eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.8هزار عکس
17.7هزار ویدیو
351 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 🎤حال پای حرف‌های همسر محترمش می‌نشینیم. بانویی که قلمش نافذ است و کلامش گیرا. سرکار خانم محبوبه بلباسی درست مانند همسر شهیدش معتقد است خدا خودش به انسانها عزت می‌دهد و چه عزتی بالاتر از شهادت. 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 وقتی محمد آمد خواستگاری‌ام، هنوز وارد سپاه نشده بود و اصلاً قرار هم نبود نظامی شود، می‌خواست پیش پدرش در مغازه کار کند. زمانی هم که می‌خواست پاسدار شود دو دل بود که برود یا نه. اما من موافق رفتنش بودم چون پدرم هم شغل آزاد داشت و شغلش را دوست نداشتم. بالاخره قسمت بود و سال ۸۲ رسما جذب سپاه شد. زمانی که محمد وارد سپاه شد اصلاً خبری از جنگ نبود و مثل یک کارمند می‌رفت و می‌آمد، به خصوص اینکه او در قسمت ستادی بود نه لشکری و خطر آنچنانی نداشت. همان اوایل ازدواج که تازه وارد سپاه شده بود منتقل شدیم تهران و دو سالی در منطقه نارمک خانه‌ای با ماهی ۴۰ هزار تومن اجاره کردیم، من مریض شدم و شهید بلباسی درخواست انتقالی داد که برگردیم شهر خودمان اما قبول نمی‌کردند، فرماندهانش گفتند یک سال مأموریتی برو ولی دوباره برگرد. اما محمد بعد از یک سال مجدد گفت می‌خواهم در شهر خودم بمانم. پای رفتن محمد را هیچ وقت سست نمی‌کرد. همسرم خیلی به مأموریت می‌رفت اما من هیچ وقت موقع رفتنش نه نمی‌گفتم. حداقل یادم نمی‌آید که گفته باشم؛ فقط بعضی ماموریت‌هایش که پشت سر هم می‌شد می‌گفتم وقتی تو خودت می‌خواهی من که نمی‌توانم بگویم نرو. اما من و بچه‌ها هم به تو نیاز داریم، آخر هم مرا راضی می‌کرد و می‌رفت. 🕊 🕊
🕊 جالب است برایتان بگویم که به شدت مخالف ازدواج بودم ولی آن روز که با محمد صحبت کردیم حس کردم به هم می‌آییم. بیشتر زمان صحبت به خاطره گویی و خنده گذشت. شهید بلباسی در آن جلسه از اخلاق خودش و خانواده‌اش گفت و من هم همینطور. دوست داشتم همسرم با ایمان باشد. آنقدر اخلاقش به دلم نشست که دیگر از تحصیلات و دارایی و شغلش سوالی نکردم حتی پدر و مادرم هم نپرسیدند. محمد بسیار محجوب و سر به زیر بود و خیلی این خصوصیات او را دوست داشتم و به دل من نشست. نه تنها من، هر کسی او را در جلسه اول می‌دید همین حس را پیدا می‌کرد. می‌خندد و ادامه می‌دهد: این اواخر بهش می‌گفتم آنقدر شانست بلند است که همه دوستت دارند. می‌گفت، آره اگر شهید شوم مراسمم خیلی شلوغ می‌شه! 🕊 🕊
