eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.9هزار عکس
17.7هزار ویدیو
351 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید . 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ 🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید حمید«غلامحسین» عارف🌷 🤍شهیدی که روز میلاد آقا امیرالمومنین علیه السلام بدنیا آمد و روز شهادت آقاهم به شهادت رسید 📌پدر در یک سفر کربلا، از خداوند می خواهد که فرزندی به او عطا کند تا غلام اربابش باشد پس از گذشت یک سال در روز مولود کعبه خداوند پسري به او عطا کرد که نامش را غلامِ حسين گذاشتند و پس از گذشت سالها سرانجام مولا غلام خویش را پذيرفت و در روز شهادت مولایمان علی(ع) به دیدار معبود شتافت 🔆شهيد حميد ( غلامحسين ) عارف در یکم خرداد ماه  1336 مصادف با 13 رجب ، ميلاد حضرت علي ( ع ) در داراب دیده به جهان گشود . پس ازسپری دوران طفوليت  ، در هفت سالگي قدم به مدرسه گذاشت. و دوران تحصیلات را با موفقیت سپری کرد و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد و در سال 1355 در دانشسراي شيراز پذيرفته شد  . 🔅با شروع انقلاب اسلامي به خيل امت حزب الله پيوست و  عليه رژيم ستم شاهي به مبارزه برخاست . با تمام شدن دانشسرا به زادگاهش بازگشت و با همکاری دوستانش هسته مقاومت را تشکيل داد.  پس از چندی شغل معلمی در روستاهای ( خسويه و ميانده ) را برگزید. پس از يکسال به تقاضای دوستانش به جهاد سازندگي رفت و مسئوليت اين نهاد را بر عهده گرفت. هنوز شش ماهي از خدمتش نگذشته بود که قدم به سپاه پاسداران گذاشت و به فرماندهي عمليات اين ارگان انقلابي منصوب شد . پس از گذر چند ماه از سوي شوراي شهر ( با حفظ سمت ) داراب شد .
🔆 با آغاز جنگ تحمیلی داوطلبانه به جبهه اعزام شد.مدتی را در جبهه دوش به دوش رزمندگان جنگید و در یک عملیات زخمي شد و به داراب بازگشت . در زمان بهبودیش در سپاه خدمت خود را ادامه داد براي بار دوم در 17 شهريور ماه 60 به جبهه عزيمت کرد که اين بار نيز مجروح شد و پس از بهبودي به داراب بازگشت و چون وضع شهر را مناسب خدمت نديد به بوشهر رفت و فرماندهي عمليات سپاه آن خطه از ميهن اسلامي را به عهده گرفت . حميد در کنار واجبات به مستحبات هم عمل می کرد او فرمانده شايسته گردان و بسيار شجاع بود . فردی زاهد و به جرات مي توان گفت نماز شب را در جبهه ها مي خواند و قطع نمي شد. سرانجام شهید حمید عارف در بیست و دوم تیر ماه 1361 مقارن با بيست و يکم ماه رمضان، شهادت حضرت علی (ع) دعوت حق را لبيک گفت و به ديدار معبود شتافت.
⭕️ اهمیت روزه گرفتن در روزهای دوشنبه و پنجشنبه برای شهید سردار شهيد احمد نبي اسد پور خاطره ای را در این مورد برای دوستانش بازگو کرده که به شرح زیر می باشد: در یک روز گرم تیرماه قرار بر این شد که ما با تعدادي از دوستانمان همراه باحمید به کوهنوردی برويم . طبق روال کوله پشتي را برداشتم ، قمقمه را آب کردم و مقداري نان ، دو تخم مرغ و پنير از آشپزخانه گرفتم و راه افتاديم.وقتي به مقصدمان که چشمه اي بود رسيديم حميد گفت: بچه ها هر کس هر طور دوست دارد بنشيند و صبحانه اش را بخورد اگر کسي دوست دارد تنها بنشيند يا دسته جمعي زير درخت يا هر جا که دوست دارد برود و صبحانه اش را بخورد.  ظهر که شد نماز را خوانديم و...  