eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
42.3هزار عکس
18.4هزار ویدیو
377 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
محمود مهاجر، شهید در عملیات کربلای۸، دشمن با نگرانی از پیشروی رزمندگان با حداکثر توان شیمیایی(گاز سیانور) ، نیروهای خودی را مجبور به عقب‌نشینی کرد. در این عملیات عده زیادی از رزمندگان اسلام به شهادت رسیدند. یکی از آنان شهید محمود مهاجر است. در حالی که واحدهای مهندسی دشمن به صورت متمرکز در احداث موانع و خاکریزها با فاصله 500متر از خط خودی، در منطقه عملیاتی کربلای 5 تلاش می‌کردند و 7 تا 10 خط پدافندی متوالی تشکیل داده بودند، طرح عملیاتی دیگری در منطقه شلمچه در دستور کار سپاه پاسداران قرار گرفت تا با اجرای عملیاتی محدود، خطوط منطقه تصرف شده در عملیات کربلای 5 را اصلاح و حتی المقدور به کانال زوجی نزدیک کند. در این عملیات که بامداد 18 فروردین‌ماه سال 1366 با نام کربلای 8 و با رمز مقدس "یا صاحب الزمان(عج)" آغاز شد، دو قرارگاه عملیاتی با نیرویی برابر با 30 گردان از دو محور وارد عمل شدند و به رغم شکستن خطوط دشمن، نتوانستند موقعیت جدید را تثبیت کنند. در این عملیات، دشمن با نگرانی از پیشروی رزمندگان در شرق بصره، با حداکثر توان شیمیایی(گاز سیانور) و آتش توپخانه به همراه پاتک‌های سنگین، نیروهای خودی را مجبور به عقب‌نشینی کرد. در این عملیات عده زیادی از رزمندگان اسلام به شهادت رسیدند.
۱۳ آبان ۱۴۰۳
شهید 15 ساله در کلام پدر: محمود می‌گفت: می‌خواهم مثل دکتر چمران بشوم محمود بیشتر به قرآن علاقه‌مند بود بعد از نماز ظهر و ناهار می‌رفت قرآن می‌خواند. به این نتیجه رسیده بود که باید از خدا و رسول خدا اطاعت کرد و حالا که امروز رسول نیست باید از امام اطاعت کرد و تاکید داشت در اطاعت از ولی امر که در آن زمان امام خمینی(ره) بودند. حرف‌های امام را برای بچه‌ها توضیح می‌داد. شب‌ها به بسیج محل می‌رفت. یادم هست یک شب که پست محمود بود مادرش را بیدار کرد و اجازه گرفت که یک قندان قند ببرد، گفتیم برای چه؟ گفت در پایگاه هوا سرد است؛ بچه‌ها چای دم کردند اما قند ندارند. مادرش گفت قندان قند که اجازه گرفتن ندارد برو بردار. گفت شما باید اجازه بدهی و راضی باشید. به این چیزها خیلی مقید بود. ***  مقطع راهنمایی که درس می‌خواند حدود 15نفر در مدرسه را فرستاده بودند به لانه جاسوسی؛ یک هفته یا چند روزی آنجا ماندند؛ بعد که به خانه آمد گفت: "ما آنجا امتحان دادیم، اگر قبول شوم 300هزار تومان ودیعه می‌دهیم برای آنجا. ما آنجا کلاس درس و فنون نظامی داریم و برای من توضیح دادند که اگر بروم و آموزش‌ها را ببینم می‌توانم مثل دکتر چمران بشوم. دکتر چمران هم دکتر بود هم رزمنده و هم چریک بود؛ شما دوست نداری من مثل دکتر چمران بشوم؟" گفتم چرا و موافقت کردم بعد از چند روز هم اعلام کردند که از آن 15نفر سه نفر قبول شده‌اند که یکی‌شان محمود بود.
۱۳ آبان ۱۴۰۳
*** من ناراحت بودم که تعدادی از عملیات کربلای8 برگشته‌اند اما محمود هنوز نیامده است. زنگ زدم به پایگاه؛ گفتند مگر نمی‌دانی پسرت مفقود الاثر است؟ خودم را به پایگاه رساندم. گفتم از محمودم چه خبر؛ از بچه‌هایی که با او رفته بودند چه خبر؟ گفت آدرس آن‌ها را بهتان می‌دهم. من هم مثل شما هیچ چیز نمی‌دانم. اولین آدرس نظام آباد بود، بعد خاوران و بعد بهشتی و در آخر اسلام‌شهر. من اولین آدرس را رفتم. جوانی آمد درست هم سن و سال محمود بود به نام علی صالحی. جلوی در آمد دیدم که جانباز است و یک چشمش تخلیه شده بود. شروع کرد به گریه کردن گفتم چرا گریه می‌کنی؟ گفتم یک سوال از تو می‌پرسم راستش را بگو؛ محمود من اسیر نشد؟ گفت مگر می‌شد که محمود اسیر ‌شود؟ گفتم چطور؟ گفت که محمود در دسته ما جلو بود. محمود هر وقت می‌خواست خشابش را عوض کند بلند می‌گفت یا اباعبدالله الحسین شاهد باش که دشمنانت را می‌کشم. نعره می‌زد و می‌گفت. گفت وقتی حمله شد ما خاکریزها را از دشمن گرفتیم و حمله خیلی طولانی شد. هوا رو به روشنی بود به جایی رسیدیم که تعداد زیادی تانک مقابلمان بود که همانجا ترکش به چشمم خورد و مهاجر به من گفت برگرد. من سریع عقب‌گرد کردم و رسیدم به خاکریز اول؛ دیدم محمود جلو رفت و نزدیک یک لودر بزرگی شد که برای خاکریز زدن آنجا بود؛ پشت آن سنگر گرفت و دشمنانی که باقی مانده بودند زیر رگبار محمود بودند و تا آنجا که اسلحه داشت کار کرد اما یک لحظه دیدم که تمام تانک‌ها محل تیراندازی را تشخیص داده‌اند. ودارند انجا را می‌زنند.
۱۳ آبان ۱۴۰۳
محمود مهاجر به روایت مادر: به شهادتش اطمینان داشتم اخلاقش عالی بود وقتی پدرش جبهه بود حقوق کمی می‌گرفتیم؛ خرجی‌اش را می‌دادم اما او خرج نمی‌کرد و نگه می‌داشتم و وقتی مثلاً می‌گفتم پول دستم نیست فلان خرج را نمی‌توانم بکنم آن پول‌ها را می‌آورد و می‌داد به من. یا مثلاً وقتی برایش لباس می‌خواستم بگیرم می‌گفت لباس‌های احمد که کوچک شده را من می پوشم شما برای احمد لباس بگیر. *** در تمام سال‌هایی که مفقود الاثر بود اگر کسی می‌پرسید که چند تا پسر دارید؟ می‌گفتم چهارتا یعنی محمود را هم حساب می‌کردم. انتظار هم نداشتم که زخمی یا سالم باشد. می‌دانستم شهید است چون جایش را در خواب دیده بودم که در باغی بودند. حتی آن لحظه من در باغ رفتم دیدم چند نفر هم سن و سال محمودند که لباس بلند و سفید پوشیده‌اند و دارند وضو می‌گیرند. گفتم محمود! مادر! تو اینجایی؟ گفت بله اینجا جای ماست من همیشه می‌آیم و اینجا بازی می‌کنم. دیدم یک کاسه طلایی دستش بود این را از آب پر کرد و گفت مادر این را بخور . وقتی آن آب را خوردم در خواب و جای او را دیدم، دیگر به شهادتش مطمئن شدم.
۱۳ آبان ۱۴۰۳
*** صبح مثل همیشه کلاسورش را کنارش گذاشت و بعد از صبحانه رفت. آخر روز دیدم دیر کرده و به برادرش احمد گفتم که محمود هیچوقت دیر نمی‌کرد اما امروز دیر کرده. احمد گفت: مامان محمود را راهی کردم رفت جبهه. گفت رفتم ببینم ساکم آمده یا نه، دیدم محمود فرم گرفته پر کرده و می‌خواهد برود. فرم را گرفتم، پاره کردم و عصبانی شد و گریه کرد و گفت من دیگر خانه نمی‌آیم. گفت داداش! تو هر بار خواستی بروی جبهه من اینطوری تو را راهی می‌کردم؟ احمد گفت من دیدم او اینگونه بهم ریخت، ناراحت شدم. رفتم با دوستش برایش فرم گرفتیم و پر کردیم و ساک و لباس و وسائل هم گرفتیم. رفتم دیدم آن پشت نشسته و دارد گریه می‌کند. بوسیدمش و گفتم بیا این ساک و لباس و وسائلت. محمود هم گفت فقط به مادر بگو من رفتم.
۱۳ آبان ۱۴۰۳
خواهر شهید روایت می‌کند: وقتی محمود به خواب غریبه‌ها می‌رود محمود در خواب بسیاری از کسانی که حتی ربطی هم به خانواده نداشتند، آمده و اعلام کرده بود که پیکر من می‌اید. مادرم می‌گفت یک خانمی از نارمک آمده‌اند در تشییع جنازه و گفتند که من چند روز پیش خواب شهید شما را دیدم بدون اینکه او را بشناسم. به او گفتم شما چه کسی هستی؟ گفته بود من محمود مهاجرم. پرسیدم گلویت چی شده؟ گفته بود تیر خورده. تیر از اینجا رد شده. می‌گفت وقتی خبر آمدنش را توی سایت دیدم فقط خودم را به تشییعش رساندم. یکی از هم مدرسه‌ای های محمود با برادرانم ارتباط خیلی نزدیکی دارد. او می‌گفت من خواب محمود را دیدم که آمده و کلاسور زمان مدرسه‌اش هم دستش هست و می‌گوید که من دیگر دارم تا دو سه روز دیگر برمی‌گردم خانه‌مان. برو به پدرم بگو. اما او گفت من ترسیدم به پدر محمود بگویم.گفتم حالا این همه سال نیامده از کجا معلوم حالا بیاید. یا مثلا معلم برادرزاده‌ام می‌گفت مادرم خواب دیده که در محله ‌ما می‌خواهند یک شهیدی را بیاورند و گفته‌اند هر کسی که برود دنبال جنازه این شهید حاجت‌هایش را می‌گیرد. و بعد می‌گفت ما اصلا نمی‌دانستیم که چه کسی است؟ وقتی آمدند و اعلام کردند که فلان روز قرار است تشییع جنازه شهید باشد، این مادر رفته بود و به همه فامیل تلفن زده بود که هر کس حاجت دارد بیاید که همچین شهیدی دارد می‌آید.
۱۳ آبان ۱۴۰۳
نگارش زندگی شهید محمود مهاجر به قلم خواهرش سمیه مهاجر گفت: نگارش زندگینامه شهید محمود مهاجر را آغاز کرده ام و آن را در قالب یک مجموعه داستان کوتاه می نویسم. مراحل اولیه نگارش به پایان رسیده و در این مراحل از کودکی شهید و نحوه اعزامش به جبهه تشکیل شده است. سمیه مهاجر، خواهر شهید محمود مهاجر، شهیدی که پیکر او بعد از 25 سال طی عملیات برون مرزی تفحص کشف شد در گفت وگو با تسنیم، از نگارش کتاب زندگینامه برادر شهیدش خبر داد. وی گفت: نگارش زندگینامه برادر شهیدم محمود مهاجر را آغاز کرده ام و آن را در قالب یک مجموعه داستان کوتاه می نویسم. نگارش مراحل اولیه به پایان رسیده و در این مراحل از کودکی شهید و نحوه اعزامش به جبهه تشکیل شده است. حالانیاز است برای نگارش قسمت های رزمندگی شهید در جبهه های جنگ تحمیلی تحقیقات و مشورت بیشتری با همرزمانش داشته باشم تا بتوانم این قسمت از زندگی او را نیز بنویسم. سمیه مهاجر با اشاره به زمان نگارش این کتاب گفت: تصمیم دارم نگارش کتاب زندگینامه برادرم را تا سال آینده به اتمام برسانم. شهید محمود مهاجر، یکی از چند شهیدی است که پیکر او سال گذشته بعد از 25 سال همراه کاروان 80 نفره شهدای تازه تفحص شده به دامان ملت ایران بازگشت. محمود مهاجر متولد 1350 استان تهران، در سن 15 سالگی و در عملیات کربلای 8 سال 66 به شهادت رسیده است.
۱۳ آبان ۱۴۰۳
چگونه باز کنم بال در هوای وصال/ گفت‌وگو با پدر و مادر شهید محمود مهاجر  چندی قبل با تلاش نیروی‎های تفحص،پیکر نوجوانی 15 ساله به نام «محمود مهاجر» پس از 26 سال سجده بر خاک مقدس جبهه‎های شلمچه، به آغوش خانواده‌اش بازگشت. «محمود مهاجر» نوجوانی 15 ساله بود که در سال 65 به جبهه‌های جنوب کشور اعزام شد و یک سال بعد، در همان خاک مطهر به شهادت رسید. چندی قبل با تلاش نیروی‎های تفحص،پیکر نوجوانی 15 ساله به نام «محمود مهاجر» پس از 26 سال سجده بر خاک مقدس جبهه‎های شلمچه، به آغوش خانواده‌اش بازگشت. «محمود مهاجر» نوجوانی 15 ساله بود که در سال 65 به جبهه‌های جنوب کشور اعزام شد و یک سال بعد، در همان خاک مطهر به شهادت رسید.
