شهید حسن اکبری شهید مدافع حرم در سوریه
شهید «حسن اکبری» 24 خرداد 1349 در جنوب شهر تهران، در محله هاشمی و در خانوادهای مذهبی و پرجمعیت چشم متولد شد. او و خواهران و برادران 10 فرزند پدر و مادر زحمت کشی بودند که برای تربیت فرزندان تلاش می کردند. مدتی که از آغاز جنگ تحمیلی گذشت حسن بزرگتر و نوجوانی باغیرت شده بود و تلاش می کرد تا راهی برای رفتن به جبهه پیدا کند.

مادرش مخالفت می کرد و می گفت سن تو برای جنگیدن کم است. تا اینکه اولین حضور حسن اکبری در جبهه، مخفیانه و بدون اطلاع والدین و با دستکاری در شناسنامه اتفاق افتاد. او بارها به جبهه اعزام شد و طی جنگ تحمیلی چندین بار به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و جانباز 55 درصد شد. او سال 68 با دختری در همسایگی خود ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک دختر به نام شیما بود. در دوران دفاع مقدس، حسن اکبری در سپاه پاسداران استخدام شد. او دورههای تکاوری، چتربازی، جنگهای چریکی، اسلحهشناسی و خنثیسازی بمب و انواع مینها را آموخت سپس در دانشگاه امام حسین(ع) با درجه استادی مشغول به تدریس دانشجویان شد.
سال 1394 پدرش فوت کرد و حسن به علت دلبستگی شدید به پدرش بسیار دلتنگ او بود و به مادرش میگفت که دوست دارد با پدرش محشور شود و سال بعد در کنار پدرش خواهد بود. وقتی خبر تجاوزات گروه های تکفیری به حریم اهل بیت(ع) در سوریه آمد، حسن اکبری هم به عنوان یک نظامی متخصص داوطلب بود تا از تجربیات با ارزش نظامی اش برای حضور مستشاری در سوریه استفاده کند. او داوطلب شد تا جهت خنثیسازی بمبهای بهجامانده از داعش و پاکسازی شهرهای آزادشده سوریه به آن کشور اعزام شود با اینکه مادرش مخالفت میکرد اما حسن سرانجام مادرش را راضی کرد و در شهریور سال 1395 عازم سوریه شد.
دو ماه از اعزامش به سوریه نگذشته بود که در اثر اصابت ترکش به پایش، مجروح شد و حدود 10 روز در بیمارستان حلب سوریه بستری شد پس از بازگشت به تهران، در بیمارستان خاتمالانبیاء نیز یکهفته بستری شد. پس از چند هفته کاملا بهبود یافت و به دانشگاه و محلکار برگشت. برای اینکه مجدد راهی سوریه شود، مادرش را به حضرت زینب(س) قسم داد و بالاخره توانست او، همسر و دخترش را راضی کند تا بار دیگر لباس مدافعان حرم را بپوشد.
سردار شهید حسن اکبری سمت فرماندهی گردان تخریب را در تدمر سوریه برعهده داشت که نهایتا در جریان عملیات بزرگ و مهم آزادسازی حلب در بامداد 20 آذر 1395به شهادت رسید. او به همراه چندتن از همرزمانش مورد اصابت چندین گلوله توپ داعش قرار گرفته و به شهادت رسیدند. پیکر سردار حسن اکبری مفقود شد و خانوادهاش چشمانتظار باقی ماندند. مزار یادبود شهید جاویدالاثر حسن اکبری در امامزاده بیبی سکینه سلام الله علیها باغ فیض تهران قرار دارد. حالا پیکر این شهید مدافع حرم بعد از گذشت 7 سال در جریان تفحص مناطق سوریه پیدا شده و به کشور بازگشته است.
