eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
346 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
گودرزی‌ از دیگر همرزمان شهید صراف در وصف جوانمردی او می‌گوید: یک روز سوار بر یک ماشین لندور، داشتیم به طرف مهران می‌رفتیم. کنار جاده، دیدم یک نفر لنگ لنگان در حال حرکت است. رفتم به طرف او. دیدم جواد صراف است و همینطور به زحمت در کنار جاده ‌می‌رود. تا او را دیدم، گفتم: «آقا جواد، کجا می‌روی؟» گفت: وقتی که مجروح شدم، مرا به بیمارستان ایلام بردند. دکتر‌ها گفتند: باید بستری شوی، ولی من دیدم که گردان در خط است و این انصاف نیست ‌من در بیمارستان استراحت کنم و نیروهای من در خط بجنگند و آن‌ها را تنها بگذارم. این بود که از بیمارستان جیم زدم و حالا هم که می‌بینی، دارم می‌روم سمت خط. آقای جعفری از دوستان نزدیک شهید صراف، دربارهٔ ایشان چنین اظهار نظر می‌کند: جواد صراف، عشق زیادی به اهل بیت پیامبر اکرم (ص) داشت. فریاد «حسین جان، حسین جان» او، که از عمق جان سوخته‌اش برمی‌آمد، هرگز فراموشم نمی‌شود. صراف، صفای دیگری داشت. کمتر کسی مثل او بود. با بچه‌های بسیجی خیلی عیاق ‌و در کارش خیلی جدی و سخت‌گیر بود. 
کوچه سرگردانی ندارد زمین صفایی آسمانی دلم گرفته از بی‌کسی‌ها ودل واپسی‌های زمین...‌ فاصله‌ها چه بی‌رحمانه ما را از شما جدا کرد دستان پر از ظلمت شب یاد بارانیتان را با ما تنها می‌گذارد. صداقت لحظات خورشیدی با شما بودن را به کدامین گنج عشاق باید فروخت؟ چقدر آسمان را دوست دارم هر‌گاه دلتنگ شدم واز غم دوری نالیدم به او نگریستم ای ابرهای نشسته در دل آسمان به خاطر بهاران قسمتان می‌دهم هر‌گاه از ریسمان محبتی که بعد از جنگ سال‌هاست بر دل پیچیده‌ام،‌‌ رها شدم برسرم ببارید وبشویید غبار‌های غفلت را تا به یاد بیاورم مدیون چه کسانی هستم. چقدر دلتنگ هوای ابری دو کوهه‌ام ستاره‌های چشمک زن خیال با شما بودن را به کدامین آسمان امیدباید به امانت بسپاریم کاش می‌شد خالی شوم از همه‌ی کوه‌های دلتنگی که راه نفسم را تنگ کرده می‌دانم که از حالم با خبرید باز بغضی در گلویم چنگ می‌اندازد و قطره شبنمی که به بهانه سالگرد شهادتت راه را برای سیل اشکم باز می‌کند نزدیک شده که خانهٔ عمرم شود خراب رحمی بکن وگرنه خراب است کار من خدا کند که نمی‌رم در آرزوی شهادت... برای آسمانی‌ترین مرد آسمانم شهید جواد حاج ابوالقاسم صراف
فاطمه صراف مادر شهید محمد جواد حاج ابوالقاسم صراف در خصوص تولد فرزند شهید خود و اینکه در چه خانواده‌ای بزرگ شد، اظهارداشت: محمد جواد مرداد ماه سال 1340متولد شد و دومین فرزند خانواده بود که کلا 7 فرزند داشتم و در حال حاضر تنها سه فرزندم باقی مانده‌اند؛ محمد جواد در یک خانواده بسیار قدیمی و کارگری بزرگ شد که پدرش در میدان سبزی مشغول بودند که بسیار مرد زحمت کشی بود. وی محمد جواد را فرزندی بسیار ساده و مهربان معرفی کرد و ادامه داد: زمانیکه به مدرسه رفت تا سوم راهنمایی بیشتر نخواند یعنی سیکل را که گرفت، گفت می‌خواهم سرکار بروم و یک روز که از مدرسه برگشته بود، گفتکه برای خرید لباس پیش آهنگی پول لازم دارد، بعد از خریدن با همان لباس به منزل آمد، گفتم جواد لباس ارتش به تو خیلی میاد در ارتش فعالیت کن گفت که دوست ندارم در ارتش فعالیتی داشته باشم؛ آن زمان مردم رابطه خوبی با دولت نداشتن. مادر شهید محمد جواد در خصوص فعالیت انقلابی فرزندش و نحوه ورودش به سپاه، افزود: محمد جواد در یک مغازه فروش لوازم یدکی ماشین شاگرد بود که در سال 57 صبح‌ها تا بعدظهر در محیط کارش حاضر می‌شد و سپس به تظاهرات و بعد از آن هم به خانه می‌آمد؛ چندماه که از  پیروزی انقلاب اسلامی گذشت، گفت که می‌خواهد وارد سپاه شود و به من سپرد که ممکن است برای  تحقیق بیایند منم خندیدم و گفتم به من ارتباطی نداره خواهرم مریض است ومی‌خوام به خانه‌اش بروم. وی ادامه داد: زمانیکه از منزل خواهرم بازگشتم دیدم می‌خندد و گفت که از طرف سپاه برای تحقیق آمدند و همسایه‌ها مرا تایید کردند منم گفتم منکه راضی نیستم البته از ته دل راضی بودم ولی با خنده می‌گفتم که اجازه رفتن نمی‌دهم؛ به پدرش گفتم که شما اجازه دادید؟ پدرش گفت که من نمی‌دانم کاغذی را به من نشان داد و گفت که امضایش کنم چونکه برای گرفتن کارنامه لازمش دارم. 5 روز بعد محمد جواد گفت که  باید برای گذراندن آموزش در سپاه برود و 15 روز در لشگر مانده بود. یک شب قبل از اینکه جواد بخواهد بیاید، صدام فرودگاه و کارخانه ارج را مورد هدف خود قرار داده بود که البته جواد نیزآنجا بود که وقتی به خانه آمد از من پرسید که مامان شب گذشته اینجا چه خبر بود؟ محمد چند وقت درکمیته و بنیاد شهید بود و سپس وارد سپاه شد.
مادر شهید صراف درباره چگونگی ورود فرزندش به جبهه این چنین گفت:  امام خمینی (ره) طی سخنرانی فرموده بودند که دشمن به خانه ما آمده ما باید از کشور دفاع کنیم، محمد جواد آمد و گفت که مامان اخبار را گوش کردی، صحبت‌های امام را شنیدی؟ گفتم بله محمد جواد. سپس به من گفت که دشمن به خانه ما رسیده است و ما بدون هیچ اقدامی نشسته‌ایم گفت که من می‌خواهم به جبهه بروم گفتم خبرداری من تو را با چه زحمتی بزرگ کردم؟ به من گفت که تو من را دوستداری یا اسلام را؟ گفتم هم تورا هم اسلام را. گفت که اگر اسلام را دوستداری اجازه بده تا من بروم جبهه اگر هم دوست نداری که هیچی. وی با بیان اینکه زمان رفتن جواد به جبهه مخالفت کردم، ادامه داد: گفتم نمی‌توانم این اجازه را به تو بدهم اگر رفتی و شهید شدی من چیکار کنم؟ به من جواب داد که من اگر عمرم به دنیا باشد می‌مانم اگرهم نباشد از غیب، تیر می‌خورم و شهید می‌شوم؛ به محمد جواد گفتم که خودت می‌دانی اگر مایل هستی که بروی برو، جواد به من گفت که رضایت شما برای من مهم است. مادر این شهید بزرگوار در رابطه با شنیدن نام فرزندش به عنوان اسامی شهدا در تلویزیون، خاطرنشان کرد: یک روز صبح  که صبحانه می‌خوردیم دیدم تلویزیون اسم شهدا را اعلام می‌کند و پس ازگفتن چند نام گفت سید جواد صراف، من هم سراسیمه رفتم به دخترم گفتم جواد شهید شده است، دخترم گفت مادر اشتباه می‌کنی. دو شب بعد که همه خواب بودیم صدایی را از راه پله‌ها شنیدم، گفتم کیه؟ گفت منم مادر جواد گفتم مگه تو شهید نشده بودی جواد؟ گفت نه در تنگه حاجیان در محاصره بودیم که چند روزی در یک طویله الاغ ماندیم تا کمی وضعیت آرام شود و یک کرد لباسش را به من داد و توانستم بیایم، تمام لباسهایش گل و لای بود. ازمحمد جواد می‌پرسیدم که چرا همه رزمندگان برمی‌گردند ولی تو نمیایی؟ گفت من مسئولیت دارم و آنهایی که به مرخصی می آیند متاهل هستند و تا زمانیکه تا آخرین نیروی من به مرخصی نیاد من هم نخواهم آمد.   وی با بیان اینکه محمد جواد همیشه به من می‌گفت مادر شهید باید به شهادت فرزندش افتخار کند، اظهار داشت: دوم فروردین 1364 بود که گفت می‌خوام به مشهد بروم، زمانیکه رفت من خواب دیدم که در بهشت زهرا هستم جایی که آیت الله طالقانی دفن شدند و خانم‌ها با چادر مشکی همانند حلقه، دایره زده‌اند و آقایی هم روضه می‌خواند و من هم دسته گلی را در دست گرفتم و وسط حلقه خانم‌ها ایستادم و دارم گریه می‌کنم وعکس شهیدی را از مقابلم رد کردند تو خواب میدیدم که گفتم چه قد عکس قشنگی است و خانم سیدی که در محله ما بود را دیدم که در خواب شانه‌های مرا می‌مالد و می‌گوید که خدا عجرت بدهد من هم گفتم که این عکس فرزند من نیست؟ مادر این شهید ادامه داد: وقتی که از خواب بیدار شدم به یکی از فرزندانم گفتم که محمد جواد شهید خواهد شد؛ بعدظهر همان روز جواد از مشهد برگشت، گفتم که من دیشب خوابی دیدم می‌توانی تعبیر کنی؟ گفت اگر قابل گفتن است بگو اگرکه نه تعریف نکنید؛ همین که برایش تعریف کردم نشست و زمین را بوس کرد و گفت که الحمدالله که مادر شما هم به صف مادران شهدا پیوستی و مورد قبول واقع شدی. به من عکسش را داد و گفت که این را روی طاقچه می‌گذاری و افتخار می‌کنی که من شهید شدم. منم گفتم محمد جواد من چشمی برای اشک ریختن ندارم گفتکه مادر جان مادر شهید باید به شهادت فرزندش افتخار کند نه اینکه اشک بریزد. گفت اگر دوستداشتی اشکی بریز ایرادی ندارد اما برای من نه برای حضرت علی اکبر گریه کن. وی به دیدار فرزندش با هاشمی رفسنجانی و گرفتن هدیه اشاره کرد و گفت: محمد جواد طی عملیات رمضان بود که به دیدار آقای رفسنجانی رفته بود که ایشان هم 5 ساعت را به محمد جواد تشویقی هدیه داده و گفتند یکی را خود محمد جواد بردارد و 4 تای دیگر برای همکارانش باشد، ساعت‌ها را آورد خانه که دوتا از ساعت‌ها زنانه و سه تا مردانه بود یکی از ساعت‌های زنانه را برداشتم گفت برای خودت می‌خواهی؟ گفتم نه برای خانم تو برداشتم خندید و گفت حجله عروسی من در جبهه است؛ آن ساعتی که من پسند کردم صفحه سرمه‌ای بود که به همراه جعبه ساعت، یک تسبیح و یک انگشتر عقیق نیز به من داد و گفت که نگهشان دارم. مادر شهید محمد جواد ادامه داد: بعد از اینکه ساعت‌ها را به من نشان داد گفت که بیا می‌خواهم با شما صحبت کنم گفت می‌توانم از شما خواهشی کنم؟ گفتم بگو پسرم، گفت اگرمی‌شود مهر من را از دلتان دربی آورید گفتم کدام مادر این کارو انجام می‌دهد که من انجام بدهم؟ گفت اگر این کارو بکنید به من خیلی لطف بزرگی کردید، من الان خیلی خسته شدم مثل پرنده‌ای هستم که در قفس است و به آن چیزی که در آرزویش هستم نمی‌رسم. دیگر روحیه‌ای ندارم اجازه بدهید به آن چیزی که می‌خواهم برسم. گفتم که مرگ دست من و شما نیست گفتکه مادر اگر شما راضی باشید من هم به چیزی بخواهم می‌رسم. وی در خصوص شهادت محمد جواد بیان کرد: محمد همزمان با تجاوز
رژیم بعثی عراق به ایران به جبهه‌های غرب کشور رفت و در منطقهٔ گیلان غرب ـ سر‌پل ذهاب به نبرد با دشمن پرداخت والبته  پس از مدتی‌ به جنوب ایران رفت و به سلحشوران لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) پیوست.  فرزندم در عملیات‌های متعدد این لشکر نظیر: مسلم بن عقیل، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، کربلای۱ و کربلای ۵ با مسئولیت‌های مختلفی از نیروی عادی گرفته تا فرمانده گردان شرکت  داشت و سرانجام ‌بیست و دوم دی سال ۱۳۶۵، طی عملیات کربلای ۵ با سمت فرماندهی گردان شهادت‌ در منطقهٔ شلمچه به شهادت رسید.
