eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
346 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از خاطرات نامه برای آب.. همرزم یوسف می‌گوید هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم کسی را ندارم که !!!!
نقاشی یکی از کارهای مورد علاقه شهید یوسف قربانی نقاشی کردن و نوشتن بود. به هر چادری که قدم می گذاشت بر روی دیوارهای آن اشکال گوناگون را رسم می کرد. این کارش بچه ها را واقعا ذلّه کرده بود. مدام می گفتند: یوسف! بابا این چه کاریه که می کنی؟ چادرها را خراب نکن. ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود و کار خودش را می کرد. یادم هست یک روز به چادر یعقوبعلی محمدی رفته بود که ذوق هنری اش گل می کند و شکل همه افراد چادر را به گونه ای روی دیوارهای چادر نقاشی می کند به نحوی که همه جای چادر پر از نقش و نگار می شود اصلا او از کار نوشتن و کار رسم خوشش می آمد و این کارش هم گاهی برایش درد سرآفرین هم می شد. به عنوان مثال یک روز که در مقر آموزش لشگر عاشورا بوده است، کچ را برداشته و آیه زیر را بر روی تخته سیاه می نوسید: " فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما" با توجه به این که آیه به اصطلاح در آرم سازمان (مجاهدین خلق) وجود دارد حساسیت حفاظت اطاعات لشگر را برانگیخته بود و لذا می آیند و می پرسند که چه کسی این آیه را بر روی تخته سیاه نوشته است؟ و شهید یوسف قربانی می گوید من نوشته ام. حفاظت اطلاعات به او مظنون شده و به گمان اینکه او یک منافق نفوذی است او را بازداشت می کنند. از طرف دیگر برای اینکه بتوانند به طور غیر مستقیم از زیر زبان او حرف بکشند، یکی از بچه های گردان خودشان را همراه او می کنند تا پیش او از امام و انقلاب بدگویی و انتقاد کند از عملکرد امام که: بله! امام در مورد جنگ تحلیل درستی ندارد و دارد اشتباه می کند. اصلا ما جنگ می کنیم که چه؟ و... شهید قربانی با شنیدن این حرفها حسابی از کوره در رفته و با او گلاویز می شود. آن بنده خدا بعد از خوردن یک کتک مفصل داد و قال راه می اندازد که: ای بابا به دادم برسید این مرا کشت. بالاخره چند نفری می آیند و او را از دست شهید قربانی می گیرند هنگامی که از یوسف می پرسند: تو که طرفدار امام و انقلاب هستی پس چرا این آیه را روی تخته سیاه نوشتی؟ او می گوید: مگه کار بدی کردم؟ این یک آیه  قرآنه! مگه نوشتن  قرآن هم گناهه؟ حالا اگه دیگران از آن سوء استفاده می کنند و به بیراهه می روند گناه من چیه؟!
پیش از عملیات کربلای 5 بود. ما در موقعیت شهید اوجاقلو ـ در کنار رود کارون ـ دوره آموزش غواصی را می گذراندیم. یکی از روزها به دلیلی از من خواسته شد تا به گروهان دیگری منتقل شوم، ولی من نپذیرفتم، کلی هم ناراحت و عصبانی شدم. هرگز فراموش نمی کنم که او پیش من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ـ چته پسر؟ این همه اخم و تخم می کنی که چی؟ آسمان که به زمین نیومده! اصلا بگو ببینم تو برا چی به جبهه اومدی؟ ها؟ برا تفریح؟ یا برا مهمونی؟ آدم که نبومده با این حرفا دلخور بشه؟ من نمی دونم اگه تو به جای من بودی چکار می کردی؟ فکر نمی کنم در این دنیای بی در و پیکر به اندازه من رنج و تنهایی کشیده باشی؟ از اول زندگیم همزاد غم و غصه بودم و همراه درد و رنج بزرگ شدم. در آسمان بلند زندگی ام یک ستاره آشنا هم برایم سوسو نمی زند! او راست می گفت. در دنیای به این بزرگی، هیچ کس و کاری نداشت. وقتی که به مرخصی می آمد، اکثرا در پایگاه بسیج بود. گاهی هم بچه ها او را به خانه خود دعوت می کردند. اما هرگز از خود ضعف و ناتوانی نشان نمی داد و جزع و فزع نمی کرد. همیشه سرزنده و شاداب بود. برگرفته از کتاب زندگینامه غواصان دریادل زنجان  
