•••
شرح تـو غیر ممکن است
و تفسیـر تو محال :)
آه | #حاجقاسم🕊
✨﷽✨
✨آیت الله بهجت (ره) :
📝شخصی از آیت الله بهجت پرسید:
دست به هر شغلی می زنم ناکام می شوم برای بهبودی درآمد و زیاد شدن روزی چه کنم؟
✅ فرمودند:
«زیاد استغفار کنید و اگر نتیجه نداد بدانید یا کم استغفار کرده اید یا با اعتقاد کامل نگفته اید.»
💠در روایت با هر سه لفظ آمده است که اگر کسی " ملازم " استغفار باشد، یا " پیوسته " استغفار کرد، خداوند او را از هر همّ و غمی رها می کند و از هر تنگنایی راه برون رفت برای وی قرار می دهد و از جایی که گمان نمی کرد روزی اش می دهد.
«استغفراللهَ ربّی و اَتوبُ اِلَیه
🌤
🥀
نام و نام خانوادگی: *محسن حججی*
تولد: ۱۳۷۰/۴/۲۱، نجفآباد، اصفهان.
اسارت: ۱۳۹۶/۵/۱۶.
شهادت: ۱۳۹۶/۵/۱۸، التنف، سوریه.
گلزار شهید: گلزار یادمان شهدای نجفآباد، استان اصفهان.
🕊
#شهید_محسن_حججی_مدافع_حرم
🕊
🌤
🥀
📚شیشه عطر خدا
شعلهای در وجودش روشن شده بود. بارقهای از عشق.
عشقی که ویران میکند تا از نو آبادت کند.
همان عشقی که ریشهاش در ازل بوده و میوههایش در ابد است.
همان عشقی که دلیل افتادن ابراهیم در آتش بود.
همان عشقی که چشمان یعقوب را از او گرفت، همان عشقی که یوسف را در چاه انداخت؛ همان عشقی که مادر موسی را مجاب کرد فرزندش را در نیل بیندازد، همان عشقی که و.... همان عشقی که سرها را بالای نیزه برد.
سر پر سودایی داشت. سودای بیسر شدن.
و هر روز بیتابتر میشد. مثل پروانهای که در آتش هرچه بیشتر بال میزند، آتش گداختهتر میشود.
💠💠💠
در میان شلوغی و ازدحام جمعیت، گوشهی دنجی برای خودش پیدا کرده بود. تنگ و ترش بود ولی برای او حکم قطعهای از بهشت را داشت.
خودش را در کنج آن جای داد. از جیب کنار کیفش قرآن یادگاری که برایش بسیار عزیز بود را درآورد. قرآنی با جلد سبز رنگ. در این مدت آنقدر در دست گرفته بودش که دیگر رنگ جلدش کم و بیش پاک شده بود. همانی که همدم تنهاییهایش بود و حالا دیگر، تنها مونسش. قرآن را روی قلبش گذاشت تا برای هزارمین بار در آن روز، از آن آرامش بگیرد. به رسم دیرینهای که با هم داشتند سه صلوات هدیه به روح حضرت زهرا(سلامالله علیها) فرستاد و قرآن را مقابل صورتش باز کرد.
تا چشمش به آیه اول صفحه افتاد دیگر گریه امانش نداد. اشک همچون سیل از روی گونهاش سرازیر شد. این دقیقا همان آیهای بود که چند سال قبل، در شب قبل از خواستگاریاش بعد از تفأل به قرآن، آمده بود و حالا دوباره همان آیه. تازه حکمت این آیه بعد از ۵ سال برایش مشخص شده بود. تمام صفحه، با اشک چشمانش خیس شد. دوباره قرآن را روی سینهاش گذاشت. چشمانش را بست.
💠💠💠
دل توی دلش نبود. آرام و قرار نداشت. با اینکه بارها او را دیده و با او همکلام شده بود، ولی گویا بار اولی است که میخواست او را ببیند. برای چندمین بار آیه "اَلا بِذکرِ الله تطمئنُ القلوب" را زیر لب زمزمه کرد تا کمی آرامش بگیرد.
