eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
41.4هزار عکس
18هزار ویدیو
356 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
بعدزهـرا تــوشــدی‌ مـادر مـا نوکرها...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚁🔥 نام و نام خانوادگی: *علی‌اکبر قربان شیرودی* تولد: ۱۳۳۴/۱۰/۲۵، تنکابن، روستای بالاشيرود. شهادت: ۱۳۶۰/۲/۸، استان کرمانشاه، سیه قره‌بلاغ دشت ذهاب، بازی دراز. گلزار شهید: گلزار شهدای روستای شیرود. 🌹
🚁🔥 📚مکتب پرواز سرش را به صندلی تکیه داده بود. چشم‌هایش از پشت پلک هم با من حرف داشت. پاهایش را روی هم انداخته بود. دست‌هایش را جوری به دسته‌های صندلی گرفته بود که نارضایتی‌اش را نشان دهد. صورت زیبا و مهربان، با پیشانی بلند و موهای کمی روشن، مرا دوباره می‌برد به سال‌ها قبل. این قد بلند و رشید... سرگرداندم. از پنجره هواپیما به زمین نگاه کردم. انگار که دنبال وطنم می‌گردم دلم تاپ تاپ می‌کرد. کیفم را باز کردم و برگه را از لای دفترم بدست گرفتم. طاقت نیاورد: _می‌دانید، شما سال‌ها پیش راه خودتان را انتخاب کردید و من هم حالا راه خودم را انتخاب کرده‌ام. _نمی‌خواستی برای بار آخر با پدرت سفر کنی؟! _چرا ایران؟ شما می‌آمدی فرانسه. می‌دانید من آینده‌ام را خراب نمی‌کنم. شما همیشه به توانایی‌هایم افتخار می‌کردید. تخصص من آنجا به کار می‌آید. چند وقت دیگر اسرائیل لبنان را می‌بلعد. لبخند زدم. _می‌دانی که من خبرنگار بودم. دنیا را دیده‌ام. حالا می‌خواهم یک اعجوبه‌ی ایرانی را نشانت دهم. _پدر! الان قرن بیستم هم تمام شده. شما دنبال گنج‌های قدیمی می‌گردید؟ جسارت حزب‌الله جالب است ولی اینها قدرت نمی‌آورد. اخم کرد و گفت: «من الان باید در هواپیمای خودم نشسته باشم و پیشرفته‌ترین امکانات فرانسوی برایم مهیا باشد.» سرم را پایین انداختم و به نوشتنم ادامه دادم. کلمات جلوی چشم‌هایم بالا و پایین می‌رفتند. _حالا چه می‌نویسید؟ لحنش دلجویانه بود. _او هم خلبان بود. فرمانده خلبانان هوانیروز در ۲۴ سالگی. پرافتخارترین خلبان دنیا. رکورددار پروازهای جنگی در ۲۵ سالگی با بیش از سیصد و شصت بار خطر مرگ! جا خورد. کمی جابجا شد. نمی‌خواست اشتیاقش را ببینم. _او را سال ۱۹۸۱ دیدم. همراه گروه خبرنگاران. صدام بعد از شروع حمله به ایران گفته بود خبرنگارها هفته بعد با من در تهران مصاحبه کنند. ما هم آماده بودیم. _هیچوقت به تهران نرسید. درسته؟ _از نظر محاسبات نظامی باید می‌رسید. اما هوانیروز ایران توانسته بودند پیشروی آنها را متوقف کند. سه هلیکوپتر، سه لشکر زرهی عراق را زمین‌گیر کرده بودند. خلبان پیشرو، برخلاف دستور رئیس جمهور ایستادگی کرده بود و عواقب این تمرد را پذیرفته بود. خبر شجاعت و ابتکار عملش به رسانه‌های دنیا رسیده بود. دیدنش برایم خیلی جذاب بود. _‌خب؟ توانستید مصاحبه کنید؟! 🔽 🌹
🚁🔥 _در باند فرودگاه هوانیروز سرپل ذهاب از پرنده پایین آمد و به سمت گردان پروازی قدم برداشت. ما در جلو گردان منتظرش بودیم. شاید همین ازدحام نظرش را جلب کرد. او هر بار دست رد به سینه‌ی خبرنگارها زده بود. ولی نزدیک شد. نماینده‌ی رسانه‌های آمریکایی و اروپایی هم بودند. چهره‌اش نشان می‌داد که این بار می‌خواهد به پرسش‌ها پاسخ دهد. وقتی مطمئن شدیم او خلبان شیرودی است به طرفش خیز برداشتیم و او هم ایستاد. _انگار همین حالا را دارید تعریف می‌کنید. خودکارم را لای دفترم گذاشتم و بستم. از پنجره هواپیما انگار خاطره‌ام را می‌دیدم. _دورش حلقه زدیم. عینک دودی را از چشم برداشت و در پاسخ خبرنگار آمریکایی که از علت موفقیت او در پروازهای پرخطر پرسیده بود، با صدایی محکم گفت: "این‌ها کمک‌هایی است که از طرف خداوند به ما می‌شود و با ایمان به خدا و رهبری امام خمینی به قلب دشمن می‌تازیم و این خداست که ما را حافظ است و یاری‌رسان." بعد با دست، دودی را که از انهدام دوازده تانک آتش گرفته عراقی و دو فروند هلی‌کوپتر سوراخ شده‌شان آسمان منطقه را فرا گرفته بود، نشان داد و ادامه داد: "این‌ها حاصل تجاوزی است که به ما شده و ما در پاسخ به پاتک آنها، با یاری خدا اینگونه وارد عمل شدیم. خوب است بروید به جبهه‌های حق علیه باطل تا چهره‌‌های نورانی رزمندگان اسلام را از نزدیک ببینید و با آنها به گفت‌و‌گو بنشینید." خبرنگار شبکه بی‌بی‌سی، میکروفون‌اش را نزدیک‌تر برد و از او در مورد پروازهای آینده‌اش پرسید. دست‌هایش را توی سینه گره کرد و با طمأنینه و آرامش خاصی گفت: "بهتر است نقشه‌ی دنیا را نگاه کنید. زیرا اگر امام خمینی فرمان دهد، در هر نقطه از جهان کفر می‌جنگم، حتی اگر پایتخت ممالک شما باشد، آنجا را به آتش می‌کشم." _بس است پدر! امکان ندارد. آن موقع ایران خیلی ضعیف بود. چطور یک خلبان چنین جرأتی داشته باشد؟ _کمربندت را ببند، به تهران نزدیک می‌شویم. ادامه‌اش برای بعد... 💠💠💠 _حالا تهران را ندیده باید بیاییم به یک روستا؟ کلا اسیری می‌برید دیگر؟! _اینجا زیارتگاه است. در بزن. پیرزنی به زحمت خودش را به در رساند. قژقژی کرد. یک دستش را به زانو گرفته بود و با دست دیگرش چادرش را نگه داشته بود. با آنکه خوب فارسی می‌دانستم، لهجه شمال ایران برایم نامأنوس بود. وقتی نام شهید را آوردم چهره‌اش باز شد. لبخندش شبیه پسرش بود. 🔽🔽 🌹
🚁🔥 عماد زیر درختان پرتقال حیاط ایستاد و به خانه کوچک نگاه کرد. بعد از پله‌ها، ایوانی بود با گلدان‌های شمعدانی روی نرده‌های آبی. عکس پسرش سرلشکر خلبان شیرودی کنار در ورودی، با چهره‌ی گیرایش آدم را به سمتش دعوت می‌کرد. _بفرمایید. بفرمایید. در این خانه همیشه باز است. اینجا اتاقی‌ست که خودم درست کرده‌ام. اتاق علی اکبر بود. برای نماز که قامت می‌بست می‌آمدم بهش اقتدا می‌کردم. آقا هم گفته اولین نظامی بود که به او اقتدا کردم. چقدر نماز خواندنش را دوست داشتم. عماد هم وارد اتاق شد. برایش ترجمه کردم. می‌دانستم به قائد ارادت دارد. یادگاری‌های شهید اتاق را مزین کرده بود. روی دیوار بریده‌های عکس‌های روزنامه و دستنوشته‌ی رؤسای جمهور زده شده بود. دفتری کنار وسایل شخصی شهید قرار داشت. کنار عکس بزرگی که به دیوار پونز شده بود روی زمین نشستم. عماد ایستاده بود و محو تماشای عکس