eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.9هزار عکس
17.8هزار ویدیو
351 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از وصیت نامه شهيد «حسين علم‌الهدی» بشرح زیر است: «خدایا این سرزمین پاک در دست ناپاکان است، در همین 20 کیلومتری من در همین تاریکی شب علی می خواست و به نخلستان می رفت فاطمه وضو می گرفت پیامبر به سجده می رفت و حسن و حسین به عبادت می پرداختند این خانه کوچک این سنگر این گودی در دل زمین این گونی های بر هم تکیه داده شده پر از حرف است فریاد است غوغاست ... تنهایی عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است خدایا این خانه کوچک را بر من مبارک گردان در این چند روز با خاک انس گرفته ام بوی خاک گرفته ام رنگ خاک گرفته ام حال می فهمم که چرا پیامبر علی ابن ابیطالب را ابوتراب نامید. خدایا اگر من در دل سنگرم تو در دل من و در دل سنگر هر دو حضور داری لحظات چگونه می گذرد عبور زمان مانند عبور آب بحری از جلوی چشمان کاملا ملموس است؛ اما زندگی در این خانه کوچک که یک قلب پر طپش است یک دل خاکی است در زمین خدا در متن پاکی نمی تواند تکرار پذیر باشد آری ... تنها موهبتی است الهی در تنهایی از تنهایی بدر می آییم در تنهایی به خدا می رسیم ... و در سنگر تنها هستم»
دل نوشته های سردار شهید «سید حسین علم الهدی» زمان مي گذرد. عبور زمان در كنار برادران خاطره مي سازد . اعمال متهورانه و بي باكانة بچه ها حماسه مي آفريند. منصور در كنار اصغر شهيد شد و اصغر شاهد شهادت او بود.  نیود شاهد: «من در سنگر هستم، در اين خانة محقّر، در اين خانة فرياد و سكوت، فرياد عشق و سكوت. در اين خانة سرد وگرم، سردي زمستان و گرماي خون. در اين خا نة ساكن و پرجوش و خروش، سكون در كنار رودخانه و هيجان قلب و شور شهادت . خا نة نمناك و شيرين، نم آب باران و طعم و لذت شيرين شهادت . خا نة بي شكل و زيبا، بي شكلي ساختمان و زيبايي ايمان . خانة كوچك و باعظمت، كوچكي قبر و عظمت آسمان . اين خا نة كوچك، ا ين سنگر، اين گودي در دل زمين، اين گوني هاي برهم تكيه داده شده پر از حرف است، فرياد است ، غوغاست... صداي پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زباني منصور. بغض گلويم را گرفته، قطرات اشكم هديه تان باد. تنهايي، عميق ترين لحظات زندگي يك انسان است . خدايا اين خانةكوچك را بر من مبارك گردان. در اين چند روز با خاك انس گرفته ام، بوي خاك گرفته ام، رنگ خاك گرفته ام. حال مي فهمم كه چرا پيامبر(ص)، علي بن ابي طالب (ع) را ابوتراب ناميد. * «زمان مي گذرد. عبور زمان در كنار برادران خاطره مي سازد . اعمال متهورانه و بي باكانة بچه ها حماسه مي آفريند. منصور در كنار اصغر شهيد شد و اصغر شاهد شهادت او بود . اصغر در كنار رضا شهيد شد و رضا شاهد شهادت اصغر بود، ولي رضا در تنهايي شهيد شد . راستي راستي شهدا همه با هم بودند . در چه جمع با صفايي ! در شهادت منصور، در مسجد، اصغر شهيد براي مردم از منصور حرف زد . وقتي خواستيم كه در خانة اسكندري شهيد برويم ، اصغر شهيد شعار «ما تشنه هستيم ، بهر شهادت » را سرود. در خيابان حصيرآباد ، وقتي منصور شهيد شد ، رضاي شهيد در فراق منصور گريه كرد و صادق (آهنگر ان) براي آنان نوحه مي خواند و صداي دلنشين و پر جاذبه اش مرا به گريه مي انداخت. بابك معتمد، قنادان ، اميرطحان در ساحل كارون بودند . دهبان و احمد مشك در ساحل كرخه ... شايد طبيعت جاي دجله و فرات را با كرخه و كارون تعويض كرده است. *- امشب پاس دارم ، ساعت 1 تا 2 بامداد . چه شب باشكوهي ! شب چه باشكوه است ! من به ياد انس علي بن ابي طالب (ع) با تاريكي شب و تنهايي او مي افتم. او با اين آسمان پرستاره سخن مي گفت . سر در چاه نخلستان مي كرد و مي گريست. در اين دل شب ابوذر برمي خيزد و نماز شب مي خواند . سلمان برمي خيزد و قرآن مي خواند. صداي او را مي شنوي؟ در اين دل شب پيامبر شبيخون مي زند. بني اسد، غزوة خيبر. در اين دل شب ياد عزيزانم « اصغرگندمكار » ،« رضا پيرزاده » و « منصور معمارزاده » كه در شب هاي رمضان باهم دعا مي خوانديم، بعد ما مي خوابيديم، اما منصور بيدار مي ماند و ادامه مي داد... در اين دل شب ياد عزيزم رضا پيرزاده كه با هم نهج البلاغه مطالعه مي كرديم، ياد اصغر گندمكار كه باهم قرآن كار مي كرديم ... در اين شب، مرداني چون« خميني » در حال عبا دتند و امشب كه پاسم تمام شد ، به طور حتم فردا آيات خدا را دربار ة نماز شب در قرآن مطالعه مي كنم.
دل نوشته: دلدادگی با شهید محمد حسین علم الهدی  زمانی که مرا به مزارت دعوت کردی و آن اشکها و ناله های از سویدای دل را می شنیدم با خود میگفتم این ها چگونه دلداده اند؟ محمد حسین زهرا (س) من با تمام وجود خود اقرار می کنم که شهیدان زنده اند بارها جنوب آمده ام و بارها فاتحه ای خواندم و گذشتم.... قتلگاه برایم مفهومی نداشت زمانی که مرا به مزارت دعوت کردی و آن اشکها و ناله های از سویدای دل را می شنیدم با خود میگفتم این ها چگونه دلداده اند؟ داستان ها را شنیدم، نامه های دعوت عروسیشان و متحول شدنهایشان را دیدم اما هنوز نمی فهمیدم که چگونه چون عاشقی بی قرار برسر مزارت نجوای حسینم را سر می دهند؟ ده روز گذشت و به آخرین روز و زمان بازگذشت ما از یادمان رسید ولی من هنوز به آن حس زیبایی که می دیدم نرسیدم. بچه ها ناله ها سر دادند و به شهدا می گفتند کاری کن که نرویم و از آرزو هایشان می گفتند ولی من فقط با دیدنشان گریه ام میگرفت و فقط همین. چند روز ازآمدنم گذشت و یک روز با فرمانده هویزه درد و دل کردم و شب هنگام در خواب پسربچه ای را در قرارگاه راهیان نور و معراج دیدم که اورا محمد حسین زهرا (س) صدا می زدم. بله او سید محمد حسین علم الهدی بود نمیدانم شایدهم... بعدها یکی از آرزوهایم و بهتر است بگویم بزرگترینش را برآورده کرد  ... شعرهایم همه از حافظه ام پاک شدند هرکجا حرف غزل بود تو رامی خواندم خوشا آنان که جانان می شناسند طریق عشق و ایمان می شناسند بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند