4_5798546470571347187.mp3
4.68M
🎧 ولکن الله رمی
🔹 مستند صوتی درباره شهید حسن طهرانی مقدم فرمانده جهاد خودكفایی سپاه
🛑 ناگفتههای محسن رضایی از شهادت سردار حسن طهرانیمقدم/خاطرهای که نشان از برنامهریزی دشمن برای شهادت وی میدهد.
🔹«روز سهشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۷ در دبیرخانه مجمع تشخیص مصلحت نظام در خیابان نفت (مصدق) تهران، جلسهای به مدت کمتر از یک ساعت، با حضور محسن رضایی (دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام)، محمد کوثری (فرمانده اسبق لشکر ۲۷ محمد رسول الله)، جواد اکبری (معاون حاج احمد متوسلیان در سپاه مریوان) و حمید داوودآبادی برگزار شد.
🔸آقای رضایی در بین صحبتهایش خاطرهای مهم تعریف کرد و گفت: آن زمانی که پسر من احمد در دبی بود، از آنجا تلفن زد. به او گفتم: «سعی کن از طرف اسرائیلی اطلاعاتی درباره سرنوشت حاج احمد متوسلیان به دست بیاری.»
او گفت: «چشم، تلاشم رو میکنم.»
🔹چند وقت بعد تماس گرفت و گفت: «من تونستم اطلاعات مهمی به دست بیارم. یکی رو بفرست که اونها را بهش منتقل کنم.»
گفتم: «به بچههای وزارت اطلاعات میگم توی دبی بیان سراغت و اطلاعاتت رو بگیرن.»
گفت: «نه ... به بچههای اطلاعات سپاه بگو بیان.»
گفتم: «چون تا به حالا با وزارت ارتباط داشتی، این جوری به مشکل میخوره.»
🔸بچههای بخش خارجی وزارت اطلاعات گفتند که نمیشود در دبی قرار گذاشت. بهتر است در مالزی قرار بگذاریم. احمد رفت مالزی، با آنها دیدار کرد و اطلاعاتش را داد.
آنها آمدند اینجا. ظاهراً احمد هیچ اطلاعاتی از حاج احمد گیر نیاورده بود، ولی اطلاعات مهمی از برنامه موشکی ما داشت.
🔹او گفته بود: «اسرائیلیها میخوان به محض اینکه ایران بخواد موشکهاش رو جابهجا کنه، اونها رو بزنن.»
که دیدیم چند وقت بعد شهید حسن طهرانی مقدم را زدند و روز بعد، پسر من احمد را در دبی کشتند. من متوجه شدم تلفنهای من و احمد شنود میشده است.» {برشی از کتاب «جاسوس بازی۲»}
بسم الله الرحم الرحیم
شهید محمدرضا شفیعی متولد چهارم آبان ماه سال ۱۳۴۶ در استان قم می باشند
تاریخ شهادت : دوازدهم دی ماه سال ۱۳۶۵ .
عضویت : بسیجی
محل خدمت : یگان تخریب
تشیع جنازه : چهارم مرداد ۱۳۸۱
مزار : گلزار شهدای علی بن جعفر علیه السلام - قم
زندگی نامه شهید
شهید محمدرضا شفیعی در سال 1346 در شهر مقدس قم به دنیا آمد. 14 ساله بود که عازم جبهه شد. 5 سال در جبهه های جنگ حضور فعال داشت و در 19 سالگی به شهادت رسید. او در جریان عملیات کربلای4 به اسارت دشمن درآمد. او با بدنی مجروح اسیر میشود. وضعیت جسمانی اش مناسب نبود و نیاز به عمل جراحی داشت ولی عراقیها توجهی نداشتند. چند روزی که در اردوگاه بود درد زیادی کشید و در آخر از عوارض جراحت در غربت و تنهایی به شهادت رسید. در مدت 11 روز از زمان اسارت تا شهادت بسیار شکنجه شد . صلیب سرخ که از شهادت محمدرضا آگاه میشود، مسئولان بعثی را موظف میکند برای او قبری در شهر کاظمین در نظر بگیرند. پس از 16 سال پیکر این رزمنده قمی تفحص شده و به کشور بازمیگردد. پیکر شهید شفیعی صحیح و سالم از خاک بیرون آمده بود. محمدرضا در 14دی ماه 1365 شهید شد و پیکرش در 4 مرداد ماه 1381 به کشور بازگشت.
صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوانهای جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمدرضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه میکرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم.
فاطمه نادری قمی، مادر شهید شفیعی حدود دو سال پیش درگذشت. با کوله باری از خاطرات فرزندش که با شهادت و هیبت پیکر شگفتی ساز شده بود. متن زیر گزیده ای از خاطرات شهید شفیعی است که بیشتر آن از روایات مادرش نقل شده است:
محمدرضا شفیعی در سال 1346 به دنیا آمد. بچه زرنگ، کنجکاو و با استعدادی بود. به همه چیز خودش را وارد می کرد و می خواست همه چیز را یاد بگیرد. او مهربان و غمخوار بود. 11 ساله بود که پدرش از دنیا رفت. وقتی مادرش در فراق همسر اشک می ریخت، به او می گفت : «گریه نکن من هم گریه ام می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت من که هستم.»
در کودکی شفا گرفت
مادر شهید میگوید: در دوران کودکی شیطنتهای کودکانه اش همه را با خود مشغول میکرد، در آن منزل قدیمی ایوان کوچکی داشتیم که پلههای آن به آب انبار منتهی میشد، محمدرضا میخواست سیم برق را داخل پریز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پله های آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شکسته بود و در اتاق زمین گیر شده بودم. به هیچ وجه نمیتوانستم از جایم بلند شوم. شروع کردم به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه ها را صدا می زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد.
با گریه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان، یک بقال در محله داشتیم به نام سید عباس، در بین راه خواهرم را با بچه روی دست دیده بود و بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود. او سید باطن دار و اهل معرفتی بود، خواهرم می گفت: "سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد." سید گفته بود نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفا داده است.
وقتی 14 ساله شد، دلش هوای جبهه رفتن کرد. چون هنوز 15 ساله نشده بود اجازه اعزام به او نمیدادند و از این بابت ناراحت بود. مادر به او میگفت: "صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت میکنند." ولی صبر نداشت و میگفت: "آنقدر میروم و میآیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد." بالاخره شناسنامهاش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد. به مادرش گفته بود هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت تا خودش را به جبهه رساند.
مادر محمدرضا میگوید: وقتی از جبهه برمیگشت خیلی مهربان میشد، نمیگذاشت من یک تشک زیرش بیندازم، میگفت: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا میخوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟» اگر میگفتم آب میخواهم فوری تهیه میکرد. خرید میکرد. مرا میبرد حرم حضرت معصومه(س). میگفت: «نکند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت میکنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است.»