بود. مادر شهید با بشقابی از پرتقال وارد شد. قبول کرد که بنشیند. روی یک صندلی قدیمی کنار عکس پسرش نشست. او هم به عماد نگاه می‌کرد. _می‌دانید، وقتی بعد از مدت‌ها از شروع جنگ دیدمش، روی مژه هایش هم خاک نشسته بود. دور پسرم گشتم، قربان قد و بالایش رفتم و بیهوش شدم. هیچکس آن موقع فکر نمی‌کرد چقدر طاقت داشته باشم. خودم پاهای تاول زده‌اش را حنا گذاشتم. اما هیچکس عزاداری مرا در انظار ندید. شهید صبر ما را دوست داشت. شش ماه بعد از شهادتش با تعدادی از مادرها به جبهه رفتیم تا به رزمنده‌ها روحیه دهیم. به محل شهادتش رفتم و یک تکه از بدنه‌ی هواپیمایش را به خانه آوردم. _مادر جان! عماد چشم از تصویر گرفت و به مادر شهید نگاه کرد. برق چشم‌هایش عوض شده بود. _چقدر شبیه علی اکبر من هستی! _چطور دلتان آمد که جانش را از دست بدهد؟! ترجمه جواب او سخت بود. پرتقال‌ها را تعارف کرد و گفت: «من اکبر را می‌دیدم که خیلی رسیده شده بود. مثل همین پرتقال‌ها. گفتم هر لحظه است که بیفتد. او آماده شهادت بود. به امام جمعه کرمانشاه گفته بود که جمعه، دیگر نیستم تا برای مردم صحبت کنم. خواب دوستش را دیده بود که منتظرش است. میوه‌ی رسیده دیگر نباید روی درخت بماند. اگر خدا هزاران بار او را به من بدهد در همین راه تربیتش می‌کنم. مؤمن و مهربان و شجاع.» _زندگی نداشت؟ زن؟ بچه؟ _به همسرش گفته بود اگر امام بگوید دو فرزندت را بده یک لحظه درنگ نمی‌کنم. بچه‌هایش خیلی کوچک بودند. 🔽🔽🔽 🌹
🚁🔥 در جراید بریده شده و چسبانده روی دیوار نگاه کرد و می‌خواست ترجمه‌اش را بداند. _صحبت دکتر چمران است. _می‌شناسم. جنبش امل. _در خصوص رشادت‌های شهید شیرودی در غائله کردستان و پاوه در غرب ایران می‌گوید: "واقعا از ستاره‌های درخشان مبارزات کردستان بود. به‌خاطر دارم که با هلی‌کوپتر خود مثل یک جت عمل می‌کرد و هنگام هجوم به دشمن بدنه هلیکوپتر را کج می‌کرد و به صورت مایل شیرجه می‌رفت و دشمن را زیر رگبار گلوله می‌گرفت و درست مثل جت جنگنده فانتوم مانور می‌داد و با آن وحشتی که در درون دشمن ایجاد می‌کرد، بزرگترین ضربات را به آنها می‌زد". همرزمان تعریف کرده‌اند که ضدانقلاب برای سرش جایزه گذاشته بودند. روزی در تعقیب ضد انقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند متوجه حضور بچه‌ای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با بال هلیکوپتر بچه را ترساند و از آنجا راند و بعد برگشت و حمله کرد... _پدر! لطفا بپرس وصیتنامه دارد؟ از کیفم دفترم را درآوردم. بلند شدم و دستش دادم. _شما ترجمه کرده‌اید؟  به دیوار تکیه داد. وقتی در دلش می‌خواند اشک گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد: "هنگامی که پرواز می‌کنم احساس می‌کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می‌شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، مقداری غمگین هستم، چون احساس می‌کنم هنوز خالص نشده‌ام تا به سوی خداوند برگردم. اگر برای احیای اسلام نبود، هرگز اسلحه به دست نمی‌گرفتم و به جبهه نمی‌رفتم. پیروزی‌های ما مدیون دست‌های غیبی خداوند است. این کشاورز زاده‌ی تنکابنی، سرباز ساده اسلام است و به هیچ یک از حزب‌ها و گروه‌ها وابسته نیست..." _تو که خلبانی احساس پرواز را بیشتر درک می‌کنی _باز هم ترجمه کرده‌اید؟ مادر شهید دفترچه را به دستمان داد: _هرکس اینجا مهمان شهید است، بخواهد می‌نویسد و امضا می‌کند. دفتر را ورق زدیم. از ایرانی‌ها تا صحبت‌های عجیب افراد کشورهای دیگر در مورد شهید. مهمانانی از الجزیره، لبنان، تونس و کشورهای دیگر که همه آنها شهید شیرودی را می‌شناختند و نسبت به او ابراز احساسات کرده‌بودند. تا رسیدیم به صفحه‌ای که یکی از بچه‌های حزب‌الله لبنان نوشته بود؛ "ما هنوز به ایشان و کارهایی که انجام داده نگاه می‌کنیم و در بسیاری از اتفاقات که با آن مواجه می‌شویم از شهید شیرودی کمک می‌خواهیم." به عماد نگاه کردم. به من لبخند می‌زد. 🔽🔽🔽🔽 🌹
🚁🔥 _مثل شما. بابا او شما را هم متحول کرده بود.  بقیه‌ی خاطره‌ی توی هواپیما؟ _تحمل شنیدنش را داری؟ _هرچیزی را. _به دو خبرنگاری که برای مردم و رؤسای کشورشان پیام می‌خواستند، گفت: «بلندگوهای استعمار!»... بقیه‌اش را از روی دفترم خواندم: «بدانید که جمهوری اسلامی در ادامه‌ی این جنگ تحمیلی و در برابر جنایات هولناک پیروز خواهد شد و پیروزی‌اش از مرزهای جمهوری اسلامی خواهد گذشت و مستضعفین جهان از برکت ارزش‌های الهی آن و حقانیتش آگاه خواهند شد و برق امید در چشمانشان خواهد درخشید و به آینده پر از عدالت و شرف اجتماعی جهان اطمینان خواهند یافت و برای تحقق آن برپا خواهند خاست.... ما مات و مبهوت ایمان و شجاعتش شده‌ بودیم. علنا می‌گفت از قول من به آمریکا و شوروی و همه‌ی مفسدین فی‌‌الارض بگویید...» _چرا ادامه نمی‌دهید؟ _او آن روز صحبت‌هایش را ناتمام گذاشت و سریع از جمع خبرنگاران جدا شد و به سمت لندرور دوید. _چرا؟ ما که از این حرکت ناگهانی سروان شیرودی متعجب شده بودیم، با میکروفون و دوربین پشت سرش می‌دویدیم و هر کدام با زبان خودمان از او و اطرافیان می‌پرسیدیم: چه اتفاقی افتاده؟ او که سوار شده بود، لحظه‌‌ای سرش را به طرف خبرنگاران برگرداند و گفت: «الله»، «ماسک»‌! جیپ از جا کنده شد و چون برق از آنجا دور شد. صدای اذان می‌آید. موافقی که به مزارش برویم و همانجا نماز بخوانیم؟ مادر شهید مشغول آب دادن شمعدانی‌های لبه‌ی ایوان بود و چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. برگشت و گفت: «پسرم چه زود می‌روید. چیزی که میل نکردید.» _مادر جان! خدا حفظتان کند. پرتقال رسیده‌ی شهسواری را به بیروت می‌بریم. عطرش فرق می‌کند. خواسته‌ای ندارید؟ _به رهبرم هم گفته‌ام. ما شهید نداده‌ایم که خواسته‌ای داشته باشیم. عماد جلو رفت. خم شد و چادر او را بوسید. _خدا شما و همه‌ی جوان‌ها را برای اسلام حفظ کند. برگه‌ی آخری که ترجمه کرده بودم به دست پسرم دادم: "... دوباره به همه ملت‌های مسلمان جهان اعلام می‌کنم که من و همرزمانم سرباز اسلام هستیم و برای اسلام می‌جنگیم ...به امام سلام برسانید و از قول من بگویید امروز در جنگ، مکتب است که می‌جنگد نه تخصص." ⏹⏹⏹⏹⏹ 🌹