شهیدی که در جانبازی به خواستگاری رفت و روز عقد دخترش نبود

حسن اکبری ۲۴ خرداد ۱۳۴۹ در جنوب شهر تهران، در محله هاشمی فعلی و در خانوادهای مذهبی و پرجمعیت به دنیا آمد. یک سالی از شروع جنگ تحمیلی میگذشت که حسن هرروز به مادرش میگفت اجازهاش را از پدر بگیرد تا به جبهه برود ولی مادرش مخالفت میکرد، حتی مسئول اعزام بسیج محله هم مخالف بود و میگفت سن کم حسن است؛ تا اینکه اولین حضور حسن اکبری در جبهه، مخفیانه و بدون اطلاع والدین و با دستکاری در شناسنامه اتفاق افتاد. حسن اکبری طی حضور چندباره در جبهه، به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و جانباز ۵۵ درصد شد و برادر دیگرش نیز جانباز ۲۵ درصد دفاعمقدس شد.
در خلال جنگ تحمیلی، حسن اکبری در سپاه پاسداران انقلاباسلامی استخدام شد او دورههای تکاوری، چتربازی، جنگهای چریکی، اسلحهشناسی و خنثیسازی بمب و انواع مینها را آموخت؛ سپس در دانشگاه امام حسین (ع) با درجه استادی مشغول به تدریس دانشجویان در رشته دافوس شد.
تجاوز نیروهای تکفیری به حریم آلالله باعث شد تا حسن نزد مادرش برود و از او کسب اجازه کرد تا جهت خنثیسازی بمبهای بهجامانده از داعش و پاکسازی شهرهای آزادشده سوریه به آن کشور اعزام شود با اینکه مادرش مخالفت میکرد اما حسن سرانجام مادرش را راضی کرد و در شهریور سال ۱۳۹۵ عازم سوریه شد.
دو ماه از اعزامش به سوریه نگذشته بود که در اصابت ترکش به پایش، مجروح شد و حدود ۱۰ روز در بیمارستان حلب سوریه بستری شد. پس از بازگشت به تهران، در بیمارستان خاتمالانبیاء نیز یکهفته بستری شد. پس از چند هفته کاملاً بهبود یافت و به دانشگاه و محلکار برگشت اما هرروز غم جا ماندن از قافله شهدا برای او سخت و سختتر میشد.
اینبار برای کسب اجازه، مادرش را قسم حضرت زینب (س) داد و بالاخره توانست مادرش را راضی کند تا بار دیگر نیز به سوریه اعزام شود. ارتش سوریه با همکاری سپاه و نیروهای ایرانی درصدد آزادسازی بزرگترین و مهمترین شهر سوریه پس از دمشق یعنی حلب بود و سرانجام بامداد ۲۰ آذر ۱۳۹۵ حاج حسن اکبری همراه چند تن از نیروهای سپاه که در حال پاکسازی منطقه تدمر در حومه شهر حلب بودند، مورد اصابت چندین گلوله توپ داعش قرار گرفت و به شهادت رسید و پیکرش متلاشی شد و بیش از شش سال پیکر سردار حسن اکبری به وطن بازنگشت. سرانجام پیکر مطهرش طی عملیات تفحص پیکر مطهر شهدا توسط تیم تفحص ایثارگران سپاه و نقسا در سوریه از طریق آزمایش DNA شناسایی شد، به وطن بازگشت و ۱۶ آذر تشییع و در گلزار شهدای باغ فیض به خاک سپرده شد.