۱۳ آبان ۱۴۰۳
توصیف یک عالم از شهید محمود مهاجر «مجتبی مهاجر» پدر شهید «محمود مهاجر»، در گفت‌وگویی با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) منطقه زنجان، می‌گوید: «محمود» همان‌گونه که وصیت کرده بود، به شهادت رسید و تنها نشان رسیدن به آرزویش، استخوان‎هایی است که نه سر دارند و نه پا! بازخوانی وصیت‎نامه پسرم در محضر یکی از علما و معتمدین شهر زنجان و این جمله آنها که گفتند:«ما بعد از 50 سال تحصیل در حوزه به این نتایجی که شهید 15 ساله شما رسیده،نرسیده‎ایم»بر لیاقت او بر شهادت در راه خدا صحه می‎گذارد. ناله‌های شیمیایی پدر شهید «محمود مهاجر»، همچنین در خصوص جانبازی فرزند بزرگش «احمد» که یک سال قبل از شهادت فرزند کوچکش جانبز شده است، می‌گوید: احمد در سال 65 و طی «عملیات کربلای 5 » شیمیایی شد و بعد از 15 روز بستری بودن در «بیمارستان بقیة‌الله» تهران، پیکر نیمه‌سوخته‌اش را با آمبولانس به خانه رساندند و از ما خواستند که به دلیل نبودن جای بستری در بیمارستان، 40 روز مراحل معالجه او را در خانه پیگیری کنیم. اکرم تیموری،مادر شهید «محمود مهاجر» نیز در این خصوص می‌گوید: «احمد» در «کربلای4 » ترکش خورد و در «عملیات کربلای 5 » شیمیایی شد. 40 شب زخم‎هایش را می‌شستم و جگرم خون می‌شد از پاره‌پاره شدن بدنش. درد می‌کشید،اما برای اینکه من آه و ناله‌ نکنم، دست بر دهانش می‌گذاشت تا مبادا از درد فریاد بزند. محمود گفت شاید مفقود شدیم خانواده مهاجر درگیر مرهم گذاشتن بر زخم‎های فرزند بزرگ‌ترشان،«احمد» بودند که «محمود» فرزند کوچکشان اذن حضور در جبهه خواست و راهی شد. مادر شهید می‌گوید:راضی نمی‌شدم برود.می‌گفتم «درست را بخوان». دانش‌آموز سال سوم راهنمایی بود. روز اعزامش رو به من کرد و گفت: «شما باید آمادگی هر چیزی را داشته باشی. ما ممکن است زخمی و مفقود شویم، آمادگی داشته باشید». پدر شهید مهاجر هم می‌گوید: «محمود» دو روز پس از عید نوروز سال 66، دوره هشت روزه‌ مرخصی را طی کرد و پس از بازگشت به جبهه‌های جنوب،در «عملیات کربلای 8 » حضور یافت و پس از گذشت 40 روز از این حمله،خبر مفقود شدنش را از پایگاه بسیج شنیدیم. دنبال محمود نگردید باورمان نمی‌شد که اثری از محمود نیافته باشند. رفتم «نظام‎آباد» منزل هم‌رزمش «علی صالحی». در را که زدم، نوجوانی هم قد و قواره محمود در را باز کرد و با چشمی پانسمان شده، بدون اینکه چیزی بگویم، مرا شناخت و گفت: «به دنبال محمود نگردید. گفتم چرا؟ گفت: او فرمانده گروهی 22 نفره بود و من هم جزو نیروهایش بودم. در حالی که چشمم به دلیل اصابت ترکش تخلیه شده بود، دستور داد تا مرا به عقب برگردانند. پشت خاکریز او را تماشا می‎کردم. او تانک‎های دشمن را هدف قرار می‌داد. گروهی پیاده در مقابل هشت دستگاه تانک دشمن بودیم. محمود فریاد می‌زد «یا اباعبدالله شاهد باش که دشمنانت را می‎کشم» و به سمت تانک‌ها شلیک می‌کرد تا این که به شهادت رسید.
۱۳ آبان ۱۴۰۳