eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
346 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
بی شک انسان برای زنده ماندن به کار و پول نیاز دارد. اما برای زندگی کردن به‌ مراقبه و آگاهی نیاز دارد ...
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 📿 ابراهیم شاه مقصود قیمتی و زیبایی داشت. یکی از رزمندگان به او گفت تسبیحت را به من می دهی و ابراهیم همان جا تسبیح را داد. جایی دیگر پیراهن زیبایی داشت وقتی احساس کرد یکی از دوستانش از آن پیراهن خوشش آمده پیراهن را در آورد و به او داد. 🌀 دنیا برایش هیچ ارزشی نداشت مگر اینکه در این دنیا بتواند گره ای از مشکلات مردم را بگشاید. و یا بنده ای را با خدا آشتی دهد. نه به چیزی از مال دنیا دل بسته بود و نه دنیا را لایق دل بستن می دانست. ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍جهان در آستانه یک تحول بزرگ است رد شدن از این امتحان سنگین است!  فرهنگی_مجازی_هادی_دلها رفیق_شهیدم ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
•••{بر هیبت قاســـ💚ــــم قسم ای قـــ🇵🇸ـــــدس مـــی آییــــم}•••✌🏻✨ #القدس_لنا #حاج_قاسم #مرگ_بر_اسرائیل فرهنگی_مجازی_هادی_دلها رفیق_شهیدم ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ابراهیم هادی ❪دسٺ ما رآ هم بگیر .. کہ پاهایمـان بدجور گیر اسٺ دَر گلِ این دنیاێ دسٺ و پاگیر‌🕊🎈❫ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰                ﷽ صحبت های شنیدنی شهید مدافع حرم حسن عبدالله زاده ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰                ﷽ صحبت های شنیدنی شهید مدافع حرم حسن عبدالله زاده ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🕊🥀🌴🕊🥀🌴🕊🥀🕊🌴🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید . 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ 🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
نام : مجتبی نام خانوادگی : سعیدی نام پدر : حسین شغل : پاسدار تاریخ تولد : 25/3/46 سن : 18 سال محل شهادت : فاو تاریخ شهادت : 25/1/65 پس از عملیات والفجر8  
زندگی‌نامه شهید مجتبی سعیدی فرزند حسین در بیست و پنجم خرداد 1346 در مهدی‌شهر استان سمنان دیده به جهان گشود. ابتدایی را در دبستان رازی، راهنمایی را در مدرسه کاشانی و دبیرستان را در هنرستان شهید بهشتی مهدی‌شهر خواند. در زمان انقلاب با یازده سال سن در تظاهرات و اعتراض‌های مردم به رژیم شرکت می‌کرد. در زمان تحصیل، هم درس می‌‌خواند و هم کمک‌کار پدر و مادرش بود، به‌خصوص که پدرش دامدار بود و همیشه توی صحرا و بیابان، همراه گوسفند. مجتبی وقت تعطیلی و اوقات فراغت تابستان در کنار پدر بود. اسمش را از آقاسی به مجتبی تغییر داد. عضو بسیج شد. سوم دبیرستان تصمیم گرفت برود جبهه تا دِینش را ادا کند. با این که علاقه و وابستگی زیادی به مادرش داشت، اما هیچ چیز مانع رفتنش به جبهه نشد. اولین‌بار در تیر 64 از تیپ 21 امام‌رضا(ع) به عنوان آرپی‌جی‌زن به جبهه رفت. حدود 22 ماه در جبهه بود و در عملیات‌های مختلف شرکت کرد و چندبار مجروح شد. یک‌بار در عملیات والفجر8 از ناحیه گوش راست ترکش خورد و بار بعد هم موج انفجار او را گرفت. سرانجام در بیست و چهارم فروردین 65 به همراه شهید ذاکریان و چند نفر دیگر درجبهه جنوب و در منطقه عملیاتی فاو با برخورد ترکش به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای مهدی‌شهر به خاک سپردند. همراه با پدر شهید گفتند مجتبی زخمی شده. تنهایی بدون مادرش، از ییلاق رفتم مهدی‌شهر. دیدم با پای خودش آمده. گفتم: بابا! نصفه عمر شدم تا بیام این‌جا. زخمی شدی؟ گفت: آره ولی چیز مهمی نیست. گوشم یه ترکش ریزی خورده. می‌دانست مادرش چقدر دلواپس و نگرانش است. گفت: بابا، سه روز دیگه از مرخصیم مونده. باهات میام مامان رو ببینم. با هم رفتیم ییلاق. روز دوم دل‌دردی گرفت که به خودش می‌پیچید. توی کوه و بیابان، نه ماشینی بود، نه وسیله‌ای. مجتبی هرچند دردش را ظاهر نمی‌کرد، اما رنگ رخساره خبر می‌دهد از سرِّ درون. رنگش از شدت درد، سیاه شده بود. گفتم: خدایا! زیر آتش توپ و خمپاره اتفاقی براش نیفتاد، حالا این‌جا داره از دست می‌ره! خودت کمک کن! داروی گیاهی خوراندیم، حوله گرم کردیم و گذاشتیم، هر کاری به فکرمان رسید انجام دادیم، اما افاقه نکرد. یک‌دفعه صدایی از دور به گوش رسید. خانمم گفت: تو صدایی نمی‌‌شنوی؟ گفتم: چرا ولی فکر کردم خیالاتی شده‌ام. صدای ماشین بود که از دور می‌آمد. دویدم طرف جاده. ماشین هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. یک وانت بود. وقتی رسید، راننده مضطرب و نگران پرسید: این‌جا کجاست؟! من راه رو اشتباه اومدم! دست به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا! شکرت. راننده هاج‌‌وواج نگاهم می‌کرد. انگار ترسیده بود. گفتم: آقا! من این‌جا دامدارم. پسرم مریض شده و داره از درد داغون می‌شه. خدا تو رو رسونده. کرایه‌ات هرچی بشه می‌دم، بچه‌ام رو ببر شهر. راننده باور نمی‌کرد. گفتم: وایستا برم بیارمش. وقتی مجتبی را دید، باور کرد. کمک کرد تا سوار ماشینش کردیم. بدون این که کرایه بگیرد بردمان بیمارستان مهدی‌شهر. انگار او هم فهمید که خدا این بنده‌اش را خیلی دوست دارد.
علی، برادر شهید رادیوی کوچکش همه‌جا با او بود. شب‌ها که می‌خواست بخوابد رادیو کنار گوشش بود. بعضی وقت‌ها خوابش می‌برد و مادر رادیو را خاموش می‌کرد. با هم داشتیم می‌رفتیم ییلاق. اول رفت رادیو را برداشت. گفتم: داداش! رادیو می‌خوای چی‌کار؟ گفت: اتفاقا اون‌جا بیش‌تر لازم می‌شه. با شنیدن اذان، نمازمون رو اول وقت می‌خونیم. *** احمد نورانی که او هم شهید شد، با لبخند می‌گفت: مجتبی رو دیدم. بعضی سفار‌ش‌ها رو کرد و گفت: این‌بار برم جبهه، مطمئنم دیگه برنمی‌گردم. احمد! اگه شهید شدم توی مراسمم کاری کنین که آبروم حفظ بشه. خندیدم و گفتم: یادت نره شهید سعیدی، دست ما رو هم بگیری. گفت: باور نمی‌کنی؟! خوابشو دیدم! گفتم: خب، شهید سعیدی! اون چیه دستته؟ به کتاب توی دستش نگاه کرد و گفت: امتحان دارم. گفتم: مگه نمی‌خوای شهید بشی، امتحان رو می‌خوای چی‌کار؟! گفت: واسه این که آیندگان بدونن در هر شرایطی، درس و تعلیم و تربیت برای ما مهم بود. فکر نکنن آدم‌های تنبل و بی‌سوادی بودیم و برای فرار از مشکلات رفتیم جبهه. علی‌اکبر عاطفیان، معلم و همرزم شهید منطقه که بودیم با یک تانکر، آب خوردن می‌آوردند. پیراهنم کثیف و گلی شده بود. رفتم طرف تانکر. هنوز شیر آب را باز نکرده بودم که مجتبی آمد و گفت: پیراهن رو بدید من، ببرم تو رودخونه بشورم. اون‌جا آب زیاده و راحت تمیز می‌شه. از کارم شرمنده شدم. پیش خودم گفتم: یه روز من معلمش بودم، حالا اون معلم من شده!   منبع: جنات فکه
مجتبی سعیدی ۲۵ فروردین ۶۵، علی سراج ۲۶ دی ماه ۶۵ شهید شدند و احمد مختاری در عملیات مرصاد و در واپسین روز‌های جنگ خودش را به دو رفیق شهیدش می‌رساند. رهبر معظم انقلاب هم در سفر استانی‌شان به سمنان در سال ۸۵، در جمع خانواده ایثارگران و شهدای استان به این سه شهید اشاره می‌کنند و می‌فرمایند: «آن سه نوجوانى که از مهــدیشهر با هم پیمان مى‌‏بندند که هرکدام شهید شدند، آن دو نفر دیگر را در روز قیامت پیش خداوند شفاعت کنند؛ سه تا نوجوان و هر سه شهید مى‌شوند؛ نام این‌ها را شما‌ها مى‏دانید؛ داستان این‌ها را شما‌ها مى‏دانید. این‌ها جزو ماجراهاى فراموش‌نشدنىِ تاریخ است. این‌ها چیزهایى نیست که از خاطره یک ملت برود.» روایت مادران این سه شهید نوجوان عشایری را در گفت‌وگو با ما پیش‌رو دارید.
بهمنه درخشانی- مادر شهید مجتبی سعیدی (اولین شهید از جمع سه نفره)  انقلابی ۹ ساله مجتبی متولد ۲۵ خرداد سال ۴۶ بود. چون همسرم دامدار بود خانواده ما کمتر در شهر حضور داشت. ولی من و مجتبی (با توجه به سن کمی که داشت) در راهپیمایی‌ها حضور پیدا می‌کردیم و من به کمک خانم‌های دیگر مهدیشهر برای رزمندگان نان می‌پختیم و لباس می‌دوختیم. مجتبی هم کمک‌کار من بود و در جابه‌جایی اقلام کمک می‌کرد. اعزام، بدون خداحافظی پسرم در اواخر سال ۱۳۶۲ فعالیتش را در پایگاه مقاومت صاحب‌الزمان (عج) مهدیشهر شروع کرد. بعد از چند ماه در اوایل سال ۶۳ به جبهه رفت. به خاطر سن کمش مخالف حضورش در جبهه بودم ولی روح بیقرار مجتبی طاقت ماندن نداشت. عشق و علاقه‌اش باعث شد در اولین اعزام، بدون خداحافظی با خانواده به جبهه برود. آن زمان در سال اول هنرستان تحصیل می‌کرد. رفاقت و شهادت پسرم با شهید احمد مختاری و علی سراج رفاقت داشتند و با هم صمیمی بودند. رفاقتی که بعد‌ها باعث نوشتن آن شفاعت‌نامه و شهادتشان یکی بعد از دیگری شد. شهیدان سراج و مختاری به همراه مجتبی وقتی از جبهه بر‌می‌گشتند به صورت دوره‌ای به خانه همدیگر می‌رفتند و برای کمک به خانواده رزمنده‌های دیگری که در جبهه حضور داشتند، برنامه‌ریزی می‌کردند و کمک‌حال خانواده‌ها بودند. زمان اعزام هم هر سه با هم به جبهه می‌رفتند. پسرم هر وقت از جبهه برمی‌گشت از دوستان شهیدش یاد می‌کرد و بسیار ناراحت بود. یادم است زمانی که آلبوم عکس‌ها را نگاه می‌کرد، روی تصویر دوستان شهیدش می‌رسید، به‌شدت گریه می‌کرد. به‌ویژه شهید «صادق یوسفیان» که مجتبی علاقه زیادی به او داشت. یک بار هم از شهادت کمک تیربارچی خودش «شهید نادعلیان» برایمان تعریف کرد که در اروند به شهادت رسیده بود. مجتبی روحیه بسیار حساسی داشت؛ صحبت از دوستان شهیدش که می‌شد بغض می‌کرد و اشکش جاری می‌شد. باغ انار پسرم خیلی مأخوذ به حیا و بسیار حساس به مسائل شرعی، مؤدب و جسور بود. هیچ وقت از کار‌هایی که در جبهه انجام می‌داد حرفی نمی‌زد. فقط از ایثار و روحیه خوب رزمنده‌ها صحبت می‌کرد. حدود دو سال در شلمچه، طلائیه، اروندکنار، فاو و پاسگاه زید حضور داشت. خط پدافندی مجتبی یک ماه قبل از شهادت خبر شهادتش را به ما داده بود! برای همین در آخرین اعزامش از همه بستگان و دوستان و کسانی که دینی به گردنش داشتند حلالیت طلبیده و بسیاری از وصیت‌هایش را به دوستانش گفته بود. یکی از دوستان مجتبی از اهمیتی که پسرم به حق‌الناس و رزق حلال قائل بود برایمان خاطره‌ای جالب تعریف کرد. می‌گفت: روزی مجتبی از من خواست با هم به روستای «درجزین» که در نزدیکی مهدیشهر است برویم. من هم با مجتبی همراه شدم. آن روستا پر بود از باغات انار. مجتبی در آن روستا به دنبال کسی می‌گشت. من علتش را نمی‌دانستم، اما خیلی پرس‌وجو کرد تا اینکه ساعت ۱۱ شب توانستیم آن فرد مورد نظر را پیدا کنیم. پیرمرد بود و سن و سال زیادی داشت. مجتبی از او پرسید: «پدر جان فلان باغ در فلان مکان روستا متعلق به شما است؟!» پیرمرد هم گفت: «بله.» مجتبی گفت: «من چند سال پیش از کنار باغ شما عبور می‌کردم، اناری چیدم و خوردم. آمده‌ام حلالیت بطلبم و پولش را بپردازم.» پیرمرد با گریه گفت: حلالت کردم و همانجا قول شفاعتش را از مجتبی گرفت. ماجرای استخاره ۲۵ فروردین ۶۵ مصادف با میلاد امام حسین (ع) بود، مجتبی از روحانی حاضر در منطقه درخواست کرد برایش استخاره‌ای بگیرد. در آن استخاره آیه ۵ سوره عنکبوت آمد: «کسی که امید دیدار خدا را دارد، بداند که اجل خدا رسیدنی است و او شنوا و داناست.» با شنیدن آیه مورد نظر، مجتبی از همرزمانش خداحافظی کرد و دقیقاً در غروب همان روز از ناحیه پهلو زخمی می‌شود و بعد از چند ساعت جراحت و خونریزی در بیمارستان صحرایی به شهادت می‌رسد. خبر شهادتش توسط برادرم به من و خانواده داده شد. سجاده خیس بار آخر طلب حلالیت کردن مجتبی از دوستان و بستگانش اینطور به دل من انداخت که مجتبی دیگر بازنمی‌گردد و به شهادت خواهد رسید. برای همین آن مرتبه من مانع رفتنش شدم. ساکش را برداشتم و گفتم اول مرا بکش بعد برو جبهه! مجتبی رفت داخل اتاق و خوابید. موقع نماز صبح خواستم برای نماز بیدارش کنم. وقتی برق اتاق را روشن کردم دیدم در حال سجده است. وقتی سر از سجده برداشت، دیدم تمام سجاده‌اش خیس شده است. دیگر نتوانستم تاب بیاورم، رفتم و ساکش را آوردم و گفتم خدا به همراهت. در داخل دفترچه یادداشتش در مورد خوابی که آن شب دیده بود، نوشته بود که با توسل به امام زمان (عج) و کمک ایشان رفته است.
شهید مجتبی سعیدی درمــنــط‌قــه‌ عـمـلياتي‌ فاو، دو ساعت‌ قبل‌ از شهادش پيشم‌ آمد و از من‌تـقـاضـاي‌ اسـتـخـاره‌ بـه‌ قرآن‌ را كرد تا اينكه‌ سرنوشت‌ خود را از كتاب‌ خدا بگيرد. استخاره‌ را گرفتم‌ اين‌ آيه‌ آمد: من‌ كان‌ يرجو لقاءا... فان‌ اجل‌ ا... لات‌ سوره‌ عنكبوت‌ آيه‌ 4  « هـركس‌ به‌ لقاء ما اميدوار و مشتاق‌ است‌، هنگام‌ اجل‌ و وعده‌مـعـين‌ خـدا الـبته‌ فرا رسد.» به‌ چهره‌ اش‌ نگاه‌ كردم‌ و با حالت‌ ملتمسانه‌، تقاضاي‌ شفاعت‌ در قيامت‌ را از او نمودم‌ و ديگر چيزي‌ نگفتم‌. تا اینکه ساعتی بعد در 24 فروردین ماه سال 65 به همراه دوستان شهيدش احمد نورانی ؛ محمد تبیانیان  ؛ محمد علی مخمس ؛ غلامرضا ذاکرایان  به‌ لقاء دوست رسید و آسمانی شد. (به‌ نقل‌ از سيف‌ ا... كيپور )