زندگی شهید «احمد صداقتی» «از آسمان» روایت میشود

برنامه «از آسمان» - به توصیف دریادل احمد صداقتی نجف آبادی، شهید بیدستی میپردازد که پیکر مطهرش بهمن سال گذشته پس از 30 سال در منطقه عملیاتی شرهانی پیدا شد.
برنامه «از آسمان» - به توصیف دریادل احمد صداقتی نجف آبادی، شهید بیدستی میپردازد که پیکر مطهرش بهمن سال گذشته پس از 30 سال در منطقه عملیاتی شرهانی پیدا شد.
به گزارش سرویس تلویزیون خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، امیر خورشیدیفرد، تهیهکننده برنامه «از آسمان» با بیان این مطلب گفت: شهید احمد صداقتی نجف آبادی از شهدایی است که پیکر پاکشان در روز شهادت حضرت فاطمه (س) تشییع شد.
وی گفت: تفحص منطقه عملیاتی شرهانی، منطقهای در مرز خوزستان و ایلام با توسل به حضرت ابوالفضل عباس (ع) آغاز شد و کسی تصور نمیکرد که بیل میکانیکی اول به قمقمه پر از آب یک شهید برخورد کند و بعد به کشف پیکر مطهر شهیدی منجر شود که هر دو دستش از کار افتاده بود.
این تهیهکننده افزود: شهید صداقتی جانبازی بود که یک دستش مصنوعی بود و دست دیگرش اعصابش از کار افتاده بود. با این وجود وقتی از او میپرسیدند که چرا در این عملیات حضور پیدا کرده، پاسخ میداد که «میخواهم روحیه بگیرم و به رزمندهها روحیه بدهم».
خورشیدیفرد گفت: او به عنوان بیسیمچی به عملیات فرستاده شد، اما پیش از شهادت از سوی شهیدحسین خرازی به عنوان فرمانده گردان منصوب شد.
این تهیهکننده با بیان اینکه قصد داشتیم تا ابعاد مختلف زندگی این شهید بزرگوار را برای مخاطبان روشن کنیم، افزود: دو قسمت از برنامه از آسمان به زندگی و شهادت این بزرگوار اختصاص داده شد.
در قسمت نخست که هفته پیش به روی آنتن رفت، عملیات تفحص، کشف پیکر این شهید و البته مراسم تشییع ایشان همراه 169 شهید بزرگوار دیگر به تصویرکشیده شد. وی گفت: این هفته پای صحبتهای پدر، مادر، برادرزاده و همرزمان شهید صداقتی مینشینیم تا با رشادت و بزرگی این جوان دریادل 22 ساله آشنا شویم.
پدر و مادر شهید صداقتی
به گزارش فارس، پیکر مطهر شهید احمد صداقتی که در سال 61 طی عملیات محرم به شهادت رسید و مفقود شد، پس از 30 سال چشمانتظاری خانواده به ویژه پدر و مادرش در عملیات اخیر کمیته جستوجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف شد.
برای نحوه تفحص این شهید، به سراغ «حاج جعفر نظری» از جستجوگران نور در منطقه شرهانی رفتیم؛ او حرفهای جالب و خواندنی را از روزی که این شهید و شهید دیگری که ابوالفضل نام داشت پیدا شدند، برایمان روایت کرد.
قمقمه آب شهید که بعد از 30 سال آب داشت
تفحص شهیدی به نام ابوالفضل
عملیات محرم در 3 مرحله صورت گرفت؛ مرحله اول در محور زبیدات، مرحله دوم در جبل حمرین و مرحله سوم، مرحلهای بسیار مهم و حساس بود که از نقطه صفر مرزی به طرف خاک عراق و ارتفاعات بسیار مهم 178 و 175 اجرا شد.
شاید این دو قله بلندترین قلههایی هستند که اهمیت نظامی بالایی برای دشمن و نیروهای خودمان داشت؛ بر همین اساس دو طرف تلاش میکردند این ارتفاعات را از دست ندهند؛ لذا در این منطقه عملیات طی 10 روز انجام گرفت.
این ارتفاعات چندین بار هم دست به دست شد؛ تعداد زیادی از نیروهای لشکر 14 امام حسین(ع) و یگانهای دیگری از قمر بنی هاشم(ع) در این منطقه درگیری تن به تن داشتند لذا پیکرهای تعدادی از شهدای این عملیات در منطقه ماند. بعد از عملیات، گروه تفحص تلاش کرد تا پیکرهای مطهر این شهدا را به خانوادههایشان بازگرداند؛ اما با توجه به اینکه طی چند سال گذشته، تجهیزات مهندسی برای یافتن پیکر شهدا ضعیف بود، تعدادی از شهدا در ارتفاعات 178 مانده بودند.