چادر فرماندهان جلسه ستاد جهت توجیه فرماندهان گردان در چادر «یعقوب» بود. یوسف که هم چادری «یعقوب» بود از صبح آواره شده بود. نزدیک ظهر بود. جلسه هنوز ادامه داشت. یوسف بیرون چادر قدم میزد. چشم گرداند اطراف چادر، نگاهش روی تویوتایی که پشت چادر پارک شده بود؛ ثابت ماند. رفت سمت ماشین. طنابهای چادر را که بسته شده بودند به بلوکها، آرام باز کرد و گره زد به سپر عقب تویوتا. راننده از پاسدار وظیفههای ستاد بود سرش را روی فرمان ماشین گذاشته بود. چند ضربه به شیشه زد. راننده هراسان سرش را از روی فرمان برداشت و به یوسف نگاه کرد. -آقا! چرا اینجا پارک کردی؟! مگه نمیدونی جلسه محرمانه است. ماشینت رو از جلوی چادر ببر اون طرفتر. چند لحظه بعد، چادر از جا کنده شده بود و دنبال تویوتا روی زمین کشیده میشد. کسانی که آن دور و بر بودند سر جا خشکشان زده بود. فرماندهان حلقه زده بودند دور نقشه و نگاهشان مات و مبهوت به چادری که دنبال تویوتا راه افتاده بود خیره مانده بود. مسئول ستاد هنوز خودکار توی دستش روی نقطهی قرمز نقشه بود. به زحمت جملهاش را ادا کرد. -چی...شد؟! یوسف آرام نزدیک شد و گفت: -ببخشید! «آیعقوب» بیزحمت ساکم رو بدید میخوام برم حموم. «یعقوبعلی» سر جایش نشسته بود. لبهایش را روی هم فشرد. خون دوید توی صورتش. به یوسف نگاه کرد و زیر لب غرید. -پدرسوخته...!    برگرفته از کتاب ماهی ماه- خاطرات شهید یوسف قربانی
روایت عشق راوی: عباس راشاد وقت چیدن است … نماز صبح را که می‌خوانم از چادر بیرون می‌روم و بعد از برگشتن یوسف را می‌بینم که گوشه چادر نشسته و مشغول تعقیبات نماز صبح است. سجاده‌ای جلوی رویش پهن و چفیه‌ای بر گردنش آویزان است. تسبیح در دست ذکر می‌گوید و نگاه به زیر انداخته است. حال و هوای بچه‌ها تغییر محسوسی کرده است. حالا هم رفتار عجیب و غریب یوسف! خدایا او که تا به حال اهل تعقیبات و این حرف‌ها نبود. اما حالا گوشه‌ای آرام نشسته و دارد نمازش را تا خدا تعقیب می‌کند! کسی چه می‌داند. شاید آنقدر تعقیب کند تا به او برسد و من این را در چهره‌اش می‌خوانم. می‌روم کنارش می‌نشینم. نگاهش می‌کنم. مثل میوه‌ای که رسیده باشد از رنگ و لعابش پیداست که وقت چیدن او هم فرارسیده است. دستم را به طرفش دراز می‌کنم و با بغض در گلو می‌گویم: قبول باشه آقا یوسف! سرش را بلند می‌کند، مرا که می‌بیند در جوابم می‌گوید: قبول حق باشه عباس جون. دستم را می‌فشارد. دستش را که رها می‌کنم، دوباره تسبیح را در دست می‌گیرد. با لحنی بغض‌آلود می‌پرسم: چی شده یوسف جون! این اواخر خیلی ساکت شدی؟ کمی مکث می‌کند. چیزی نمی‌گوید. نگاه که به صورتش می‌کنم احساس می‌کنم می‌خواهد رازی را برایم فاش کند. گوشه چفیه‌اش را که روی پایش افتاده در دست دیگرش می‌گیرد و با اطمینان می‌گوید: «عباس جون! اگه … اگه این دفعه این به خون آغشته نشه من مرد نیستم!» همین. کوتاه. خلاصه. مختصر و مفید. بدون شرح در یک جمله. همین یک جمله ته دلم را می‌لرزاند. هول برم می‌دارد. انگار که برگه عبور او را هم امضا کرده‌اند که اینطور مطمئن حرف می‌زند. طوری که گویی می‌خواهم تقدیر از پیش تعیین شده را عوض کنم، می‌گویم: انشاءا… که طوری نمی‌شه و همه بچه‌ها صحیح و سالم و با پیروزی برمی‌گردن. اما این را خوب می‌دانم که اتفاقات زیادی در شرف وقوع است. دیگر نمی‌توانم بنشینم. چون اگر کمی هم صبر کنم، اشک‌هایم جاری می‌شود.
آقای شهردار! به جای بلندی با زمین کاملاً سنگلاخی  رسیدیم. مقرمان بود. بچه­های تدارکات گفتند: هر دسته و گروهان باید برای خودش تجهیزات آماده کند. از آن ور هم چند تا بیل و کلنگ تحویلمان دادند و گفتند: بروید کمی دورتر از محوطه گردان وضوخانه و دستشویی درست کنید. اوضاع بدتر شد. هنوز فرمان‌ده گردان و معاونش پیدایشان نشده بود. ابوالفضل خدامرادی و یوسف قربانی و چند نفر دیگر ساندیس و مقداری خوراکی برداشتند و از صحنه در رفتند. چادرها را با کمک هم نصب کردیم. اول شب شهردارها را مشخص کردیم. یوسف شهردار فردا بود. شستن ظرف‌ها و تمیز کردن چراغ‌ها با یوسف بود. آخر شب یوسف برگشت. یکی از بچه­ها گفت: شهردار فردا خوش آمدی! یادت نره فردا. ظرفا رو می­شوری و چراغا رو هم تمیز می­کنی! آرام گوشه­ی چادر دراز کشید و به خواب رفت. صبح فانوس­ها را برداشت. شیشه­ی چند تا فانوس را برق انداخت. گذاشت کنار چادر و پرسید: تمیز شدن؟ بچه­ها آفرین گفتند، خودش هم براوویی گفت. چراغ والور را برداشت، بیل را هم با خودش برد. ماندیم بیل را برای چی می­برد؟ مدتی بعد برگشت و گفت: خدا رحمتش کنه. چراغ بیچاره! گفتیم: چی شده؟  گفت: مردنی بود. فتیله­اش خراب بود. فنرش هم کار نمی­کرد. منم با بیل حسابشو رسیدم و بعد دفنش کردم. بعد از غذا گفتیم: حالا ببر ظرفا رو بشور. گفت: جوری ظرف بشورم که در عمرتون ندیدین! دنبالش رفتیم. ما را جلوی تپه به صف کرد. ظرف‌ها را هم درست لب تپه کنار هم چید. ۱۰- ۱۵ متر عقب­تر رفت و با شوت ظرف­ها را داخل آب پرتاب کرد. گفت: تا خیس بخورن، من رسیدم پایین تپه. اون وقت اونا رو می‌شورم. خودش و چند تای دیگر از بچه­ها در آب پریدند. زیر آب می­رفتند و ظرف‌ها را که زیر آب رفته بود، پیدا می‌کردند و بیرون می‌آوردند. یوسف می‌گفت: خب این قاشق، بشقاب چی شد؟ قابلمه رو ندیدی؟ ***
چشمان فسفری من و یوسف در چادر ابوالفضل و یوسف خوئینی بودیم. یوسف شب مرا بیدار کرد و گفت: عباس پا شو، پا شو. گفتم: چی شده؟ گفت: الانه می­خوام یوسف (خوئینی) رو بیدار کنم. بیدارش که کردم چشماش رو نگاه کن. رفت سر وقت یوسف. صداش کرد: یوسف، یوسف پاشو. او ترسان چشمانش را باز کرد. یوسف زد زیر خنده و گفت: تو چشمات فسفر ریختن؟ چی ریختن اینطوری برق می­زنه؟ ابوالفضل از سر و صدای ما بیدار شد و غرولندکنان گفت: الان چه وقته شوخیه؟ ***
خیلی جدی! بعضی از نیروها شنا بلد نبودند. ۱۵-۱۰ نفر از این نیروها را به هر نفر از نیروهای کادر سپردند تا شنای قورباغه و کرال یاد بدهد. به یوسف هم ۱۵-۱۰ نفر را سپردند. یوسف آنقدر در تمریناتش با این بچه­ها جدی بود که انگار نه انگار آن یوسف شوخ و بازیگوش در جمع نیروهای کادر است. * ترکش گیج غلامرضا جعفری یک ضبط کوچک خبرنگاری داشت. کنار کانال با نیروها داشت مصاحبه انجام می­داد، مصاحبه­ی غیر رسمی. یکی یکی می­پرسید: اسم شما چیست؟ از کجا آمدید؟ اسم دوستانتان چیست؟ کجا می­خواهید بروید؟ شعر بلدید؟ داشت با یوسف مصاحبه می­کرد. به یوسف گفت: اسم شما چیه؟ گفت: یوسف قربانی، اعزامی از زنجان. – اینجا دوستانتان کی هستند؟ – یکی جلویمان ایستاده، آقای غلامرضا جعفریه. با آقای اوصانلو خیلی رفیقیم از آن رفیق­های خوب. آقای مجید بربری و آقای یعقوبعلی هم دوستمون هستن هر چند یعقوب محلمون نمی­ذاره. با آقای باقر فتح­اللهی هم دوست هستیم. بعضی­ها هم هستند. همینطور که داشت توضیح می­داد چند تا هواپیمای عراقی در منطقه ظاهر شدند و اطراف کانال را بمباران کردند. یک ترکش از آن ترکش‌های گیج و منگ رفت و به ضبط‌صوت خورد و آن را خراب کرد. هر چه سعی کرد دیگر ضبط روشن نشد. *
قرار رفتن یوسف ساکت و آرام نشسته بود و به خط عراقی­ها چشم دوخته بود. رفتم سراغش برای خداحافظی. خیلی جدی برخورد کرد و از شوخی همیشگی­اش خبری نبود. نقی گفت: عباس! دقت کردی یوسف چقدر آروم شده؟ دیگه این یوسف، یوسف قبلی نیست. انگاری قراره براش اتفاقی بیفته. گفتم: نه بابا چه اتفاقی؟! شاید کسی حرفی زده ناراحت شده. نمی­خواستم باور کنم یوسف رفتنی است. ***
چفیه یوسف یوسف خیلی شلوغ بود. هرجا می‌رفت همه جا را به هم می‌ریخت. بعضی‌ها از شلوغی‌های او ناراحت می‌شدند. در تبریز یکی از بچه‌ها خیلی او را نصیحت می‌کرد: درست نیست این همه شلوغ می‌کنی، گناهه. یوسف هم چفیه گردنش را نشان داده و گفته بود: اگه توی این راه این چفیه به خون آغشته نشه، یوسف مسلمون نیس. و همان چفیه‌بود که بعد از عملیات کربلای ۵ از گردن یوسف آغشته به خون باز کردند. ***
منافق یک روز روی تخته‌سیاه نوشته بود: قضل‌ا… مجاهدین علی‌القاعدین. از حفاظت لشکر آمدند و پرسیدند: این را کی نوشته؟ یوسف بلند شد: من! با خودشان بردند در بازداشتگاه انداختند. یک نفر را هم توی همان بازداشتگاه انداخته بودند تا امام را فحش بدهد تا اگر یوسف از منافقین است، متوجه شوند. طرف گفته بود: امام اشتباه کرده. چرا جنگ؟! … یوسف با مشت و لگد افتاده بود به جان او. این فرد دادش درآمده بود: بیایید مرا از زیر دست این نجات بدید! داره منو می‌کشه. از یوسف پرسیده بودند: تو مگه منافق نیستی؟ چرا روی تخته‌سیاه اون‌طوری نوشته بودی؟ یوسف گفته بود: اون آیه قرآنه. حالا یه عده از آیه قرآن بد استفاده می‌کنن، ما دیگه نباید از اون آیه استفاده کنیم؟ *** توی تبریز برای برنامه‌ریزی فعالیت‌های گردان جلسه گذاشتیم. دور هم جمع شده بودیم. آب جوش و چای را در پارچی ریختند و کناری گذاشتند که هر کس خواست چای بخورد. یوسف وقتی وارد اتاق شد، گفت: می‌دانید بعضی‌ها قدرت دارن اشیاء رو توی یه ارتفاع نگه دارن؟ یکی از بچه‌ها گفت: خب! یوسف جواب داد: من هم می‌تونم آب جوش رو در یک ارتفاع نگه دارم. این را گفت و پارچ آب‌جوش را پرت کرد بالا. پارچ افتاد زمین و آب روی سر و صورت بچه‌ها پاشید. بچه‌ها غضبناک نگاهش کردند و دادشان درآمد. گفت: من نتونستم خب. شما می‌تونستید؟ ضعف خودتون رو به حساب من نذارید. و بلافاصله از اتاق بیرون رفت.
مصاحبه با شهید یوسف قربانی خودت را با لهجه خودت معرفی کن. من چاکر، یوسف قربانی اعزامی از زنجان. آقا یوسف حالت چطوره؟ چاکرم دیگه. الان این‌جا چه خبره؟ خیلی خبرا هست. هواپیما می‌آید. هلی‌کوپتر می‌رود. خط هست، دشمن تیر می‌اندازد. می‌جنگند، کسی که کنسرو ماهی می‌خورد هست، یکی که نان می‌خورد هست، کسی که حرف می‌زند هست، کسی که توجیه می‌شود هست، کسی که توجیه نیست هم هست، کسی که از یادش رفته هست، کسی که یادش می‌اندازد هست، خلاصه هست دیگه … خب آقا یوسف جان امشب می‌خواهید به آب بیفتید دیگه. انشاءا… (مکث) من بمیرم؟ واقعاً امشب توی آب می‌خواهیم بیفتیم؟ آره دیگه می‌خواهیم بیفتیم. خب انشاءا… امشب می‌خواهید بیفتید آب بزنید به خط به خودتان هم که غواصید دیگه. شیر دشمن را هم خواهیم زد. (خط – شیر) بله انشاءا… هم به خطش هم به شیرش خواهید زد. بفرمایید توی این لحظه‌ها آرزوی شما چیه یوسف جان؟ فقط از خدا می‌خواهم که خلاصه تا اون جا ما رو هدایت کنه،‌تا آخر ما را هدایت کنه، زبان‌مان قاصر است و از خدا چیزی نمی‌توانیم بخواهیم. خیلی چیزها می‌توانیم از خدا بخواهیم، می‌توانیم بخواهیم که خدا ما را در این عملیات موفق کنه، تا آخر ما را هدایت کنه و خلاصه ما را دور نیندازد. انشاءا… شما صحیح و سلامت به خط دشمن هم می‌روید. انشاءا… نوکرتم. شما ۵/۹ کیلومتر شما در آب خواهید رفت. درسته؟ خب در بیشتر مسیر آب هم از اشنورکل استفاده خواهید کرد؟ بله. آن لحظه که زیر آب هستید به چی می‌خواهید فکر کنید؟ چه ذکری خواهید گفت؟ من والا خیلی اهل نماز نیستم. ایمانم هم خیلی کامل نیست. تا اون جا که من می تونم، می‌خواهیم بگیم خدا قربونت برم، خودت جورش کن. انشاءا… خدا هم جور می‌کنه. خب به نظر تو یوسف جان غواص یعنی چی؟ غواص یعنی مرغابی امام زمان دیگه. (خنده) به به! به به گفتی اومدن. عیب نداره خب اینجا از دوستانت کیا پیشت هستن؟ آقا غلی جعفری که خودتان باشید، بعدش هستن دیگه آقا حمید سنمار هست، گردان المهدیه می‌خواد بیاد اینجا. آقا جمال زرگری اومد. گردان صاحب‌الزمان می‌شه. بعدش محمد اوصانلو هست. با محمد اوصانلو رفیقیم. نمی‌گم این‌طوریه اون طوریه، یک زمان با هم همسنگر بودیم. الان رفیقیم ولی دیگه توی چادر اونا نمی‌شم. با مجید بربری رفیقیم. انشاءا… خدا همه‌تون رو نگهداره و سلامت کنه. البته با میربهاءالدین خیلی رفیقیم، با اکبر آتشی با میربهاءالدین. انشاءا… اون ور آب همدیگر را می‌بینیم. اصغر بسطامیان هم که قیامت. خدا حفظش کنه. کاری نداری یوسف جان؟ البته با اصغر بسطامیان هم‌سنگریم. خب باشه حالا آخر کار هر حرفی دوست داری خودت بگو. چی؟ هر چی عشقت می‌کشه، حرف بزن. نوکرتم. هیچی دیگه. هیچی ندارم که. سواد ندارم که من. سواد نمی‌خواد که حرف‌های تو از دل می‌آد از دل بگو. فقط خلاصه می‌تونم بگم (در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / روبه‌صفتان زشت‌خو را نکشند / گر عاشق صادقی ز مردن مهراس / مردار بود هر آنکه او را نکشند ) حرف دیگه‌ای نداری یوسف جان؟ نوکرتم. انشاءا… اون ور آب می‌بینمت.
شهادت شهادت وی از زبان هم رزمش: وقتی که عملیات کربلای 5 آغاز شد با هم در یک گروهان بودیم شب اول عملیات بود ما مسافت زیادی از دریاچه مصنوعی موسوم به آب‌گرفتگی در دشت شلمچه را با لباس‌های غواصی طی کرده بودیم. دوشکا و تیربارهای دشمن شدیدا کار می‌کرد سطح آب را آتش پر حجمی پوشانده بود. پیشروی در آب با آن همه مواضع مثل سیم‌های خاردار و موانع خورشیدی واقعا دشوار بود. بچه‌ها یکی پس از دیگری، مظلومانه در داخل آب شهید می‌شدند تقریبا به نزدیکی‌های دشمن رسیده بودیم یوسف داشت با فاصله کمی از من حرکت می‌کرد. یوسف ناگهان از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت گلوله از سمت راست اصابت کرد و از سمت چپ خارج شد نزدیک بود در آب بیفتد که من گرفتمش. خون از دهان و گوشهایش فوران می‌کرد و او سرش را آرام به چپ و راست می‌چرخاند صدایش کردم: یوسف! یوسف! یوسف او آرام آرام زار می‌زد نمی‌توانست چشمانش را باز کند. دیدگانش پر از خون بود قطرات اشک امانم را برید خدایا! بچه ها چقدر غریبانه و دلگیر پرپر می‌شوند! لحظاتی بعد به آرامی نسیم سحری سر بر بالین شهادت گذاشت و به آرامشی به رنگ سبز و جاودانه فرو رفت پیشانیش را بوسیدم و وداعش گفتم. او شهید یوسف قربانی از گردان ولیعصر (عج) زنجان، لشگر عاشورا بود.
وصیت نامه شهید امروز کشورمان امام زمانی شده ومردم فداکارتمام جبهه‌ها را پرکرده‌اند وامام آن اسطوره‌ی مقاومت وتقوا وپرهیزکاری،دستوربسیج نمود وفرمودندکه جبهه‌هابایدپرشود. برادران بشتابیدبه جبهه‌هاکه این شیوه شیوه‌ی مردانی چون علی صفرزاده‌ها وغلامی‌ها میباشد. برادران عزیزومردم محترم ایران،امروز تمام کفر درمقابل اسلام قرارگرفته ومسئله سرنوشت‌ساز است.اگرخدای نکرده غفلتی بکنیم دیگرآنها برای ما هیچ چیز نمیگذارند... برادران سعی کنید شب‌های جمعه وشب‌های دیگرمسجدرا پرکنید.. برادران انجمن اسلامی شهید وهاج،سعی کنیداخلاقتان،رفتارتان وحرف زدنتان برای خداباشد.نکندخدای نکرده پیروی ازهواهای نفسانی کنید وبامردم برخورد خوب نداشته باشید..آیاغیرازاین است که روزی ازاین دنیا به دنیای دیگر سفر خواهیدکرد؟پس چه بهتر راهی انتخاب کنیم که صدهاهزارشهیدانتخاب کردند. پدرومادرم صابرباشید که خدا صابرین را دوست دارد... خواهرانم راه زینب را پیشه خود گیرید که ازبهترین شیوه ها می باشد.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب اعمال امروز کانال رو هدیه میکنیم به روح شهید والامقام # شهید_یوسف _قربانی 🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊 شادی روح شهدا صلوات.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا