eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.7هزار عکس
17.7هزار ویدیو
350 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به یاد شب‌های شلمچه کربلای ۵        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🌴🕊🌹🌴🕊🌹🌴🕊🌹🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید . 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ 🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
نام شهيد: احمدرضا احدي تاریخ تولد:  1345/06/25 محل تولد:  ملایر تحصیلات:  دکتری رشته تحصیلی:  پزشکی عمومی دانشگاه محل تحصیل:  شهید بهشتی تاریخ شهادت:  1365/12/12 محل شهادت:  شلمچه
از دانشگاه تا دانشگاه زندگینامه شهید نفر اول کنکور پزشکی «احمدرضا احدی» شهید احمدرضا احدی از سرداران رشید دفاع مقدس است که در عملیات کربلای 5 شجاعانه به شهادت رسید. در آستانه سی امین سالگرد شهادتش، مروری بر زندگی این شهید بزرگوار داریم.
 شهيد احمد رضا احدي در بيست و پنجم آبان ماه سال 1345 در شهرستان اهواز و در خانواده اي مذهبي و سنتي زاده شد. پدرش درجه دار ارتش و مادر وي خانه دار بود. در شش سالگي وارد دبستان شد و مراحل تحصيل ابتدايي را با موفقيت کامل و احراز رتبه هاي اول طي کرد. دوره راهنمايي را نيز با معدل هاي 19 و 20 گذراند. در اين هنگام با شروع جنگ تحميلي همراه خانواده به زادگاه پدر و مادر خويش (ملاير) بازگشت و تحصيلات متوسطه را در رشته علوم تجربي در دبيرستان دکتر شريعتي پي گرفت و سرانجام در سال 63 موفق به کسب ديپلم گرديد. سال 64 در کنکور سراسري دانشگاه ها با استفاده از سهميه رزمندگان رتبه نخست را در کل کشور و در همه رشته هاي انتخابي بدست آورد و از اين پس در رشته پزشکي دانشگاه شهيد بهشتي تهران به ادامه تحصيل پرداخت. شهيد پس از مهاجرت به ملاير و همزمان با تحصيل در دبيرستان ضمن انديشه و تأمل در مسائل گوناگون، ايمان روز افزون خود را به حرکت پوياي انقلاب اسلامي و امام (ره) نشان داد تا آنکه در سال دوم تحصيل در دبيرستان، بر اثر روح کمال خواه و ايمان والاي خويش و به منظور حضور در ميدان هاي جنگ و جهاد لباس رزم بر تن کرد و نخستين بار در عمليات رمضان (سال 61) شرکت جست و در اين نبرد مجروح شد. حضور در اين عمليات را مي بايست مبدأ تحولي شگرف و آغاز راهي نو فراروي او به شمار آورد، چنان که شکوه ايمان و اخلاص بسيجيان در اين عمليات و شهادت دوستان و هم رزمانش خصوصاً «محمد روستايي» تأثيري ژرف بر او نهاد. ماجراي اين واقعه در دو قطعه از يادداشت هاي وي با عنوان «ضيافت الله» و  «با مرگ» با بياني آکنده از احساس و شور منعکس گرديده است. 
از اين پس احمدرضا تا هنگام شهادتش پياپي در جبهه هاي جنگ حضور يافت و در تمامي نبردها از نفرات ويژه و فعال گردان ها و دسته ها بود و در مواقع سخت و پيچيده در ميادين نبرد، ديگران را نيز هدايت و مساعدت مي کرد و گاه اتفاق مي افتاد تا يک شبانه روز در ميان سپاه دشمن پنهان مي شد و جز خدا کسي از او خبر نداشت. در مدت چهار سال حضور در جبهه جنگ بارها مجروح شد و در عين حال در بسياري از اين موارد کمتر اتفاق مي افتاد که دوستان و حتي خانواده اش از اين موضوع آگاهي يابند. احمدرضا در استعداد و يادگيري، کم نظير بود و بدين جهت در طول مدت تحصيل در مدرسه و در دبيرستان و دانشگاه برجسته و سرآمد بود و نمره هاي عالي مي گرفت. چنان که در سال آخر دبيرستان پس از 6 ماه حضور در خط مقدم جبهه هاي جنگ و بازگشت و شرکت در امتحان نهايي به عنوان دانش آموز ممتاز شناخته شد. فراست ذهن و طبع لطيف او موجب آن شد که حتي براي بيان مافي الضمير و انديشه خويش از فرمول هاي رياضي و مقوله هاي علمي نيز تعابيري بديع و گيرا به وجود آورد و به راحتي قلم را در بيان مکنونات دروني و مشاهدات خود به کار گيرد و شورانگيزي و عاطفه سيال خويش را در جملات و نوشته هايش جاي دهد. افزون بر اين، گاه طرح ها و نقاشي هايي نيز پديد مي آورد و مهم تر اين که اُنس دائمي با قرآن و ادعيه داشت و بر آن همّت مي گماشت.  به سخنان حکيمانه و اشعار عرفاني دلبستگي خاصي داشت آن گونه که در نوشته هاي خود به مناسبت هاي مختلف از  اشعار نغز شاعران بهره مي گرفت. آن چه که در نگاه نخست از او به نظر مي آمد سادگي و صميميتي بود که بيننده را از ديدار او مجذوب مي ساخت اما در پس اين چهره جذاب و شاداب، نگاه ژرف و قلبي محزون وجود داشت که باعث بي توجهي آن به تعلقات دنيايي گرديده بود  و او را با عشق و ايماني خالص راهي ميدان هاي دفاع از دين و ميهنش مي کرد.  