عشق پاکی که به شهادت ختم شد...
وقتی صدیقه در سپاه بانه بود، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهید محمود خادمیکم کم به او علاقهمند شد. محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که «چرا ازدواج نمیکنی؟» گفته بود: «هنوز همسری را که میخواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکردهام. من کسی را میخواهم که پا به پای من در تمام فراز و نشیبها، حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد...»ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم گرفت با او ازدواج کند.
اما مدت زیادی نگذشت که صدیقه هدف اصابت گلوله منافقان قرار گرفت و محمود خادمیخود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند. پس از چند ساعت که از آن اتفاق دلخراش میگذشت، محمود با چهرهای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت و با حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد و در آن جمع گفت: «بچهها من هم دیگه عمری نخواهم داشت.»
حدود دو ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹، محمود خادمیفرمانده اطلاعات سپاه بانه، در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارش را به بیمارستان برساند، توسط ضدانقلاب هدف حمله قرار گرفت. او تا آخرین گلوله خود مقاومت کرد.
افراد مهاجم، غافل از اینکه او راننده ماشین نیست؛ بلکه محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه است، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم وکینه خود، قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلولههای تخم مرغی از بین بردند.
خداحافظ خداحافظ
چند روز قبل از شهادتش هم خواب عجیبی دیدم؛ خواب دیدم، عدهای دور هم نشستهاند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمیاند، نورانیاند، نمیدانم کی هستند، اما میدانم جمع با اهمیتی هستند، من از پشت در میبینم، یکی از بین آن جمع بلند شد. گفتن، آقا امام زمان(عج) هستند. دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
وقتی این خواب را برای چند نفر تعریف کردیم گفتند که خواب خوبی است و به این معنی است که سربازی او مورد قبول امام زمان(عج) واقع شده است.
پرندهای که از قفسگریخت
دفعه دومی که رفت کردستان حس میکردم مانند پرندهای است که از قفسگریخته و به سوی آزادی پر گشوده است. البته اینبار با مخالفت پدر و مادرم روبهرو شد ولی آنقدرگریه و بیتابی کرد که بالاخره مجبور شدند به رفتنش رضایت دهند. به خوبی به یاد دارم که موقع رفتن میگفت: اینبار حتما شهید خواهم شد.
در اواسط تیرماه دوباره راهی کردستان شد و اینبار به بانه رفت و در آنجا تمام نیرویش را در راه فعالیتهای فرهنگی گذاشت. در تلفنهایی که به خانه میکرد از نحوه برخورد مردم با خود و همچنین کارهایی که انجام میداد حرف میزد. فعالیتهایش تا جایی ادامه یافت که از طرف ضدانقلاب بهعنوان یک عضو فعال و خطرناک مورد شناسایی قرار گرفت.
در سنندج مدتی عهدهدار زندان زنان شهر شده بود. در همان مدت کم آنقدر با زندانیان صحبت میکند و آنچنان در دلشان جای میگیرد که ضدانقلاب در نامه تهدیدآمیزی برایش مینویسد: و مپندار که ما نیز با تو همین رفتاری را میکنیم که تو با ما کردی و بدان که در صورت دستگیری، لحظهای زنده ات نخواهیم گذاشت و پوست تنت را با کاه پر خواهیم کرد. بعدها از توابین منافق شنیدیم که بعد از ترور صدیقه، رجوی در پادگاناشرف عکسش را بلند کرده و گفته: ما اینجور آدمها را میکشیم.
در بانه جذب سپاه و جهاد میشود و به مناطق مختلف میرود و آموزش مردمی که در اثر تبلیغات ضدانقلاب دور از هرگونه تبلیغات اسلامی گرفته بودند به عهده میگیرد.
در آخرین تماس تلفنی گفت هیچگاه تا این اندازه به شهادت نزدیک نبوده ام، بعد هم این شعر را خواند:
شهیدم من شهیدم من
خدا را روسفیدم من
به کام خود رسیدم من
گر تو را مادر ندیدم من
دعای نیمه شب برای شهادت
مریم خواهر صدیقه، که پنج سال از او کوچکتر است و نزدیکترین فرد خانواده به صدیقه محسوب میشود میگوید: زمانی که دختر کوچکی بودم به یاد دارم که او را در آرزوی رسیدن به هدفی مشتاق و بیتاب میدیدم. بهنظر میرسید که از همان روزی که قدم در این راه گذاشت میدانست که به شهادت خواهد رسید.
شبها چراغ اتاقش تا نیمه شب روشن بود، صبح که میرفتم میدیدم کتابها دورش ریخته و تمام حرفهایش را روی کاغذ آورده.
اکثر شبها نماز شب میخواند و هر شب بعد از نماز شب، ساعتها با خدا راز و نیاز میکرد و از او شهادت میطلبید. و از من نیز میخواست که دعا کنم تا او شهید شود. ما اصلا نمیدانستیم او طبع شعر هم دارد. تکههای جالب ادبی دارد که در مورد امام و انقلاب و شهادت است و این مسائل از اوایل انقلاب در فکر او بوده و از ابتدا هم به فکر شهادت بوده است.
دغدغه هدایت دوستان تا آخرین لحظات زندگی
صدیقه حدود یک ماه قبل از شهادتش در نامهای به یکی از دوستانش که افکار انحرافی داشت نوشته بود که وقتی این نامه به دست شما میرسد من دیگر در این دنیا نیستم و...
این نامه به شرح زیر است:
«سلام خواهرم الان من در سقز هستم احتمال هر برنامهای هست صددرصد وقتی نامه رسید بدستت،من نیستم و به عبارتی دیگر بنا به عقیده خودم روحم از جسم ناچیزم اوج میگیره و به خدا میرسد.
امّا چرا گفتم خدا؟ چون میخوام بگم خدا وجود داره نه وجودی که من و تو داریم که خیلی عظیمتر و بزرگتر از آن چیزی که میدونیم و هستیم. بارها میخواستم در مورد خدا باهات حرف بزنم و هر بار دیدم سدی فراراهمان است ،آنقدر پاک و بزرگ و عظیم بودی برایم ،که باور این مسئله که تو خدا را نفی میکنی برایم غیرقابل فهم و قبول بود،گفتی خدا نیست پس باید چیزی باشد که تو بگویی نیست که آن هم میشود انکار.
مثل اینکه من درختی را میبینم و میگویم درختی نیست. این یک حقیقت است، در ضمن به تو میگویم که پرستش خدا و کلا پرستش در ذات و فطرت هر انسانی است، چرا که وقتی خدا را برداشتیم و جایش علم را گذاشتیم و حتی هگل در گفتههای مشهور خود به وضوح این مسئله را روشن میکند که تاریخ را به جای خدا گذاشته است. خواهر خوبم میبخشی که اینقدر پرچونگی کردم، باور کن که آرزو داشتم که با هم بودیم و مسایل این جا را با چشم میدیدی و خیانتهایی که شده و بهنظرت خدمت آمده است را از جلو میدیدی چون میدانم آنقدر صداقت داری که با دیدی بازتر و جدا از چارچوب زندانی سازمانت، دیدگاههایت را تشریح کنی.
خب شاید وقت خداحافظی رسیده آری باید از دوستیها برید، دلبستگیها را دور ریخت اما مثل پرندهای که میمیرد، پروازش را بهخاطر داشته باشیم، چرا که شاید لحظهای از پرواز او را نظارهگر بودهایم امّا من از دوست خوبم و خواهر مهربونم میخوام که به وصیت من عمل کنه و بره و خدا را بشناسه، ببینه که چیه که به ما قدرت میده، چیه که ما رو از خونه بریده و ما رو به اجر آخرت پیوند ابدی داده. خواهر برای مناشک نریز و بدان من لحظهای آرام میخوابم که جای خالیم را به وسیله تو پر ببینم و صدای اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسولالله را بشنوم.
قرآن من رو از مادرم میگیری و همیشه با خودت نگهدار»
در آخر نامهاش هم برای ما نوشته بود که هر وقت دوستش شهادت را گفت یک قرآن که نزدمان هست به او بدهیم.
شهادت به دست منافقان
چند نیروی خانم دیگر وارد شهر بانه شده بودند و به گروه جهاد ملحق میشوند. درست روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۹ بود و صدیقه در اتاقش مشغول تعلیم اسلحه به این گروه جدید بوده که ناگهان یکی از آنها تیری به سمت او شلیک میکند. او هم بدون اینکه داد و فریادی بکند، در حالی که خون از چادرش بر روی زمین جاری شده بوده، از اتاق خارج میشود و وقتی برادران سپاهی میپرسند چه اتفاقی افتاده میگوید: چیزی نشده، نترسید! من تیر خوردهام!
بلافاصله او را به بیمارستان میبرند و در آنجا هم به همه روحیه میداده و دائم میگفته چیزی نیست نگران نباشید. حدود دو ساعت بعد هم قلم و کاغذ میخواهد و وصیت نامهاش را مینویسد و بعد به شهادت میرسد.
به گفته دوستانش، آن شب همه سپاه بانه تا صبحگریه میکردند و فردای آن روز هم وقتی مردم بانه متوجه قضیه میشوند ناله و فریادشان به آسمان بلند میشود، گویا فرزند خودشان را از دست داده بودند.
ترس ضدانقلاب از بانوی جوان مسلح
طبق گفته این فرمانده، صدیقه علاوهبر شهامت و شجاعت فوقالعاده، از هوش و ذکاوت و معلومات اسلامی خوبی برخوردار بوده و همین مسائل هم باعث شده بود که بتواند کلاسهای عقیدتی و فرهنگی را به خوبی اداره کند و کلاسهای متعددی در سطح بانه داشته باشد. صدیقه در اکثر روزها به خانه شاگردانش میرفت و از نزدیک با فرهنگ مردم کرد آشنا میشد و سعی میکرد حتی در حل مشکلات خانوادگی نیز به آنها کمک کند.
به گفته فرماندهشان او همیشه هنگام حرکت در شهر یک کلاشنیکف قنداق تاشو و دو نارنجک به همراه داشت و آنها را زیر چادرش پنهان میکرد، بهگونهای که هیچکس حتی فکرش را هم نمیکرد. حتی دو بار ضدانقلاب تصمیم به حمله مسلحانه به خانمها میگیرد؛ ولی وقتی میفهمند که او مسلح است وحشت کرده و جرات کوچکترین حرکتی را پیدا نمیکنند.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🔅 روزت مبارک دختر جهادگر نمونه و قهرمان ایران 🌸 *شهیده صدیقه رودباری ، جهادگر بود ، ایشان متولد ۱
ثواب اعمال امروز کانال روهدیه میکنیم به روح شهیده بزرگوار، شهیده صدیقه رودباری
🕊🌹🕊🌹🕊
شادی روحشون صلوات.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🔅 روزت مبارک دختر جهادگر نمونه و قهرمان ایران 🌸 *شهیده صدیقه رودباری ، جهادگر بود ، ایشان متولد ۱
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
بمونید برامون 🙏
مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست☺️
دعوت شده شهدا هستید😍❤️
آخرین قلم 🍃
التماس دعا🕊
پست آخر
شبتون شهدایی
🌻___________
#تودعوتشدھیشهدایی💌••