جانباز بود که به خواستگاری آمد
خانم کاشفی همسر این شهید مدافع حرم درباره آغاز زندگی مشترکشان که به دفاع مقدس و شهادت برادرش برمی گردد، گفت: حسن آقا تخریبچی لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) و از دوستان برادرم بود. برادرم سال ۶۶ شهید شد. بعد از شهادت برادرم در رفت و آمدهایی که حسن آقا به منزل ما داشت، من را دید. وقتی او به خواستگاریام آمد، جانباز بود. در دورهای که برای آشنایی صحبت میکردیم به من گفت: «وقتی به خواستگاری ام آمد، جانباز بود، گفت: «من جانباز هستم و مشکلات جسمی دارم. ممکن است این مشکلات تا چند سال آینده تشدید شود؛ اگر بخواهی با من ازدواج کنی باید آماده مواجهه با این مشکلات باشی.» بنده پذیرفتم من جانباز هستم و مشکلات جسمی دارم. ممکن است این مشکلات تا چند سال آینده تشدید شود؛ اگر بخواهی با من ازدواج کنی باید آماده مواجهه با این مشکلات باشی.» بنده پذیرفتم. در دوره زندگی مشترکمان میدیدم که حسنآقا چقدر درد میکشید، اما خودش را شاد و سرحال نشان میداد. گاهی وقتها پیش میآمد که بیشتر از یک ماه در بیمارستان بستری بود که در آن ایام به بیماران هم روحیه میداد.
روز عقد تنها دخترمان در سوریه بود
وی درباره دل کندن همسرش از تنها دختر و خانواده ادامه داد: وقتی شیما کم سن و سال بود، حسنآقا به خاطر جراحات ناشی از جنگ، چند ماه متوالی در بیمارستان بستری میشد و دخترمان خیلی پدرش را نمیدید. کمکم که شیما بزرگتر شد، وابستگی زیادی به پدرش پیدا کرد. حسنآقا برای اعزام به سوریه ساعتها با شیما صحبت میکرد تا او را راضی کند. حتی شیما تا چند روز با پدرش سرسنگین بود تا بلکه پدرش را منصرف کند اما بالاخره شیما راضی شد و گفت: «بابا! فقط مراقب خودت باش.» در همین ایامی که حسنآقا به سوریه رفت و آمد داشت، شیما به یکی از خواستگارهایش جواب مثبت داد و روز عقد تنها دخترمان، حسن آقا در سوریه بود که تلفنی با عاقد صحبت کرد. بعد از اینکه حسن آقا به تهران برگشت، دختر و دامادم طی سفری به مشهد رفتند و زندگی مشترکشان را شروع کردند.
راضی نیستم دعا کنی برگردم!
خانم کاشفی با اشاره به دومین اعزام شهید حسن اکبری به سوریه افزود: حسن آقا دو سه روز قبل از اعزام، با همکاران و دوستانش خداحافظی کرد و از آنها حلالیت طلبید. به من گفت: «به شیما این را نگو؛ شاید این بار بروم و دیگر برنگردم. اگر من رفتم و شهید شدم و پیکرم برنگشت، از تو راضی نیستم که سر نمازهایت دعا کنی برگردم.»حسن آقا دو سه روز قبل از اعزام، با همکاران و دوستانش خداحافظی کرد و از آنها حلالیت طلبید. به من گفت: «به شیما این را نگو؛ شاید این بار بروم و دیگر برنگردم. اگر من رفتم و شهید شدم و پیکرم برنگشت، از تو راضی نیستم که سر نمازهایت دعا کنی برگردم.» من هم راضی میشوم به مقدرات الهی و حسن آقا با غسل شهادت برای آخرین بار عازم سوریه میشود.
وی با یادآوری آخرین تماسهای شهید اکبری گفت: ۱۷ آذر ۱۳۹۵ منزل دخترم بودم که حسن آقا تماس گرفت و گفت: «ساکم را بستهام و احتمالاً ۲۲ آذر برگردم؛ اگر آمدم تماس میگیرم بیایید دنبالم.» همسرم مجدداً ۲۰ آذر تماس گرفت و گفت: «من را حلال کن.» گفتم: «قرار است برگردی!» گفت: «احتمال زیاد برمیگردم و اگر برنگشتم حلالم کن.» حسن آقا بعد از این تماس تلفنی به شهادت رسید و دوستانش خبر شهادتش را دادند. این خبر به قدری برای شیما سنگین بود که تا یک هفته در بیمارستان بستری شد. بعد از آن هم دخترم مدتی به منزل ما نمیآمد. میگفت: «احساس میکنم بابا هست اما میبینم نیست، خیلی اذیت میشوم.»