تجهیزات الان نسبت به گذشته بهتر شده است؛ لذا به دستور سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین کار را با همراهی گروه چهار نفره روی ارتفاعات 178 آغاز کردیم.
ارتفاعات 178، نزدیکترین نقطه به کربلای معلی است؛ خودبه خود هر کسی روی این ارتفاعات قرار میگیرد، انگار حرم آقا امام حسین(ع) روبهروی اوست.
بین گروهمان قرار گذاشتیم تا هر موقع روی این محور کار میکنیم، در ابتدا به طرف کربلا بایستیم، دست روی سینه بگذاریم و به امام حسین(ع) سلام کنیم.
پیکر و دست مصنوعی شهید احمد صداقتی بعد از 30 سال
ر یکی از عملیاتهای تفحص که در آستانه میلاد پیامبر اکرم(ص) بود، وقتی روی ارتفاعات قرار گرفتیم، به رسم معمول دست روی سینه گذاشتیم و گفتیم: «السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی ابوالفضل العباس(ع) اخی الحسین(ع)» کار را شروع کردیم.
بعد از طی کاوش در چند تا از سنگرها، به نقطهای رسیدیم؛ پاکت بیل مکانیکی (دهانه بیل مکانیکی که زمین فرود میرود) بالا آمد؛ قبل از اینکه شهیدی را ببینم، شاهد جاری شدن آب زلال از داخل پاکت بیل روی زمین بودیم. خیلی تعجب کردیم آنجا که چشمه آبی نبود، در آن سراشیبی هم نمیشد، آب نگهداری کرد؛ آب در حدی جریان داشت که تا رفتم، دوربین عکاسی بیاورم و از صحنه عکس بگیرم، این جریان آب ادامه داشت.
بیل مکانیکی را پایین آوردیم؛ دیدیم پاکت بیل مکانیکی به قمقمه آبی که روی کمر شهید بود، برخورد کرده و در این قمقمه باز شده بود؛ قمقمه مربوط به شهیدی بود که سال 61 در عملیات محرم به شهادت رسیده بود. این قمقمه از سال 61 تا 91 که 30 سال و چند ماه میگذرد، سالم مانده بود؛ آبی زلال و پاک.
شهید را پایین گذاشتیم، وقتی مدارک او را بررسی کردیم، دیدیم نام آن شهید «ابوالفضل» است. این نشانی بود که ما را به یاد مشک حضرت ابوالفضل(ع) میانداخت.
شهیدی که با دستهای قطع شده و فرق شکافته تفحص شد
حرکت بعدی را شروع کردیم؛ به دومین، سومین و چهارمین پیکر شهید رسیدیم. در زمان تفحص چهارمین شهید، وقتی پاکت بیل بالا آمد، در ابتدا با یک دست مصنوعی مواجه شدیم؛ دست آن شهید از کتف تا انگشتان مصنوعی بود که داخل اورکتش دیده میشد.
شهید را پایین گذاشتیم؛ دست دیگر این شهید در عملیات محرم قطع شده بود؛ مدارک او را بررسی کردیم، نامش «احمد صداقتی» از لشکر 14 امام حسین(ع) اصفهان بود.
پیکر شهید احمد صداقتی
در پیکر شهید صداقتی هم چند نشانه از آقا ابوالفضل العباس(ع) پیدا کردیم؛ اینکه دو دست شهید قطع شده بود و سر ایشان هم از فرق شکافته شده بود.
این هم نشانی از آقا ابوالفضل(ع) است که دو دست مبارکشان در روز عاشورا قطع شد و عمود آهنین بر فرق مبارکشان فرود آمد؛ هم اینها نشانه سلام به آقا ابوالفضل(ع) در ابتدای کار بود.
شهید احمد صداقتی ارادت خاصی به آقا ابوالفضل(ع) داشت؛ او در عملیات محرم فرمانده گردان امام جعفر صادق(ع) بود؛ در حین عملیات، فرماندهی گردان حضرت زهرا(س) هم به دلیل درگیری شدید و شهادت رزمندگان این گردان، به شهید صداقتی واگذار کردند.