هميشه و در همه حال خدا را بر اعمال خود ناظر و حاضر مي ديد و به محاسبه و مراقبت از نفس خويش اهتمام مي ورزيد چنان که اعمال نيک و بد خود را رمز گونه در دفتري جداگانه ثبت مي کرد. حضور پياپي او در جبهه هاي غرب و جنوب به عنوان يک دانشجوي پزشکي هيچ گاه باعث برتري و غرور وي نمي شد چرا که او دنياي غرور و خودخواهي را سخت سست و بي مقدار مي شمرد. هنگام راز و نياز، حالتي وصف ناپذير داشت آن گونه که دوستان او گفته اند اهل تهجد و شب زنده داري بود. چنان که هنوز گريه هاي سوزناک او در جاي جاي سنگرها در ذهن و ياد دوستانش باقي مانده است. امام (ره) را از ژرفاي جان دوست مي داشت تا بدان حد که وصيت نامه خود را با کوتاه ترين عبارت و در يک جمله به تحقق خواسته ها و سخنان رهبر ومقتدايش مزين کرد: «فقط نگذاريد حرف امام به زمين بماند.همين» و چون حضرت امام (ره) جنگ را در رأس امور خوانده بود، حضور در جبهه را با شگفتي تمام بر دنياي عافيت و سلامت کلاس درس و دانشگاه ترجيح داد.  احمدرضا که نوجواني و بلوغ جسماني خويش را در ميدان هاي جنگ آغاز کرده بود در مقام معرفت و سلوک علمي مدارج روحاني را در مقام انقطاع از دنيا و اتصال به مبدأ اعلي درمي نورديد و چنين بود که بسيجي مرد ميدان هاي جنگ سرانجام پس از شرکت فعال در عمليات کربلاي 5 ، در شب دوازدهم اسفند ماه سال 65 همراه تني چند از همرزمانش از آن جمله مجيد اکبري در درگيري با کمين هاي دشمن بعثي به شهادت رسيد و به لقاءالله پيوست و پس از 15 روز که پيکر خونينش ميهمان آفتاب بود بازگردانيده و درآرامگاه عاشوراي ملاير به آغوش خاک سپرده شد. منبع: نشر الکترونیکی شاهد،  سردار شهید احمدرضا احدی
 چند روزی همقدم با شهید احمدرضا احدی-۱ کمی احمدرضا احدی را بشناسید؛ از رتبه اول کنکور پزشکی تا شهادت در عملیات کربلای ۵  احمدرضا احدی دانشجوی رتبه اول کنکور پزشکی بود که در سن بیست سالگی و در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. از او مجموعه ای دستنویس که در مجموعه «حرمان هور» به چاپ رسیده است، به جای مانده است. جی پلاس ـ منصوره جاسبی: آبان سال 1345 احمدرضا در خانواده ای سنتی و مذهبی در ملایر به دنیا آمد. مادر خانه دار و پدر در ارتش مشغول به فعالیت بود و همین باعث شده بود که احمدرضا از همان کودکی مهاجرت از این شهر به آن شهر را تجربه کند. شش ساله بود که وارد دبستان شد و از همان ابتدا مشخص شد که او آینده درخشانی در تحصیل می تواند داشته باشد. باهوش بود و درسخوان و از همین رو همه دوران تحصیل را از ابتدا تا زمانی که می خواست دیپلم بگیرد با معدل 20 و 19 گذراند و همیشه کرسی اول کلاس مختص او بود. با شروع جنگ، خانواده احمدرضا که سال ها دور از دیار اصلی خود بودند به ملایر بازگشتند و او برای ادامه تحصیل در مقطع متوسطه به دبیرستان دکتر شریعتی ملایر رفت و در رشته تجربی ادامه تحصیل داد و امیدی شد برای آینده پزشکی این مملکت اما احمد رضا که به همه اتفاقات اطراف خود با تیزبینی و فراست نظاره می کرد همزمان با رشد جسمی و روحی سعی در تقویت ایمانش داشت و در مسائل اجتماعی و سیاسی کشور هم مطالعه و تحقیق می کرد و با اینکه هنوز نوجوانی بیش نبود و در کلاس دوم دبیرستان مشغول به تحصیل، بر خود تکلیف دید که به یادگیری فنون نظامی بپردازد و به صفوف دفاع از کشورش بپیوندد و به این ترتیب بود که او برای اولین بار خود را در عملیات رمضان(1) محک زد و مجروح شد و چند تن از دوستانش مانند محمد روستایی را از دست داد. این حضور آغازی بود برای شرکت های پی در پی در عملیات های مختلف و مجروح و زخمی شدن های مکرر. با اینکه از سال 61 پای احمدرضا به جبهه باز شد اما در تحصیل چنان سختکوش بود که وقتی از جبهه برای دادن امتحان های نهایی اش در جلسات امتحانی شرکت کرد، دانش آموز ممتاز شد. زمانه کنکور که فرا رسید او هم مانند بسیاری از دوستانش با علاقه بسیار در آزمون شرکت کرد و با هوش بالایش موفق به کسب رتبه اول کنکور پزشکی و حضور در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی شد. احمدرضا همزمان با رشد جسمی اش در عرفان و شناخت خود و خدا روز به روز بیشتر رشد می کرد و مصداق همان هایی بود که به قول روح الله کبیر ره صدساله را در جبهه ها یک شبه طی کردند و دستنوشته های عارفانه ای که بعضی وقت ها با اصطلاحات ریاضی نیز آمیخته شده است از خود به جای گذاشته که بعدها با عنوان «حرمان هور» به چاپ رسید. احمدرضا از بچه های فعال جبهه بود و برای پیشبرد اهداف هر کاری که در توانش بود انجام می داد و بچه ها را هم در کارهایشان یاری می کرد. گاهی اوقات او ساعت ها در میان سنگرهای دشمن بود بی آنکه دشمن بویی از آن ببرد. این کارنامه نه از آن مردی میان سال یا سالخورده است که جوانی است که تازه بیست سالگی را تجربه می کند اما در حضور چهارساله اش بارها مجروح شده بی آنکه خانواده اش از این مساله چیزی بدانند. سرانجام بارها مجروح شدن و حضور چهارساله و مدام او در جبهه حق علیه باطل در شب دوازدهم اسفند ماه سال 65 در هنگامه عملیات کربلای پنج به همراه چند تن از دوستانش از جمله مجید اکبری به شهادت رسید و پیکرش 15 روزی را مهمان خاک خون آلود جبهه ها بود تا به گلزار شهدای ملایر بازگشت و با مجید در کنار هم آرمیدند.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
 چند روزی همقدم با شهید احمدرضا احدی-۱ کمی احمدرضا احدی را بشناسید؛ از رتبه اول کنکور پزشکی تا شهاد
با این حال من اصرار داشتم این زاویه دید را به‌کار بگیرم چون خود شهید در دست‌نوشته‌هایش از همین روش استفاده کرده است. منبع: همشهری
 «بگو ببارد باران» روایت یک انتخاب است⁄ شهید احمدرضا احدی؛ نخبه پزشکی که دستی بر قلم داشت نویسنده کتاب «بگو ببارد باران» مطرح کرد: «بگو ببارد باران» روایت یک انتخاب است/ شهید احمدرضا احدی؛ نخبه پزشکی که دستی بر قلم داشت فضای آن روزهای دانشکده پزشکی بر کسب عنوان دکتری متمرکز است و از موضوع جبهه و جنگ دور است. با این حال شهید احدی با وجود اینکه بیش از همه استحقاق رسیدن به‌عنوان دکتری را داشته، انتخاب سختی می‌کند ...  به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی بنیاد ملی نخبگان؛ مرضیه نظرلو، کارشناس ارشد ادبیات فارسی است. 16سال است که در حوزه پژوهش و تحقیق فعالیت می‌کند و بیشتر فعالیتش در حوزه دفاع‌مقدس بوده و به ادبیات شیعی پرداخته است. 13عنوان کتاب به قلم او تا به حال منتشر شده و هر کدام درباره یکی از شخصیت‌های نخبه و برجسته در حوزه‌های گوناگون است. او همکاری با بنیاد نخبگان را از 10سال پیش شروع کرده و کتاب «بگو ببارد باران»، روایت او از زندگی شهید احمدرضا احدی، نخبه پزشکی است. چه ویژگی‌ای از این شخصیت برای شما پررنگ بود؟ شهید احمدرضا احدی، شخصیتی چندوجهی دارد و اینطور نیست که فقط یک نکته خاص درباره او مهم باشد. او رتبه اول کنکور پزشکی را در سال 64کسب کرده، نخبه پزشکی و جزو استعدادهای برتر بوده و این یکی از ویژگی‌های شاخص او است. علاوه بر این او دستی بر قلم داشته و اهل نوشتن بوده است. در دست‌نوشته‌هایی که از او به جا مانده می‌بینیم که جزئیات را بسیار زیبا به تصویر کشیده و نگاه زیبابینی دارد. در همان روزهای وقوع جنگ تحمیلی که شرایط عادی نیست، از رقت‌آورترین صحنه‌ها، زیباترین توصیف‌ها را انتخاب کرده است؛ مثلاً خونی که از سر هم‌رزمش می‌چکد را به غنچه گلی که باز شده تشبیه می‌کند اما زندگی این شهید یک نکته جذاب و ویژه دارد. آن نکته جذاب چیست؟ یک انتخاب است. احمدرضا احدی یک نخبه علمی است، اما انتخاب می‌کند که به جبهه برود. براساس دست‌نوشته‌هایش، فضای آن روزهای دانشکده پزشکی بر کسب عنوان دکتری متمرکز است و از موضوع جبهه و جنگ دور است. با این حال شهید احدی با وجود اینکه بیش از همه استحقاق رسیدن به‌عنوان دکتری را داشته، انتخاب سختی می‌کند و به جبهه می‌رود. او اهل مطالعه و مباحثه بوده و اینجاست که این انتخاب پررنگ‌تر می‌شود. در نهایت هم سال 65به شهادت می‌رسد.  چرا از بین نخبگانی که می‌توانستید راوی زندگی آنها باشید، این شخصیت را انتخاب کردید؟ جز ویژگی‌هایی که گفتم، دلیل انتخابم این بود که من از سال‌ها قبل از نوشتن این کتاب، با دست‌نوشته‌های احمدرضا احدی زندگی کرده بودم. سال 1376بود که این دست‌نوشته‌ها را خواندم و از نظر روحی ارتباط عمیقی با این نوشته‌ها پیدا کردم. حس می‌کردم این نوشته‌ها زنده است و روح دارد. وقتی بنیاد ملی نخبگان پیشنهاد روایت زندگی این شهید را مطرح کرد، با آن پیشینه ذهنی‌ای که داشتم با اشتیاق کار را پذیرفتم. پنوشتن این زندگی‌نامه چه مسیری را طی کرد؟ در یک کار مستند، نخستین مرحله پژوهش و تحقیق است. شخصی که درباره او می‌نوشتم یک شهید معاصر است و کار هم مستندنگاری است نه داستان‌نویسی. روی این نکته تأکید دارم که کتاب یک مستند روایی است و نه یک داستان. روایت‌ها خودساخته و حاصل تخیل نیست بلکه روایت واقعی زندگی آن فرد است. من دست‌نوشته‌های شهید را بارها خوانده بودم اما ابهاماتی در این نوشته‌ها وجود داشت؛ مثلاً از یک منطقه عملیاتی نام برده شده بود اما نمی‌دانستیم که آنجا چه اتفاقی افتاده یا شخصیتی به نام پسرک در نوشته‌ها بود که نمی‌دانستیم کیست؟ نیاز بود که مصاحبه‌هایی انجام شود. از مصاحبه‌هایی که مؤسسه سابقون با خانواده و دوستان شهید انجام داده و مصاحبه‌های تکمیلی استفاده کردم و وقتی نقاط ابهام برطرف شد، نوشتن را شروع کردم. در نوشتن این زندگی‌نامه چه ملاحظاتی را درنظر گرفتید؟ وقتی درباره یک شخصیت معاصر می‌نویسی که خانواده و اطرافیانش هنوز در دسترس هستند، نمی‌توانی هر موضوعی را به فرد نسبت دهی چون بسیار طبیعی است که این افراد بگویند شخصی که روایت شده، پسر یا برادر آنها نیست. پژوهش در این نوع کار باید خیلی عمیق باشد تا شخصیت فرد همانطور که بوده منتقل شود. در متن تلاش کردم مسیر «شدن» را نشان دهم چون به‌نظرم این شخصیت مسیری را طی کرده تا به این نقطه برسد. در نوع نگارش متن، زاویه دوم شخص مخاطب را انتخاب کردم که زاویه دید سختی است و در تمام نثر، باید ویژگی شاعرانگی حفظ شود. از آنجا که خواننده حضور مستقیمی در متن ندارد، نوشته‌ها به متن ادبی نزدیک می‌شود و ممکن است مخاطبی که به خواندن کتاب‌های معیار عادت کرده، با متن ارتباط برقرار نکند.
