#خاطراتشهداء
👌 یه تنه یه گردان بود...
دانشگاهش تموم شده بود و از آلمان چندتا دعوت نامه بورسیه تحصیلی براش اومده بود...
همان ایام بود که آقا تو یکی از سخنرانیهاش گفتند باید به سمت غنی سازی اورانیوم و انرژی صلح آمیز هستهای بریم.
تا این رو شنید، دست رد زد به سینه همه دعوتنامه ها و خارج رفتنها.
موند پای کار کشور امام زمان...
گفت: کشور مرتضی علی و شیعه خانه امام زمان نباید چند سال دیگه دستش دراز باشه پیش بیگانه...
رفت و با خون دل، تاسیسات هستهای نطنز رو راه انداخت...
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@martyrscomp
- #حاجحسینیکتا🌱
امروزوَقتیشمادرفَضـٰایمَجازیقَرار میگیریدشُهداشُمارانگـٰاهمیکُنند!
پَسبایدباوضوبـٰاشیدوذکر
«مارمیتاذرمیت» بِخوانید . . .
شُماالانبـٰالایدَکلدیدهبـٰانیقَرار گِرفتهایدوَبِخواهیدیـٰانه، وَسطمیدانهَستید.💣🖐🏻!"
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@martyrscomp
#فریبندگی_دنیا
#نهج_البلاغه
💥وَکُنْ آنَسَ مَا تَکُونُ بِهَا، أَحْذَرَ مَا تَکُونُ مِنْهَا; فَإِنَّ صَاحِبَهَا کُلَّمَا اطْمَأَنَّ فِيهَا إِلَى سُرُور أَشْخَصَتْهُ عَنْهُ إِلَى مَحْذُور، أَوْ إِلَى إِينَاس أَزَالَتْهُ عَنْهُ إِلَى إِيحَاش
🌎آنگاه كه به دنيا خو گرفته اى بيشتر بترس، زيرا كه دنيا پرست تا به خوشگذارانى اطمينان كرد زود او را به تلخ كامى كشاند، و هر گاه كه به دنيا انس گرفت و آسوده شد، ناگاه به وحشت دچار مى گردد.
📘 #نامه_68
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@martyrscomp
#رهبرانه 🌱🤍
بـاخـٰامنہاےعھدِشھادتبستیم
جانبرڪفوسربندِولایتبستیم
ڪافےستاشارهاےڪنـــدرهبرِمـا
بـۍصبروقراردݪبـرایشبستیـم.♥️🌱
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@martyrscomp
خودشناسی یعنی ریشه یابی کردن تمام حرف و عمل های خودت
یعنی بدونی چه خصوصیاتی در عمق وجودت نهفته اس
یعنی بدونی چی حالت رو خوب میکنه چی بد!
بدونی دلیل حال و احوالات روحیت چیه
و در آخر
برای اینکه خودت رو بشناسی خدا رو بشناس و دلیل خلقت رو بدون و راه به کمال رسیدن خودت رو پیدا کن
وقتی خودت و خدارو شناختی یک مسیر پیدا میشه که باید بری و اون راه ، راهِ #خودسازیه...🌱
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@martyrscomp
[ #چراغ_راه✨🦋 ]
{فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مآ أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ
قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَآءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ}
پس هیچکس نداند که چه پاداش هایی که مایۀ روشنی چشم هاست ، برای آنان نهفته گردیده؛ به پاداش آنچه که انجام میدادند ...🌱💗
+انگار خدا داره میگه بنده های
عزیزم؛ برای اعمالتون پاداشهای
لذتبخشی که موجب روشنی
دیده هاست ،آماده کردم که از
اون ها خبر ندارید ! 🌱✨
🦋✨ قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@martyrscomp
هر پسربچه که راهش به خیابان
تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان
زد و بُرد❤️
من تو را دیدم و آرام به خاک
افتادم
و از آن روز که در بندِ توام
آزادم 🍃
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@martyrscomp
به پدرم بگو من اینجا دفن هستم
شهید حمید(حسین) عرب نژاد در خواب به یکی از اهالی کاظم آباد کرمان گفت: «من حسین هستم، بچه خانوک. تو باید بروی و به پدرم بگویی که من در اینجا دفن هستم و نفر سومم.»

شهید حمید(حسین) عربنژاد، فرزند اکبر در سال 1345 در خانوک از توابع کرمان متولد شد. او با شروع جنگ تحمیلی و صدور فرمان بسیج از سوی امام خمینی(ره)، مدرسه را رها کرد و راهی مدرسه عشق شد. پس از مدتی حضور در جبهه حق، به مرخصی آمد و برای بار دوم در حالی که لباس سبز پاسداری را به تن کرده بود مجددا به جمع حماسه سازان دفاع مقدس پیوست.
در عملیات بیت المقدس آرپیجی بر دوش داشت و به شکار تانکهای بعثی پرداخت. او یک شب مانده به آزادی خرمشهر، خودش را از قید دنیا آزاد کرد و به ملکوت اعلا پیوست. این شهید سرافراز در عملیات فتح خرمشهر مفقودالاثر شد و در سال 1385 بر دوش مردم روزه دار محله پامنار تهران تشییع و در مسجد فائق دفن شد.
پدر شهید میگوید: بچه باهوشی بود، اهل نماز، مسجد و درس بود. در سن 16 سالگی تصمیم گرفت به جبهه برود و میگفت: تا وقتی در کشور جنگ هست، من نمیتوانم با آرامش به مدرسه و کلاس درس بروم حالا میروم میجنگم و بعد از جنگ درس میخوانم.
از کودکی باهوش بود. اهل نماز، مسجد و درس بود. در سن 16 سالگی تصمیم گرفت به جبهه برود و میگفت تا وقتی در کشور جنگ هست، من نمیتوانم با آرامش به مدرسه و کلاس درس بروم. حالا میروم و میجنگم و بعد از جنگ درس میخوانم.
خواهر شهید میگوید برادرم در نامهای به خانواده در زمانی که جبهه بود نوشت: "اگر میخواهی مشهور شوی گمنام باش واگر میخواهی گمنام باشی مشهور شو و من دوست دارم مشهور شوم..."

شهید عرب نژاد: اگر میخواهی مشهور شوی گمنام باش

شهید حمید(حسین) عربنژاد از شهدای آزادسازی خرمشهر است که بدنش ۲۵سال مفقود بود. خواهر شهید میگوید برادرم در نامهای از جبهه برایمان نوشت: "اگر میخواهی مشهور شوی گمنام باش واگر میخواهی گمنام باشی مشهور شو و من دوست دارم مشهور شوم..."
شهید پاسدار حمید(حسین) عربنژاد از جمله شهدای آزادسازی خرمشهر بود که کمتر از او گفته شده است. شهید نوجوانی که سنگر مدرسه را رها میکند تا به جبهه برود اما در وصیتنامهاش به همکلاسیها توصیه میکند تا خوب درس بخوانند و از تحصیل غفلت نکنند. او به دانش آموزان میگوید مدرسه جبهه مبارزه با بیسوادی است.
شهید پاسدار حمید(حسین) عرب نژاد فرزند اکبر متولد سال 1345 در شهر خانوک از توابع استان کرمان است. او که در میان آشنایان به حسینِ اکبر مشهور بود پس از طی نمودن دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی جهت ادامه تحصیل راهی شهر کرمان شد. با شروع جنگ تحمیلی و فرمان بسیج از سوی امام خمینی(ره) مدرسه را رها کرد و راهی جبههها شد.

پس از مدتی حضور در جبهههای حق علیه باطل، به مرخصی آمد و برای بار دوم در حالی که لباس سبز پاسداری را به تن نموده بود، مجددا به جمع حماسه سازان دفاع مقدس پیوست. در عملیات بیت المقدس آرپی جی بر دوش داشت و به شکار تانکهای بعثی پرداخت. او دقیقا روز آزادسازی خرمشهر یعنی سوم خرداد سال 61 در عملیات بیت المقدس، خودش را از قید دنیا آزاد کرد و به شهادت رسید. شهید عرب نژاد نیز مثل خیلی از شهدای ایام آزادسازی خرمشهر اگر چه تا دروازههای خرمشهر رفت و در فتح آن نقش جدی داشت اما نتوانست در جشن فتح این روز همراه دیگر رزمندگان در مسجد جامع خرمشهر حضور پیدا کند.
25 سال گمنامی
پیکر شهید حمید عربنژاد مفقودالاثر گردید و بعد از گذشت 25سال در جریان تفحص، پیکرش پیدا شد و به عنوان شهید گمنام بر دوش مردم روزهدار محله پامنار تهران تشییع و در مسجد فائق دفن گردید. و چندی بعد بر اساس خوابی که یکی از مومنان دید، پیکرش شناسایی شد.
از کودکی باهوش بود. اهل نماز، مسجد و درس بود. در سن 16 سالگی تصمیم گرفت به جبهه برود و میگفت تا وقتی در کشور جنگ هست، من نمیتوانم با آرامش به مدرسه و کلاس درس بروم. حالا میروم و میجنگم و بعد از جنگ درس میخوانم.
خواهر شهید میگوید برادرم در نامهای به خانواده در زمانی که جبهه بود نوشت: "اگر میخواهی مشهور شوی گمنام باش واگر میخواهی گمنام باشی مشهور شو و من دوست دارم مشهور شوم..."
آقای یزدی زاده از اهالی کاظم آباد (35 کیلومتری کرمان) میگوید: شبی داشتم از تلویزیون مراسم تشییع شهدا را نگاه میکردم. دلم گرفت و حال عجیبی به من دست داد. با خودم گفتم کاش من هم در جمع این مردم برای تشییع و خاکسپاری شهدا حاضر بودم و با همان حال خوابیدم. در عالم خواب، همان تشییع با شکوه را دیدم ولی با عظمت تر، پس از تشییع، یک برادر پاسدار آمد و گفت: با شما کار دارند. وقتی رفتم، به من گفتند: شما باید خاکسپاری شهدا را انجام دهی.
زیر لب شروع کردم به خواندن اشعاری پیرامون امام حسین (ع) و گودال قتلگاه و همزمان شهدا را درون قبر قرار میگذاشتم. سومین شهید را که گذاشتم، یکباره متوجه شدم قبر روشن و به اندازه یک اتاق بزرگ شد.
چند لحظه بعد شهید بر تختی نشست. ترس بر من غلبه کرد؛ خواستم از قبر بیرون شوم و یک دفعه به خودم آمدم و گفتم که شهید که ترس ندارد. برگشتم. شهید به من گفت: «همان شعرهایی که زمزمه میکردی بخوان».
من میخواندم و او سینه میزد. پس از چند لحظه گفت: «از تو یک خواهش دارم. من حسین اکبر هستم، بچه خانوک. باید بروی به پدرم بگویی که من در اینجا دفن هستم و نفر سومم.»

تأکید کرد که حتما بروم و در مقابل به من قول شفاعت داد. از خواب بیدار شدم، گریه میکردم ساعت 5/ 1 بامداد بود. خانمم بیدار شد. برای او خوابم را تعریف کردم.
دو روز بعد، از برادر همسرم خواستم که برود و به خانواده شهید خبر بدهید، چند روز گذشت و خبری نشد. خودم با موتور سیکلت رفتم خانوک.
نشانی شهید را از چند نفر پرسیدم. با توجه به گذشت 24 سال کسی یادش نبود. رفتم گلزار شهدا آنجا هم چیزی دستگیرم نشد. تا اینکه از یک نفر پرسیدم. او گفت: «به این نام یک نفر را دفن کردهاند. جنازه اش را همان سالها آوردهاند با ناامیدی برگشتم به طرف کاظم آباد.»
همسرم گفت: «باید از یک فرد مسن تر می پرسیدی».
دوباره با همسرم به خانوک رفتیم. از یک نفر داشت از روبه رو میآمد، پرسیدم: «آیا شما شهیدی به نام حسین اکبر میشناسی که مفقود باشد.»
گفت: «بله! پسر خواهرم است.»
گفتم: «با پدر ایشان کار دارم.» تا این جمله را گفتم، ماشینی از راه رسید. پدر شهید بود. به اتفاق هم به خانه ایشان رفتیم و من جریان خواب را تعریف کردم. چند عکس شهید آنجا بود. به همسرم در گوشی گفتم: «شهیدی که خواب دیدم بین اینها نیست.»
پدر شهید متوجه شد و رفت عکس دیگری را آورد و دیدم همان عکس شهیدی است که من در خواب دیده ام.
یکی از همرزمان شهید در ادامه این جریان میگوید: پدر شهید با من تماس گرفت و موضوع خواب را گفت. بنا شد در این باره تحقیق شود. بلافاصله از طریق هیأت مددکاری ایثارگران کرمان، جناب سرهنگ ورزنده، شماره ستاد معراج را پیدا کردم و پس از چند روز توانستم با مسئول امور شهدا صحبت کنم. پرسیدم: «آیا به تازگی تشییع پیکر شهید در تهران داشته اید؟»
گفت: «بله! پنج شهید در روز شهادت مولا امیرالمومنین (ع) تشییع و در خیابان ایران مسجد فائق دفن شدهاند.»
مشخصات شهدا را خواستم (مشخصاتی مثل محل شهادت، نام لشکر یا تیپ، سن با توجه به آزمایش پزشکی قانونی) وقتی مشخصات را خواند. سومین شهید مربوط به لشکر ثارالله کرمان بود و سنش 16 ساله و محل شهادت هم درست بود. باز هم با همرزم دیگر شهید سرهنگ شهریاری و برادران عملیات جناب سرهنگ ندافیان نقشه منطقه عملیاتی و محل شهادت را تست کردیم و یقینمان بیشتر شد. بلافاصله با دفتر سردار باقرزاده، مسئول پیگیری کمیسیون امور مفقودین مکاتبه کردم و جریان را به آگاهی ایشان رساندم.

با پیگیریهای که شد، ایشان گفتند که خانواده شهید را برای زیارت به تهران بفرستید و به همراه خانواده شهید جهت زیارت قبرش به تهران رفتیم. معلوم شد شهید بزرگوار حمید (حسین) عرب نژاد، پس از حدود 24 سال مفقودیت روی دست روزه داران تهران در روز شهادت مولا امیرالمومنین علی(ع) تشییع و در مسجد فائق به خاک سپرده شده است.
وصیت نامه
وصیت نامه این شهید نوجوان به شرح زیر است:
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و درود فراوان به پیشگاه امام زمان(عج) و با درود فراوان به رهبر کبیر انقلاب و با سلام خدمت تمامی خانوادههای شهید داده کرمان بخصوص خانوادههای شهید پرور خانوک و با سلام خدمت خانوادههای اسیر داده و به امید پیروزی اسلام و مسلمین در سر تا سر دنیا و به امید اینکه انشا الله این عملیات، عملیات پیروز مندانه و نهائی لشکریان اسلام بر کفار و صدامیان باشد. و به گفته امام عزیزمان این سال، سال آخر جنگ باشد. و صدام و ابر جنایتکاران به نابودی کامل برسند. و دیگر نتوانند سر از خاک بردارند, و کربلا و قدس عزیز به دست توانای رزمندگان اسلام آزاد گردند و آرزوهای رزمندگان و تمام مردم ایران بخصوص خانوادههای شهید و اسیر داده برآورده گردد. وصیت نامهام را شروع میکنم.

بسم رب شهدا والصدیقین
ملت مسلمان کرمان! من از شما به عنوان یک برادر کوچکتر از شما میخواهم همانطور که تاکنون در صحنه نبرد بودهاید. و از رفتن فرزندانتان به جبهه خودداری نمیکردید باز هم اگر جنگ ادامه داشته باشد، فرزندان خود را به جبههها بفرستید و نگذارید اسلام در خطر بماند و خدای ناکرده بعد از سه سال جنگ، ملت ایران ناامید شوند و اسلام آنطور که باید,و شاید در دنیا پیاده نشود.
و ای مادران شهدا! نگوئید که من یک فرزند دادهام و از رفتن دیگر فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید بلکه تا آنجا که امکان دارد فرزندانتان را به جبهه بفرستید. و اگر فرزند ندارید کمکهای مالی خود را به جبههها ارسال کنید. و پیام دیگری که به برادران دانش آموزم دارم این است که اگر برایشان امکان دارد به جبههها بروند و اگر امکان ندارد در سنگر مدرسه با کمال میل درس بخوانند که مدرسه خود، جبهه مبارزه با بیسوادی است. و ای دانش آموزان! در مدرسه خوش رفتار باشید و امر به معروف و نهی از منکر کنید و نگذارید که دشمنان قرآن و اسلام در مدارس نفوذ کنند.
من از پدر و مادر خود میخواهم که بعد از شهادت من گریه نکنند که باعث ناراحتی روح من میشود و هم باعث شادی دشمنان قرآن و اسلام, و از شما میخواهم که مرا ببخشید چون من خیلی شما را اذیت کردم و در برابر شما نافرمانی کردم و بالاخره در این چند سالی که از عمرم میگذرد فرزند خوبی برای شما نبودهام.
والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
حسین عربنژادِ اکبر