روایتی از مادر و پدر شهید احمد صداقتی
باید صبور باشی، اصلش یکی از مشخصههایت میشود، آن قدر که با دستان مهربان و مادرانه فرزندت را نوازش کنی، پرورش دهی و راهی مسیری کنی که میدانی و ایمان داری که انتهایش چیزی جز شهادت نیست. آری صلابت زنانه در کنار عشق مادرانه و ارادت به ولایت عنصری میسازد به نام زن مسلمان ایرانی که توانسته درمسیر بلندیها و اعتلای تاریخ ایران زمین شگفتی ساخته و عشق بیافریند! اینجا به احترام رشادت مادران و زنانی سر تعظیم فرود میآوری که به عینه مصداق واقعی فرموده امام خمینی(ره) شدند که: از دامن زن مرد به معراج میرود. درس ایستادگی زنان سرزمینمان ایران سرمشق تمامی زنانی است که مفهوم مادربودن، خواهر و همسر شهید بودن را درک میکنند، آری مادران شهدا فرزندان حضرت زهرا(س) هستند. از این رو در حاشیه همایش طلایهداران عفاف و حجاب در اصفهان که به احترام تمامی زنان قهرمان کشورمان ترتیب یافته بود، به دیدار مادر و پدر شهیدی رفتیم که ۳۰سالی میشود فرزندشان به خانه بازنگشته است. کوچه به کوچه در پی خانهای بودیم که درس ولایتمداریشان زبانزد بود و این موضوع را به راحتی میشد از ۳۰ سال انتظار این خانواده درک کرد. به همراه یکی از سربازان سپاه اصفهان که ما را در رساندن به منزل شهید صداقتی یاری کرد، ساعتی مهمان منزل این شهید شدیم. آنچه در پی میآید حاصل این همکلامیمان با قربانعلی صداقتی، پدر و خورشید فاضلی مادر شهید احمد صداقتی است که خواندنش خالی از لطف نیست.
بچه شیطانی که محبوب محله شد
همزمان با اذان ظهر به خانه شهید احمد صداقتی میرسیم. نماز حاجتمان را در محراب خانهشان بهجا میآوردیم و ابتدا از مادر شهید میخواهیم تا خودش را به ما معرفی کند: من خورشید فاضلی مادر شهید احمد صداقتی هستم. احمد فرزند اول من است. خداوند دو پسر و دو دختر به من عطا فرمود. احمد متولد ۱۳۳۹است. پسر دیگرم کفاش است و دخترهایم هم خانهدار هستند. خانواده ما مذهبی و متدین هستند. بچهها هم در همین فضا رشد پیدا کردند. احمد از همان دوران کودکی علاقه عجیبی به خواندن نماز وعبادت به درگاه خداوند داشت. همسرم قربانعلی صداقتی کفاش بود، ایشان برای کسب رزق حلال بسیار تلاش میکرد.
قربانعلی، پدر شهید احمد صداقتی میانه همکلامیمان با مادر شهید از ما به گرمی پذیرایی میکند، میوه، چای، شیرینی و... ما هم مایل هستیم که احمد را از زبان پدر بیشتر بشناسیم. قربانعلی از شلوغیهای دوران مدرسه و دبستان پسرش میگوید: احمد، در دوران ابتدایی بچه زرنگ و باهوشی بود. روزی یکی از مسئولان مدرسه از من خواست تا برای رسیدگی به وضعیت احمد به مدرسه بروم. مدیر مدرسه از من خواست تا احمد را از مدرسه ببرم. گفت: اگر ما را دوست دارید، لطف کنید و بچهتان را بردارید و ببرید. من هم با ناراحتی و نگرانی گفتم: آقای مدیر، این چه فرمایشیاست، پسرم را کجا ببرم؟! مدیر مدرسه از شلوغی احمد عاصی شده بود اما سرانجام بخشید و احمد درآن مدرسه ماند. بعدها پسرم برای ادامه تحصیل به هنرستان رفت. احمد علاقه زیادی به روضه و هیئت داشت و شبها تا دیر وقت در هیئت میماند. نوع رفتارش باعث شده بود تا همه همسایهها به او علاقهمند شده و دوستش داشته باشند. در سلام دادن به کوچکتر و بزرگتر از خودش همیشه پیشقدم و بسیار متواضع و مهربان بود. اگر غذایی برایش آماده میکردیم که مردم در تهیه آن دچار مشکل میشدند آن غذا را نمیخورد. حتی سمت غذاهای گرانقیمت نمیرفت.
ارادت به حضرت ابوالفضل(ع)
بعد از کمی گفتوگو قربانعلی صداقتی قاب عکس احمد را برایمان میآورد و آرام کنار مادرشهید مینشیند و باز از کودکیهای شهیدش میگوید: زمانی که احمد را به مهد کودک میبردم، در کوچه مدرسهشان سقاخانهای وجود داشت که بالای آن عکس حضرت ابوالفضل(ع) با پرچم در دستش دیده میشد. احمد از من، درباره آن عکس سؤال کرد، من هم ماجرای کربلا و فداکاری حضرت ابوالفضل(ع) را بازگو کردم. از همان زمان بود که حس کردم پسرم، دلباخته علمدار کربلا شده است. همیشه هم در مسیر رسیدن به مدرسه، تا چشمش به سقاخانه میافتاد، به سمتش میدوید و عکس حضرت ابوالفضل(ع) را غرق بوسه میکرد. شاید هم علاقه او به حضرت ابوالفضل(ع) بود که باعث شد پسرم قبل از شهادت هر دو دستش را در مسیر ولایت و ارادتش به ائمه تقدیم کند.
صف اول تظاهرات
مادر شهید که تاکنون ساکت مانده یاد ایام انقلاب را زنده میکند و از حضور و فعالیت احمد در دوران انقلاب برایمان میگوید: پسرم قبل از پیروزی انقلاب در تظاهراتها و جلسات متعددی شرکت داشت. شهید احمد صداقتی در تظاهرات ضدطاغوت شرکت میکرد، یک بار یکی از همسایهها آمد و گفت: احمد، قدش بلند است، در تظاهراتهم در صف اول میایستد و چهرهاش کاملاً مشخص است، با این کارها که انجام میدهند، او را میگیرند. مدتی بعد در یکی از جلسات احمد را شناسایی کردند. صبح روز بعد از همان جلسه احمد به بازار رفته بود که او را نزدیک یکی از چادرها که رویش نوشته شده بود: «حمایت از کارگران ذوبآهن» دستگیر میکنند. ما بعد از ۴۸ ساعت او را پیدا کردیم، او را به باشگاه افسران برده بودند. پدرش به ملاقاتش رفت سر و صورتش به خاطر شکنجهها خونی شده بود. احمد از پدرش خواسته بود که برایش نهجالبلاغه ببرد اما روز بعد او را به زندان دستگرد برده بودند. دو ماه در زندانشهربانی رژیم پهلوی ماند تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب آزاد شد. همیشه به احمد میگفتم: «دلم میخواهد بمانم و ببینم این انقلاب به کجا میرسد؟!» احمد هم میگفت: «شما فکر انقلاب را نکنید، این انقلاب راهش را باز میکند و جلو میرود». پسرم ارادت ویژهای به امام خمینی(ره) داشت. او هرگز از شکنجههای دوران زندانش حرفی نزد.
بیدست به جبهه بازگشت
پس از شروع جنگ تحمیلی احمد به جبهه رفت. در عملیات «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» شرکت کرد و دستچپش قطع شد، عصب دست راستش آسیب دید و فقط دو انگشت آن قادر به حرکت بود. احمد را به بیمارستان چمران برده بودند، در بدنش ترکشهای زیادی وجود داشت، وقتی به ملاقاتش رفتیم، روی تخت بود. روی دستش را پوشانده بود که من متوجه قطع شدن دستش نشوم، گفتم: «دیدی آخر رفتی و چطور شدی؟! دستت قطع شده؟» دست راستش را از پتو بیرون آورد، نشانم داد و گفت: «ببین، قطع نشده!»؛ من هم حواسم نبود دست دیگرش را ببینم؛ ۲۲ روز در بیمارستان بستری شد. بعد از اینکه فهمیدیم دست احمد قطع شده است، میگفت: «ناراحتی نکنید. بعد از ۲۲ روز به منزل آمد. بعد از چند ماه برای گذاشتن دست مصنوعی به تهران رفت. مدتی در آنجا بستری شد و دست مصنوعی گذاشت. آن موقع نیروهای سپاه خیلی احمد را دوست داشتند. او هم دلش میخواست باز به جبهه برود، به احمد گفتم: یکی به جبهه میرود که کاری از دستش بربیاید، تو میخواهی چه کنی؟ میخواهی چند نفر هم هوای تو را داشته باشند؟ میگفت: من طاقت اینجا ماندن ندارم و باید بروم جبهه، همین که بچهها اطرافم باشند، از من روحیه میگیرند. او در جبهه بیسیمچی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین(ع) شد. در عملیاتی دست سالمش تیر خورد، آمد و مدتی بعد دوباره به جبهه رفت. چند بار به جبهه رفت. پسرم هیچ وقت از دردهایش ناله نمیکرد، تازه به ما هم روحیه میداد. احمد در مدت حضورش در جبهه به بیماری یرقان مبتلا شد. رنگ و رویش زرد بود، به او میگفتم: «برو دکتر» میگفت: «من که دردی ندارم، برای چه به دکتر بروم»، بالاخره او میخواست به جبهه برود، شهید «مصطفی ردانیپور» از دوستان صمیمیاش بود، با دیدن وضعیتش او را به خانه برگرداند. به بیمارستان رفتیم و گفتند: «بیماری زردی او خیلی مهم است و باید سریعاً تحت درمان قرار بگیرد». احمد ۱۵ روز تحت درمان بود. از آنجایی که دست راست احمد قطع شده بود، مجبور بود که با دست چپ بنویسد؛ یادم هست که قلم را بین دو انگشت سالم دست چپش قرار میداد و خیلی تلاش میکرد تا بنویسد، خیلی هم بدخط مینوشت.
امان از بنیصدر خائن
در ادامه حرف از وقایع دفاع مقدس پیش میآید و پدر شهید از احساسی که پسرش نسبت به بنیصدر داشت، میگوید: احمد در جبهه اهواز بود، رزمندگان در زمان بنیصدر خیلی سختی کشیدند. احمد میگفت: بابا، دیگر پوکیدیم! ما در سنگر و پشت سنگرها نشستهایم و بعثیها در سرزمین ما نیرو و تجهیزات جابهجا میکنند. اما ما حق نداریم کوچکترین حرکتی کنیم. بعد از عزل بنیصدر خائن اولین عملیاتی که انجام شد، «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» بود که احمد در این عملیات یک دستش را از دست داد.
جبهه دیدنی است نه شنیدنی
وقتی احمد از جبهه به مرخصی میآمد، به دیدن خانواده شهدای اصفهان میرفت و یاد شهدا را همیشه در دلش زنده نگه میداشت. احمد خود را وامدار شهدا میدانست. بسیار هم اهل صله رحم بود در مدت کوتاهی که از جبهه برمیگشت و در مرخصی بود، به منزل بستگان و فامیل میرفت و از حال و روزشان مطلع میشد. وقتی میخواستیم از جبهه و رزمندگان برایمان حرف بزند، میگفت: جبهه گفتنی نیست، دیدنی است، بزرگترهای ما هم هنوز نتوانستهاند از جبهه بگویند و نخواهند توانست، زبان از گفتن وضع جبهه قاصر است. هیچگاه از هنرها یا تواناییهایش در جبهه سخن نمیگفت. از کارهای جبهه هم حرفی نمیزد. خوشش نمیآمد که کسی از او تعریف کند. این کار او را بسیار ناراحت میکرد. او به دنبال یک زندگی سالم و ساده بود. اگر گاهاً کسی از وضعیت اقتصادی زبان ناشکری را باز میکرد، وضعیت طبقه محروم جامعه را گوشزد کرده و آنها را آرام میکرد.
پروازی بیبازگشت
برایمان دشوار است دیدن بغضهای گاه و بیگاه این پدر شهید در طول گفتوگو. پدری که باید در کنار مادر شهید صلابت پدرانهاش را بیش از پیش حفظ میکرد. اما این بار داستان فرق میکرد. گویی غبار از روی خاطرات سالها فراق فرزندشان کنار زده باشی. پدر در حالی که اشک از گوشه چشمانش جاری است، میگوید: احمد همیشه میگفت: «بابا، اگر من شهید شدم از من بت نسازید، همین چیزی که هستم را برای دیگران بگویید». سخت بود برای پدری منتظر که این جمله را بر زبان بیاورد. در حالی که اشک را از روی گونهاش پاک میکند، ادامه میدهد: احمد میگفت که دوست دارم، پیکرم هم برنگردد، تا درشهادتم ریایی نشود. زمزمه شهادت پسرم را در عملیات محرم شنیدم، به خانه شهید «مصطفی ردانیپور» رفتم و سراغ گرفتم، حاجی من را تسلی داد و گفت: «من به دارخوین رفتم، پیدایش میکنم»، یکی دو روز بعد از بازگشت نیروها از عملیات و آمدن پیکر شهدا خبری از احمد نداشتیم؛ یکی از رزمندگان هم به من گفت که دیده احمد شهید شده است. با شهید ردانیپور تماس گرفتم؛ حاجی به من یک شماره داد و گفت: «با دارخوین تماس بگیرید و بگویید با حاج حسین خرازی کار دارم». تماس گرفتم و وضعیت پسرم را پرسیدم، نسبتش را از من پرسیدند، جواب دادم پدر احمد صداقتی هستم؛ حاجحسین خرازی در ابتدا کمی طفره رفت، بعد گفت: احمد شهید شده و پیکرش در خط آتش است و نمیشود پیکرش را به عقب آورد.
۳۰ سال چشم انتظاری
اشکهای مادرانه با واگویههای پدر شهید همراه میشود و به یاری همسرش میآید. مادر شهید ادامه میهد: وقتی پدر احمد خبر شهادت را داد، باور نکردم. شهید مصطفی ردانیپور ما را به منزلشان دعوت کردند. ایشان هم روی شهادت پسرم تأکید داشتند اما چون شهیدم پیکر نداشت، به سختی باورم شد. یکسال بعد برای احمد مراسم گرفتیم، وقتی دیگر خبری از برگشتش نبود، برایش سالگرد گرفتیم.
خورشید خانم از مادر بودنش هم میگوید. از اینکه مادر است و دلتنگ. با بغضهای گاه و بیگاهش میگوید: اگر فرزند خودت یک ساعت دیر به خانه بازگردد چه میکنی؟ چه حالی بهشما دست میدهد؟ من ۳۰ سال است همان حال را دارم اما با توکل به خدا در ناراحتیهایم فقط شکر خدا را میکنم. زمانی در خانه که به صدا
در میآید احساس میکنم، احمدآمده است.
در آخر این لحظات مهمانیمان از مادر شهید میخواهیم برایمان دعایی بخواند. دستم را در دستان سالخورده و مهربانش فشرده و میگوید: من همیشه از خداوند خواستهام کسانی که با پیروی از ولایت فقیه و پاسداری از خون شهدا به مملکت خدمت میکنند، نگهدارشان باشد و افرادی که تنها به فکر منافع خودشان هستند و در مسئولیتهایشان دقت عملی ندارند و خدا را در نظرشان نمیآورند، به راه راست هدایتشان کرده و اگر قابل هدایت نیستند، خدا نابودشان کند. یک مسئله دیگر هم هست ما به دلیل بیحجابی خیلی ناراحتیم. زنان و مردان ما نباید اجازه دهند خون شهدا با این بیحجابیها و خدایی نکرده رواج گناه و فساد پایمال شود.
هفت کبوتر عشق؛ رفتار، گفتار و باورهای شهید صداقتی سرشار از صداقت بود
خاکی که سکوت سی سالهاش را شکست

خانواده حاج احمد صداقت، پس از بازگشت او با یک دست از جبهه، او را از بازگشت مجدد به منطقه عملیات منع کردند، اما حاج احمد با ارادهای پولادین و عزمی استوار، مبارزه تا آخرین قطره خون در راه شرافت و آزادگی مردم میهنش را وظیفه خود میدانست و با یقین میگفت آنقدر میجنگم تا قدم به قدم خاک کشورم را از عراق پس بگیرم.
احمد صداقتی نجفآبادی در تاریخ بيست و هشتم آبان ۱۳۳۹، در شهرستان نجف آباد چشم به جهان گشود. پدرش قربانعلی، کفاش بود و مادرش خورشيد نام داشت. تا دوم متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و پنجم اسفند ۱۳۶۱، در عین خوش دهلران توسط نیروهای عراقی شهيد شد و به مدت ۳۰ سال، اثری از پیکر وی بهدست نیامد تا اینکه در فروردین ماه سال جاری پیکر این شهید بزرگوار توسط گروه تفحص، کشف و پس از بازگشت به زادگاهش، در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
همرزم شهید احمد صداقتی از خاطرات زمان جنگ میگوید
مهدی جانیپور از عکاسان دفاع مقدس است که روزگاری، رسم رفاقت را با شهید احمد صداقت گذرانده و اکنون که پس از ۳۰ سال، پیکر این شهید بزرگوار پیدا و به خاک سپرده شده است از لحظه لحظه خاطراتش با این مرد آسمانی می گوید:
نزدیک به یک ماه از جنگ ایران و عراق میگذشت، سپاه استان اصفهان به تازگی گردان مُسلم را سازماندهی کرده بود و انگار تمامی این اتفاقات دست به دست هم داده بودند تا رفاقت من و احمد در این گردان اتفاق بیفتد؛ اولین اعزام گروهان ما به کردستان و بعد از آن به جنوب کشور بود.
احمد شاگرد اول درس اخلاق بود
یاد آن روزها به خیر که سردار شهید احمد فروغی فرمانده گردان و سردار عباس کِردآبادی فرمانده عملیات گردان مسلم بودند و احمد دوست جون جونی من، همیشه شاگرد اول کلاس ایدئولوژی و اخلاق سردار جلال افشار بود.
رفتار، گفتار و باورهای حاجی سرشار از صداقت و راستی بود، شاید قرار گرفتن نام خانوادگی صداقت در شناسنامه احمد بیحکمت نبوده است تا او در زمره افرادی نباشد که تنها نام یا عنوانی را یدک می کشند؛ حاجی و صداقت جدا از هم نبودند ...
روزی که احمد دستش را در جبهه جا گذاشت
در عملیات فرمانده کل قوا حصر آبادان شرکت کرده بودیم که حاجی یک دستش را در جبهه جا گذاشت و ما نگران حال و روز احمد بودیم که آیا با این وضعیت کنار می آید یا نه؟
صبح جمعه بود و چند روزی از این حادثه نگذشته بود که در منزلمان هیئت داشتیم، از قضا اولین گروه سرود انقلاب اسلامی بسیج هم تشکیل شده بود، آن روز در منزل ما تمرین سرود داشتند که احمد خندان و پر انرژی از راه رسید و در مقابل چشمان متعجب من به تک تک بچه های گروه سرود سلام گرمی کرد و احوال آن ها را جویا شد.
یار شفیق جوانان و خاطرات جنگ
اعضای گروه سرود که اکثرشان جوان و نوجوان بودند از حاج احمد خواستند تا از حال و هوای جبهه برایشان بگوید و آن روز بهانه ای بود تا احمد از خاطراتش بگوید.
حاجی که یار شفیق جوانان بود، مثل همیشه لبخندی زد و با نگاهی که در عمق خاطراتش نشسته بود، لب به سخن گشود و از جنگی گفت که زندگیهایی را نابود کرده بود، اما توان مقابله با ایثار، اخلاق و شجاعت دلیر مردان و شیر زنان ایران زمین را نداشت.
احمد آن روز از دل پاک جوانان سخن گفت که در آن جای پای ملائک دیده می شود، دلی که مَقر خوبی ها و زیبایی هاست و برپایی نماز و فراموش نکردن دین مقدس اسلام در میان هیاهوی زندگی را وظیفه شرعی دانست.
حاجی جوانان و نوجوانان را به ارتقای علم و تحصیلاتشان تشویق کرد و به آن ها سفارش کرد که در تمام مدت زندگیشان جویای اخلاقی صحیح و انسانی باشند و بعد از رسیدن به سن شرعی بر خاک مقدس جبهه پا بگذارند و دلیرانه از خاک پاک ایران دفاع کنند.
با دست یا بی دست تا آخرین قطره خون می جنگم
خانواده حاجی پس از بازگشت او با یک دست از جبهه او را از بازگشت مجدد به منطقه عملیات منع کردند، اما حاج احمد با اراده ای پولادین و عزمی استوار مبارزه تا آخرین قطره خون در راه شرافت و آزادگی مردم میهنش را وظیفه خود میدانست و با یقین میگفت آن قدر میجنگم تا قدم به قدم خاک کشورم را از عراق پس بگیرم.
مردی از نژاد باران
حاج احمد دریای ایمان و تقوا بود، مردی وارسته از نسل باران که بوی خوش خدا می داد، تمامی اعمالش رنگ بی رنگی داشت و دنیایی از اخلاص در آن به چشم می خورد.
حاجی که مرد میدان جنگ و مبارزه بود این بار هم بعد از عملیات فتح خرمشهر با دو پای ترکش خورده، عصایی به زیر بغل و خندان تر از همیشه به اصفهان بازگشت اما چشم های احمد این بار رنگ دیگری داشت و در دنیای دیگری سِیر می کرد.
خاک شلمچه، احمد را دوست داشت
حاج احمد به آرزویش رسید، قدم به قدم خاک ایران را فتح کرد، ذره ذره جانش را تقدیم به میهنش کرد تا به جانش رسید و از جام گوارای شهادت نوشید...
عملیات شرهانی و شلمچه گواه رشادت های این شهید است که او را سی سال در دامان خود پنهان کرد تا خاک، بوی او را بگیرد، او که عطر خوش خدا می داد و استاد اخلاق بود... می دانی، شلمچه هم احمد را دوست می داشت...
رفیقی که رسم رفاقت را ادا کرد
مهدی جانی پور به مزار شهید گمنامی که این روزها به نشان یک دست مصنوعی در عملیات ابوالفضل شناسایی شده است، اشاره کرد و گفت: شنیدم شهید آورده اند، تصمیم گرفتم به بنیاد حفظ آثار شهدا بروم، اولین چیزی که دیدم تابوت حاج احمد بود، انگار تازه به شهادت رسیده بود.
انگار دو هفته پیش او را دیده بودم، به کنارش بر روی زمین نشستم و مثل آن روزها برایش صحبت کردم، اما این بار متکلم وحده من بودم، گرچه می دانم احمد هم حرف می زند، او که با شهادتش بلندترین شعار را به خاک ایران هدیه کرد و آن شعار پاکی ایران است که رشادت های جوانان را می طلبد.
وصیتنامه شهید احمد صداقتی نجفآبادی
«مملکت ما، مملکتی انقلابی است و با سیاستهای گام به گام موفق نمیشود؛ سعی نکنید افکار سازشکارانه را جانشین افکار انقلابی کنید؛ بلکه افکار انقلابی را تصحیح و تشدید کنید؛ این مردم مستضعف هستند که شما مسئولان فعلی را در جایی که هستید نگه داشتهاند؛ در حالی که روزبهروز بر استضعاف آنها افزوده میشود.»
احمد در بیستوهشتم آبانماه ۱۳۳۹ در شهر نجفآباد اصفهان متولد شد؛ پدرش قربانعلی صداقتی نجفآبادی، او را ستاینده نامید؛ احمد اوایل جوانیاش بود که به جنگ دشمن رفت؛ دفاع از اسلام و میهن از جوانیاش مهمتر بود؛ تا اندازهای که در سیزدهم آذرماه سال ۱۳۵۹ وصیتنامهای نوشت و دل از این دنیا کند؛ او در یازدهم آذرماه ۱۳۶۱ که بیش از یک روز از عملیات محرم نگذشته بود، رخت از این خاک برکشید و با افلاکیان همنشین شد.
در زیر بخشهایی از وصیتنامه این شهید والامقام را میآوریم:
در این نیمهشب با هزاران شوق و اشتیاق برای رسیدن به وصال معشوق در کنار یک چراغ نفتی در آسایشگاه عمومی نظامی قلم به دست گرفتهام تا به عنوان وصیتنامه، پیامی را که از قلبم برمیخیزد، به تمامی مستضعفین بهویژه طلایهداران صبح آزادی، ملت مسلمان رزمنده ایران و… ابلاغ کنم.
در ادامه وصیت این شهید آمده است: ای مردم، به شما توصیه میکنم در مسیر مذهب تشیع سرخ علوی که همان دین محمد(ص) است، قرار گیرید؛ در حفاظت، گسترش و تداوم آن بکوشید.
احمد نوشته است: مملکت ما، مملکتی انقلابی است و با سیاستهای گام به گام موفق نمیشود؛ سعی نکنید افکار سازشکارانه را جانشین افکار انقلابی کنید؛ بلکه افکار انقلابی را تصحیح و تشدید کنید و این با عملکرد مسئولان مقننه و اجرایی مملکت است که تعیینکننده است و سرمشق میکند این کشور را برای انقلابیون دنیا و بیانکننده قدرت سازندگی مکتب میشود و خشنودکننده انقلابیون مملکت.
شهید صداقتی در وصیت خود اظهار امیدواری میکند مسئولان مملکت آنگونه تصمیم بگیرند که در این انقلاب همانطور که خواست علی(ع) است،
جامعه غربال شود و مستضعفان رو بیایند و مستکبران به زیر کشیده شوند.
وی نوشته است: این مردم مستضعف بودند که انقلاب کردند و مسئولان فعلی را به قدرت رساندند تا برخی از آنها بر سر مسائلی با هم جدل کنند و قلب ملت ما، امت ما، مستضعفان جهان، امام امت ما و انقلابیون جهان را بیازارند. من به آنها گوشزد میکنم این مردم مستضعف و زحمتکش هستند که شما را در جایی که هستید، نگه داشتهاند؛ در حالی که روزبهروز بر استضعاف آنها افزوده میشود و همچنین بر استکبار مستکبران.
در پاراگراف پایانی وصیتش میگوید: من در پایان، این آیه از قرآن و این حدیث حضرت علی(ع) را به شما یادآوری میکنم؛ قال علی(ع): «کونا لِلظّالِمِ خَصْما وَ لِلْمَظْلومِ عَوْنا»؛ «دشمن ستمگر و یاور ستمدیده باشید.»
«أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ»؛ «با کفار شدید و سخت و با هم مهربان و رحیم باشید.» (فتح: ۲۹)
سرنگون باد طاغوتهای زمانه و مستکبران جهان؛ پیروز باد انقلاب اسلامی؛ برقرار باد حکومت اسلامی در جهان و جوشان باد خون شهیدان! والسلام. ۱۳ آذر ۱۳۵۹