؛ همنامی‌اش با حضرت زینب(س)... حالا زینب بزرگ که بشود، قد که بکشد، راه که برود، هرجا، هرکسی صدایش بزند، هرکسی بگوید: زینب! یادش می‌افتد نامش را وامدار چه کسی است، یادش می‌ماند بابا چرا رفت؟ و چرا آسمانی شد... . 🕊 🕊
🕊 مادر شهید محمد بلباسی، بانوی شصت و چند ساله‌ای است که از پسر برومندش اینگونه تعریف می‌کند:🎤 من مادر یازدهمین شهید مدافع حرم استان مازندران، شهید محمد بلباسی هستم. حاصل ازدواج ما ۶ فرزند بود. ۲ پسر و ۴ دختر، که محمدآقا چهارمین فرزندم بود و در ساری به دنیا آمد. در سال ۵۷ که تولد او با شهادت برادرم که از شهدای انقلاب اسلامی بود مصادف شد، برادرم علی ۲۰ سالش بود که در آمل در حال مبارزه علیه رژیم طاغوت شهید شد. به همین دلیل دوست داشتم نام او را روی پسرم بگذارم اما همسرم گفت داغ برادرت تازه است و این کار مادرت را اذیت می‌کند؛ این شد که نام محمد را برایش انتخاب کردیم. جالب است بگویم که محمد جمعه متولد شد و جمعه هم به شهادت رسید. بچه درس‌خوانی بود و البته بااستعداد. وقتی دیپلمش را گرفت به او گفتم محمد جان برای دانشگاه هم امتحان بده. گفت برای امسال خیلی دیر شده یک ماه دیگر امتحانات کنکور است. اما من گفتم توکل به خدا کن پسرم، بنشین و این یک ماه را درس بخوان. مدت کمی را که فرصت داشت خود را برای دانشگاه آماده می‌کرد اما با آن همه مشغله و درس، نمازجمعه‌اش ترک نشد. یک روز که می‌خواست به نماز جمعه برود موقع رفتن و بستن بند کتانی‌اش جلوی او را گرفتم و گفتم کجا می‌روی؟ گفت نماز جمعه. گفتم نماز جمعه‌ی تو درس توست، حالا اگر یک هفته شرکت نکنی اشکالی ندارد. درست را بخوان دانشگاه که قبول شدی نماز جمعه هم می‌روی... الحمدلله دانشگاه سراسری مشهد، رشته مهندسی ریخته‌گری قبول شد... 🕊 🕊
🕊 ... محمد از آن پسرهای دلسوزی بود که در همه کارهای خانه به من کمک می‌کرد. خیلی ساکت و مظلوم بود. بسیار هم منظم و تمیز بود. هروقت از مدرسه به خانه می‌آمد اولین کاری که می‌کرد پله‌ها را تمیز می‌کرد و کفش‌ها را دستمال می‌کشید. بعد هم دستمال‌ها را می‌شست و جلوی آفتاب خشک می‌کرد. بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان می‌آمد لذت می‌بردم از اینکه همه چیز یکدست و مرتب و تمیز است. خودش غذا نمی‌خورد تا مهمان‌ها غذایشان تمام شود... یکسال که ماه مبارک رمضان با ایام عید مقارن شده بود خاطرم هست که شب چهارشنبه سوری هم بود. محمد وضو گرفت و رفت مسجد. بچه‌های محل به او گفته بودند بیا برویم آتش بازی. اما او گفته بود من دارم به مسجد می‌روم. امشب شب قدر هم هست و نباید جشن چهارشنبه سوری بگیرید. بچه‌ها هم برای اینکه اذیتش کنند بطری نوشابه را پر از بنزین کرده بودند و روی محمد و لباسش ریخته بودند و لباسش را آتش زده بودند. بر اثر آن اتفاق پایش به شدت سوخت و با زحمت در بیمارستان مداوا شد. زمان جنگ تحمیلی، محمد کودک بود اما مانند بسیاری از کودکان این سرزمین، زندگی‌اش با جنگ گره خورده بود. آن زمان او به مدرسه می‌رفت و تا حدودی فضا را درک می‌کرد. پدرش با اینکه شغلش آزاد بود و مغازه فروش لوازم خانگی داشت داوطلبانه اعزام و جانباز شد. محمد می‌گفت: "بابام رفته جنگ منم باید برم"... وضع مالی همسرم طوری بود که دستمان به دهنمان می‌رسید. بعد از اتمام تحصیل محمد، پدرش به او گفت بیا در همین قائم‌شهر کمکت کنم تا یک کارگاه ریخته‌گری بزنی. به رشته تحصیلی‌ات هم مربوط می‌شود اما او می‌گفت می‌خواهم به سپاه بروم. من موافق بودم چون لباس نظامی را دوست داشتم اما پدرش موافق نبود. محمد توانست رضایت پدرش را جلب کند. همان موقع پدرش گفت اگر می‌خواهی راه عمویت را که شهید شده ادامه دهی برو و سعی کن کارت برای رضای خدا باشد. محمد هم گفت: کاری می‌کنم از من راضی باشید. عموی محمد در عملیات والفجر ۸ شهید شد و ۸ سال هم مفقودالاثر بود. 🕊 🕊
🕊 محمد می‌خواست ازدواج کند و از من خواسته بود تا برایش دنبال یک دختر خانم خوب بگردم. از همان محلی که به ماموریت رفته بود با موبایل برایم نامه نوشته بود که مامان من می‌خواهم زن بگیرم. دخترها نمی‌گذارند پاک بمانم. وقتی برگشت گفتم کجا برویم خواستگاری؟! گفت من کسی را نگاه نمی‌کنم که بشناسم و کسی را سراغ ندارم. چند دختر را به او معرفی کردیم. گفت: "شما بروید خواستگاری اگر مورد مناسبی بود باهم در موردش صحبت می‌کنیم". خلاصه یک روز شوهرم گفت آقای بلباسی هم یک دختر دارد برویم آنجا خواستگاری. از اقوام دورمان بودند. شناخت چندانی نداشتیم. یک روز بی‌خبر همراه خواهرم به خانه‌شان رفتیم. محبوبه خانم آن موقع ۱۵ سال داشت. آن روز مادر محبوبه جان خانه نبود. وقتی نشستیم یک دختر نوجوان ریزه میزه برایمان هندوانه آورد و از ما پذیرایی کرد. منتظر شدیم تا مادر محبوبه خانم آمد‌. من به ایشان گفتم حاج خانم ما آمده‌ایم خواستگاری محبوبه خانم، ولی او خیلی کم سن است، البته پسر من هم مشغول خدمت سربازی است و تازه درسش تمام شده وضع مالی ما هم معمولی است و سرمایه‌دار نیستیم. با این اوصاف شما به ما دختر می‌دهید؟! مادر محبوبه گفت: اجازه بدهید چند روزی فکر کنیم بعد به شما خبر بدهیم. بعد از چند روز خبر دادند که موافق هستند برویم خواستگاری مجدد. همراه یکی از دخترها و محمد آقا با همان لباس سربازی و پوتین رفتیم خانه‌شان. قرار شد بروند توی اتاق باهم صحبت کنند. وقتی محمد از اتاق بیرون آمد آرام پرسیدم: چه شد؟ گفت: سنش کم است اما عقلش زیاد است. از نظر من قبول. گفتم: ولی تو تاکید داشتی سنش اقلا ۲۰ سال باشد، محبوبه هنوز ۱۶ سالش هم نشده، مشکلی نیست؟ گفت: نه من مشکلی ندارم. محبوبه خانم یک نعمت بسیار بزرگ از طرف خداوند به ما بود و ما خدا را به این خاطر شاکریم. 🕊 🕊
🕊 محمد نیروی ستادی سپاه بود و لزومی نداشت برای جنگ برود، منتهی خودش خیلی علاقمند بود. دوستانش که از جنگ آمده بودند می‌گفتند کارهایی که او می‌کرد هیچکداممان جرأت انجام دادنشان را نداشتیم. یکی از همرزمانش با گریه تعریف می‌کرد: "محمد روزی ۷، ۸ بار یک مسیر را بین دو تا تَل که فوق‌العاده در تیررس دشمن بود و خطر داشت می‌رفت و می‌آمد، خرید می‌کرد، تجهیزات می‌خرید و یا مجروحینی را جا به جا می‌کرد که ما از اوضاع وخیمشان حالمان بد می‌شد. راهی سخت که ما شاید یک بار هم نمی‌رفتیم". فرزند هر چند سالش که باشد کیف می‌کند از تعریف و ناز کشیدن پدر و مادر، و مادر و پدر هم قند توی دلشان آب می‌شود از خریدن ناز فرزند. وقتی رفته بود سوریه، هر وقت به من زنگ می‌زد خیلی نازش را می‌کشیدم و می‌گفتم محمدِ دلاورِ من، پسرِ من، پسرِ شجاع من، پسرِ رزمندهِ من! می‌گفت: "مامان دیدی بابا رزمنده بود من هم بالاخره رزمنده شدم! ولی ناراحت نباشی‌ها اینجا هیچ خبری نیست، می‌خوریم و می‌خوابیم". به شوخی می‌گفتم: "اگر خبری نیست پس چرا می‌گویی دعا کنم به شهادت برسی"؟! همیشه می‌گفت: "مامان دعا کن شهید شم". گفتم: "هرچه صلاح خدا باشد، شما زنده باشید، خدمت کنید، اسلام به شما نیاز دارد، مانند محمد آقا باید باشند که خدمت کنند، شما بروید حیف است، اسلام ضربه می‌خورد اگر شما بروید. باز هر چه مصلحت خدا باشد". گفت: "مامان راست می‌گویی! هر چه صلاح خدا باشد". نیمه فروردین بود. ساعت یک وضو گرفتم نماز بخوانم که محمد زنگ زد. خیلی خوشحال شدم، گفتم: "من می‌خواستم به تو زنگ بزنم، وقت نکردم". گفت: "من زیاد وقت ندارم، آمدم تهران دارم می‌روم مأموریت". گفتم: "تهران برای چه؟ تو که تازه مأموریت بودی". گفت: "دارم می‌روم غرب". خندیدم و گفتم: "تو غرب نمی‌روی داری می‌ری سوریه"! گفت: "بله مادر. شما مواظب زن و بچه‌ام باشید". 🕊 🕊
🕊 بعد از غذا دامادها گفتند: ما می‌رویم خانه خودمان اما دخترم ماند. ساعت ۱۲ شب بود، دو تا از دخترهایم مشهد بودند. فاطمه پنهانی به خواهرش که در مشهد بود زنگ زد و گفت: اگر صحبت کنم ممکنه مادر متوجه بشه. من در آشپزخانه بودم و حرف‌هایشان را می‌شنیدم، آن یکی هم گفت: من دارم از مشهد می‌آیم. وقتی قطع کرد به فاطمه گفتم: چه شده؟ محمد شهید شده؟ گفت: نه شهید نشده. گفتم: راست بگو شوهر تو آمده، رسول آمده، شوهر خواهرت هم آمده، همسایه به من زنگ زده، نمی‌خواهد از من پنهان کنید، همه چیز را می‌دانم. گفت: مامان داداش محمد زخمی شده. گفتم: نه پسرم شهید شده. دستم را بالا گرفتم و خدا را شکر کردم، گفتم: الحمدلله رب‌العالمین. خدایا قربانی ما را قبول کن. می‌خواستم بروم خانه محمد کنار خانواده‌اش که دخترهایم نگذاشتند و گفتند زن داداش خبر ندارد. رسول هم گفت: مامان بچه‌ها دارند می‌خوابند و خبر ندارند. گفتم: من امشب حتما باید بروم پیش محبوبه، حرفی نمی‌زنم فقط می‌گویم آمدم پیش تو بخوابم. شما فقط من را برسانید، بالا هم نیایید. قبل از رسیدن ما خبر شهادت را به محبوبه خانم دادند و وقتی آمدم دیدم وضو گرفته و نماز شکر می‌خواند. 🕊 🕊