eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.8هزار عکس
17.7هزار ویدیو
351 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت روضه‌خوان حضرت علی‌اصغر (ع) با حنجری پرخون «محمدتقی غیور انزله» نوجوان ۱۶ ساله‌ای بود که در جبهه او را «عارف کوچولو» صدا می‌زدند؛ همان کسی که آن‌قدر روضه حضرت علی‌اصغر (ع) را زمزمه کرد که خود نیز همان‌گونه به شهادت رسید. «محمدتقی غیور انزله» چهارم شهریور سال ۱۳۴۸ در یک خانواده روحانی در مشهد دیده به جهان گشود و در دوم اردیبهشت سال ۱۳۶۶ در منطقه ماووت عراق در عملیات «کربلای ۱۰» به شهادت رسید و پیکر مطهرش در حرم مطهر امام رضا (ع) به خاک سپرده شد.  «حسین کاجی» در بخشی از کتاب «خط عاشقی» به نقل از یکی از رزمندگان دفاع مقدس نوشته است: ما در خط سوم جبهه جایی که قبضه‌های خمپاره وجود داشت، مستقر بودیم، می‌خواستم با محمدتقی خداحافظی کنم؛ اما او را ندیدم؛ از یکی از رزمندگان سراغش را گرفتم، گفت «او کنار ساحل نشسته»؛ به آن‌جا رفتم، دیدم بر روی یک سنگ نشسته و با خودش زمزمه می‌کند و اشک می‌ریزد. از محمدتقی پرسیدم چه می‌خوانی؟ التماس دعا. گفت «روضه حضرت علی اصغر (ع) را می‌خوانم؛ چون مثل ایشان شهید می‌شوم. اگر قول بدهی به کسی نگویی برایت تعریف می‌کنم.» گفتم قول می‌دهم، اما تو را به خط مقدم نمی‌برند چطور شهید می‌شوی؟ گفت «همین‌جا، کنار قبضه‌های خمپاره، سه روز دیگر من به همراه برادران توکلی و عزیزی به کمک قبضه‌های خمپاره می‌رویم، یک ناشناس با ماست. ناگهان گلوله‌ای از آسمان می‌آید، من گلوله را می‌بینم. عزیزی و توکلی از ما جدا می‌شوند و گلوله کنار ما به زمین می‌خورد، ترکش بزرگی گلوی مرا می‌برد. من و آن فرد ناشناس شهید می‌شویم». حرف‌هایش را باورم نکردم؛ چون اولین بارش بود که به منطقه اعزام شده بود و اصلا قرار نبود خط مقدم ببرندش و این‌جا خط سوم بود و اثری از تیر و ترکش جنگ در آن نبود. جزئیات و نحوه شهادتش را هم تعریف کرد. من هم ناباورانه راهی عملیات شدم. از عملیات که برگشتم فهمیدم محمدتقی همان‌گونه که خود گفته بود به شهادت رسیده است. خاطرنشان می‌شود؛ کتاب «خط عاشقی» نوشته «حسین کاجی» شامل روایاتی کوتاه از عشق شهدا به حضرت ثامن‌الحجج (ع) است. این کتاب ماجرای شیدایی، دلبستگی و راز و رمز عاشقانه ۸۱ تن از شهدای دفاع مقدس با امام مهربانی‌ها حضرت علی بن موسی الرضا (ع) است که با متنی کوتاه و گرافیک جذاب، ویژه عموم مخاطبان به‌ویژه جوانان گردآوری و منتشر شده است. انتهای پیام/ 113
یک ستاره از آن هزار ستاره چهل و نهم؛ انزله....          بچه‌ها خیلی غیور را دوست داشتند.‌ حالا به خاطر شهادت غیور، غصه و ماتم تمامی سنگر را گرفته بود. هر کسی در گوشه‌ای از سنگر، زانوی خود را در بغل گرفته و اشک می‌ریخت. گلوی همه دیده‌بانان را بغض فرا گرفته بود. بعضی‌ها به شدّت‌گریه می‌کردند. در این هنگام، یکی از اکیپ‌های دیده‌بانی که در خطِّ مقدّم بودند و شیفتشان تمام شده به سنگر استراحت برگشتند.  