eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
41.5هزار عکس
18هزار ویدیو
359 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه ی بیست و ششم - زندگینامه شهید مجید صادقی نژاد ناشر :مرز و بوم نویسنده :سمیه گنجی امتیاز :      چاپ جاری :1 نوع جلد :شومیز قطع :رقعی تعداد صفحات :192 وزن :236 گرم شابک :9786007384213 شناسه کتاب :207302
خانه ی بیست و ششم - زندگینامه شهید مجید صادقی نژاد ناشر :مرز و بوم نویسنده :سمیه گنجی امتیاز :      چاپ جاری :1 نوع جلد :شومیز قطع :رقعی تعداد صفحات :192 وزن :236 گرم شابک :9786007384213 شناسه کتاب :207302
35 سال از شهادت پاسدار نخبه 20 ساله گذشت+تصاویر «شهید مجید صادقی‌نژاد» وقتی لباس رزمش را پوشید، وسط اتاق خوابید و به مادرش گفت: وقتی می‌خوابم قشنگ‌ترم یا وقتی راه می‌روم! او چند بار قبل خروجش از منزل برگشت، به مادرش نگاه کرد و دست تکان داد. خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ آزاده لرستانی: در هشت سال جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران ۲۰۸ راوی از اعضای سپاه و بسیج رسالت مهم ثبت تاریخ جنگ را بر عهده داشتند که از این میان، ۱۵ راوی در مناطق عملیاتی به شهادت رسیدند؛ راویانی که از نخبگان دانشگاهی بودند، اما رفتن به جنگ را تکلیف مهم‌تری دانستند. یکی از این شهدای راوی، شهید مجید صادقی‌‌نژاد راوی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و لشکر ۷ ولی عصر(عج) خوزستان است که امروز ۳۵ سال از شهادتش می‌گذرد. آنچه در ادامه می‌خوانید اشاره‌ای کوتاه به زندگی پربرکت این شهید دفاع مقدس است.    او یک راوی دفاع مقدس بود از ۵ سالگی کلاس اول رفت پدر مجید وقتی می‌خواست خاطرات سال‌های دور که همان سال‌های ابتدایی زندگی پسر بزرگش بیان کند، این گونه دردانه‌اش را توصیف کرد: مجید خیلی باهوش بود. همه می‌گفتند: زودتر او را به مدرسه بفرستید، وگرنه شیطان می‌شود و درس نمی‌خواند، برای همین وقتی پنج سالش شد، او را در مدرسه خصوصی «عزیزی» (نزدیک میدان آزادی، در کوچه دادگران) ثبت‌نام کردیم. شب‌ها در اتاقش می‌دیدم قرآن می‌خواند. صبح می‌رفتم برای نماز بیدارش کنم، می‌دیدم نمازش را خوانده و دارد قرآن می‌خواند. شب‌ها اول وضو می‌گرفت و بعد می‌خوابید. بازیگوشی نمی‌کرد. اهل بازی در کوچه و خیابان نبود.  اردوی مشهد (دانش‌آموزان نمونه)، مجید اولین نفر سمت راست او با اشاره به برخی از خصلت‌های پسر شهیدش در اوایل دوران نوجوانی‌اش ادامه داد: اگر می‌دید خانمی بی‌حجاب است یا حجاب مناسبی ندارد، از مادرش می‌خواست که با او رفت‌ و آمد نداشته باشد. کار خانه را خودش انجام می‌داد.   شعار آن روزهای اردوی‌های دانش‌آموزی؛ رامسر، اردوی آمادگی کنکور نوروز ۱۳۶۴ اولین بار در ۱۷ سالگی به جبهه رفت زمانی که عراق تازه فاو را گرفته بود. مجید وقتی برای کسب اجازه  پیش پدر و مادرش رفت، پدرش به او گفت: هر طور صلاح هست خودت عمل کن. اگر قرار باشد خطر برسد، آدم چه در تهران باشد، چه در جبهه باشد، می‌رسد. مادر مجید هم مخالفتی نکرد و این گونه شد که مجید ۱۷ ساله از طریق بسیج  راهی جبهه شد و ۲ ماه در منطقه ماند و بازگشت.  قاب عکسی از دانش‌آموزان دهه ۶۰ مجید ۶ ماهی را در تهران دوره‌های امدادگری را دید و سپس وارد سپاه شد. البته سپاهی بودنش را از مادر و پدرش مخفی کرده بود. اما وجود کارت شناسایی سپاه در میان لباس‌هایش موجب شد تا مادرش متوجه شود که پسرش سپاهی شده است. در این مدت هم با توجه به مسؤولیتش زمان اعزامش را به خانواده‌اش نمی‌گفت و بی‌صدا می‌رفت و می‌‌آمد.  دوره آموزش نظامی در کنار دوستان مدرسه مفید، مجید نفر اول ایستاده از سمت راست دلربایی مجید برای مادرش؛ اولین و آخرین باری که او را در لباس سپاه دید تا اینکه روزهای آخر آبان‌ماه سال ۱۳۶۶ فرا رسید. پدر مجید به علت فوت یکی از بستگان به یزد رفته بود و مادرش برای اولین و آخرین بار مجیدش را با لباس سپاه می‌دید، چون قبل از آن مجید دوست نداشت کسی بفهمد او به جبهه می‌رود. او وقتی لباس رزمش را پوشید، وسط اتاق خوابید و به مادرش گفت: وقتی می‌خوابم قشنگ‌ترم یا وقتی راه می‌روم! مجید چند بار قبل خروجش از منزل برگشت، به مادرش نگاه کرد و دست تکان داد. بعد گفت: من الان می‌روم، اما زودتر از بابا برمی‌گردم! مجید رفت، یک هفته نشده بود پیکر مطهرش به تهران بازگشت.  جلسه هفتگی و عقد اخوت؛ هم‌دوره‌ای‌های دوره ۵ دبیرستان مفید، عید غدیر ۱۳۶۴ خیلی تو فکری، به شهادت فکر می‌کنی؟  مسعود نور محمدی، راوی مرکز اسناد و تحقیقات دفاع  مقدس و همرزم مجید درباره روزهای پایانی حیات دنیایی مجید بیان داشت: مجید خیلی عوض‌ شده بود. هر چند همیشه سکون و وقار خاصی داشت، اما از آن دفعه اول که رفتیم برای نصر ۸ و لغو شد، طور دیگری شده بود. خیلی توی فکر بود. ما می‌گفتیم و می‌خندیدیم و سر به ‌سر هم می‌گذاشتیم، اما مجید نه. آن روز که در ستاد نشسته بودم و منتظر تا به فرماندهان لشکر وصل شویم، دو یا سه روز به شهادتش مانده بود، سر به سرش گذاشتم؛ گفتم: مجید خیلی ساکتی، خیلی تو فکری، به شهادت فکر می‌کنی؟ با یک حالت تصدیق، سری خم کرد و تکان داد. معلوم بود که از قبل دارد به این موضوع فکر می‌کند. ما هم حس کردیم که جور خاصی شده و آدم قبلی نیست. رفتارش قشنگ نشان می‌داد.  در جمع دوستان، نفر دوم از سمت راست؛ مسعود نور محمدی، نفر وسط ردیف دوم؛ شهید سعید امیری مقدم