ناگفته‌هایی از مادر شهید احمدرضا احدی؛ رتبه یک کنکور پزشکی+فیلم  همدان- ایرنا- چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد؟ چه کسی می‌داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد! اینها بخشی از دلنوشته‌های نخبه پزشکی شهید «احمدرضا احدی» است که به دور از هیاهوی مادی دنیوی رفت و ستاره‌ای درخشان شد. به گزارش ایرنا؛ شهید «احمدرضا احدی» راهش و مسیرش از این دنیا جدا بود، آنجا که آخرین ناگفته‌اش را برای مردم سرزمینش و هم سن و سالانش گفت و آسمانی شد: «فقط نگذارید حرف امام(ره) به زمین بماند همین، حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالیت بخواهید» مادرش می‌گوید: احمدرضا متعلق به این دنیای مادی نبود، او مسیر و هدفش را خود انتخاب کرد و برای رسیدن به کمال ابدی و لقاء پروردگار از هیچ چیزی فروگذار نکرد. با عمق جانت پرکشیدن و دنیایی نبودن احمدرضا را در این جملات ماندگارش می‌توانی درک کنی: کدام اضطراب جانت را می‌خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته‌ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده‌ای در همسایگی تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟ احمدرضا هر لحظه بوی کربلا را نفس می‌کشید و با سردار کربلا حدیث عشق می‌خواند و در خاک پاک جبهه‌ها به دنبال سعادتی جاودانه بود تا به سوی معبود پرواز کند و به قول خودش فنا شدن از همه جا، جاری شدن، به سوی کمال انقطاع روان شدن... و ساعتی قبل از شهادتش با خود زمزمه کرد و آخرین زرنوشته‌هایش را بر روی صفحه حک کرد: «یاهو دنیای پر از غرور، هر روز در کربلا، آغاز محرم، غریبه باش، بگذار گریه کنم... بارها پای صحبت‌های دلنشین مادر شهید احدی نشسته‌ام، وجودش سراسر آرامش است و امیدواری، ساعت‌ها و روزها هم که برایت از فرزند نخبه‌اش بگوید، باز هم مشتاق شنیدن هستی و این بار هم دومین کنگره هشت هزار شهید استان همدان بهانه‌ای شد تا سعادت دیدار دوباره با وی را پیدا کنم. «اشرف عروجی» مادر شهید احمدرضا احدی که ۳۷ سال است جگرگوشه‌اش را در راه حق و دفاع از مرزهای وطن هدیه کرده است، اما ایمان دارد که اگر چه یک نفس کشیدن احمدرضا برایش به تمام دنیا می‌ارزد و نبود او برایش سخت است، اما چیزی که او را خوشحال و راضی می‌کند و به او آرامش می‌دهد، این است که احمدرضا مسیرش را آگاهانه انتخاب کرد و عاقل و بالغ به جبهه‌های نبرد رفت. رتبه یک تجربی کنکور سال ۱۳۶۴ را در رشته پزشکی کسب کرد، اما هرگز به خود غرّه نشد و حتی زمانی‌که نتیجه کنکور را به وی اعلام کردند، در جواب پدر و مادرش گفت: «چه فرقی می‌کند هر چه خدا بخواهد همان می‌شود».  مادرش از زمان کودکی و نوجوانی احمدرضا می‌گوید از اینکه به واسطه شغل همسرش که در ارتش مشغول به کار بود و ساکن اهواز بودند و احمدرضا فرزند اولش بود و ۱۵ سال با مادرش تفاوت سنی داشته، از زمانی‌که برای کلاس اول ابتدایی وارد مدرسه شد، بچه‌ای فعال و سرزنده بود و دوران ابتدایی نمراتش عالی بود و همیشه کارت آفرین می‌گرفت. دوران ابتدایی احمدرضا که تمام شد، وارد راهنمایی شد، سال دوم راهنمایی بود که انقلاب شد و حتی در بحبوحه انقلاب؛ احمدرضا بسیار فعال بود و صحبت‌هایی که از امام راحل می‌شد، همه را با زیرکی گوش می‌کرد، در دوران انقلاب که حکومت نظامی بود، چون همسر من ارتشی بود، نمی‌توانستیم به راحتی فعالیت کنیم حتی برای یک الله اکبر گفتن، اما احمدرضا از این کار ابایی نداشت، یادم هست احمدرضا عکس امام راحل را جلوی منزل و درب حیاط‌مان زده بود، اولین جایی که در کوچه ما آمدند، وارد حیاط ما شدند و در را از جا کندند. احمدرضا همیشه صحبت‌های امام خمینی(ره) را روی تخته سیاه می‌نوشت و طبقه دوم منزل نصب می‌کرد تا همه ببینند و زمانی هم که انقلاب پیروز شد و امام به وطن بازگشت، احمدرضا تمام کوچه و خیابان را شیرینی داد. مادر شهید احدی که حرف‌های نگفته بسیاری از رشادت‌ها و دلیرمردی‌های فرزندش در دوران دفاع مقدس در سینه دارد، با بزرگ‌منشی تنها به گوشه‌ای از آنها اشاره می‌کند، اینکه زمان جنگ با اصرار همسرش و برای حفظ سلامت خانواده، مجبور شدند اهواز را ترک کنند و به شهر زادگاه‌شان ملایر برگردند، آن زمان احمدرضا می‌خواست تحصیلش را در سال اول دبیرستان آغاز کند که به محض ورود به ملایر، در دبیرستان دکتر شریعتی ثبت‌نام و مشغول به تحصیل شد.