فرار فرمانده؛ از بیمارستان تا خط مقدم | شهید جواد صراف؛ جوان‌ترین فرمانده گردان شهادت لشکر ۲۷محمدرسول‌الله  کمتر رزمنده‌ای است که شرح رشادت‌ها و دلاوری‌های جوان‌ترین فرمانده گردان شهادت لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) را نشنیده باشد؛ کسی که شجاعت و جسارتش در جنگ زبانزد عام و خاص بود و همین امر سبب شد تا در اوج جوانی مسئولیت سنگین فرماندهی گردان را عهده‌دار شود. همشهری- مژگان مهرابی: آوازه خط‌شکنی‌های این دلاور هنوز نقل محافل است و راویان جنگ با افتخار از رزم‌آوری‌های او سخن می‌گویند. شهید محمدجواد حاج‌ابوالقاسم صراف، معروف به جواد صراف، فقط فرمانده گردان شهادت نبود، فرمانده دل همه آدم‌هایی بود که می‌شناختندش؛ عصای دست سالمندان، محرم راز جوانان، حامی نیازمندان و نور چشم فامیل که رسیدگی به آنها را بر خود واجب کرده بود. این دلاور وقتی بال پرواز گشود، فقط ۲۵بهار را به چشم دیده بود. خاطرات شهید را زینت توتونی، مادر و رضا صراف، برادرش، برای‌مان روایت می‌کنند. جنگ که شروع شد جواد هم به نیروی سپاه پیوست. می‌خواست قدمی برای کشورش بردارد. عازم جبهه غرب شد؛ سر پل‌ذهاب. با اینکه سن و سالی نداشت اما به اندازه یک نظامی با تجربه از خود جربزه نشان می‌داد. آوینی زمان | هادی باغبانی؛ خبرنگاری که شهید مدافع حرم شد همرزمانش هنوز از شجاعت او می‌گویند که چطور بی‌محابا و بدون واهمه به دل دشمن می‌زد. جواد به اندازه بی‌باکی‌اش، باهوش هم بود و می‌دانست چه تاکتیکی را کجا به‌کار ببرد. او بعد از پیوستن به لشکر ۲۷محمد رسول‌الله(ص) به جبهه جنوب رفت و در عملیات‌های زیادی مثل مسلم‌بن‌عقیل، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر یک، کربلای‌یک و کربلای ۵حضور پیدا کرد. مادرش از رشادت‌های او تعریف می‌کند: «جواد فوق‌العاده مسئولیت‌پذیر بود. از بی‌نظمی هم خیلی بدش می‌آمد. می‌گفت کاری که برعهده گرفتی باید درست و به‌موقع انجام دهی. هر زمان هم که موقعیتش پیش می‌آمد برای بچه‌های گردان مراسم روضه و سینه‌زنی برگزار می‌کرد. یادم می‌آید حاج محمدرضا طاهری هم بود. او هم همراهی می‌کرد.»
به جای نشستن در خانه به همسایه‌ها سر بزن! جواد هم مهربان بود و هم محجوب. نمی‌گذاشت کسی از دستش دلخور باشد. سریع دلجویی می‌کرد. بچه‌های هم‌سن و سالش او را خیلی دوست داشتند. برایش احترام خاصی قائل بودند. او را محرم رازشان می‌دانستند. با اینکه برای نصیحت‌کردن خیلی جوان بود اما دوستانش از او حرف‌شنویی داشتند. مادرش می‌گوید: «جواد قبل از اینکه فرمانده گردان باشد فرمانده دل‌ها بود. هر کس با نخستین برخوردی که با او داشت مجذوب رفتارش می‌شد. نگاه نافذی داشت و جدی بود اما لبخند از روی لب او هیچ وقت محو نمی‌شد. هم‌صحبتی با او آدم را به یاد خدا می‌انداخت.» جواد از آن آدم‌هایی نبود که اگر کسی دلخورش کرده باشد دیگر سراغش را نگیرد. کار خودش را می‌کرد. بی‌توجه به برخورد نامناسب دیگران بود و همین رفتار کریمانه‌اش بیشتر آنها را شرمنده می‌کرد. مادر می‌گوید: «جواد نسبت به اشتباهات دیگران خیلی باگذشت بود. همیشه هم همین را به من توصیه می‌کرد که گذشت دوستی‌ها را عمیق می‌کند. اهل دلخوری و کدورت نبود. تذکراتش عملی بود نه کلامی. خیلی هم به صله رحم اهمیت می‌داد. آن را مثل نماز بر خود واجب کرده بود. بارها می‌شد به من می‌گفت به جای نشستن کنج خانه برو به همسایه‌ها و دوست و آشنا سری بزن از حالشان باخبر شو اگر نیاز به کمک دارند انجام بده.» خدمت به دیگران را وظیفه خود می‌دانست خودش هم همینطور بود. مرتب به همسایه‌ها و اقوام سرمی‌زد. حواسش بود که کسی مشکل مالی در زندگی‌اش نداشته باشد. مادر تعریف می‌کند: «جواد آن موقع حقوق زیادی نمی‌گرفت اما اگر در فامیل یا دوست و آشنا متوجه نیاز کسی می‌شد، دستشان را می‌گرفت و مشکلشان را برطرف می‌کرد. دوست نداشت کسی متوجه این موضوع شود. اما خب گاهی هم پیش می‌آمد و ناچاری کمکش عیان می‌شد. یکی از اقوام دست‌تنگ بود و چند سر عائله داشت. ماهانه مبلغی از حقوق خودش را به او می‌داد. یا یکی دیگر از اقوام تازه خانه ساخته بود و شرایط مالی خوبی نداشت از فروشگاه سپاه چراغ نفتی خرید و به آنها داد تا در سرمای زمستان بچه‌هایش اذیت نشوند.»
اثر سیلی که از جواد خوردم  رضا، برادر کوچک‌تر جواد، موفقیت امروز خود را مدیون برادر شهیدش می‌داند. او  بعد از جواد به جبهه رفت. درس و مدرسه را رها کرده بود و می‌خواست در آنجا خدمت کند. اما جواد راضی به این امر نبود. به او گفت که به تهران برگردد و سر درس و مشقش بنشیند.   رضا تعریف می‌کند: «فرمانده گردان بود. وقتی گفتم در این اوضاع درس به چه کارم می‌آید، یک سیلی به‌صورتم زد و گفت این را زدم که یادت بماند از درس نخواندن به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسی.» او در ادامه به خاطره یکی از همرزمان برادرش اشاره می‌کند و می‌گوید: «آقای گودرزی‌ یکی از همرزمان جواد می‌گفت یک روز سوار بر یک ماشین لندرور، داشتیم به طرف مهران می‌رفتیم. کنار جاده، دیدم یک نفر لنگ‌لنگان در حال حرکت است. رفتم به طرف او. دیدم جواد صراف است و همینطور به زحمت در کنار جاده ‌می‌رود. تا او را دیدم، گفتم: «آقا جواد، کجا می‌روی؟» گفت: «مجروح شدم و مرا به بیمارستان ایلام بردند. دکترها گفتند باید بستری شوم ولی من دیدم که گردان در خط است و این انصاف نیست ‌در بیمارستان استراحت کنم. این بود که از بیمارستان جیم زدم و حالا هم که می‌بینی، دارم می‌روم سمت خط.» مکث رفتار جالب فرمانده  با اسرای عراقی خاطرات دفاع مقدس ‌به اعتراف همه بچه‌های رزمنده‌ای که با شهید صراف، فرمانده گردان شهادت کار کرده‌اند این شهید در جسارت، دلاوری و همچنین روحیه شاد و پرانرژی در صحنه نبرد مشهور بود. جواد در صحنه نبرد آنچنان روحیه داشت که انگار نه‌انگار به مصاف دشمن تا بن‌دندان مسلح می‌رود و به معنی واقعی کلمه مرگ را به بازی می‌گرفت. او همچنین رفتار جالبی را با جمعی از اسرای عراقی که تا لحظاتی پیش او و همرزمانش را با تانک هدف گرفته بودند نشان داد؛ موضوع برمی‌گردد به عملیات کربلای یک در تیرماه ۶۵‌. این عملیات یکی از میدان‌های سخت و حساس نبرد بود که فرمانده صراف ابهت دشمن را شکست. او با دشمنی که تا دقایقی پیش پشت تانک نشسته بود و با گلوله مستقیم تانک، نفر را شکار می‌کرد، گفت‌وگو می‌کند و در آخر به آنها یادآور می‌شود که خطری تهدیدشان نمی‌کند و می‌توانند لباس‌های خود را دربیاورند تا کمی خنک شوند و پاهایشان که داغ شده بود را از پوتین خارج کنند تا پاهایشان هوا بخورد. سپس کلمن آب یخ آماده و در ادامه از آنها پذیرایی می‌کند. این برخورد او با اسرای عراقی در قاب دوربین ضبط شده و در این تصویر می‌توانید رویارویی سردار شهید جواد صراف با اسرای عراقی را ببینید.