به خاطر نوهاش برگشت
همسر این شهید مدافع حرم ادامه داد: با اینکه همسرم گفته بود دعا نکن من برگردم، دعا نمیکردم اما همیشه منتظرش بودم. از طرفی پیگیر اخبار شهدا در سوریه بودیم. شیما شنیده بود که داعشیها چه بلایی سر پیکر شهدا میآورند، به همین خاطر نگران بود و میگفت: «نکند داعشیها سر بابای من را هم بریدند و پیکرش را قطعه قطعه کنند!» بالاخره این انتظار بعد از هفت سال تمام شد و به ما اطلاع دادند پیکر حسن آقا پیدا شده است. همسرم به شیما میگفت: «دوست دارم نوه داشته باشم. یک نوه برای من به دنیا بیاور.» بعد از شهادت همسرم، شیما شرایط روحی خوبی نداشت که فرزندی به دنیا بیاورد و میگفت: «بابام دوست داشت نوهاش را ببیند. بابام نیست، نمیخواهم فرزندی بیاورم.» امسال دخترم باردار شد، در همین ایامی که همسرم شهید شد، نوهاش به دنیا آمده است. فکر میکنم اگر شهید اکبری برگشت، به خاطر نوهاش برگشت.
غم هجران تمام شد
وی درباره دیدار با همسرش، بعد از هفت سال در معراج شهدا افزود: وقتی همسرم را در معراج شهدا دیدم، به او گفتم خوش آمدی. غم هجران تمام شد و میدانم به خاطر نوهات برگشتی و با آمدنت دیگر دخترمان چشمانتظار نیست. شیما هم در ماه پایان بارداری است. شیما به معراج شهدا آمد تا برای آخرین بار پدرش را در آغوش بگیرد. نگران حال شیما بودیم، اما خوشبختانه روحیه بالایی داشت. شیما پیکر پدرش را در آغوش گرفت و گفت: «بابا! در بچگی تو من را بغل میکردی و الان من تو را در آغوش میگیرم. بابا! تو رفتی که برگردی اینطور برگشتی.» حاضرین در معراج شهدا با این حرفهای شیما به گریه افتادند. شیما کلی با پدرش درد دل کرد و هر دو آرام شدیم از انتظاری که به سر آمد.
انصاف است بمانم؟
یکی از دوستان شهید حسن اکبری در خاطرات خود آورده است: اولینباری که حاجحسن رفت سوریه مجروح شد، زمانیکه برگشت رفتم عیادتش؛ بعد از کلی صحبتکردن به او گفتم: «حاجی به نظرت بَس نیست؟! اون زمان به اندازه کافی جبهه رفتی، الآنم که رفتی سوریه و اینجوری شدی! بسه دیگه، خسته نشدی؟» حاجحسن اولش سکوت کرد؛ بعدش نگاهی به آسمان کرد و آهی از تهِ دل کشید و گفت: «شما که نمیدونید جوندادن رفیق تو بغلت یعنی چی! نمیدونید دیدن رفیقهایی که به خاطر من یا رفقای دیگهشون، خودشون رو روی مین مینداختن که بقیه سالم بمونن یعنی چی؟! آیا این انصافه که من بمونم؟شما که نمیدونید جوندادن رفیق تو بغلت یعنی چی! نمیدونید دیدن رفیقهایی که به
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
روز عقد تنها دخترمان در سوریه بود وی درباره دل کندن همسرش از تنها دختر و خانواده ادامه داد: وقتی شی
خاطر من یا رفقای دیگهشون، خودشون رو روی مین مینداختن که بقیه سالم بمونن یعنی چی؟! آیا این انصافه که من بمونم؟»
_ الناز عباسیان: نمی داند از کجا شروع کند. از روزهایی بگوید که یک به یک پسرهایش را راهی جبهه کرد یا از شبهایی که پا به پایشان از درد مجروحیت بیدار میماند. نمیداند از غم ترکشهای حسین بگوید یا شیمیاییشدن حسن. از غم رفتن همسر گریه کند یا پرکشیدن کوچکترین پسر. حاجیه خانم لطیفه پناهی تمام روزهای ۸سال دفاعمقدس، دلش برای دردانههایش پرپر میزد و با هر صدای زنگ و هر کوبیدن در از جا میپرید که مبادا یکی از پسرها آمده باشد. بالاخره جنگ تمام شد و پسرها آمدند. اما چه آمدنی. هرکدام با یادگاری از جنگ بر تنشان برگشتند اما هرچه بود مادر خدا را شکر میکرد که برگشتهاند. تا ۲۵سال بعد که بازهم پسر کوچکش حسن هوای رفتن به سرش زد. جانبازی ۵۰درصدی دوران جنگ هم مانعش نشد. برای دفاع از حرم آلالله رفت و شهید شد. اما پیکرش بازنگشت تا اینکه بعد از 8 سال خبر آوردند که خبری در راه است.
بدرقه پسرم حسین
دستهای چروکخورده و صورت آرامش از غم سالها میگوید؛ رنج و دردها. دفتر و دستکم را که روی زمین پهن میکنم لطیفه خانم قصه را از پسر بزرگش شروع میکند تا برسد به حاجحسن. دستم را میگیرد و میبرد به سالهای دور؛ از تولد فرزند تا دورانی که دشمن پایش را از گلیمش درازتر کرده بود و همه بسیج شده بودند تا جواب محکمی به آن بدهند. بهار سال ۴۹بود که پسری به دنیا آمد و شد حسن اکبری. آخرین پسر حاجالله وردی و لطیفهخانم. حسن با دو برادر بزرگترش در همین خانه بزرگ شد و در حیاط و کوچهاش شیطنت کرد و قدکشید. رفیق برادرها بود و مایه دلگرمی خواهرها. تازه وارد دبیرستان شده بود که هوای جبهه به سرش زد. هر دو برادر رفته بودند و او هم طاقت ماندن نداشت. شال و کلاه کرد و راهی شد. لطیفهخانم با یادآوری خاطرات لبخندی بر لبانش مینشیند و میگوید: «حاج اباذر پسر بزرگم ارتشی بود و از زمان شروع جنگ در فاو و اندیمشک و کردستان خدمت میکرد. اما به دو پسر دیگرم حاج حسین و حاج حسن کوچکتر بودند اجازه نمیدادم که بروند. سال ۶۲تازه وارد دبیرستان شده بودند که فهمیدم در بسیج پایگاه شهید چمران(واقع در شهرک شریعتی) ثبتنام کردهاند. همان موقع رفتم سراغ مسئول بسیج و گفتم پسر بزرگم در جبهه است. چرا این بچهها را ثبتنام کردهای؟ اینها که سن و سالی برای جنگیدن ندارند. خندید و گفت حاجخانم فعلا در همین مسجد آموزشهای مقدماتی را میبینند و تا زمانی که شما راضی نباشید نمیتوانند بروند جبهه. تا روزی که حسن سراسیمه آمد خانه و گفت مامان داداش دارد میرود جبهه. گفتم ایرادی ندارد. برایش دعا کن که سالم برگردد. چادر سر کردم و رفتم بدرقه حسین تا با حال خوب برود.»

قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
_ الناز عباسیان: نمی داند از کجا شروع کند. از روزهایی بگوید که یک به یک پسرهایش را راهی جبهه کرد یا
دو برادر به فاصله ۴۰روز رفتند جبهه
به اینجا که میرسد غمی برچهرهاش سایه میاندازد و میگوید: «۴۰روز بیشتر از رفتن حسین نگذشته بود که یکی از همسایهها آمد و گفت حسن راهی جبهه شده است. میدانستم عدد شناسنامهاش را تغییر داده که بتواند برود. برای همین نمیخواستم مانعش شوم. بازهم چادر سر کردم و این بار رفتم بدرقه حسن. به او گفتم به برادرش سلام برساند و آنجا هوای همدیگر را داشته باشند. پسرها رفتند و هر چندماه یکبار یکیشان مجروح و زخمی بر میگشت. آن زمان در محلهمان (شهرک شریعتی) فقط یکی از همسایهها تلفن داشت. هروقت که بچهها زنگ میزدند هر کاری داشتم رها میکردم تا فقط یک صدای مامانگفتنشان را بشنوم. دلم که میگرفت به یاد ائمه(ع) و مصیبت حضرت زینب(س) میافتادم و آرام میگرفتم. تا اینکه جنگ تمام شد و هر ۳تایشان برگشتند. حسین ترکش خورده بود و حسن هم شیمیایی شده بود و مدتی بعد معلوم شد نخاع و مهرههای کمرش هم آسیب دیده است. اما با همه اینها خدا را شاکر بودم که پسرهایم آمدهاند.»
خاطرات جنگ زنده شدند
پسرها کمکم سر و سامان گرفتند و تشکیل خانواده داده و مشغول کار شدند. حاجحسن جذب سپاه شد و در دانشگاه افسری تحصیل کرد و پس از مدتی هم در دانشگاه به تدریس پرداخت. تا اینکه مصیبتی به نام داعش ظهورکرد و همه در مقابلش برای دفاع از اسلام و حرم اهلبیت بسیج شدند. حاجحسن هم هوای رفتن داشت اما تنها چیزی که او را نگه داشته بود بیماری پدر بود. مانده بود تا بر بالین پدر باشد. پدر که رفت دیگر طاقت نیاورد. بار سفر بست و راهی شد. لطیفهخانم که چشمهایش پر از اشک شده دستی بهصورت حاجحسن درون قاب میکشد و از روز رفتن حاجحسن میگوید تا برسد به مجروحیت و برگشتنش. انگار همهچیز دوباره برای مادر تکرار شده است. باز هم پسر را راهی کرده و او مجروح برگشته بود. تنها تفاوتش این بود که حاجالله وردی هم رفته بود و او در تحمل غم حسن تنها شده بود.
حاجحسن با پایی مجروح برگشت و در بیمارستان بستری شد. هنوز کامل بهبود نیافته بود که بازهم ساز رفتن را سر داد. نیاز به استراحت و مداوا داشت، اما آن سوی حلب بچهها منتظرش بودند. این بار از همیشه سبکتر رفت. چشم به راهش بودیم تا اینکه ۲۰آذر خبر دادند شهید شده. پیکرش را هم پیدا نکردهاند اما دیدهاند که خمپاره به او اصابت کرده. ۴۰روز قبل از سالگرد پدرش رفت تا مراسم سالگرد پدر با اربعین خودش همزمان شود.
دادمش به پای عمهسادات(س)
چشم به راه بودن بد دردیاست. شبهای جمعه که میشود نمیدانی دلتنگیهایت را روی کدام سنگ قبر ببری تا دلت کمی سبک شود. ۸ سال شب و روز این مادر چنین گذشت. میگویند خاک با خودش سردی میآورد اما برای لطیفهخانم قضیه فرق میکند. غم در چشمهایش دو دو میزند. میگوید تا وقتی پسرش را به خاک نسپرده برایش گریه نمیکند. دلش هنوز داغ دارد و تنها با دیدن اثری از پسر آرام میگیرد: «۸ سال جبهه را گذراند اما قسمت این بود که برای دفاع از حرم حضرت رقیه(س) برود. من دادمش به پای عمه سادات(س) و امیدوارم ایشان هم قبول کند و در آن دنیا دستمان را بگیرد. اما منتظر بودم تا حداقل اثری از او برگردد و بتوانم پسرم را به دل خاک بسپارم.
قبل از رفتنش در قبرستان باغفیض برای خودش قبر خریده بود. روی همان قبر برایش یادبود درست کردهاند. اما من تا حالا آنجا نرفته بودم. میرفتم ببینم پسرم نیست؟ وقتی پسرم را درون خاک نگذاشتهام چگونه دلم آرام بگیرد؟ هر وقت دلم برای حاجحسن تنگ میشد میرفتم سر مزار پدرش گریه میکردم و میگفتم خوشبهحالت که رفتی غم از دستدادن فرزند را ندیدی. اما حالا دیگر وقت رفتن به باغفیض است. حسن من برگشته...»
حاج اباذر اکبری برادر شهید:
زخمی روزهای جنگ برای خنثیسازی بمب به سوریه رفت

«حاج اباذر اکبری» برادر بزرگتر و پسر ارشد خانواده از حاج حسن این طور می گوید: «حاج حسن یک سال بعد از شروع جنگ تحمیلی، مخفیانه و بدون اطلاع خانواده و با دستکاری در شناسنامه بهدلیل سن پایین از پایگاه بسیج شهید چمران محله شهرک شریعتی عازم جبهه شد. او در نوجوانی از نیروهای تخریبچی لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) بود که در اعزامهایی که به جبهه داشت، بهشدت مجروح شد. بعد از جنگ سوریه، برای خنثیسازی بمبهای بهجامانده از داعش و پاکسازی شهرهای آزادشده به سوریه اعزام شد و ۲۰ آذر ۱۳۹۵ که در حال پاکسازی منطقه تدمر در حومه شهر حلب بود، در حمله داعشیها به شهادت رسید و پیکرش ۷ سال بعد به وطن بازگشت.»
حاج حسین اکبری برادر شهید:
وقت جنگ با داعش، احساس مسئولیت کرد

«حاج حسین اکبری» تنها ۲سال از حاج حسن بزرگتر است. برادرهایی که تمام سالهای کودکی و نوجوانی را با هم گذراندند تا رسیدند به جبهه و جنگ تحمیلی و آنجا هم همرزم یکدیگر شدند. حاج حسین خاطرات زیادی از برادر کوچکتر دارد و برایمان تعریف میکند: «وقتی عازم جبهه شدم چند روز بعدش شنیدم که حسن هم آمده به جبهه. من داشتم به عملیات میرفتم و او داشت از عملیات برمیگشت که همدیگر را دیدیم. از همان زمان هم مرد خطر بود. وقتی بحث جنگ با داعش مطرح شد احساس مسئولیت کرد. بالاخره کسی که جبهه و جنگ را تجربه کرده باشد نمیتواند آرام بنشیند تا دشمنان اسلام سر برآورند. راهی شد و رفت. اول برای دفاع از اسلام و بعد برای دفاع از کشور. وقتی خبر شهادتش را دادند گفتند توپ مستقیما به او اصابت کرده و پیکرش از بین رفته و به همین دلیل اثری از او پیدا نکردهاند. تا اینکه خبر دادند پیکر او تفحص و شناسایی شده. امروز پنجشنبه پیکرش در امامزاده جعفر(ع) و حمیده خاتون باغ فیض به خاک سپرده شد تا حداقل دل حاج خانم مادرم آرام بگیرد.»
خواهر شهید:
مردمدار بود
«فاطمه اکبری» یکی از خواهرهای حاج حسن است. کسی که تنها دوسال از او کوچکتر است و خاطرات زیادی از برادر دارد. با یادآوری خاطرات چشمانش پر از اشک می شود اما نگاهش را محکم می کند و می گوید: «برادرم خیلی مردمدار بود. عشق شهادت داشت. در همه حال هوای خواهرها را داشت و مخصوصا بعد از فوت پدر تمام تلاشش را می کرد تا آب در دلمان تکان نخورد. هرهفته یا به دیدارمان می آمد یا تلفنی با ما صحبت می کرد. من و او اختلاف سنی مان کم بود و به همین دلیل خیلی با هم صمیمی بودیم. موقع رفتن وصیت نامه اش را به من داد و گفت بعد از شهادتم این را به برادرها بده. گفتم این جوری نگو گفت تو دعا کن تا عاقبت به خیر شوم. قلب پاکی داشت و خدا دعایش را مستجاب کرد. همه ما به داشتن چنین برادری افتخار می کنیم.»
خواهر شهید:
خاطرات خوبش به جا مانده است
«ثریا اکبری» کوچکترین دختر خانواده از برادرش این چنین می گوید: «هر چه از خوبی های او بگویم کم گفته ام. همیشه به من می گفت من ته تغاری پسرها هستم و تو ته تغاری دخترها. با اینکه ۱۳ سال از من بزرگتر بود اما خیلی با من صمیمی بود. همیشه احترام خاصی برای بچه ها قائل بود. می گفت به بچه ها باید احترام بگذاریم تا شخصیت پیدا کنند. ما یک دایی داشتیم که خیلی مهربان بود و همه خاطره خوبی ازش داریم. حاج حسن هم همیشه سعی می کرد مانند دایی مان در ذهن خواهرزاده هایش خاطرات خوبی به جا بگذارد. آخرین باری که عازم سوریه بود گفت این دیگر آخرین خداحافظی است وقتی ناراحتی ما را دید، گفت برایم دعا کنید تا عاقبت به خیر شوم. من از غافله شهدا جا مانده ام دعا کنید به آرزویم برسم. آن خداحافظی اش با همیشه متفاوت بود انگار خودش هم می دانست که قرار است برود. او از بین ما رفت و همانطور که می خواست به آرزویش رسید. اما خاطرات خوبش در ذهن همه ما نقش بسته است.»
وصیت نامه
شهید مدافع حرم حسن اکبری در وصیت نامه خود آورده است: «برادران و خواهران، میخواهم که راهم را ادامه دهید و در راه صدور آن از هیچ کوششی دریغ نکنید و مگذارید بار دیگر دست جنایتکاران مخصوصاً آمریکا، اسرائیل و داعش ملعون که در آنسوی مرزها نقشه نزدیکشدن به مرز ایران عزیز را در سر میپرورانند، بر شما مسلط گردند و خونهای هزاران شهید از دست برود.
در نماز اولوقت کوشا و در نمازهای جماعت با جدیت شرکت کنید. با وحدت و اطاعت از مقام رهبری و پیروی از دستورات اسلام و پاسداری جدی از انقلاب اسلامی و دستاوردهای آن، توطئههای استکبار را خنثی و نقشِ بر آب کنید. به مادر احترام و تکریم کنید؛ زیرا چنانچه دنیا و آخرت را میخواهید، باید چنین کنید.»
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر
#شهید_حسن_اکبری
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شادی روح شهدا صلوات.
🕊🍀🥀🕊☘🥀🕊☘🥀
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
وصیت نامه شهید مدافع حرم حسن اکبری در وصیت نامه خود آورده است: «برادران و خواهران، میخواهم که راهم
آخرین دلگویه مون :) 🥀
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
بمونید برامون 🙏
مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست
دعوت شده شهدا هستید😍❤️
آخرین قلم 🍃
التماس دعا🕊
پست آخر
شبتون شهدایی
•|سـرشرابریدنـدوزیرلبگفت
•|فداۍسرتسـرکھقـابلنـدارد
🌻___________
↳🥀🕊』
#تودعوتشدھیشهیدِبےسرۍ💌••
#سلام_مولا_جانم
#صبحت_بخیر_عزیزتر_از_جانم
🌸به حسن و خلق و وفا کس به یارما نرسد
🌸تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
🌸اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند
🌸کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
🍃 ️الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج
#صبحتون_مهدوی
#التماس_دعای_فرج
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🍃