عصر  حرکت کرديم و به پایگاه رسیدیم. حميد ساکش را کناري گذاشت. من دوست داشتم به حميد در کارهايش کمک کنم کوله پشتي را برداشتم که به انبار تحويل دهم . کوله پشتی سنگین بود و برای من سوال شد.. آهسته زیپ کوله پشتی را باز کردم  و ديدم دو تخم مرغي مقدار ناني که من صبح در کوله پشتي گذاشتم هنوز در کوله پشتي هست. ناگهان یادم افتاد که روز پنج شنبه است ، يادم آمد که حميد دوشنبه و پنجشنبه ها بنا به فتواي امام روزه مستحبي می گیرد. آنهم در آن گرماي تير ماه..  حرفي نزدم علاقه من به حميد بيشتر شد ... 🔖و همسرش می گوید در مسافرتی حمید ناهار نخورد با این حالی که به آن غذا خیلی علاقه داشت وقتی علت را پرسیدم در جواب گفت:  يک بار پاي سفره غذا نشستم ولي فراموش کردم که بسم الله الرحمن الرحيم را بر زبان بياورم ، وقتي که فهميدم همان روز از خودم متنفر شدم.  امروز خیلی گرسنه بودم خواستم از خوردن کباب خودداري کنم . براي اين که خداوند از من راضي شود و مرا ببخشد. هر مسلماني که مي خواهد کاري انجام دهد اول نام خدا را بر زبان مي آورد و چون من فراموش کردم که نام خدا را بر زبان آورم امروز خودم را شکنجه دادم تا هيچ وقت و هيچ موقع ديگر ياد خدا را فراموش نکنم . تا این يک تجربه بزرگي براي من باشد . همرزمانش از خلوت های شبانه حمید می گویند که با دیدگانی اشک بار شهادت را از خداوند طلب می کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆حمید عارف در تیر ماه سال ۱۳۶۱ شمسی، حینِ «عملیات رمضان» در حالی که فرماندهی یکی از گردان های «تیپ ۳۳ المهدی(صلوات الله علیه) » را بر عهده داشت، با آتش دشمن بعثی، بال در بال ملائک گشود. پیکر پاک این شهید، چندین هفته مفقود بود که ماجراهایی در پی داشت. 📌 آن‌چه خواهید خواند، روایتی بسیار خواندنی از شهادت مظلومانه «حمید عارف» است به زبان سردار «محمدجعفر اسدی» فرمانده وقت  «تیپ ۳۳ المهدی(صلوات الله علیه) »👇👇 🔱 من فرماندهی «تیپ ۳۳ المهدی» را قبل از آغاز مرحله دوم «عملیات رمضان» تحویل گرفتم و سریع، نیروها را مهیای شرکت در عملیات کردم. اغلب فرمانده گردان‌های ما کادر ثابت جنگ نبودند و از هر شهری که نیرو آمده بود، فرمانده گردانش هم با او بود. اگرچه این وضع، زیاد دوام نیاورد و دو-سه ماهه، سازمان گردان‌های تیپ المهدی کامل شد زمان حمله فرارسیده بود و کم‌کم داشتیم آماده می‌شدیم برای حرکت به خطوط مقدم که دیدم یک نفر کنار کارون، تکیه داده به دیواری از خانه‌های خشتی نزدیک رود و به نظر می‌رسد غمگین و ناراحت است. نزدیک که شدم، حال و احوال کردم. 📌- بد نیستم. ارادت دارم برادر اسد! 📌- شما رو نمی شناسم. اسم شریفتون؟ 📌. حمید عارف. 📌 آهان! ، فرمانده گردان ۹۹۰، شمایید؟ 📌 ها! 🔰ادامه👇👇
کمی خودش را جمع‌وجور کرد و چهره‌اش باز شد، اما معلوم بود زیاد دل و دماغ ندارد. من هم انگار که احساس تکلیف کرده باشم سر صحبت را باز کردم. مثلا فرمانده گردانمان بود و شب باید تعداد زیادی نیرو را هدایت می‌کرد. خیلی زود به حرف آمد. نگو منتظر بود، سنگ صبوری پیدا کند تا سفره دلش را باز کند. از گرفتاری‌های زندگی گفت و نامرادی آدم‌هایی که در گیرودار مباحث سیاسی و گروه‌بازی‌ها به او تهمت‌هایی زده‌اند. آدم جاافتاده و وزینی بود. اسم کسی را نیاورد. خیلی هم شمرده و آرام حرف می‌زد. از شخصیتش خوشم آمد. گفتم بعد از عملیات پیش ما بماند. خندید و گفت: «خدا باید قبول کنه. اگه امشب زنده موندم، آرزومه.» صبح عملیات، هوا هنوز تاریک بود که «سعید