eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
346 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌱✨• ["ڪـسـےڪہ‌اهݪ دنـیـانیسٺ! "فـقـط‌باشـــهـــادٺ آروم‌مےگیره....💚]
کاری که انجام می‌دهید، حتی نایستید که‌ کسی بگوید خسته نباشید. از همان درِ پُشتی بیرون بروید؛ چون اگه تشکر کنند، تو دیگر اَجرت را گرفته‌ای و چیزی‌‌ برایِ آن دنیات‌ باقی نمی‌ماند!🍃 ┄┅═✧❁🌷💠🌷❁✧═┅┄
‏+یہ‌اسـتاد‌داشتیم،مۍ‌گفت: _اگہ‌‌درس‌مۍ‌خونید‌بگین‌برا‌ (عــجل الله) اگہ‌مہارٺ‌ڪسب‌مۍ‌ڪنید‌نیتـتوݩ باشہ‌براۍ‌مفیـد‌بودن‌تـ‌و‌دولـت‌ "امام‌زمان‌(عجل الله)" اگہ‌ورزش‌مۍڪنید‌آمادگـے‌براۍ دوییـدݩ‌توحڪومت‌‌ڪریمہ‌آقابآشہ... اینجورۍ‌میـشـیـم‌‌ ســ‌رباز‌قبل‌از‌ظہور‌❤️ ┄┅═✧❁🌷💠🌷❁✧═┅┄
‍ادت اجࢪ ڪسانۍاست ڪہ دࢪ زندگۍخود مدام دࢪحال دࢪگیࢪ؎ با‌نفسند ‌و‌زمانۍڪہ نفس سࢪڪش خود ࢪا ࢪام نمودند،خداوند‌ بہ مزد این جھاد ‌اڪبـࢪ، شھادت ࢪا ࢪوز؎آن‌ها‌خواهد‌ڪࢪد . ┄┅═✧❁🌷💠🌷❁✧═┅┄
..... 🌿 مردم این زمانہ مارا‌سرزنش می‌کنندکه کجا‌میرویم‌وبرای‌چه‌کسے‌میجنگیم..؟! ┄┅═✧❁🌷💠🌷❁✧═┅┄
▪️فرازی از وصیتنامه شهید دفاع مقدس 🔻عزيزانم امام زمان خود را بشناسيد و سع‌يتان اين باشد كه او را درک كنيد و با او زندگی كنيد كه او واسطه منبع فيض است...شما را سفارش ميكنم به پيوند و همدم بودن با قرآن كه نور هدايت است و همراه بودن و همنشين بودن با دعا و نيايش در درگاه رب متعال، كه سپر محكم و شمشير برنده و جوشنده نور است. 🗓شهادت: ۴ دی ماه سال ۱۳۶۵ در عمليات كربلای ۴ در جزيره سهيل   ┄┅═✧❁🌷💠🌷❁✧═┅┄
قلم‌؛اسلحہ‌است‌و‌کلمـات؛ فشنگ‌هایۍ‌هستند‌کہ.. بہ‌قلب‌شُبھات‌شلیک‌مۍ‌شوند. هر‌افسر‌جنگ‌نرم‌بـاید‌خشاب‌اندیشہ ر‌ابا‌مطالعہ‌و‌تحقیق‌پر‌کنـد.. تا‌در‌جھاد‌تبیین‌مغلوب‌نشود !‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅═✧❁🌷💠🌷❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸نوزده دی سالروز شهادتِ برادر عزیز و مظلومم ●اسمش بود ، ، بچه ی . شش ماهگی را از دست داد و یتیم شد. شش سالگی را از دست داد و با برای ادامه زندگی به خانه ی رفتن... ●دبستانی بود که به رحمت خدا رفت و تنها دلخوشیش بود که در دوران نوجوانی او را هم در سانحه ی تصادفی از دست داد و تنهای تنها شد. رفت ، توی بود. هم بود. توی کربلای پنج شد. چند دقیقه قبل از ، یکی از همرزمانش از او پرسیده بود: آقا یوسف! یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: 🌹غواص یعنی ‌●همرزم یوسف: هر روز می دیدم گوشه ای نشسته و می نویسد. با خودم می گفتم یوسف که کسی را ندارد! برای چه کسی نامه می نویسد؟ آن هم هر روز! یک روز گفتم: یوسف نامه ات را پست نمی کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل برد. نامه را از جیبش در آورد، ریز ریز کرد و توی آب ریخت. چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می نویسم، کسی را ندارم ! 🌸 شادی روحِ مطهرش فاتحه مع الصلوات
غواص شهید: یوسف قربانی – معاون گروهان خط شکن نام پدر: صمد تاریخ تولد: 1345 تاریخ شهادت: 19/10/1365 شب جمعه محل تولد: زنجان نام عملیات: کربلای 5 منطقه عملیاتی: شلمچه – پاسگاه کوت سواری محل دفن: زنجان گلزار پایین
زندگینامه   شهید «یوسف قربانی» در خانواده‌ای مستضعف در زنجان متولد شد. یوسف در شش ماهگی پدر خود را از دست داد. در سن شش سالگی  مادر یوسف در اثر حادثه‌ای از دنیا رفت و یوسف و برادرش را با همه دردها و رنج‌هایشان تنها گذاشت تا آنها آبدیده‌تر شوند و طعم تلخ فقر و مصیبت را به طور کامل احساس نمایند و خود را برای یک زندگی پر فراز و نشیب آماده سازند. یوسف به همراه برادرش در کنار مادربزرگ در خانه‌ای محقر سال‌های اول دبستان را پشت سر می‌گذاشتند که تنها پناهگاه آنها نیز از دنیا رفت. دوران نوجوانی یوسف قربانی بعد از سه سال زمانی که یوسف سال چهارم ابتدایی را می‌خواند، همراه برادرش به تهران می‌روند و نزد فردی حدود چهار یا پنج سال زندگی و کار می‌کنند و دوباره به زنجان برگشته و در خانه‌ای کوچک ساکن می‌شوند. یوسف به همراه برادرش سختی‌های زیادی را متحمل می‌شوند اما تجربه گرفته و آماده می‌شوند تا اندوخته خویش را در معرض ظهور قرار دهند. برادر یوسف هنرمند بود و بر روی سنگ و آجر، نقاشی و کنده‌کاری می‌کرد و همه او را به این لقب می‌شناختند و هیچ کس نمی‌دانست که در این هنر او چه چیزی نهفته بود. دوران جوانی با پیروزی انقلاب اسلامی و سپری شدن دوران ستم‌شاهی، یوسف نیز همراه دیگر فرزندان مستضعف امام پا به عرصه انقلاب می‌گذارد و با تشکیل اولیه بسیج، جذب خیل عاشقان انقلاب می‌شود که در همین سال‌ها یوسف برادرش را نیز در سانحه رانندگی از دست می‌هد.
شهید «یوسف قربانی» در خانواده‌ای مستضعف در زنجان متولد شد. یوسف در شش ماهگی پدر خود را از دست داد. در سن شش سالگی  مادر یوسف در اثر حادثه‌ای از دنیا رفت و یوسف و برادرش را با همه دردها و رنج‌هایشان تنها گذاشت تا آنها آبدیده‌تر شوند و طعم تلخ فقر و مصیبت را به طور کامل احساس نمایند و خود را برای یک زندگی پر فراز و نشیب آماده سازند. یوسف به همراه برادرش در کنار مادربزرگ در خانه‌ای محقر سال‌های اول دبستان را پشت سر می‌گذاشتند که تنها پناهگاه آنها نیز از دنیا رفت. بعد از سه سال زمانی که یوسف سال چهارم ابتدایی را می‌خواند، همراه برادرش به تهران رفت. برادر یوسف هنرمندی فقیر بود و بر روی سنگ و آجر، نقاشی و کنده‌کاری می‌کرد و همه او را به این لقب می‌شناختند و  هیچ کس نمی‌دانست که در این هنر او چه چیزی نهفته است. با پیروزی انقلاب و سپری شدن دوران ستمشاهی، یوسف نیز  همراه دیگر فرزندان مستضعف امام پا به عرصه انقلاب گذاشت و با تشکیل اولیه بسیج، جذب خیل عاشقان انقلاب شد و بعد از جنگ  تحمیلی به صورت سربازی  گمنام و رزمنده‌ای خستگی‌ناپذیر مشغول نبرد با کفار بعثی شد. در همین سال‌ها برادر یوسف در حادثه‌ای  درگذشت. یوسف در عملیات‌های مختلف جبهه‌ها شرکت می‌کرد. او در لشکرهای 17 علی بن‌ابی طالب و 31 عاشورا خاضعانه و غریبانه بدون آنکه مسئولیتی داشته باشد خدمت می‌کرد. از جمله نیروهای شجاع و کارآمد اطلاعات و عملیات گردان همیشه خط‌شکن حضرت ولیعصر عج‌الله استان زنجان بود که در عملیات‌های آبی - خاکی والفجر هشت (بهمن ماه 1364، منطقه اروندرود، فاو) و کربلای پنج (دی ماه 1365، منطقه عمومی شلمچه) در ماموریت‌های شناسایی و جمع‌آوری اطلاعات، از مناطق پدافندی دشمن و درهم شکستن خطوط مستحکم نیروهای بعثی، در کسوت یک بسیجی غواص حضوری چشمگیر و نقشی تاثیرگذار داشت. او سرانجام در عملیات کربلای پنج، هنگام فتح پاسگاه کوت سواری عراق در شلمچه به شهادت رسید. چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عج‌الله.
عملکرددر دفاع مقدس   او در لشکرهای 17 علی بن‌ابی طالب و 31 عاشورا خاضعانه و غریبانه بدون آنکه مسئولیتی داشته باشد خدمت می‌کرد. از جمله نیروهای شجاع و کارآمد اطلاعات و عملیات گردان همیشه خط‌شکن حضرت ولیعصر عج‌الله استان زنجان بود که در عملیات‌های آبی - خاکی والفجر هشت (بهمن ماه 1364، منطقه اروندرود، فاو) و کربلای پنج (دی ماه 1365، منطقه عمومی شلمچه) در ماموریت‌های شناسایی و جمع‌آوری اطلاعات، از مناطق پدافندی دشمن و درهم شکستن خطوط مستحکم نیروهای بعثی، در کسوت یک بسیجی غواص حضوری چشمگیر و نقشی تاثیرگذار داشت. او سرانجام در عملیات کربلای پنج، هنگام فتح پاسگاه کوت سواری عراق در شلمچه به شهادت رسید. چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عج‌الله.
بخشی از خاطرات نامه برای آب.. همرزم یوسف می‌گوید هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم کسی را ندارم که !!!!
نقاشی یکی از کارهای مورد علاقه شهید یوسف قربانی نقاشی کردن و نوشتن بود. به هر چادری که قدم می گذاشت بر روی دیوارهای آن اشکال گوناگون را رسم می کرد. این کارش بچه ها را واقعا ذلّه کرده بود. مدام می گفتند: یوسف! بابا این چه کاریه که می کنی؟ چادرها را خراب نکن. ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود و کار خودش را می کرد. یادم هست یک روز به چادر یعقوبعلی محمدی رفته بود که ذوق هنری اش گل می کند و شکل همه افراد چادر را به گونه ای روی دیوارهای چادر نقاشی می کند به نحوی که همه جای چادر پر از نقش و نگار می شود اصلا او از کار نوشتن و کار رسم خوشش می آمد و این کارش هم گاهی برایش درد سرآفرین هم می شد. به عنوان مثال یک روز که در مقر آموزش لشگر عاشورا بوده است، کچ را برداشته و آیه زیر را بر روی تخته سیاه می نوسید: " فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما" با توجه به این که آیه به اصطلاح در آرم سازمان (مجاهدین خلق) وجود دارد حساسیت حفاظت اطاعات لشگر را برانگیخته بود و لذا می آیند و می پرسند که چه کسی این آیه را بر روی تخته سیاه نوشته است؟ و شهید یوسف قربانی می گوید من نوشته ام. حفاظت اطلاعات به او مظنون شده و به گمان اینکه او یک منافق نفوذی است او را بازداشت می کنند. از طرف دیگر برای اینکه بتوانند به طور غیر مستقیم از زیر زبان او حرف بکشند، یکی از بچه های گردان خودشان را همراه او می کنند تا پیش او از امام و انقلاب بدگویی و انتقاد کند از عملکرد امام که: بله! امام در مورد جنگ تحلیل درستی ندارد و دارد اشتباه می کند. اصلا ما جنگ می کنیم که چه؟ و... شهید قربانی با شنیدن این حرفها حسابی از کوره در رفته و با او گلاویز می شود. آن بنده خدا بعد از خوردن یک کتک مفصل داد و قال راه می اندازد که: ای بابا به دادم برسید این مرا کشت. بالاخره چند نفری می آیند و او را از دست شهید قربانی می گیرند هنگامی که از یوسف می پرسند: تو که طرفدار امام و انقلاب هستی پس چرا این آیه را روی تخته سیاه نوشتی؟ او می گوید: مگه کار بدی کردم؟ این یک آیه  قرآنه! مگه نوشتن  قرآن هم گناهه؟ حالا اگه دیگران از آن سوء استفاده می کنند و به بیراهه می روند گناه من چیه؟!
پیش از عملیات کربلای 5 بود. ما در موقعیت شهید اوجاقلو ـ در کنار رود کارون ـ دوره آموزش غواصی را می گذراندیم. یکی از روزها به دلیلی از من خواسته شد تا به گروهان دیگری منتقل شوم، ولی من نپذیرفتم، کلی هم ناراحت و عصبانی شدم. هرگز فراموش نمی کنم که او پیش من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ـ چته پسر؟ این همه اخم و تخم می کنی که چی؟ آسمان که به زمین نیومده! اصلا بگو ببینم تو برا چی به جبهه اومدی؟ ها؟ برا تفریح؟ یا برا مهمونی؟ آدم که نبومده با این حرفا دلخور بشه؟ من نمی دونم اگه تو به جای من بودی چکار می کردی؟ فکر نمی کنم در این دنیای بی در و پیکر به اندازه من رنج و تنهایی کشیده باشی؟ از اول زندگیم همزاد غم و غصه بودم و همراه درد و رنج بزرگ شدم. در آسمان بلند زندگی ام یک ستاره آشنا هم برایم سوسو نمی زند! او راست می گفت. در دنیای به این بزرگی، هیچ کس و کاری نداشت. وقتی که به مرخصی می آمد، اکثرا در پایگاه بسیج بود. گاهی هم بچه ها او را به خانه خود دعوت می کردند. اما هرگز از خود ضعف و ناتوانی نشان نمی داد و جزع و فزع نمی کرد. همیشه سرزنده و شاداب بود. برگرفته از کتاب زندگینامه غواصان دریادل زنجان  
چادر فرماندهان جلسه ستاد جهت توجیه فرماندهان گردان در چادر «یعقوب» بود. یوسف که هم چادری «یعقوب» بود از صبح آواره شده بود. نزدیک ظهر بود. جلسه هنوز ادامه داشت. یوسف بیرون چادر قدم میزد. چشم گرداند اطراف چادر، نگاهش روی تویوتایی که پشت چادر پارک شده بود؛ ثابت ماند. رفت سمت ماشین. طنابهای چادر را که بسته شده بودند به بلوکها، آرام باز کرد و گره زد به سپر عقب تویوتا. راننده از پاسدار وظیفههای ستاد بود سرش را روی فرمان ماشین گذاشته بود. چند ضربه به شیشه زد. راننده هراسان سرش را از روی فرمان برداشت و به یوسف نگاه کرد. -آقا! چرا اینجا پارک کردی؟! مگه نمیدونی جلسه محرمانه است. ماشینت رو از جلوی چادر ببر اون طرفتر. چند لحظه بعد، چادر از جا کنده شده بود و دنبال تویوتا روی زمین کشیده میشد. کسانی که آن دور و بر بودند سر جا خشکشان زده بود. فرماندهان حلقه زده بودند دور نقشه و نگاهشان مات و مبهوت به چادری که دنبال تویوتا راه افتاده بود خیره مانده بود. مسئول ستاد هنوز خودکار توی دستش روی نقطهی قرمز نقشه بود. به زحمت جملهاش را ادا کرد. -چی...شد؟! یوسف آرام نزدیک شد و گفت: -ببخشید! «آیعقوب» بیزحمت ساکم رو بدید میخوام برم حموم. «یعقوبعلی» سر جایش نشسته بود. لبهایش را روی هم فشرد. خون دوید توی صورتش. به یوسف نگاه کرد و زیر لب غرید. -پدرسوخته...!    برگرفته از کتاب ماهی ماه- خاطرات شهید یوسف قربانی
روایت عشق راوی: عباس راشاد وقت چیدن است … نماز صبح را که می‌خوانم از چادر بیرون می‌روم و بعد از برگشتن یوسف را می‌بینم که گوشه چادر نشسته و مشغول تعقیبات نماز صبح است. سجاده‌ای جلوی رویش پهن و چفیه‌ای بر گردنش آویزان است. تسبیح در دست ذکر می‌گوید و نگاه به زیر انداخته است. حال و هوای بچه‌ها تغییر محسوسی کرده است. حالا هم رفتار عجیب و غریب یوسف! خدایا او که تا به حال اهل تعقیبات و این حرف‌ها نبود. اما حالا گوشه‌ای آرام نشسته و دارد نمازش را تا خدا تعقیب می‌کند! کسی چه می‌داند. شاید آنقدر تعقیب کند تا به او برسد و من این را در چهره‌اش می‌خوانم. می‌روم کنارش می‌نشینم. نگاهش می‌کنم. مثل میوه‌ای که رسیده باشد از رنگ و لعابش پیداست که وقت چیدن او هم فرارسیده است. دستم را به طرفش دراز می‌کنم و با بغض در گلو می‌گویم: قبول باشه آقا یوسف! سرش را بلند می‌کند، مرا که می‌بیند در جوابم می‌گوید: قبول حق باشه عباس جون. دستم را می‌فشارد. دستش را که رها می‌کنم، دوباره تسبیح را در دست می‌گیرد. با لحنی بغض‌آلود می‌پرسم: چی شده یوسف جون! این اواخر خیلی ساکت شدی؟ کمی مکث می‌کند. چیزی نمی‌گوید. نگاه که به صورتش می‌کنم احساس می‌کنم می‌خواهد رازی را برایم فاش کند. گوشه چفیه‌اش را که روی پایش افتاده در دست دیگرش می‌گیرد و با اطمینان می‌گوید: «عباس جون! اگه … اگه این دفعه این به خون آغشته نشه من مرد نیستم!» همین. کوتاه. خلاصه. مختصر و مفید. بدون شرح در یک جمله. همین یک جمله ته دلم را می‌لرزاند. هول برم می‌دارد. انگار که برگه عبور او را هم امضا کرده‌اند که اینطور مطمئن حرف می‌زند. طوری که گویی می‌خواهم تقدیر از پیش تعیین شده را عوض کنم، می‌گویم: انشاءا… که طوری نمی‌شه و همه بچه‌ها صحیح و سالم و با پیروزی برمی‌گردن. اما این را خوب می‌دانم که اتفاقات زیادی در شرف وقوع است. دیگر نمی‌توانم بنشینم. چون اگر کمی هم صبر کنم، اشک‌هایم جاری می‌شود.