🕊 هردو داشتن فرزند را دوست داشتیم. فرزند اولمان فاطمه خانم سال ۸۵ متولد شد. دو سال و ۸ ماه بعد، حسن به دنیا آمد و دو سال بعد هم آقا مهدی را خدا به ما داد. زینب خانم هم بعد از شهادت محمد متولد شد. سرش خیلی شلوغ بود آنقدر که برای تولد مهدی نتوانست خودش را برساند. با اینکه نگهداری بچه‌ها سخت بود اما هر دو نفرمان بچه دوست داشتیم، به شدت درگیر کارهای مربوط به اردوهای جهادی و راهیان نور بود طوری که ۸ سال پیاپی عید را خانه نبود. دوبار در این سفرها همراهش بودم که آخرین آن همین عید ۹۵ بود. من از اوضاع خبر داشتم و عکس‌های شهدا را می‌دیدم، اخبار را پیگیر بودم، عکس فرزندان شهدا را می‌دیدم. فوق‌العاده برایم. دردناک و ناراحت‌کننده بود. پارسال قبل از اینکه جهاد مغنیه شهید شود داشتم عکس چهره‌اش را طراحی می‌کردم، کارم که به نیمه رسید او هم شهید شد و دیگر دست و دلم نرفت کاملش کنم. کلا این بحث‌ها را دنبال می‌کردم، راستش دوست هم داشتم این فضای جهاد را تجربه کنم، نه اینکه محمد برود و شهید شود اما فضای دفاع را دوست داشتم. از طرفی هم چون مسئولیت اردوی استان مازندران را بر عهده داشت و سرش شلوغ بود خیالم راحت بود که سوریه نمی‌رود. محمد می‌گفت: "اگر من به عنوان مدافع حرم نروم دیگری نرود پس چه کسی برود"؟! یک شب اسفند ماه بود، با مادرشوهر و خواهر شوهرم نشسته بودیم، یکدفعه گفت: حالا شاید ما بخواهیم برویم سوریه. مادرشوهرم به خاطر من گفت: نه تو سه تا بچه داری نرو! خیلی ناراحت شد. محمد که مخالفت مادرش را دید گفت: من نروم، دیگری نرود پس چه کسی باید برود؟ تازه قطعی نیست، شاید بروم شاید هم نه. از شهدا خواسته بود که اگر صلاح باشد او به سوریه اعزام شود. جنوب که رفتیم خیلی کم همدیگر را دیدیم و حتی یک عکس هم نتوانستیم با هم بیندازیم. آنجا ما با افراد دیگر می‌رفتیم شلمچه و طلائیه و ایشان اصلاً با ما نمی‌آمد. بعد از ۳، ۴ روز که برگشتیم، رفتیم برای خانه کلی خرید کردیم و در راه پرسیدم: قرار بود یکی از دوستانت کمک کند بروی سوریه، چه شد؟ گفت: نه من دیگر از کسی خواهش نمی‌کنم. از شهدا خواستم اگر صلاح باشد خودشان درست می‌کنند. این اولین باری بود که من این حرف را از او شنیدم، شاید از آنها خیلی چیزها را خواسته بود ولی هیچ وقت بیان نمی‌کرد که من از شهدا چیزی را می‌خواهم. 🕊 🕊
🕊 محمد به دوستش گفته بود یک بار هم که شده من باید بروم سوریه، یکبار من را ببر دیگر نمی‌روم. دوستش آقای صادقی ۱۵ فروردین زنگ زد گفت: امشب داریم می‌رویم آماده‌ای؟ به خیلی از بچه‌ها زنگ زده‌ایم و آنها گفتند ما آماده نیستیم، دو سه روز به ما مهلت بدهید. وقتی زنگ زدند شهید بلباسی به من نگاه کرد و گفت: می‌گوید امشب حرکت است، بروم؟ گفتم: دوست نداری؟ مگر از شهدا همین را نخواستی؟ برو انگار همه تحمل‌ها را که تاکنون کرده بود تمرین بود و همه مقاومت‌ها مقدمه این امتحان. آن شب آنقدر به من شوک وارد شده بود که اصلاً حالم خوب نبود و از لحاظ گوارشی مشکل پیدا کردم. ساعت یازده زنگ زد به فرمانده‌اش و گفت: سردار اجازه بده من بروم هماهنگ کرد زنگ زد عکاسی و گفت: عکس فوری می‌خواهم الان می توانید برایم انجام دهید؟ آنها هم گفتند: باشه بیا. یعنی واقعاً من پر کشیدن او را به چشم دیدم که او دارد پر می‌کشد و می‌رود. باز پیش خودم گفتم: مگر دفعه اول بروند شهید می‌شوند؟! یکبار است دیگر این همه رفتند و برگشته‌اند. خداحافظی آخر ما حال و هوای خداحافظی آخر را نداشت، خیلی عادی نشست کمی با هم صحبت کردیم و گفت اگر من رفتم و شهید شدم درباره من چه می‌خواهی بگویی؟ با خنده و شوخی گفتم: تو برو! بالاخره من یک چیزی می‌گویم. می‌خندیدم ولی هر دو نفرمان دلمان از این حرف‌ها ریش می‌شد، ظاهراً می‌خندیدیم ولی وقتی این حرف‌ها را می‌زدیم هم دل من می‌ریخت و هم خودش منقلب می‌شد. بچه‌ها را کنار کشید و گفت: من می‌خواهم به سوریه بروم، دفعات قبل برمی‌گشتم ولی اینجا شاید برگردم شاید هم برنگردم، می‌خواهم با دشمن بجنگم. به مهدی هم قول تانک و تفنگ داده بود. بعد آنها را خواباند و آمد لباس‌هایش را آماده کرد و گفت چه بپوشم؟ با همان لحن شوخی گفتم: مگر می‌خواهی بروی آنجا تیپ بزنی؟! کوله‌اش را بست و ساعت ۲ حرکت کرد و رفت. وقتی می‌خواستم از زیر قرآن ردش کنم گفتم: آیه‌الکرسی بخوان، اضطراب دارم و او خواند. 🕊 🕊
🕊 بعد از اینکه رفت، اضطراب شدیدی وجودم را گرفت آنقدر که کسی من را اینگونه ندیده بود، تلفن هیچ کسی را جواب نمی‌دادم، عصبی و کلافه بودم، هر کس زنگ می‌زد می‌گفتم تو را به خدا به من زنگ نزنید، مگر قرار است اتفاقی بیفتد که تماس می‌گیرید؟ قبلا هم ماموریت می‌رفت مگر کسی به من زنگ می‌زد؟ می‌خواستم خودم را راضی کنم که چیزی نیست، رفته سوریه و برمی‌گردد دیگر. تمام تماس‌های تلفنی که با هم داشتیم را ضبط کردم. وقتی از اوضاع می‌پرسیدم می‌گفت: نگران نباشی‌ها، هیچ خبری نیست، امن است. در صورتی که اینها ۳ تا عملیات داشتند، بیست و یکم، سی و یکم و آخری هم هفدهم بود. وقتی زنگ می‌زدم باید ۱۰ بار زنگ می‌خورد تا جواب بدهد از بس سرش شلوغ بود. ولی این یک ماه سیر شدیم از بس با هم صحبت کردیم، تلفن تایمر ۱۰ دقیقه‌ای داشت و قطع می‌شد، دوباره ۱۰ دقیقه دیگر صحبت می‌کردیم، گاهی تا ۴۰ دقیقه هم طول می‌کشید. 🕊 🕊
🕊 محمد آقا مرا تشویق می‌کرد که گواهینامه رانندگی‌ام را بگیرم. پیش آمده بود کارهای بیرون از منزل را انجام دهم اما کار بانکی را بلد نبودم. تا اینکه مجبور شدم در این مدتی که محمد نیست این کار را هم انجام دهم. وقتی شنید با خنده گفت: دیگر مستقل شدی گفتم: امتحان آئین‌نامه راهنمایی رانندگی دارم و اصلا نخوانده‌ام. گفت: من می‌دانم تو حتماً قبول می‌شوی و اتفاقاً فردا صبح هم که امتحان دادم قبول شدم. بعد که زنگ زد پرسید: قبول شدی؟ گفتم: بله. گفت: امتحان شهر را هم که قبول شوی یک شیرینی پیش من داری که متأسفانه تا کنار ما بود نشد امتحان بدهم و شیرینی محمد آقا هم ... خیلی موافق فعالیتم در فضای مجازی نبود اما در عین حال می‌گفت: دوست دارم به روز باشی و اخبار را پیگیری کنی. خبرها را هم از من پیگیری می‌کرد. مثلا اخبار ۲۰:۳۰ که شروع می‌شد بچه‌ها تلویزیون را روشن می‌کردند و می‌گفتند: مامان اخبار شروع شده. اینقدر که با هم تلفنی صحبت می‌کردیم به او می‌گفتم: یاد دوران نامزدی افتادم، انگار دوباره من را به آن دوران برگرداندی، یک مدت روابطمان عادی شده بود ولی الان احساس می‌کنم به دوران گذشته و نامزدی برگشته‌ایم و دوباره به اوج دوران حسی رسیده‌ایم. می‌خندید و می‌گفت: خدایا به علاقمندان ما اضافه کن. آن روزها مهدی خیلی روزشماری می‌کرد و بی‌قرار بود. من هم خودم را به آن راه می‌زدم و می‌گفتم حتماً برمی‌گردد. تماس که می‌گرفت فقط می‌خواست بگوید من سالم هستم. در صورتی که آنجا خیلی خبرها بوده و ما تازه می‌فهمیم که چگونه می‌رفته جلو و دوستانش می‌گویند او با این وضعیت نترسی که داشت همان ابتدا باید شهید می‌شد. 🕊 🕊
🕊 آخرین تماسش ظهر همان شبی بود که شهید شد. دقیقا پنجشنبه روز مبعث ساعت ۱۲ و نیم ظهر. شب قبلش ما عروسی پسر عمه‌ام دعوت بودیم. زنگ که زد گفتم: جای تو در عروسی خالی بود، همه می‌پرسیدند تو کجایی؟ می‌گفتند شوهرت قهرمان است. بلند بلند خندید و پرسید: چرا وسط هفته عروسی گرفتند؟ گفتم: مبعث است دیگر، گفت: جدی؟ آنقدر سرشان شلوغ بود که هر وقت زنگ می‌زد روزهای هفته را از من می‌پرسید. گوشی مدام دستم بود مبادا زنگ بزند و متوجه نشوم، یاد فیلم شیار ۱۴۳ افتادم که مادر شهید رادیو به کمرش بسته بود، کلاً در عروسی موبایل خودش و موبایل خودم مدام دستم بود یک لحظه رفتم لباس عوض کنم دیدم گوشی زنگ خورده بعد دیگر زنگ نزد تا فردا ظهرش همان تماس آخر. گفت: مواظب بچه‌ها باش من ۱۴، ۱۵ خرداد برمی‌گردم. اصلا نگران نباشید، فکر نکنید من اینجا دلهره دارم. تو آرام باشی من خیالم راحت است. دفعه آخر تلفنش خیلی قطع و وصل می‌شد. پرسیدم چه شده؟ گفت: اینجا تیراندازی می‌کنند قطع و وصل می‌شود، اگر زنگ نزدم نگران نباش! ممکن است تلفن قطع شود. اتفاقا شب اولی که تماس نگرفت اصلا نگران نشدم در حالی که دفعات قبل اگر ده دقیقه دیرتر زنگ می‌زد می‌خواستم سکته کنم. ولی آن شب تا صبح خانه مادرشوهرم بودیم و کلی هم گفتیم و خندیدیم. فکر کردم حتماً فردا صبح تماس می‌گیرد. روز جمعه همه خبر داشتند جز من. شبکه‌های تلگرامی را مرتب سر می‌زدم اما همسایه‌مان آن روز اینترنت و تلفنم را پنهانی قطع کرده بود. من اصلا منتظر شنیدن خبر شهادتش نبودم، منتظر بودم چند روز دیگر بیاید و اصلاً فکر نمی‌کردم در این مدت شهید شود. حتی یک درصد هم احتمال نمی‌دادم. 🕊 🕊