شهید احدی سال ۱۳۶۰ وارد مقطع دبیرستان شد، سال ۱۳۶۱ که می‌خواست سال دوم نظری را آغاز کند، وارد جبهه شد و ۱۸ روز در پادگان قدس همدان دوره نظامی را آموخت و اولین عملیاتی که رفت، عملیات رمضان بود و در همان عملیات مجروح شد و تیر از کشکک زانو رفت و در زانویش ماند، ۴۰ روز در بیمارستان شیراز بستری بود و تا زمان شهادتش تیر در زانویش ماند. مادر نخبه پزشکی ایران می‌گوید: احمدرضا هم درس می‌خواند، هم جبهه می‌رفت، در این مدت ۱۴ بار به جبهه اعزام و در خیلی از عملیات‌ها هم شرکت کرد. جواب نتیجه کنکورش که آمد، خودش ملایر نبود، آن زمان مثل الان نبود، اسامی داخل روزنامه منتشر می‌شد و در ملایر هم روزنامه یک روز بعد به دستمان می‌رسید، عصری بود که داخل حیاط نشسته بودیم یک نفر از شمال به ما زنگ زد و گفت نفر کنکور رشته پزشکی در ایران است. وقتی نتیجه‌ کنکور هم اعلام شد، باز هم پسرم خبر نداشت، بعد از آن یکی از دوستان همرزمش از شمال به ما زنگ زد و گفت احمدرضا رتبه خیلی خوبی در کنکور کسب کرده، فردای همان روز از جبهه برگشت، من و پدرش خبر قبولی‌اش را دادیم و اینکه رتبه یک کنکور را کسب کرده، احمدرضا با همان حالتی که داشت، آستینش را بالا زد و وضو گرفت و در جواب ما گفت: «چه فرقی می‌کند هر چه خدا بخواهد همان می‌شود».
فردای آن روز روزنامه به دستش رسید و نتیجه را گرفت، هنوز دانشگاه ثبت‌نام نکرده بود که دوباره به جبهه رفت، از دانشگاه تماس گرفتند که باید ثبت‌نام کند، من و پدرش و یکی از بستگان تمام همدان و منطقه چهار زبر را گشتیم، اما احمدرضا به عملیات جنگی رفته بود، ۱۶ روز طول کشید تا از عملیات برگشت و در دانشگاه شهید بهشتی ثبت‌نام کرد، از سال ۱۳۶۴ که وارد دانشگاه شد به تهران رفت، هم کلاسی‌هایش شهید کاظکی و شهید اکبری بودند که با هم درس می‌خواندند، از چهار نفر هم اتاقی، سه نفرشان شهید شدند و در حقیقت دانشگاه آنها جبهه بود. دائم در جبهه بود، خیلی قناعت‌کار بود، ۲ هزار تومان پول که به او می‌دادیم، خمسش را اول می‌داد، بیشتر شب‌ها غذا نمی‌خوردند یا ساده می‌خوردند، یادم هست وقتی به تهران رفتم که سری به او بزنم، با اینکه دانشجوی رشته پزشکی بودند، اما خیلی ساده زیست بودند. پدر احمدرضا ارتشی بود، ناراحتی قلبی داشت و در جنگ مجروح شده بود و مجبور شد بازنشستگی استعلاجی بگیرد و یکسال بعد از احمدرضا، پدرش نیز به دیار باقی شتافت. احمدرضا در یکی از عملیات‌های جنگی بود که نتوانست به دانشگاه برود و امتحان ترمش را بدهد، وقتی برگشت و امتحان داد، استادش به او گفت صفر شده‌ای، احمدرضا خیلی ناراحت می‌شود، همین لحظه استادش برمی‌گردد و به احمدرضا می‌گوید ناراحت نباش، تو ۲۰ شدی؛ کاش من به جای ۶۰۰ دانشجو ۶ نفر مثل تو داشتم، این افتخاری برای ما بود که چهار ترمی که احمدرضا در دانشگاه درس خواند، همیشه نمره الف دانشگاه بود. و مادر شهید احدی از مجروح شدن فرزندش و آخرین سال و روزهایی که احمدرضا به ملایر آمد و برای آخرین بار راهی تهران شد، گفت، سال ۱۳۶۵ که نخبه پزشکی مجروح شد و ترکش پایش را برده بود و با عصا راه می‌رفت، وقتی برای استراحت به ملایر آمد، پدرش برای درمان به تهران رفته بود، عازم تهران شد، گفتم احمدرضا نمی‌خواهی بروی تهران، تازه از بیمارستان اصفهان آمده‌ای و دکتر گفته باید استراحت مطلق کنی! همان سال ۱۳۶۵ روز ۱۲ اسفند بود که شهید شد، هشتم اسفند بود که به ملایر آمد و گفت می‌خواهم بروم سر درسم، آخرین باری بود که به ملایر آمد، تا ترمینال همراهیش کردم که به تهران برود، ساکش را زیر پایش داخل ماشین گذاشتم و به خانه برگشتم، ۱۰ اسفند از پدرش خداحافظی کرد و ۱۱ اسفنده دوباره به جبهه برگشت. برای عملیات کربلای پنج رفت، چون مجروح بود، به او اسلحه و مهمات ندادند، دو نفر از ملایری‌ها هم همراه وی بودند، ساعت هفت غروب روز ۱۲ اسفند برای عملیات کربلای پنج راهی شدند، از آنجا که عملیات لو رفته بود، درگیر شدند و کسی که همراهشان بود، گفت احمدرضا در این عملیات رفت جلو و شهید اکبری هم تیر خورد و دیدیم زمین از منور روشن شد، به ما گفتند که احمدرضا میدان مین منطقه‌ای بین ایران و عراق گیر افتاده است. از دوستانش پرس و جو کردیم که احمدرضا کجاست، برای اینکه من متوجه نشوم، گفتند تهران است و درس می‌خواند، تا اینکه بعد از چندین روز دوستانش از تهران زنگ زدند که احمدرضا چرا سر کلاس دانشگاه نمی‌آید، اضطراب سراسر وجودم را گرفت، ۲ روز به عید مانده بود، خودم پریشان و مضطرب رفتم دنبال احمدرضا، رفتم تعاونی سپاه، پرسیدم از احمدرضا چه خبر دارید، گفتند فردا جنازه شهید احدی و اکبری را می‌آورند، دیدند چه بر سر من آمد؛ سریع گفتند که احمدرضا سالم است، در این حین یکی از دوستانش آمد و گفت: احمدرضا سالهاست شهید شده... شب همان روز خواب دیدم احمدرضا با لباس بسیجی جلوی حیاط منزل آمد و موهایش را از ته زده بود، از ماشین پیاده شد و ماشین رفت، صبح با نگرانی و استرس از خواب بیدار شدم، اما احمدرضا همان شب ۱۲ اسفند شهید می‌شود و پیکرش تا ۱۲ روز همینطور در آن منطقه بین ایران و عراق می‌ماند، به ما گفتند که او مفقودالاثر است، به همین خاطر عکسش را به صلیب سرخ دادیم و کلی دنبالش گشتیم. احمدرضا بسیار باهوش و بااستعداد بود، در یکی از عملیات‌ها یکی از همرزمانش که مجروح می‌شود و در بیمارستان اهواز بستری بوده، دکتر می‌گوید دستش باید قطع شود، عکس دست همرزمش را که می‌بیند، می‌گوید نه نباید دستش قطع شود؛ باید دوباره عکس بگیرند، وقتی دوباره می‌گیرند، دکتر معالج می‌گوید چه کسی به شما این حرف را زد، آدرس احمدرضا را می‌دهند و در نهایت از این نظر پزشکی او، از او قدردانی کردند.  احمدرضا تمام همّ و غمّش این بود که حرف امام نباید روی زمین بماند و جبهه باید در راس باشد؛ بعد از شهادتش فقط یکماه روزه قرضی داشت که گفت برایم بگیرید، احمدرضا یک انسان کاملی بود، وقتی برایش رختخواب پهن می‌کردم، صبح می‌رفتم می‌دیدم رو به قبله خوابیده، علاوه بر واجبات، مکروهاتش را هم به جا می‌آورد، همیشه روزه‌های مستحبی می‌گرفت.
یادم هست فامیل می‌گفتند چرا جلوی احمدرضا را نمی‌گیری که به جبهه نرود، گفتم دست من نیست خودش دوست دارد برود، ۱۰ روز بعد از عید بود می‌خواست به جبهه برود من هم دنبالش رفتم و که او را برگردانم، دیدم داخل مینی‌بوس روی چهارپایه نشسته، گفتم من هم می خواهم به جبهه بیایم و برای رزمندگان کار انجام دهم، چهره‌اش خیلی مضطرب و ناراحت شد، پیاده شد و گفت من می‌خواهم پیاده بروم همدان، من هم دنبالش راه افتادم، تا آخرای ملایر آمدیم، دیدم خیلی ناراحت است اشک در چشمانش حلقه زده، گفتم چرا ناراحتی، گفتم باشه من برمی‌گردم و برگشت و دوباره سوار مینی‌بوس شد و به عملیات رفت و برایم نامه نوشت. برای ناهارش ساندویچ گرفتم و راهی‌اش کردم، توی نامه برایم نوشته بود که کل مسیر ساندویچ دستم بوده و گریه کردم که چطور مادرم مرا می‌بخشد. شهید احدی با آن همه علمش، سر به زیر و افتاده بود، خودش این راه را دوست داشت، همیشه نگران بودم شهید شود، به من می‌گفت من مال تو نیستم، مال خدا هستم، نمی‌توانم ببینم کشورم در این وضعیت باشد، پس چه کسی باید از دین، وطنش، مردمش و حرف امام دفاع کند، وقتی از جبهه می‌آمد به منزل خودمان می‌گفت منزل فرعی و به جبهه می‌گفت منزل اصلی.
«احمدرضا» نخبه پزشکی که شهادت را برگزید  همدان- ایرنا- جای‌جای وطن ایران اسلامی کم از نخبه‌های علمی و پزشکی ندارد، آنجا که در گمنامی و به دور از هیاهوی پست و مقام، به ملکوت «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقنون» رسیدند و برای همیشه ستاره‌ای درخشان در آسمان نشستند، شهید «احمدرضا احدی» نخبه پزشکی که این دنیا برایش تنگ بود. به گزارش خبرنگار ایرنا؛ شهید «احمدرضا احدی» راهش و مسیرش از این دنیا جدا بود، وصل شدن به لقاء الله را ترجیح داد به رتبه اول پزشکی و با نیت خالص و خدایی گفت: آری «صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پر کشیدن، پرستو شدن». احمدرضا در آبان ماه ۱۳۴۵ در شهر اهواز به دنیا آمد، از همان عنفوان کودکی نه در تحصیل بلکه در اخلاق، منش و رفتار نخبه بود و در ۶ سالگی وارد دبستان شد و مراحل تحصیل ابتدایی را با موفقیت کامل و احراز رتبه‌های اول طی کرد و دوره راهنمایی را با معدل‌ ۱۹ و ۲۰ گذراند. با آغاز جنگ تحمیلی زندگی برای احمدرضا جور دیگری ورق خورد، به واسطه شغل پدرش که درجه‌دار ارتش بود، همراه با خانواده به زادگاه پدر و مادر خویش به ملایر در استان همدان بازگشت و تحصیلات متوسطه را در رشته علوم تجربی در دبیرستان دکتر شریعتی دنبال کرد و سرانجام در سال ۱۳۶۳ موفق به کسب دیپلم شد. احمدرضا پس از مهاجرت به ملایر و همزمان با تحصیل در دبیرستان، ضمن اندیشه و تأمل در مسائل گوناگون، ایمان روزافزون خود را به حرکت پویای انقلاب اسلامی و امام خمینی(ره) نشان داد تا آنکه در سال دوم تحصیل در دبیرستان، بر اثر روح کمال خواه و ایمان والای خویش و به منظور حضور در میدان‌های جنگ و جهاد لباس رزم بر تن کرد و نخستین بار در عملیات رمضان در سال ۱۳۶۱ شرکت کرد و در این نبرد مجروح شد. او سال ۱۳۶۴ در کنکور سراسری تجربی موفق به کسب رتبه اول در رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران شد و در این رشته ادامه تحصیل داد، حضور پیاپی او در جبهه‌های غرب و جنوب به عنوان یک دانشجوی پزشکی هیچگاه موجب برتری و غرور وی نمی‌شد، چرا که او دنیای غرور و خودخواهی را سخت سُست و بی‌مقدار می‌شمرد و هنگام راز و نیاز، حالتی وصف‌ناپذیر داشت، آنگونه که دوستان او گفته‌اند: اهل تهجّد و شب زنده‌داری بود، چنان که هنوز گریه‌های سوزناک او در جای‌جای سنگرها در ذهن و یاد دوستانش باقی مانده است. حضور در این عملیات را باید مبدأ تحولی شگرف و آغاز راهی نو فراروی احمدرضا به شمار آورد، چنانکه شکوه ایمان و اخلاص بسیجیان در این عملیات و شهادت دوستان و هم‌رزمانش به خصوص «محمد روستایی» تأثیری عمیقی بر او گذاشت، ماجرای این واقعه در ۲ قطعه از یادداشت‌های وی با عنوان «ضیافت الله» و «با مرگ» با بیانی آکنده از احساس و شور منعکس شده است. از این پس احمدرضا تا هنگام شهادتش پیاپی در جبهه‌های جنگ حضور یافت و در تمامی نبردها از نفرات ویژه و فعال گردان‌ها و دسته‌ها بود و در مواقع سخت و پیچیده در میادین نبرد، دیگران را نیز هدایت و مساعدت می‌کرد و گاه اتفاق می‌افتاد تا یک شبانه‌روز در میان سپاه دشمن پنهان می‌شد و جز خدا کسی از او خبر نداشت.  احمدرضا امام خمینی(ره) را از ژرفای جان دوست داشت تا جایی‌که که وصیتنامه خود را با کوتاه‌ترین عبارت و در یک جمله به تحقق خواسته‌ها و سخنان رهبر و مقتدایش مزین کرد:«فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند. همین» و چون امام راحل جنگ را در رأس امور خوانده بود، حضور در جبهه را با شگفتی تمام بر دنیای عافیت و سلامت کلاس درس و دانشگاه ترجیح داد. شهید احدی برای نخسین بار در سال ۱۳۶۱ به جبهه های نبرد رفت و در مدت چهار سالی که در جنگ حضور داشت، بارها مجروح شد و در نهایت پس از شرکت فعال در عملیات کربلای ۵ در شب دوازدهم اسفندماه سال ۱۳۶۵ همراه چند نفر از همرزمانش چون شهید مجید اکبری به شهادت رسید و پس از ۱۵ روز که پیکر خونینش میهمان آفتاب بود، در گلزار شهدای عاشورای ملایر به خاک پسرده شد. در مدت چهار سال حضور در جبهه جنگ بارها مجروح شد و در عین حال در بسیاری از این موارد کمتر اتفاق می‌افتاد که دوستان و حتی خانواده‌اش از این موضوع آگاهی یابند، احمدرضا در استعداد و یادگیری، کم نظیر بود و بدین جهت در طول مدت تحصیل در مدرسه و در دبیرستان و دانشگاه برجسته و سرآمد بود و نمره‌های عالی می‌گرفت. چنان که در سال آخر دبیرستان پس از ۶ ماه حضور در خط مقدم جبهه‌های جنگ و بازگشت و شرکت در امتحان نهایی به عنوان دانش آموز ممتاز شناخته شد.