بهادری»، یکی از معاونین تیپ، در حالی که پوشیده از خاک بود آمد دنبالم. گفتم: «سعید آقا توی خاک غلت زدی!» خندید که نه بابا، تایر موتور رفت روی چیزی و پرتاب شدم. مقاومت سخت عراقی‌ها، عملیات را ناکام گذاشته بود و ما با سعید داشتیم تلاش می‌کردیم بچه‌ها را هدایت کنیم تا برگردند به مواضع خودشان. منطقه که آرام گرفت، شهدا و مجروحان را منتقل کردیم عقب. بقیه هم یکی‌یکی آمدند و تسویه گرفتند، رفتند شهرشان، اما خبری از «حمید عارف» نشد. نه در لیست شهدا بود و نه مجروحان. دو نفر را فرستادم سراغ سردخانه‌ها و بیمارستان‌ها. هیچ‌چیز عایدمان نشد. اندک‌اندک شایعات در شهر «داراب» و تیپ المهدی جان گرفت و هرکسی برای حمید عارف حرفی درآورد. حرف‌ها از فرار از جنگ و اسارت شروع شد تا رسید به بدگویی بدخواهان حمید که همه جا شایع کردند او پناهنده شده به عراق⚠️ ⁉️معمای حمید، ۳۵ روزه شده بود که خبر دادند، جنازه‌اش، پشت تپه‌ای پیدا شده. وقتی رسیدیم و جنازه را دیدیم، ناله سعید بلند شد و زد توی سر خودش که وای چه غلطی کردم...! 🤍پیکر شهید عارف همان مانعی بود که ۳۵ روز پیش، سد راه موتور سعید شده و پرتش کرده بود روی زمین. سعید در تاریکی نفهمیده بود و پیکر را پشت تپه انداخته بود. البته مقصر هم نبود. جنازه‌ای که فقط یک کتف و سر باشد و وزنی سه-چهار کیلویی داشته باشد، معلوم است که در آن تاریکی، هیچ‌کس فکر نمی کند جنازه یک آدم باشد. سعید بدجوری احساس گناه می‌کرد و تا چند روز حال طبیعی نداشت. 💔تکه بدن شهید را که دیدم، یادم افتاد به آن شب و درددل‌هایش؛ به آن لحظاتی که از خیلی‌ها ناراحت بود اما از هیچ‌کس نامی نبرد! 🔆خبر پیدا شدن پیکر عارف که به داراب رسید، شایعات خاموش شد. شنیدم که شایعه‌سازان، خجالت زده شده‌اند و آن‌ها که حرف‌ها را این‌جا و آن‌جا با آب و تاب نقل می‌کردند چند روزی خودشان را مخفی کرده‌اند! 🕊کم‌کم کشف راز شد که حمید همان شب که با نیروهای گردانش، سوار کامیون به سمت خط حرکت می‌کند، می‌رود روی تاج ماشین می‌نشیند. نزدیکی‌های خط، گلوله تانک، مستقیم به او می‌خورد و در تاریکی شب هیچ‌کس متوجه نمی‌شود. همه تصور می‌کنند گلوله به کسی نخورده و خود به خود توی هوا منفجر شده. همان روزهای اول هم راننده کامیون و بعضی بچه‌ها می‌گفتند که حمید با ما سوار ماشین شد اما پیاده شدنش را ندیدیم. حرفی که هیچ‌کس باور نکرد تا شایعه سازان در شهر داراب، آسوده کارشان را بکنند. 🌱آن‌چه درباره حمید، هنوز گفتنی است، این‌که باقی‌مانده جنازه‌اش در طول این ۳۵ روز و در اوج گرما و رطوبت هوا، آسیبی ندیده بود و صورتش سالم مانده بود. گواه سخنم، عکس همان دست و سر است که بعد از سال ها، هنوز زینت قابی است که سینه دیوار اتاق محل کارم نصب شده است! 🍂چهلمین روز شهادتش، جنازه حمید عارف روی دست‌های  فراوان دارابی‌ها به سوی گلزار شهدا حمل شد؛ در حالی در فرازی از وصیت نامه‌اش که در همان مراسم، جگر همه را آتش زد، آمده بود: 🍃«خدایا! من خجالت می‌کشم که در قیامت سرور شهیدان بدنش پاره پاره باشد و من سالم باشم. پروردگارا! از تو می خواهم در هر زمان صلاح دانستی شهید شوم، به تمام مقربانت قسمت می دهم، که مرگ در رختخواب نصیبم نکنی و اگر شهادت نصیبم شد، بدنم تکه تکه شود که شرمنده نباشم.» روحمان با یادش شاد 🍃هدیه به روح بلندپروازش صلوات اللهمَّ صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم