خاطره ای از شهید محمود رضا بیضایی
سوریه که می رفت ، همیشه ساک سفر رو همسرش می بست .
تو آخرین سفر یه همسرش گفته بود که ساک رو ایندفعه خودش می خواد ببنده
ساک رو سبک بسته بود و حتی قرص هایی رو که بخاطر دندون دردش همیشه همراه داشت تو ساک نذاشته بود .
می گفت : پرسیدم قرص ها رو نمی بری ؟
گفت : ایندفعه لازم ندارم !
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقـد اشتـباه میـکنن اونایی که میـگن :
مـَـرد باید قد بلـند باشه
چشـمُ ابرو مشـکی باشه
ته ریـش داشته باشه
من که میـگم : مـَـرد باید با وجــودِ
همـه ی غــرورش ، مهـربون باشه
با وجــودِ همـه ی لجـبازیاش ، وفـادار باشه
با وجــودِ همـه ی خسـتگیاش ، صبـور باشه
با وجــودِ همـه ی سخـتیاش ، عاشـق باشه
مـَـرد باید مـُـحکم باشه
باید ” تکــــیــه گاه ” باشه . . .
مرد باید ” مـــــــــــــــرد ” باشه …
شهید« سعید حمیدی اصل» فردی مومن و مذهبی بود و در زمینۀ مسابقات قرآنی مقام استانی داشت. او در تمام مراسم های مذهبی و راهپیمایی ها حضوری فعال داشت. زندگی این شهید خوزستانی را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید سعید حمیدی اصل در سوم خرداد 1348 در خانواده ایی مذهبی در شهرستان اهواز دیده به جهان گشود. پدرش قاسم نام داشت و کشاورز بود و مادرش ظهیره خانم نام داشت. خوش رو و خوش خنده بود. به خانوادۀ خود بسیار احترام می گذاشت
مقام آور مسابقات قرآن
فردی مومن و مذهبی بود و در زمینۀ مسابقات قرآنی مقام استانی داشت. در تمام مراسم های مذهبی و راهپیمائیها حضوری فعال داشت. تا سوم متوسطه در رشتۀ تجربی درس خواند و با شروع جنگ تحمیلی از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و در تاریخ چهارم دی 1365 در جزیرۀ سهیل به شهادت رسید. پیکرش مدت ها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص در روستای ملاثانی تابعه زادگاهش به خاک سپرده شد.
دهانش را گِل گرفت تا قطع پاهایش را فریاد نزند
شهید سعید حمیدیاصل ۱۶ سال بیشتر نداشت و هنوز پشت لبش سبز نشده بود که برای شرکت در عملیات کربلای ۴ خود را آماده غواصی کرد. برادر بزرگترش علی عضو رسمی سپاه بود و باهم قول و قرار جبهه را گذاشته بودند. تمام فکر و ذکر این نوجوان جبهه بود. چند بار عازم جبهه شد و عاقبت در عملیات کربلای ۴ در یک روز همراه با برادرش علی به شهادت رسید.
به گزارش ایسنا، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: شهید سعید حمیدی اصل همان نوجوانی است که با لباس غواصی وارد عملیات کربلای۴ شد، اما در معبر میدان مین هر دو پایش قطع شد. این رزمنده نوجوان به خاطر قطع شدن پاهایش درد میکشید، اما نگران بود مبادا فریاد بزند و صدای فریادش به گوش بعثیها برسد. پس هر چه گِل و علف در اطرافش بود را داخل دهانش کرد تا صدایش بلند نشود و در همین حالت به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگو با برادر شهیدان «علی و سعید حمیدیاصل» است.
در خانه چند خواهر و برادر بودید، پدرتان چه شغلی داشت؟
پدرم کشاورز بود. ۹ خواهر و برادر هستیم که همگی در یک روستا از توابع شهرستان ملاثانی استان خوزستان متولد شدیم و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران به ملاثانی آمدیم. شهید «علی حمیدیاصل» برادر بزرگمان و از پاسداران رسمی سپاه بود که در کربلای۴ شهید شد. برادر دیگرمان محمد با امکانات محدود دوره طاغوت توانست دیپلم بگیرد. محمد در دوران جنگ تحمیلی چندین بار به جبهه رفت. او مسئولیتی در آموزش و پرورش داشت و الان معلم است. برادر بعدیمان احمد در عملیات رمضان سال ۶۱ مجروح شد. من چهارمین پسر خانواده هستم. سعید دو سال از من کوچکتر بود که از ۱۳، ۱۴ سالگی به جبهه رفت و حتی یکبار هم در آزادسازی فاو مجروح شد و سرانجام در عملیات کربلای۴ به شهادت رسید. آخرین برادرمان کریم قاری قرآن است. پدر و مادرم مذهبی و متشرع بودند و مراسم دهه عاشورا در منزلمان برگزار میشد. ما در خانوادهای بزرگ شدیم که از همان ابتدا حلال و حرام و خوب و بد را آموختیم. علی برادر بزرگترمان بود و خیلی او را دوست داشتیم و به نوعی الگوی ما بود. علی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی عضو رسمی سپاه در ملاثانی شد. بعد از آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث علیه ایران، دائم در جبهه بود و ۶۰ ماه سابقه حضور در جبهه را داشت.
از شهید سعید برایمان بگویید. چطور برادری بود؟
سعید متولد سال ۴۸ بود. وقتی که مادرم سعید را باردار بود، پدرم خواب فردی را میبیند که به او میگوید شما صاحب فرزند پسری میشوید، اسم این پسر را سعید بگذارید که او سعید در دنیا و آخرت است. آن زمان سونوگرافی نبود که کسی بداند فرزندش دختر است یا پسر. وقتی این فرزند پسر به دنیا آمد، پدرم به خاطر خوابی که دیده بود، نام او را سعید گذاشت. من هر چه از خوبی سعید از جمله نماز اول وقت، نماز شب، راستگویی، پاکی، شجاعت و حسن معاشرتش بگویم، کم است. او قاری عامل به قرآن بود. در نوجوانی در حال حفظ قرآن بود و جزءهای ۲۹ و ۳۰ را هم حفظ کرده بود. وقتی قرآن میخواند، کسی از صدای قرائتش سیر نمیشد. با توجه به اینکه در زمان جنگ امام خمینی (ره) اعلام کردند جبههها نیاز به دفاع دارد و جهاد بر همه واجب است، سعید در ۱۳ یا ۱۴ سالگی وارد جبهه شد. او در گردان کربلا بود و علی هم مسئول پرسنلی و تعاون همان گردان بود. گردان کربلا از لشکر، ولی عصر (عج) همیشه خط شکن بود. از آنجایی که عملیات کربلای۴، یک عملیات آبی- خاکی بود، گروه خطشکن هم باید دوره غواصی را میگذراندند که سعید هم این دوره را گذراند.
آقاسعید از گذراندن دوره غواصی هم برای شما صحبت میکردند؟
با توجه به اینکه ستون پنجم در همه جا حضور داشت، سعید از این عملیات حرفی نمیزد، اما یک بار که از تمرین به منزل آمد، دیدیم که زیر چشمهایش کبود شده است. زیر چشم او به خاطر شدت تمرینهای غواصی این طور شده بود، اما به خاطر شرایط عملیاتی چیزی به ما نگفت.
محصل هم بودند؟
بله، او سال دوم دبیرستان در رشته تجربی درس میخواند که شهید شد. درسش خیلی خوب بود. معلمی داشتیم که میگفت هر کس بتواند از من ۲۰ بگیرد، جایزه دارد. سعید توانست یک نمره ۲۰ از آن معلم بگیرد. آن زمان معلممان یک خودکار برند پارکر به سعید جایزه داد. از جایی که سعید احترام زیادی برای برادر بزرگترمان علی قائل بود، این جایزه را به علی هدیه داد. سعید خیلی علی را دوست داشت. پدرمان در سال ۶۰ از دنیا رفت. بعد از درگذشت او، برادر بزرگمان علیآقا جای پدرمان را گرفت. او مسئولیت اقتصادی و دیگر امور خانواده را بر عهده داشت و توانست با اخلاق و تدین خودش خانواده ۱۰ نفره را به نحو شایسته مدیریت کند. به همین دلیل همه ما و به ویژه سعید احترام خاصی برای علی قائل بودیم.
از آخرین اعزام شهیدان حمیدیاصل برایمان بگویید.
مقارن با عملیات کربلای ۴ سعید برای رفتن به جبهه سر از پا نمیشناخت. علی قبل از رفتن به جبهه پیش من آمد و گفت خودتان را آماده کنید سعید صددرصد رفتنی است و من هم ممکن است برنگردم. برادرانم میدانستند که شهید میشوند، اما دفاع را واجب میدانستند. علی با اینکه همسر و چهار فرزند داشت، راهی عملیات شد. با توجه به اینکه او پاسدار رسمی بود و ۶۰ ماه سابقه داشت، همرزمانش گفتند شما این همه جبهه رفتی دیگر نرو! اما علی میگفت تا زمانی که جبهه نیاز به نیرو دارد، من هم در جبهه میمانم. علی در زمان شهادت ۴۰ ساله بود و سعید ۱۶ ساله.
آقاسعید و علی آقا باهم در یک نقطه به شهادت رسیدند؟
خیر، آنها در یک روز به شهادت رسیدند، اما از شهادت هم خبر نداشتند. علی ۵ دی ۱۳۶۵ در جریان عملیات بر اثر بمباران هوایی به شهادت رسید طوری که نیمی از سر و سینه و دست راستش کاملاً از بین رفته بود. با توجه به اینکه علی مشخصات خود را روی کفش و کلاه و لباسهایش مینوشت، بعد از شهادتش از طریق همین نوشتهها او را شناسایی کردند و همرزمانش او را
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
در خانه چند خواهر و برادر بودید، پدرتان چه شغلی داشت؟ پدرم کشاورز بود. ۹ خواهر و برادر هستیم که همگ
به ملاثانی آوردند. سعید هم در شب عملیات که ۵ دی ۱۳۶۵ بود، وصیتنامهاش را نوشت. او در گردان خطشکن بود. با اینکه رزمندهها این همه برای لو نرفتن عملیات تلاش کردند، اما متأسفانه این عملیات از طریق ستون پنجم لو رفت و زمانی که رزمندگان میخواستند به خط بزنند، گلوله میخوردند. گردان، شب عملیات باید از معبر مین عبور میکرد که سعید بر اثر اصابت گلوله توپ، دو پایش را از دست میدهد. او خودش را از معبر کنار میکشد و به همرزمانش میگوید شما معطل من نشوید، چه من بمانم و چه بمیرم شما باید بروید برای عملیات. دو پای سعید قطع شده بود و درد زیادی میکشید، او برای اینکه صدایش بلند نشود هر چه علف و گِل در اطرافش بود را داخل دهانش میگذارد. سعید به دلیل شدت خونریزی پاهایش، بعد از ساعاتی به شهادت میرسد.
جریان شهادت آقاسعید را چه کسی برای شما تعریف کرد؟
یکی از همرزمان سعید به نام شهید «علی حمیدیانمقدم» که از اقوام پدریام و از رزمندگان گردان کربلا بود برایمان تعریف کرد و گفت بعد از مجروحیت سعید پیشروی کردیم، اما باید به عقب برمیگشتیم. وقتی به منطقه برگشتیم، دیدیم که سعید شهید شده است. او را به سنگر بردیم و یک پتو روی او کشیدیم. بعد از این جریان منطقه دست بعثیها افتاد و مجبور شدیم منطقه را ترک کنیم.
یعنی پیکر آقاسعید مفقود ماند؟
بله، ظاهراً بعثیها وقتی وارد منطقه میشوند، با تانک روی سنگر میروند و به همین خاطر پیکر شهید تا ۱۱ سال مفقود میماند. بعد از جنگ که تفحص پیکر شهدا انجام میگیرد، همرزمان سعید که محل سنگر را میدانستند راهنمایی میکنند و پیکر برادرم پیدا میشود. با توجه به اینکه سعید در زمان شهادت لباس غواصی به تن داشت، تمام استخوانهایش در یک جا بود که پس از تشییع، پیکرش در ملاثانی و در کنار برادرمان شهید علی حمیدیاصل و علی حمیدیانمقدم آرام گرفت.
شهید علی حمیدیانمقدم که جریان شهادت سعید را تعریف کرد، خودش چه زمانی به شهادت رسید؟
شهید علی حمیدیانمقدم وقتی جریان شهادت سعید را برایمان تعریف میکرد، با گریه میگفت خدا نخواست من شهید شوم و شانس نداشتم. او ۱۵ روز بعد از شهادت علی و سعید شهید شد و پیکرش کنار مزار علی آرام گرفت.
از حال و هوای مادر از روزهای انتظار بازگشت آقاسعید برایمان بگویید.
مادرم در یک روز داغ دو فرزندش را دید و این برایش خیلی سخت بود. این سختی به خاطر مفقود بودن سعید برای مادرم دوچندان میشد. چشمهای مادرم از شدت گریه خشک شده بود. در این سختیها از نماز شب کمک میگرفت و سعی میکرد نماز شبش ترک نشود. بعد از اینکه پیکر سعید پیدا شد، دل مادرم خیلی آرام گرفت. مادرم وصیت کرده بود که من را بین قبر دو شهیدم دفن کنید و چفیه سعید را داخل قبرم بگذارید. بعد از درگذشت مادرم به وصیتش عمل کردیم.