سلام حمایت لطفا 👇🏻🌼 @roooman توی کانالمون کلی رمان قرار میگیره 🌸 با ژانر های مذهبی، گاندویی و.... 😍
🏴
نام و نام خانوادگی: *سیدعلی اندرزگو*
تولد: ۱۳ رجب ۱۳۱۸ شمسی.
شهادت: ۱۹ رمضان برابر با ۲ شهریور ۱۳۵۷ شمسی.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه ۳۹، ردیف ۷۲، شماره ۵۵.
🕯
#شهید_سید_علی_اندرزگو_ترور_ساواک
🕯
🏴
📚 *هزار صورت و یک سیرت*
توی دلم رخت میشستند. از بس پشت پنجره آمده و رفته بودم کلافه بودم. همهی لباسهای آقاسید را که نیاز داشت، شسته و اتو کشیده، آویزان کرده بودم توی کمد. برای شام، از بعدازظهر عدسی بار گذاشته بودم. خانه را جارو و گردگیری کرده بودم. کهنههای سیدمرتضی و لباس چرکهای بچهها را در طشتی توی حمام خیسانده بودم تا سر فرصت بشویمشان. بچهها باهم بازی میکردند و توی سر و کله هم میزدند. خودم را مشغول کتابی کرده بودم که چند شب پیش آقاسید برایم آورده بود. ترجمه الغدیر علامه امینی.
تقریبا همه چیز مرتب و سرجایش بود. حتی عقربههای ساعت، که از جای خود تکان نمیخوردند. تا صدایی از کوچه توجهم را جلب میکرد، سیدمهدی را صدا میزدم که: «پسرم! بدو ببین باباست یا نه؟» اما...
باران شدیدی گرفته بود. نگران آقاسید بودم مبادا خیس شود و سرما بخورد. شام بچهها را دادم و یکییکی خواباندمشان. سیدمهدی و سیدمحمود، منتظر بودند خانه تاریک شود تا بیهوش شوند؛ سیدمحسن را روی بالشت، روی پاهایم تکان میدادم. سیدمرتضی هم توی بغلم بود. بچهها که خوابیدند تمام کهنهها و لباس کثیفهایشان را توی حمام شستم. از پشت گردنم تا گودی کمرم به شدت تیر میکشید. لگن پر از لباس را بردم توی حیاط. با زورِ کمی که برایم باقیمانده بود لباسها را چلاندم و روی بند، زیر سقف ایوان باریک حیاط پهن کردم تا آبشان که رفت ببرم و بیندازم روی بند بالای بخاری توی اتاق تا بچهها برای فردا لباس خشک داشته باشند. و این کار هر روزم بود. چراغ خانهی همسایهها، یکی پس از دیگری خاموش میشد و هنوز از آقاسید خبری نبود. با اینکه عادت به این وضع داشتم، اما نمیدانم چرا آنشب دلم قرار نمیگرفت. چراغ والور را از نفت پر کردم. چای را دم کردم و گذاشتم روی کتری روی چراغ و کنار بچهها دراز کشیدم. روی کتاب خوابم برده بود که با صدای در، از خواب پریدم.
آقاسید بود. مثل موش آبکشیده، یواش طوری که ما را بیدار نکند آمده بود توی خانه.
بیمعطلی خودم را به او رساندم. همینطور که پالتویش را از تنش درمیآوردم گفتم:
_«سلام آقاسید! وایسا کمکت کنم.»
_«سلام کبری جان! دیدی چه بارون بیگمونی گرف یهو! اصلا فکرشم نمیکردم! نه چتری! نه مرکبی!»
_ای وای! پس موتورت؟
_دادمش به اصغر شریفی! راهش از من خیلی دورتر بود.
پاپاخ کلفت روی سرش، شلاپ آب شده بود. بنده خدا همه راه را پیاده آمده بود. از میدان شاه تا بازار سرشور راه کمی نبود. از پایین پالتویش آب قطره قطره میچکید. کمکش کردم لباسهایش را عوض کند. نشاندمش کنار والور و شعله چراغ را بالا کشیدم. پتو را انداختم دورش. یک حوله آوردم تا سرش را خشک کنم. موهای کم پشتش به هم چسبیده بود. پوست صورتش یخ کرده بود. حوله را گذاشتم روی سرش و برایش یک استکان چای داغ ریختم. انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش از درد پشت و کمر عاجز باشم، تند تند از این طرف به آن طرف میدویدم تا با دیدن آرامش در صورت آقاسید، خستگیهایم در برود. لباسهای خیسش را از در حمام آویزان کردم تا آبش فرش را خیس نکند.
تا آقاسید چائیاش را بخورد رفتم توی آشپزخانه. چندتا ملاقه عدسی داغ ریختم توی دوتا بشقاب گود، رویش گلپر پاشیدم و با قاشق و نمکدان و یک تکه نان سنگک گذاشتم توی سینی. یک پیاز کوچک هم پوست کندم و گذاشتم تنگش. آوردمش روی زمین، پیش آقاسید روی زمین گذاشتم و گفتم: «حالت جا اومد آقا؟»
لبخند آرامی زد. گوشه چشمانش به پایین متمایل شد و گفت: «مگه میشه کنار کبری جان حالم خوب نباشه؟ داشتم به بچهها نگاه میکردم، خدا عزتت بده زن! تو این غربت بدون هیچ کس و کاری زندگی منو میچرخونی.»
نشستم روبروی آقاسید و گفتم: «سایه سرم که تو باشی و خدا که بالای سر هممون، من دیگه کیو میخوام؟! شکر خدا که تو رو دارم آقا. عدسی رو بخور تا از دهن نیفتاده. بمیرم الهی یخ کردی...» نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. قاشق را از توی سینی برداشت و گفت: «کبری جان! چرا شام نخوردی تا این وقت شب! تو بچه شیر میدی، نکن اینجور با من.»
نان را دادم دستش. خندیدم و گفتم: «عدسیات رو بخور گرم شی، نگران من نباش آقا. منم مثل خودت کارمو بلدم.»
کم پیش میآمد دوتایی باهم شام بخوریم و حرف بزنیم. دوست داشتم از تکتک برنامههایی که داشت برایم تعریف کند. حتی از ساواک و کارهایشان که حالم را بد میکرد. از وقتی طرح ترور نخستوزیر حسنعلیمنصور را عملی کرده بود در به در این شهر و آن شهر شده بودیم. سختیهای افغانستان و زابل به کنار، به سال نمیکشید خانه عوض میکردیم. با داشتن چهارتا پسر قد و نیم قد، کار سختی بود، اما برایم شیرین بود اینکه ببینم آقاسید راضی است و با خیال راحت به کارهایش میرسد.
صدایش مرا به خودم آورد. «کبری خانم! معلومه کجایی؟ بیا تو باغ ما. اینجا آب و هواش خیلی