بالاخره زنگ در به صدا درآمد.
مهمانها آمدند و بعد از سلام و احوالپرسی معمول، گرم صحبت شدند.
در آشپزخانه مشغول آماده کردن سینی چای بود که پدر صدا زد: "زهرا خانم! لطفا برایمان چای بیاور".
سینی چای را برداشت و با آرامش مثالزدنی وارد پذیرایی شد.
_"سلام."
_"سلام دخترم خسته نباشی."
صورت گرم و صمیمی پدر و مادر آقا محسن
همه اضطرابها را در دلش از بین برد.
بعد از تعارف کردن چای، کنار مادرش نشست.
زیر چشمی نگاهی انداخت، اما سریع نگاهش را دزدید.
همان نگاه دزدکی کافی بود تا بتواند کامل براندازش کند.
پیراهن طوسی با شلوار مشکی. ظاهری ساده اما آراسته. با اینکه نگاهش به زیر بود، ولی همچنان از صورتش جذبهای وصفناشدنی پیدا بود. نور یقین و اطمینان را میشد در نگاهش دید. همان چیزی که برای اولین بار هم، توجه او را به خود جلب کرده بود.
بعد از صحبتهای ابتدایی، با اجازه بزرگترها، برای صحبتهای بیشتر به اتاق کناری رفتند.
قرآن جیبی سبز را از جیبش درآورد. چهار زانو مقابلش نشست. هنوز نگاهش به زیر بود. گلویش را صاف کرد و گفت:
_حالتون خوبه؟
_الحمدلله شما خوبید؟ از کارهای مؤسسه چه خبر؟ کارهاتون طبق برنامه پیش میره؟!
_بله به لطف خدا.
مدتی بود که هردوشان در موسسه حاج احمد کاظمی به کارهای فرهنگی مشغول بودند. همان جایی که مبدأ سیر و سلوک هردوشان شده بود.
_زهرا خانم لطفا شما اول شروع کنید. اگر صحبتی هست بفرمائید.
این اولین باری بود که او را به اسم کوچکش صدا میزد.
_تنها مطلبی که دوست دارم شما بدانید این است. برای تشکیل زندگی مشترکم، به بانوی دو عالم متوسل شدهام. از ایشان خواستهام شخصی که مورد قبولشان است سر راهم قرار بگیرد.
_اتفاقا من هم همینطور. درست از زمانی که شما را در مؤسسه دیدم، دعایی که مدتهاست بعد از نماز میخوانم مدام در نظرم تداعی میشود.
راستش را بخواهید برای همین موضوع چند باری به قرآن تفأل زدهام. و همیشه از دفعه قبل مطمئنتر شدهام. آخرین بار همین دیشب بود. آیه ۶۸ سوره طه آمد.
_اگر ممکن است آیه را برای من هم تلاوت کنید.
_اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، «قلنا لاتخف انک انت الاعلی»، نترس همانا تو خودت برتری.
با وجود اینکه مفهوم آیه را کامل درک نمیکرد، با تلاوت این آیه انگار ته مانده تلاطم درونش به یکباره به ساحل آرامش رسید.
_میتونم خواهش کنم الان هم به نیت من به قرآن تفأل بزنید.
_بله البته. لطفا سه صلوات برای مادرمان فاطمه زهرا بفرستید و نیت کنید.
چشمانش را بست و نیت کرد.
_«به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را (از هر نامحرمی) فرو بندند و پاکدامنی ورزند و زیورهای خود را آشکار نگردانند، مگر آنچه که طبعا از آن پیداست...» (آیه ۳۱ سوره نور). همیشه از خدا چنین همسری میخواستم. من سر سفره شهدا با شما آشنا شدهام و در مسیر شهادت قدم گذاشتهام. میخواهم باقی این مسیر را با همسرم ادامه دهم. میتوانید در این مسیر مرا همراهی کنید و آنطور که قرآن فرموده باشید؟!
_بله میتوانم. شما هم پسر بابای من میشوید؟!