و چه زیباست دست نوشته‌های دانشجوی شهید احمدرضا احدی رتبه یک پزشکی کنکور سال ۱۳۶۴ که امروز سرمشق و مسیر روشن برای تمام جوانان برومند این آب و خاک است که برای دفاع از وطن، خون پاکشان بر زمین ریخته شد و اجازه ندادند یک وجب از خاک پاک ایران اسلامی به دست دشمنان بیفتد. «بسم رب الشهدا و الصدیقین: چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد؟ چه کسی می‌داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می‌کند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوال‌ها و جواب‌ها قرار گرفته‌ایم؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس‌های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود.از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می‌کند که بی‌شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.کدام پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟  چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: نبرد تن و تانک!؟ اصلا چه کسی می‌داند تانک چیست؟ چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی‌های تانک له می‌شود؟ آیا می‌توانید این مسئله را حل کنید؟ گلوله‌ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می‌شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر می‌کند، حالا معلوم کنید سرکجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می‌شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می‌ریزد؟ و کدام کدام ...؟ توانستید؟ اگر نمی‌توانید، این مساله را با کمی دقت بیشتر حل کنید: هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ۱۰ متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران- دهلران حرکت می‌کند، مورد اصابت موشک قرار می‌دهد، اگر از مقاومت هوا صرف‌نظر شود، معلوم کنید کدام تن می‌سوزد؟ کدام سر می‌پرد؟ چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟ چگونه باید آنها را غسل داد؟ چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه می‌توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم. چگونه می‌توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل می‌کنی؟ برای کدام امتحان درس می‌خوانی؟‌ به چه امید نفس می‌کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می‌کنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می‌گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می‌خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته‌ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده‌ای در همسایگی تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟ آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده‌اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می‌دانستی؟ حتما نه! ... هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می‌خورد، به دنبال آب گشته‌ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطره‌ای نم یافتی؟ با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟ اما دیدی که کودک دیگر آب نمی‌خورد!! اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش! که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد، من نمی‌دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد... د. پس بیایید حرمله مباشیم.»  دست نوشته‌ها و خاطرات شهید «احمدرضا احدی» یکی از سرداران دوران دفاع مقدس در کتابی با عنوان «حرمان هور» توسط «علیرضا کمری» به رشته تحریر در آمده است.
در بخشی از کتاب ح‍رم‍ان‌ ه‍ور می‌خوانیم: امروز وقتی می‌خواستیم نماز صبح را اقامه کنیم، متوجه شدیم درگیری نسبتاً شدیدی در قلّه‌های روبه‌رویی شاخ، بین نیروهای خودی و بعثیان مزدور رخ داده است. صدای رگبار دوشکا به گوش می‌رسید، چند دقیقه‌ای بعد که هوا خوب روشن شد، نیروهای دشمن با آتش خمپاره و کاتیوشا برای نیروهای اسلام ایجاد مزاحمت کردند، کم‌کم فهمیدیم که از جانب دشمن تک بزرگی صورت گرفته و هدف این تک، گرفتن قلّه‌های «بردتکان» و شاخ شمیران بود. ضمناً در این حمله پنج فروند هلی‌کوپتر و هواپیمای دشمن دست‌اندرکار بودند. ساعت حدود نُه بود که از مرکز اطلاع دادند عده‌ای نیرو، برای کمک به برادران برای انجام ضد حمله لازم است. به این منظور به لطف خدا ما نیز عازم قلّه‌های بزرگ شدیم و از پشتیبانی به سمت قلّه‌های شاخ حرکت کردیم. در بین راه مرتب خمپاره زده می‌شد و ما نیز با شور و وجدی خاص عازم قلّه‌ها بودیم. در بین راه برادر مصطفی، معاون مسئول محور را سوار کردیم. نزدیکی‌های شاخ پیاده شدیم و به ستون یک بالا رفتیم، پس از چندی پیاده‌روی درحالی‌که از دو طرف بمو و «بالامو» زیر آتش دشمن بودیم، به شاخ رسیدیم. چند دقیقه‌ای استراحت کردیم و پس از آن به زیر صخره‌های شاخ رفته و منتظر فرمانده شدیم، عراق شدیداً مواضع ما را زیر آتش گرفته بود و از جلو و پشت سر ما را می‌کوبید. پژواک صدای انفجار، صدای مهیب و عجیبی به وجود آورده بود. در همان حال که زیر صخره‌های شاخ در بالای قلّه استراحت می‌کردیم، هواپیمای دشمن با تیربار به سوی ما شلیک کرد، اما به لطف خدا با آتش پدافند هوایی متواری شد و نتوانست کاری از پیش برد. راه تدارکاتی ما کوهستانی و بسیار طولانی بود، به همین علت برای مهمات بردن و تدارکات رساندن بایستی نیروی زیادی صرف می‌کردیم. احمدرضا هر لحظه بوی کربلا را نفس می‌کشید و با سردار کربلا حدیث عشق می‌خواند و در خاک پاک جبهه‌ها به دنبال سعادتی جاودانه بود تا به سوی معبود پرواز کند و به قول خودش فنا شدن از همه جا، جاری شدن، به سوی کمال انقطاع روان شدن... و ساعتی قبل از شهادتش با خود زمزمه کرد و آخرین زرنوشته هایش را بر روی صفحه حک کرد: «یاهو دنیای پر از غرور، هر روز در کربلا، آغاز محرم، غریبه باش، بگذار گریه کنم... مادرش احمدرضا را شهید زنده می‌داند و با افتخار می‌گوید: احمدرضا متعلق به این دنیای مادی نبود، او مسیر و هدفش را خود انتخاب کرد و برای رسیدن به کمال ابدی و لقاء پروردگار از هیچ چیزی فروگذار نکرد. «اشرف عروجی» اگر چه یک نفس کشیدن احمدرضا برایش به تمام دنیا می‌ارزد و نبود او برایش سخت است، اما به گفته این مادر شهید، چیزی که او را خوشحال و راضی می‌کند و به او آرامش می‌دهد، این است که احمدرضا مسیرش را خود آگاهانه انتخاب کرد و عاقل و بالغ به جبهه‌های نبرد رفت. وی با بیان اینکه اخلاق و منش فرزند شهیدش در خانواده بسیار متواضعانه بود، ادامه می‌دهد: احمدرضا در سال ۱۳۶۱ برای نخستین بار به جبهه رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد و در همان عملیات مجروح شد. به گفته مادر شهید احدی؛ کتاب «حرمان حور شهید احدی» جزء پنج کتاب برتر دوران دفاع مقدس است و از وزارت فرهنگ و ارشاد در زمینه خاطره نویسی تندیس گرفته است. عروجی که شهدا را مایه عزت و افتخار انقلاب اسلامی می‌داند، معتقد است: خانواده شهدا باید برای استمرار خط و آرمان شهدای خویش از مسیر اصلی آنها خارج نشده و برای رسیدن به اهداف آنها تلاش کنند.