آقای شهردار! به جای بلندی با زمین کاملاً سنگلاخی  رسیدیم. مقرمان بود. بچه­های تدارکات گفتند: هر دسته و گروهان باید برای خودش تجهیزات آماده کند. از آن ور هم چند تا بیل و کلنگ تحویلمان دادند و گفتند: بروید کمی دورتر از محوطه گردان وضوخانه و دستشویی درست کنید. اوضاع بدتر شد. هنوز فرمان‌ده گردان و معاونش پیدایشان نشده بود. ابوالفضل خدامرادی و یوسف قربانی و چند نفر دیگر ساندیس و مقداری خوراکی برداشتند و از صحنه در رفتند. چادرها را با کمک هم نصب کردیم. اول شب شهردارها را مشخص کردیم. یوسف شهردار فردا بود. شستن ظرف‌ها و تمیز کردن چراغ‌ها با یوسف بود. آخر شب یوسف برگشت. یکی از بچه­ها گفت: شهردار فردا خوش آمدی! یادت نره فردا. ظرفا رو می­شوری و چراغا رو هم تمیز می­کنی! آرام گوشه­ی چادر دراز کشید و به خواب رفت. صبح فانوس­ها را برداشت. شیشه­ی چند تا فانوس را برق انداخت. گذاشت کنار چادر و پرسید: تمیز شدن؟ بچه­ها آفرین گفتند، خودش هم براوویی گفت. چراغ والور را برداشت، بیل را هم با خودش برد. ماندیم بیل را برای چی می­برد؟ مدتی بعد برگشت و گفت: خدا رحمتش کنه. چراغ بیچاره! گفتیم: چی شده؟  گفت: مردنی بود. فتیله­اش خراب بود. فنرش هم کار نمی­کرد. منم با بیل حسابشو رسیدم و بعد دفنش کردم. بعد از غذا گفتیم: حالا ببر ظرفا رو بشور. گفت: جوری ظرف بشورم که در عمرتون ندیدین! دنبالش رفتیم. ما را جلوی تپه به صف کرد. ظرف‌ها را هم درست لب تپه کنار هم چید. ۱۰- ۱۵ متر عقب­تر رفت و با شوت ظرف­ها را داخل آب پرتاب کرد. گفت: تا خیس بخورن، من رسیدم پایین تپه. اون وقت اونا رو می‌شورم. خودش و چند تای دیگر از بچه­ها در آب پریدند. زیر آب می­رفتند و ظرف‌ها را که زیر آب رفته بود، پیدا می‌کردند و بیرون می‌آوردند. یوسف می‌گفت: خب این قاشق، بشقاب چی شد؟ قابلمه رو ندیدی؟ ***
چشمان فسفری من و یوسف در چادر ابوالفضل و یوسف خوئینی بودیم. یوسف شب مرا بیدار کرد و گفت: عباس پا شو، پا شو. گفتم: چی شده؟ گفت: الانه می­خوام یوسف (خوئینی) رو بیدار کنم. بیدارش که کردم چشماش رو نگاه کن. رفت سر وقت یوسف. صداش کرد: یوسف، یوسف پاشو. او ترسان چشمانش را باز کرد. یوسف زد زیر خنده و گفت: تو چشمات فسفر ریختن؟ چی ریختن اینطوری برق می­زنه؟ ابوالفضل از سر و صدای ما بیدار شد و غرولندکنان گفت: الان چه وقته شوخیه؟ ***