_بله.
_پس یا علی.
💠💠💠
ازدواج برای هردویشان به منزله داشتن همراهی بود تا به معشوق برسند. اما همراهِ زهرا برای او، تنها به منزله معشوق زمینی نبود.
همیشه برای زهرا حکم یک معلم را داشت. در هر امری چشمان زهرا فقط به لبان او دوخته میشد.
اما این بار با پیشنهاد زهرا که به درستی او را برای همراهی برگزیده بود، پای در مسیری گذاشته بود که اطمینان داشت او را به معشوقش خواهد رساند. مدت زمان زیادی بود که انتظار چنین فرصتی را داشت تا بالاخره نصیبش شده بود.
بعد از کلی دوندگی تماس گرفته بودند که برای اعزام آماده شود.
با هم قرار گذاشتند که خانوادههایشان از موضوع مطلع نشوند.
با وجود اینکه این امر مصادف شده بود با حساسترین زمانی که یک زن میتواند در زندگیاش تجربه کند، اما زهرا کوچکترین دلخوری و کدورتی حتی در چهرهاش هم پیدا نبود. گویا همین امر مسیر تکاملی بود که برای "مادر شدن" باید طی میکرد.
_زهرا جان! تو و فرزندم را به خدا و ائمه میسپارم. قوی باش. برایم دعا کن.
قرآن جیبی که به جانش بسته بود را به رسم یادگاری به او داد.
زهرا قرآن را گرفت. روی سینهاش گذاشت. عجب آرامشی داشت. گویا طنین تلاوتهای دلدارش در بطن این قرآن نهفته بود.
_آقا محسن! میشود قبل از رفتن یکبار دیگر برایم قرآن بخوانی؟
قرآن را از او گرفت. به رسم همیشگی چشمانش را بست. سه بار با صدای بلند صلوات فرستاد و قرآن را باز کرد:
_"وَ اصْبرِْ لِحُكمِْ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْیُنِنَا وَ سَبِّحْ بحَِمْدِ رَبِّكَ حِینَ تَقُوم" (صبر كن براى حكم پروردگار خود. كه البته تو در حفظ و عنایت مایى).
این آیه حکم آبی را داشت که بر روی آتش دلش ریخته باشند.
دوباره قرآن را از او گرفت و بوسید. اینار قرآن را بالا گرفت تا عزیزش را از زیر قرآن رد کند.
💠💠💠
صدای همهمه جمعیتی که برای بدرقه آمده بودند همنوا بود با آخرین کلماتی که از دلدارش شنیده بود. البته حالا به نظم و نثر درآمده بود:
"منم باید برم
آره برم سرم بره،
نذارم هیچ حرومی
طرف حرم بره"
بعد از ماهها انتظار قرار بود او را ببیند و در آغوش بگیرد. این آخرین بار بود. از همان زمان که بیتابیهای یارش را در رسیدن به معشوق دیده بود بارها این لحظه را در نظرش مجسم کرده بود. اما اکنون هیچ تصویری در ذهنش نداشت. چون هیچ وقت تصورش را هم نمیکرد روزی جسم بیسرِ و مُثلهی دلدارش را در آغوش بکشد. چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
"سلام باغ غریبم که پرپر آمدهای
سلام سرو بلندم که بیسر آمدهای
چقدر یاستر از روز رفتنت شدهای
چقدر دستهگل من! معطر آمدهای"
💠💠💠
اَلسَّلامُ عَلیکَ یا اَباعَبدالله وَ عَلَی الاَرواحِ الَّتی حَلَّت بِفِنائِک عَلیکَ مِنّی سَلامُ الله اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقیَ الَلیلُ و النَّهار وَ لا جَعَلَه اللهُ آخِرَ العَهدِ مِنّی لِزیارَتکُم....
🌹تقدیم به روح بلند مرتبه شهید محسن حججی که عارفانه و عاشقانه به ارباب بیسر اقتدا کرد.
🕊
#شهید_محسن_حججی_مدافع_حرم
🕊