#سخن_دوست #شکرنعمت
🌹 امام صادق علیه السلام فرمودند:
🔹اگر نزد خداوند عبادتی بهتر از شکرگزاری در همه حال بود که بندگان مخلصش با آن عبادتش کنند، هر آینه آن کلمه را درباره همه خلقش به کار میبرد، اما چون عبادتی بهتر از آن نبود از میان عبادات آن را خاص قرار داد و صاحبان آن را ویژه گردانید و فرمود: «واندکی از بندگان من سپاسگزارند».
📚 کنزالعمال، ج۱۳، ص۱۵۱، ح۳۶۴۷۲
🌹 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
🌹 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
زندگی نامه ی شهدا
این وبلاگ از طرف سپاه پاسداران تربت حیدریه حوزه سوم ثارالله تهیه شده است
شهیدمصطفی شاکری منظری
مصطفی شاکری در خرداد ماه سال 1343 در روستای مَنْظَر از بخشمرکزی شهرستان تربت حیدریه به دنیا آمد. دوران کودکیاش در روستایمنظر سپری شد و در همان جا پا به مدرسه نهاد. پدر بنا به عهدی که کردهبود در تابستانها که مدرسه تعطیل میشد، مصطفی را برای آموختن علومدینی به مدرسهی علمیهی تربت میفرستاد. پس از پایان دورهی ابتداییمصطفی برای تحصیل در مقطع راهنمایی به تربت حیدریه رفت. در سالسوم راهنمایی دچار بیماری شد و برای درمان به مشهد منتقل گردید. درمشهد عنایت امام رضا(ع) شامل حالش شد و شفا یافت اما این امر سبببازماندن او از تحصیل گردید. دورهی نوجوانی او با کمک به پدر در کارکشاورزی، مطالعهی کتابهای مذهبی، ورزش و شرکت در فعالیتهای انقلابهمراه شد در سال 1360 وارد بسیج شد و مدت شش ماه برای حفاظت ازمجلس شورای اسلامی به تهران رفت. او پس از بازگشت به زادگاهش درخرداد ماه سال 1361 به طور رسمی به سپاه پاسداران پیوست و بلافاصلهبه جبهه اعزام شد. شاکری در لشکر 5 نصر سمت معاون گروهان را به عهده گرفت و در عملیات رمضان شرکت نمود. او در سال 1362 به تربتبازگشت و مدت یک سال معاون بسیج تربت حیدریه بود. اما در سال 1363 دوباره به جبهه اعزام شد و مسؤول محور لشکر پنج نصر گردید. مصطفی شاکری در این سالها فرماندهی گروهان، فرماندهی دسته و معاونت گردانرا تجربه کرد و مدتی نیز در بخش اطلاعات و عملیات بود. او پس از مدتی بهلشکر ویژهی شهدا پیوست و همرزم شهید کاوه گردید در طول این سالهااو در عملیات مختلف از جمله «مسلمبن عقیل»، «والفجر 1» و «والفجر2» شرکت جست.
آخرین مسؤولیت او مسؤولیت محور کربلای 2 بود. در اینعملیات و به هنگامی که همراه با همرزمش «محمود کاوه» میکوشیدچهارمین سنگر کمین عراقیها را از پیش رو بردارند، بر اثر شلیک یک چهارلول در ساعت یازده شب مجروح گردید و در ساعت یازده روز بعد در نهمشهریور ماه سال 1365 به شهادت رسید. پیکر آن شهید پس از انتقال بهشهرستان تربت حیدریه در مزار شهدای روستای منظر به خاک سپردهشد.
شهید مصطفی شاکری منظری : فرمانده محور عملیاتی تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هشتم خرداد ماه سال 1343 در روستای منظر یکی از روستاهای شهرستان تربت حیدریه به دنیا آمد. ابتدا در روستا به کودکستان و پس از آن در سه ماه تابستان برای فراگیری قرآن به مدرسه علمیه ی شهر تربت حیدریه رفت. کودکی فعال و پر جنب و جوش و جسور بود.
دوره ی ابتدایی را بین سال های 1355 ـ 1350 در روستای منظر و دوره ی راهنمایی را در مدرسه ی کارخانه قند تربت حیدریه بین سال های 1356 تا 1359 به اتمام رساند. در سال دوم راهنمایی ( که همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی بود ) به همراه تعدادی از دانش آموزان در فعالیت هایی از جمله تعطیل کردن کلاس های درس و شرکت در راهپیمایی ها نقش به سزایی داشت. در تظاهرات دیگران را نیز به این کار تشویق می کرد. به نهج البلاغه و مناجات های عارفانه علاقه ی زیادی داشت. در سال 1360 به مدت شش ماه بسیج شد و بعد از اتمام دوره ی آموزش با عضویت در سپاه پاسداران عنوان محافظ نمایندگان مجلس انتخاب گردید. با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از کشور، ناموس و دین اسلام و به دستور امام خمینی که گفته بود همه به جبهه بروند ,به جبهه های حق علیه باطل شتافت. در سال 1361 به جبهه های جنوب اعزام شد. ابتدا به عنوان مسئول دسته در گردان شهید رجایی از لشکر 21 امام رضا (ع) حضور داشت. با همین مسئولیت در عملیات رمضان در منطقه ی شلمچه شرکت کرد و سپس در جبهه کردستان به نیروهای قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) پیوست و از آن جا به لشکر ویژه ی شهدا مامور گردید. در سال 1362 در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کرد.
مصطفی شاکری از تاریخ 1/3/1361 تا 17/3/1361 در تربیت حیدریه فرماندهی واحد عملیات و از تاریخ 18/3/1361 تا 13/3/1363 در جبهه مسئولیت واحد طرح عملیات را برعهده داشت. از تاریخ 14/3/1363 تا 13/3/1363 معاون بسیج و از تاریخ 13/3/1363 تا 15/6/1365 در جبهه مسئول محور بود. در عملیات مختلفی، از جمله رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر یک و دو و چهار و کربلای دو حضور داشت. در والفجر نه فرمانده محور عملیاتی لشکر ویژه ی شهدا بود. در منطقه جنگی مسئولیت هایی چون فرماندهی گروهان، فرماندهی گردان امام حسین (ع) و گردان امام سجاد (ع) فعالیت در اطلاعات عملیات و طرح و عملیات لشکر ویژه ی شهدا، مدتی معاون فرمانده تیپ امام موسی کاظم (ع) از لشکر 5 نصر و مسئول محورهای عملیاتی لشکر ویژۀ شهدا در عملیات والفجر نه و عملیات کربلای دو را عهده دار بود. همچنین نقش فعالی در سرکوبی ضد انقلاب در کردستان و دفاع از حریم جمهوری اسلامی ایران را به عهده داشت. در عملیات مسلم بن عقیل در حالی که با تیربار، بعثیون عراقی را نشانه گرفته و تعدادی از آن ها را به هلاکت رسانده بود، از قسمت چپ صورت مورد اصابت گلوله قرار گرفت. بعد از عملیات از بیمارستان به سپاه تلفن کرد و جریان مجروحیت خود را به برادران سپاه اطلاع داد و بعد به خانواده اش تلفن کرد. به دلیل شدت جراحات دو ماه در بیمارستان بستری بود که بعد از مرخص شدن دوباره به جبهه رفت. در والفجر نه فرمانده محور عملیاتی بود واز ناحیه ی بازوی دست راست و زانو مجروح شد. اکثر روزها را روزه بود. در نماز جمعه شرکت می کرد و نماز شب او ترک نمی شد. مرتضی شاکری به نقل از علیرضا لشکر ( دوست شهید ) می گوید: «در سال 1363 ایشان به عنوان مهمان چند روز در اهواز نزد من بود و یک شب نیمه های شب بلند شدم و دیدم ایشان نیستند. توی آسایشگاه نبود. به دنبال او گشتم و به مسجد آسایشگاه سر کشیدم که دیدم در آن دل شب مشغول نماز و عبادت است.»
مادر شهید می گوید: «گاهی وقت ها از شهید سوال می کردم: تو این قدر به جبهه می روی، آن جا چه کار می کنی؟ می گفت: گرد و غبار پای بچه های بسیجی را جارو می کنم. تواضع و اخلاص شهید تا این حد بود.» خواهر شهید نیز می گوید: «گاهی اوقات از او می پرسیدیم: برادر، چه طور شما این همه در جبهه هستید و ما عکس و فیلم شما را در جبهه نمی بینیم. در حالی که فیلم رزمنده های دیگر را هر شب تلویزیون نشان می دهد؟ می گفت: ما برای ریا کار نمی کنیم. ما برای خدا کار می کنیم. حتی زمانی که می خواستند از او فیلمبرداری کنند، او از جلوی دوربین کنار می رفت و می گفت: من به جبهه رفته ام برای رضای خدا.» دوستان او از عملیات والفجر هشت نقل می کنند: «عامل پیروزی در عملیات، شهید شاکری بود. در زمانی که دشمن تک زده بود و سایر خط ها مقاومت می کردند، اولین جایی که دشمن عقب نشینی می کرد و شکست می خورد، از موضع همین شهید بود.» مصطفی شاکری در سال 1365 با خانم مرضیه نوروزی ازدواج کرد. او با اصرار خانواده و همرزمانش ، از جمله سردار صلاحی ازدواج نمود. با حضور شهید کاوه ، فرماندۀ تیپ ویژه شهدا و حاج علی صلاحی ، معاون ایشان ، همسرش را عقد کرد. او شرط خود را این طور بیان کرد تا آخر جنگ باید در منطقه جنگی بمانم و همسرم را با خود به آن جا ببرم و همسرش شرط او را قبول کرد. یکی از همرزمان شهید می گوید: «قبل از عملیات والفجر نه، شهید در طرح و عملیات لشکر ویژه بود.
شب ها جهت شناسایی منطقه مورد نظر به گشت می رفت. به عمق خاک دشمن نفوذ می کرد تا اطلاعات کسب کند. وقتی در جلسه ای از وضعیت منطقه ای که او جهت شناسایی رفته بود، صحبت می کرد و اطلاعاتی که از آن جا کسب کرده بود برای حاضرین در جلسه بیان می کرد، مورد تردید حضار قرار گرفت. شهید برای این که گفته های خود را ثابت کند، مجدد به شناسایی در یکی از همین ماموریت ها رفت و به یک قرارگاه عراقی که فاصله زیادی از خط مقدم داشت نفوذ کرد. دشمن که به علت دوری از خط و در امان بودن از آتش رزمندگان اسلام احساس امنیت می کرد. در آن جا مرغ پرورش می داد. شهید یک مرغ زنده از مرغ های دشمن با خود به لشکر آورد. آن وقت سرداران لشکر به خصوص شهید کاوه که توجه خاصی به این شهید داشت او را تحسین کردند و به همین دلیل در عملیات والفجر نه به عنوان فرمانده عملیاتی انتخاب شد.» در عملیات کربلای دو به کمین دشمن افتاد. پس از درگیری با بعثیون از ناحیه ی پا مجروح شد. از آن جا که به منظور انهدام کمین دشمن، و برای باز کردن راه را برای انجام عملیات رفته بود و نیروی زیادی به همراه نداشت، دشمن بعد از انجام عملیات مطلع شده بود و با فرستادن نیروی زیاد کمین دیگری ایجاد کرده بود.
در این لحظه شهید وضعیت خود را با بی سیم به فرماندهی تیپ ویژه گزارش می کند. شهید کاوه دستور مقاومت می دهد و خودش با تعدادی نیرو به کمک آن ها می شتابد که قبل از رسیدن به شاکری، کاوه، سردار شجاع کردستان ، بر اثر آتش شدید دشمن و با اصابت ترکش به ناحیه ی سر به شهادت می رسد و شهید شاکری با نیروهای تحت امرش در محاصره ی دشمن قرار می گیرد که نهایتاً با تیر دشمن به لقاءالله می پیوندد. شهادت ایشان در تاریخ 10/6/1365 و در عملیات کربلای دو اتفاق افتاد. پیکر مطهرش مدتی مفقود بود و بعد از 9 ماه ( در تاریخ 10/3/1366 ) جنازه وی پیدا شد که پس از حمل به زادگاهش در روستای منظر به خاک سپرده شد.
خاطرات
یک تکه ابر سیاه
چهل و هشت ساعت بود که در پشت خط نیروهای دشمن مخفی شدهبودیم. شبها قبل از آن که آسمان مهتابی شود کارها را انجام میدادیم وروزها در زیر سنگلاخها پنهان میشدیم. بیشتر از آن نمیتوانستیم در آنموقعیت بمانیم. زیرا دشمن بالاخره متوجه ما میشد. باید حرکت میکردیم.شب حرکت، شبی کاملاً مهتابی بود به طوری که تا فاصله 500-600 متری به راحتی دیده میشد. مصطفی رویش را به آسمان کرد و گفت: «خدایا آبروی ما راحفظ کن.» لحظهای بعد دیدیم یک تکه ابر سیاه آمد و مقابل ماه را گرفت همهجا کاملاً تاریک شد.
وضعیت برای حرکت، آماده شد. نمنم باران میبارید کهبه اولین پایگاه دشمن رسیدیم.
مصطفی فتوحیان «همرزم»
با لباس نمدی
ترس در دل مصطفی نبود. بخشی از ارتفاعات «میشلان» و ارتفاعات «شیخلطیف» را که از عراقیها گرفته بودیم، نیروهای بعدی از دست داده بودند. مصطفی از این اتفاق، خیلی ناراحت بود. تمام فکر و ذکرش این بود که برایپس گرفتن این ارتفاعات کاری بکند. یک روز غروب در حالی که یک لباس نمدی و کلاهی به سر گذاشته بود، پیش من آمد و گفت: «میخواهم برای شناساییبه داخل خاک عراق بروم.» به او گفتم: «من هم با شما بیایم؟» نپذیرفت وتنهایی رفت. پس از دو روز که برگشت گفت «تا نزدیک «سلیمانیه» و«چوارته» رفته است.»
مصطفی فتوحیان «همرزم»
غریب شهر
یک روز سر زده به سپاه رفتم. شهید شاکری در آن جا بود تا مرا دید، گفت: «من باز داشتم.» گفتم: چرا؟ پاسخ داد: «در حال موتورسواری با بچهای در خیابان تصادف کردم.» در آن زمان آقای خراسانی فرماندهیسپاه تربت بود، به ایشان گفتم: «آیا این آقا را (شاکری) میشناسید؟ گفت: «خیر؛ از شهربانی آمدهاند و گفتهاند که این آقا تصادف کرده و چون پاسدار است، از روی احترام او را به سپاه آوردهایم.» گفتم: «این آقای شاکری در جبهه فرمانده است.» آقای خراسانی گفت: «ولی ایشان هیچ صحبتی دربارهی خودش نکرد.» مانده بودم در جواب آقای خراسانی چه بگویم.
مصطفی فتوحیان «همرزم»
در سنگر دعا
نیمههای شب بود. در سنگر خوابیده بودم. احساس تشنگی شدیدیکردم، بیدار شدم تا آب بخورم. شاکری را دیدم که در حال سجده است. آبخوردم. دوباره به او نگاه کردم؛ همچنان در حال سجده بود. گمان کردم درهمان حالت به خواب رفته است. برخاستم و نزدیک رفتم تا بیدارش کنم. خوب که گوش کردم متوجه شدم که ذکر میگوید و در حال راز و نیاز است. چونخیلی خسته بودم او را در همان حال رها کردم و دوباره خوابیدم.
علی اصغر حقانی «همرزم»
مین کاری
ساعت 5/6 بعدازظهر از قرارگاه حرکت کردیم. باران بهاری نمنممیبارید. تا زیر پای عراقیها رفته بودیم. بچههای تخریب جاده را مین کاشتهبودند. در آن لحظه ما بین نیروهای ایرانی و عراقی بودیم. نفهمیدم چهاتفاقی افتاد که اسلحه یکی از بچهها شلیک کرد. سنگر کمین عراقی متوجهحضور ما شد. تیربار دشمن شروع به تیراندازی کرد. مصطفی ازآر.پی.جیزن گروه خواست تا سنگر دشمن را بزند، اما او گفت: «من نمیتوانم.» این بود که خودش بدونتوجه به حجم آتش کالیبر دشمن، آر.پی.جی را گرفت و سر پا ایستاد و سنگردشمن را هدف قرار داد. آتش دشمن خاموش شد. به راه افتادیم و ساعت یکشب به جایی که قرار بود مین بکاریم رسیدیم. باران بهاری همچنانمیبارید.
محمود قربانی «همرزم»