🕊 جمعه تا ظهر خانه مادرشوهرم بودم. بعدازظهر که آمدم خانه خودمان جاری‌ام زنگ زد گفت ما می‌خواهیم بچه‌ها را ببریم پارک شما هم می‌آیید؟ می‌خواستند مرا ببرند بیرون که نفهمم. اما قبول نکردم و گفتم: کمرم درد می‌کند، دراز کشیدم. آمدند بچه‌ها را بردند پارک و ساعت ۷ برگشتند. جالب است همان روز شهادت محمد، ساعت خانه خوابید، تسیبح در دستم پاره شد، آبگرمکن خاموش شد. با این اوضاع اصلاً نمی‌خواستم فکر بد کنم، می‌گفتم اینها همه اتفاقی است. دلم ریش می‌شد ولی خودم را گول می‌زدم. ساعت ۸ شب می‌خواستم بخوابم، عمویم زنگ زد و گفت: می‌خواهیم با پدرت یک سر بیاییم آنجا، هستی؟ بعد که فهمید در حال خواباندن بچه‌ها هستم خیالشان راحت شد که سمت موبایل هم نمی‌روم و منصرف شدند. بعد از عمو یکی از دوستانم از تهران زنگ زد و گفت: نگران نباشی‌ها آن خبری که داده‌اند تکذیب شده. اصلا به روی خودم نیاوردم که بی‌خبر هستم. گفتم: آهان، باشه دست شما درد نکنه. بعد رفتم گوشی محمد آقا را آوردم و از طریق سیم کارت، اینترنت گوشی را فعال کردم، دیدم چه خبر است و تا آخر قضیه را گرفتم اما باز به روی خودم نیاوردم تا ساعت ۱۲ شب. به داماد خواهر شوهرم که دوست صمیمی محمد بود و شهید بلباسی باعث ازدواجشان شده بود زنگ زدم. او آدم خیلی منطقی و آرامی است، قضیه را گفتم و خواهش کردم خبری برایم بگیرد. دیدم دارد گریه می‌کند. با شنیدن صدای گریه‌اش کلاً ماجرا را فهمیدم. 🕊 🕊
🕊 ساعت ۱۲ به پدرم زنگ زدم، گفتم بیایید ببینیم چه خبر است؟ آنها فکر کرده بودند ما خواب هستیم. یعنی تمام این مدت من خودم را حفظ می‌کردم و به روی خودم نمی‌‌آوردم. آنها که آمدند اینقدر سست بودم که وقتی وارد شدند نتوانستم از جایم بلند شوم . عمویم گفت: نگران نباش من تکذیبیه می‌نویسم، شکایت می‌کنم از دستشان که چرا این خبرها را زده‌اند چون اصلا چنین چیزی نیست، اسم شهید کابلی را گفتند ولی اسمی از محمد نیاوردند. گوشی عمویم در شارژ بود و قفل نداشت. پنهانی گوشی را باز کردم و دیدم همسایه‌مان پیام داده که خانواده محمد آقا فهمیدند؟ من بیایم بالا؟ تا آن موقع می‌خواستم خودم را کنترل کنم و بگویم حالا شاید مجروح شده و به خودم امیدواری می‌دادم. اما همان لحظه یک پیام دیگر از پسر عموی محمد آمد که نوشته بود: شهادتش مبارک و عکس جنازه او را فرستاده بود. وقتی عکس را دیدم، آنجا دیگر مطمئن شدم و نتوانستم خودم را کنترل کنم...😭😭 وقتی عکس را دیدم ناخودآگاه یاد کربلا و حضرت زینب افتادم، جنازه محمد سالم سالم بود، فقط از پشت سر یک تیر خورده بود و انگار خواب بود. آن لحظه فقط نام امام حسین(ع) را صدا می‌زدم و آن صحنه برایم تداعی می‌شد که چقدر سخت است. از خدا شکوه نکن، از خدا گلایه نکن، فقط سرت را روی شانه های آرامش بخش خدا بگذار و های‌های گریه کن، خودت را به خدا بسپار و از او کمک بخواه، خودت را در آغوش گرم خدا گم کن... رفتم نماز شکر خواندم. قبلش وقتی خواستم وضو بگیرم دیدم چقدر سخت است که تو، بعد از این اتفاق نماز شکر بخوانی! در آن لحظه و اوج ناراحتی و اضطراب و بی‌قراری و درد و غصه که به همه چیز فکر می‌کنی و شوهرت را هم از دست داده‌ای، بخواهی نماز شکر بخوانی خیلی سخت است. شاید دو روز بعد راحت‌تر بتوانی بخوانی. مادران شهدا وقتی می‌گویند لحظه شنیدن خبر شهادت فرزندانمان نماز شکر خواندیم، وقتی همسر شهید کابلی گفت: من سجده شکر کردم، بدانید خیلی سنگین است. در لحظه نماز گریه می‌کردم که خدایا! چقدر سخت است، حضرت زینب(س) وقتی می‌گوید (ما رأیت الا جمیلا) چطور ما حسین حسین می‌کردیم بدون اینکه درکی داشته باشیم؟ واقعا سخت است. 🕊 🕊
🕊 آن شب همه خیلی گریه کردند. من و مادرشوهرم و خواهرهای محمد آرام بودیم ولی مهمان‌ها خیلی گریه می‌کردند. تا صبح مهمان می‌آمد و بچه‌ها بیدار شدند، فاطمه شروع کرد گریه کردن، حسن به روی خودش نمی‌آورد، مهدی فهمیده بود ولی لج کرده بود و چیزی نمی‌گفت. در آن ولوله فرصت نکردم خودم به بچه‌ها بگویم ولی خودشان متوجه شدند چون دیگر مهدی نمی‌گوید بابا کجاست؟ چرا نمی‌آید؟ دیشب تب کرده بود و هذیان می‌گفت. از هذیان گویی‌اش خنده‌ام گرفته بود. می‌گفت: مغزم داغ شده خنکش کن. یا می‌گفت: بابایی بد است چرا نمی‌آید؟ تا چند روز قبل اصلا به این قضیه فکر نمی‌کردم که خب حالا من مانده‌ام و چهارتا بچه، ولی الان فکر می‌کنم چقدر مسئولیتم سنگین است، چون از این به بعد اگر خطایی از بچه‌ها سر بزند دیگر نمی‌گویند پدرشان مقصر است می‌گویند مادرش نتوانست آنها را خوب تربیت کند. نگاه خدا چقدر تحمل این ماجرا را آسان می‌کند. اضطراب از نبودن پدر بچه ها مسلماً در وجودم زیاد بود اما چند روز پیش موضوعی را شنیدم که پیش از آن به گوشم نخورده بود و خیلی قوت قلبم شد. در مراسمی یک آقای روحانی از قم آمده بود و می‌گفت: سرپرست بچه‌های یتیم و شهدا خود خداست. شما نگران چه هستید؟ این را که شنیدم خیلی آرام شدم و برایم خیلی جالب بود. انقدر حرف‌های آن روحانی در مورد مقام شهدا به دلم آرامش می‌داد که دوست داشتم کسی با من حرف نزند و تماما حواسم به سخنرانی باشد. به بچه‌ها هم گفتم ناراحت نباشید که بابا شهید شده و ما تنهاییم، حضرت آقا دیگر بابای ماست، بابای ما دیگر بزرگ است. با فاطمه؛ دختران دیگر شهدا را در برنامه ملازمان حرم، هر روز نگاه می‌کردیم. به او می‌گفتم: ببین اینها پدرشان شهید شده ولی باز هم چقدر مقتدر هستند و چقدر زیبا حجاب دارند. 🕊 🕊
🕊 محمد آقا وقتی متوجه شد فرزند چهارمی خدا به ما عنایت کرده گفته بود: حس می‌کنم فرزندمان دختر است و اسمش را با خودش آورده چون ظهر عاشورا به دنیا می‌آید، اسمش را زینب بگذاریم. برخی افراد می‌گویند چه دلیلی دارد ایرانی‌ها بروند در خاک یک کشور بیگانه بجنگند؟ یا اینکه اگر نروند جنگ زودتر تمام می‌شود. اولاً از کجا معلوم است که اگر ایران در سوریه حضور داشته باشد صلح برقرار شود، این حرف‌ها از زبان رسانه‌های بیگانه مطرح می‌شود، حرف‌هایی که پایه و اساسی ندارد، مانند آتش‌بسی که اعلام کرده بودند و آن بلا را سر رزمندگان ما آوردند. دوما که مسلم است دشمن، دشمن قسی القلبی است و باید از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) دفاع کنیم، چرا که تکفیری‌ها گفته بودند می‌رویم شهر دمشق را می‌گیریم و قرار بود دوباره به ساحت این دو بانوی عزیز هتک حرمت شود. یکی از بچه‌های رزمنده تعریف می‌کرد، تروریست‌ها آدم‌های فوق‌العاده وحشی هستند و در جیب‌هایشان پر از قرص روانگردان و آمپول بود، وقتی یکی را با تیر می‌زدی اینقدر مست و غیر طبیعی بود که نمی‌افتاد. جدای از ناین مساله اعتقادی، اگر مدافعان حرم در سوریه نجنگند دشمن آرام آرام جلو می آید و به مرز ما می‌رسد، بنابراین عقل حکم می کند که باید در سوریه جنگید. افرادی که می‌گویند نباید ایران در سوریه باشد و باید مذاکره کنیم واقعا دلایل عقلی و منطقی‌شان چیست؟ نتیجه این همه مذاکرات چه شد؟ قدرت‌های استکباری هزینه‌های هنگفتی برای پیروزی این تروریست‌ها می‌کنند. از گاز استریلی که یکی از جزئی‌ترین امکانات جنگی است گرفته تا تسلیحات؛ آن وقت عجیب است که عده‌ای چشمشان را روی این واقعیت‌ها می‌بندند. در مسئله سوریه متاسفانه حرف و عمل برخی از مسئولین ما خیلی فرق می‌کند. حرف می‌زنیم و مذاکره می‌کنیم ولی در عمل مجبور هستیم برویم و بجنگیم چون چاره‌ای نداریم. 🕊 🕊
🕊 حرف‌هایی که معاندین نظام مطرح می‌کنند و متاسفانه برخی از مردم خودمان هم ساده‌لوحانه باور می‌کنند بسیار است. مثلا می‌گویند مدافعین حرم پول می‌گیرند و به جنگ می‌روند. فیش حقوقی ما که مشخص است و والله یک ریال اضافه بر آن نمی‌گیریم. اتفاقا قبل از عید قرار بود محمد از اداره‌شان یخچال قسطی بگیرد. منتها به ما گفته بودند باید ۶۰۰ هزار تومان پیش‌قسط بدهید کالایتان را تحویل بگیرید. شهید بلباسی هیچ وقت حق مأموریت‌هایی که در عید می‌رفت نمی‌گرفت، می‌گفت اینها باشد به حساب رد مظالم. وقتی خواستیم یخچال بگیریم پولمان نمی‌رسید. گفت: راضی هستی حق مأموریت را بگیریم برای یخچال؟ گفتم: نه. حالا اشکال ندارد. چند ماه دیرتر می‌خریم. شهید بلباسی به قدری به سپاه علاقه داشت که می‌گفت اگر روزی بگویند دیگر به تو حقوقی نمی‌دهیم می‌روم یک کار دوم می‌گیرم اما از سپاه بیرون نمی‌آیم، اصلا به کارش دید مادی نداشت. گیریم که ما پولی بگیریم، آیا با پول امید آمدن همسرم به خانه برمی گردد؟ اگر بچه‌های من بروند پارک و دلشان بخواهد مانند بقیه دوستانشان، پدرشان کنار آنها باشد، جواب این حس را پول می‌دهد؟ چقدر باید بگذرد تا فرزندانم عادت کنند که دیگر قرار نیست پدرشان در را باز کند و بیاید داخل؟ این‌ها با پول قابل قیاس است؟ کسی حاضر می‌شود این لحظه‌ها را به خاطر پول از خانواده‌اش دریغ کند؟ شما میلیاردها تومان پول داشته باشید، کاخ بسازید ولی وقتی پدر نباشد چه فایده؟ این موضوعات هم احساسی است و هم عقلی. هر کسی هم که این اتهامات را می‌زند می‌داند چه دارد می‌گوید منتها نمی‌فهمم چرا خودشان را به آن راه می‌زنند؟... 🕊 🕊