اگر چه گلوله باران آن منطقه را دیده بودند، اما از شهادت غیور انزله بی‌خبر بودند. آقای خرسندی که مسئول اکیپ بود، جلوی درب سنگر ایستاده بود. پرسید:  -چی شده؟ چرا همه‌گریه می‌کنند؟  یکی گفت: غیور شهید شد. ایشان هم گفتند:  -خدای من. غیور به شهادت رسید؟ پس غیور راست می‌گفت که در این مکان به شهادت می‌رسد. بعد رو کرد به سوی وحید و من و پرسید:  -شما پیش او بودید؟ شما کنارش بودید؟ با کمال تعجب گفتیم: بله. ناگهان فریادی از دل کشید.با ناله‌گفت:  - وای، وای. خدای بزرگ، او دیگر کی بود؟ چقدر دیر او را شناختیم. بعد همراه با بغض و‌گریه‌ای که داشت ماجرا را بدین گونه تعریف کرد:   - سه روز پیش که نوبت اکیپ ما شد که به خط برویم، از همه دیده‌بان‌ها خداحافظی کردم. ولی غیور در سنگر نبود. همه اطراف را هم گشتم. ایشان را پیدا نکردم. یکی از دیده‌بان‌ها گفت: گمان می‌کنم غیور باز رفته پایین درّه، کنار رودخانه. چون هر روز به تنهایی، مدتی به آنجا می‌رود و کنار چشمه می‌نشیند. سریعاً سراشیبی تند درّه را دویدم و خودم را به کنار رودخانه رساندم. غیور روی سنگ‌های کنار رودخانه نشسته بود. صورتش خیس بود. اول فکر کردم صورتش را شسته است. ولی بعد دیدم نه، او دارد زار زار‌گریه می‌کند. پرسیدم: - غیور این جا چه می‌کنی!؟ گفت: هیچ، دلم گرفته بود, آمدم کمی خلوت کنم. برای این که شوخی کرده باشم و او را از این حالت درآورم، گفتم: - التماس دعا. نور بالا می‌زنی‌ها. غیور جان، نورانی شده ای‌ها. نکنه یه وقت می‌خواهی شهید شوی؟ لبخندی زد و گفت:  - ولی چهره من که سیاه است. بعدش پرسیدم: خوب. حالا چی می‌خواندی؟ گفت:  - روضه علی اصغر را زمزمه می‌کردم. کنجکاوی کردم و پرسیدم: حالا چرا روضه علی اصغر؟ بلافاصله گفت: - چون من مثل علی اصغرع شهید می‌شوم، ترکش به گلویم می‌خورد.  با خنده گفتم:  -شهید می‌شوی؟ بنده خدا، تو اولین بار است که به جبهه آمده ای. معمولاً بچه‌هایی که اولین بارشان است تا سنگر استراحت دیده‌بانی می‌آورند، تا با حال و هوای جبهه آشنا شوند. بعداً کم کم به خط می‌فرستند. دوباره گفت: - من کی گفتم: توی خط شهید می‌شوم؟ با دستش اشاره به طرف قبضه‌هایی که پشت کوه قرار داشتند کرد و گفت:  - من آنجا شهید می‌شوم. کنار آن قبضه‌ها. گفتم:  -شوخی نکن. ولی تو دیده‌بانی، نه قبضه چی. دید که من قانع نمی‌شوم گفت:  اگر قول می‌دهی که تا زمان شهادتم مرا لو ندهی نحوه شهادتم را هم بگویم.  علی رغم این که به جدی بودن حرف‌هایش شک داشتم، فوراً گفتم: باشد، قول می‌دهم، بفرما. گفت:  - من (سه روز دیگه)، (صبح زود) (به‌اتّفاق آقای وحید توکلی و تقی عزیزی)‌، به پای اون قبضه‌ها، برای کمک می‌رویم. یک گلوله سمت ما می‌آید، عزیزی و وحید از ما فاصله می‌گیرند. گلوله کنار قبضه می‌خورد، من و قبضه چی، که او را نمی‌شناسمش، به شهادت می‌رسیم. چون ترکش به گلویم می‌خورد و باعث شهادتم می‌شود، برای همین روضه علی‌اصغر (ع) را می‌خواندم.  هنگامی که صحبت می‌کرد، نم نم اشک از چشمانش سرازیر بود. من نیز با وجود این که حرف‌هاشو باور نداشتم،‌گریه می‌کردم. از بالای تپّه صدای ممتد بوق ماشین به گوش می‌رسید. می‌دانستم برای رفتن به خط، مرا صدا می‌کردند. غیور را به آغوش کشیدم. پیشانی اش را بوسیدم. حلالیت و قول شفاعت گرفتم. خداحافظی کردم و برای رفتن به دیدگاه، با شتاب به طرف سربالایی و سنگر دیده‌بانی دویدم.  محمدتقی ستاره شد. بی‌آنکه شاهد عروجش باشم.  حالا در سنگر دیده‌بانی غوغایی به پا شده بود. همه‌گریه می‌کردند. همه به منزلت شهید غیور پی برده بودند. معمولاً انسان از زمان و مکان و طریقه مرگش با خبر نیست. شاید این بی‌خبری خود یک نعمت است، زیرا اگر فردی مشخصات مرگش را بداند زندگی بر او تلخ بشود. همیشه در نگرانی و ترس و نا امیدی به سر ببرد. ولو آن مرگ، شهادت باشد، ممکن است برای کسی مشکلاتی را به بار بیاورد. اکنون، این سؤال پیش می‌آید که غیور با این سن پائین به چه مرتبه‌ای از عشق و معرفت رسیده بود و به کدام درجات ایمانی و عرفانی دست پیدا کرده بود که این قدر با آرامش و صبوری، از زمان مرگ یا شهادت خود می‌گوید؟ و جزئیات شهادت خود را بازگو می‌کند؟. انزله ستاره شد که در فروغش راه را پیدا کنیم. آسمان مملو از ستاره‌هاست موضوع؛ شهید محمدتقی غیور انزله  (دیده‌بان ادوات لشکر 5 نصر خراسان) راوی؛ محمدتقی عزیزی
خاطرات شهدا خاطراتی از آزادگان و شهیدان عارف كوچولو راوي: همرزم شهيد محمد تقي غيور انزله شانزده ساله بود وازخانواده اي روحاني. اطلاعات مذهبي فراواني داشت. به همين دليل بچه ها به او (عارف كوچولو) مي گفتند. در خط سوم، جايي كه قبضه هاي خمپاره مستقر بودند قرار داشتيم. مي خواستم به خط بروم، با همه خداحافظي كردم او نبود گشتم، كنار رودخانه پيدايش كردم. نشسته بود و با خودش زمزمه اي داشت.آهسته گريه مي كردبه شوخي گفتم:« چيه؟ خلوت كردي! التماس دعا » گفت:«روضه حضرت علي اصغر (ع) مي خوانم».پرسيدم:«چرا حضرت علي اصغر؟» گفت:«ولي تو را كه به خط مقدم نمي برند كه شهيد شوي؟!» گفت:«سه روز ديگر همين جا، كنار قبضه هاي خمپاره، من و سه نفر از بچه ها مستقريم. دو تا از همراهان مي روند.من و يك نفر ديگر اين جا مي مانيم.گلوله هاي خمپاره از طرف دشمن مي آيند. من آن را توي آسمان مي بينم. مي آيد و مي آيد. به زمين مي خورد و تركش آن گلوله مرا پاره مي كند... و دقيقاً همان شد كه گفته بود.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 شادی روح شهدا صلوات. 🕊🍀🥀🕊☘🥀🕊☘🥀
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خاطرات شهدا خاطراتی از آزادگان و شهیدان عارف كوچولو راوي: همرزم شهيد محمد تقي غيور انزله شانزده
آخرین دلگویه مون :) 🥀 ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨ بمونید برامون 🙏 مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست دعوت شده شهدا هستید😍❤️ آخرین قلم 🍃 التماس دعا🕊 پست آخر شبتون شهدایی •|سـرش‌را‌بریدنـد‌وزیر‌لب‌گفت •|فداۍ‌سرت‌سـرکھ‌قـابل‌نـدارد 🌻___________ ↳🥀🕊』 💌••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا