eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.9هزار عکس
17.8هزار ویدیو
351 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید . 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ 🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇 هروقت از کوچه‌شان رد می‌شدم تصویر بزرگش کنار درب خانه‌شان، نظرم را جلب می‌کرد. صورت نورانی و خندانی که زیر آن نوشته بود: «برایم صلوات بر محمد و آل محمد بسیار بفرستید.» آرزویم شده بود یک روز زنگ خانه‌شان را بزنم؛ بروم داخل و با مادرش هم‌صحبت شوم. تا اینکه در اتفاقی غیرمنتظره افتخار دیدار «مادر شهید محمد صالحه» روزی‌ام شد. توی دست‌های لرزانش برگه کاغذی بود که شماره تلفن «خانم ملک‌محمدی» روی آن نوشته شده بود. خوشحال بودم که از خدا چیز دیگری نخواسته‌ام. به خواسته‌ام رسیدم اما شنیدن کی بود مانند دیدن... باید برایش صلوات زیاد بفرستم. شما هم یادتان نرود! امروز، در این اولین روز سال، برای احسن‌الحالتان به روح «شهید محمدجلال ملک‌محمدی» زیاد صلوات بفرستید...
🌻 نام و نام خانوادگی شهید: محمدجلال ملک‌محمدی تولد: ۱۳۶۳/۹/۲۳، تهران. مجروحیت: ۱۳۹۶/۳/۵، موصل، عراق. شهادت: ۱۳۹۶/۴/۱۲، بیمارستان بقیه‌الله (عجل الله تعالی فرجه‌الشریف)، تهران. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۲۶، ردیف ۷۹، شماره ۱۳. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 📚 آخرین دیدار قبل از مأموریت آمد دیدنم. چای ریختم و مثل همیشه قربان صدقه‌اش رفتم. کمی نشست و رفت. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که صدای زنگ خانه بلند شد. دوباره جلال بود. با آن لبخند شیرینی که همیشه روی لبانش داشت، گفت: «سلام مادر! رفتم براتون هندونه خریدم.» هندوانه را برداشتم. خیلی تعجب کردم! نکند چیزی شده باشد! به دلم افتاد که نکند آخرین باری است که جلال را می‌بینم! بوی عطر هندوانه که در آشپزخانه پیچید باعث شد از فکر و خیال در بیایم. یک قاچ برایش بردم؛ داشت سر به سر برادر کوچکش می‌گذاشت. با خودم گفتم من که هر وقت به او زنگ می‌زنم، می‌گوید در منطقه کاری جز حمل و نقل ندارد، پس این نگرانی‌ها نگرانی‌های مادرانه است و نباید بد به دلم راه بدهم. جلال رفت و باز نگرانی‌هایم شروع شد. تا آخر شب قرآن خواندم تا کمی قلبم آرام‌ شود. اما دیگر قلبم آرام نشد... ✍🏻بهار کیانی ۱۶ ساله ۱۴۰۲/۱۱/۶ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: الهام گرجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 حال و هوای خانه‌شان ساده است و صمیمی. تصویر تمام قد شهیدشان، کنار سالن پذیرایی به همه خوشامد می‌گوید. کمی آن طرف‌تر، داخل بوفه‌ای که باید ظروف گران‌قیمت در آن نگهداری شود، از بالا تا پایین، وسایل شهید محمدجلال در آن با عشقی مادرانه و ظرافتی زنانه چیده شده است. از دستبند روز تولدش تا کارت عروسی و انگشتر و نامه‌های میوه دلش. مادر مهربانش، کنارمان می‌نشیند و شروع به گفتگویی می‌کند که روحمان را پرواز می‌دهد. دلتنگی‌اش را از خیسی گوشه‌ی چشمانش که اشک می‌شود و سر می‌خورد روی گونه‌هایش شاهدیم. ما از او بوی شهید را تمنا می‌کنیم چرا که دامن مادران شهدا بوی شهادت می‌دهد. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 پای حرف‌های دل مادر🎤 جلال از همان کودکی، عاشق خانواده‌اش بود اما برادر بزرگترش را جور عجیبی دوست داشت. در همه مراحل زندگی پشت و پناه هم بودند. الان که ۶ سال از شهادتش می‌گذرد پنج‌شنبه‌ای نبوده که برادرش سر مزارش نرود و شبی نبوده که خواب راحتی داشته باشد. روزی که جلال می‌رفت، اوج ظلم داعش بود. برادرم می‌گفت: «خواهر! جلوی جلال را بگیر. نگذار برود.» اما من دلم رضا نمی‌داد‌. می‌گفتم: «من بگویم نرو! اگر توی خیابان ماشین به او بزند چه؟! آن موقع جواب خدا را چه بدهم؟! هم پشیمان می‌شوم و هم نگذاشته‌ام پسرم راهی را که دوست دارد برود.» داغ جلال برای همه‌ی ما خیلی سخت بود. تنها کاری که توانستیم بکنیم به خدا پناه بردیم؛ چون شهدا مال خدایند و خدا خودش شهدایش را انتخاب می‌کند. جلال در نیروی قدس فعال بود. برای رسمی شدنش ۴ سال تلاش کرد. همیشه وقت اعزامش به سوریه به من می‌گفت: «مادر! نگران من نباش، من آنجا فقط یک راننده‌ام.» من هم ساده بودم و باور می‌کردم. در جریان آزادسازی موصل، وقتی مجروح شد خیالم راحت بود زود خوب می‌شود؛ چرا که بارها برای پدرش در زمان جنگ، این اتفاق افتاده بود. اما داعشی‌ها ظالم‌تر از این حرف‌هایند! آنها تله‌هایی در بشکه‌های بزرگ مواد منفجره با ساچمه‌هایی زیاد که آلوده به سمی خطرناک شده بود را در مسیرشان گذاشته و منفجر کرده بودند. آن‌روز همراه با سردار «شعبان نصیری» و یک نفر دیگر بودند. سردار نصیری همانجا شهید شد. جلال را برای مداوا به تهران منتقل کردند. بعدا فهمیدم که حدود ۳۰۰ ترکش در بدن او وجود داشته است. وقتی به بیمارستان رسیدم جلال نگذاشت ببینم چه بلایی سرش آمده است! ملحفه‌ای را روی خودش کشیده بود و خوشحال و خندان با همه صحبت می‌کرد. و ما غافل از اینکه سمّ وارد خونش شده و چند روز بعد به بیماری «قارچ سیاه» تبدیل خواهد شد. بعد از آن، برای خروج آن سمّ خطرناک از بدنش، شبانه‌روز در اتاق عمل بود. روزهای آخر به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل شد. دیگر نمی‌توانست حرف بزند. با پایش به ما علامت می‌داد. تا اینکه بعد از ۴۰ روز، با آن‌همه درد و جراحت، پسرم به شهادت رسید‌. جلال دوتا دختر داشت که عاشقشان بود. با خودم می‌گفتم به خاطر این دخترها هم که شده شهید نخواهد شد. اما شوقش به شهادت باعث شد به همه عشق‌های دیگرش پشت پا بزند و برود. همیشه می‌گفت: «مادر! تو ۵ فرزند داری. باید خمسش را بدهی!» می‌گفتم: «من راهتان را نمی‌بندم. اما طاقت نبودنتان را هم ندارم.» خب مادر است دیگر! مگر می‌تواند از فرزندش دست بکشد؟! اما انگار حکمت خدا چیز دیگری بود. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 «محمدجلال ملک‌محمدی» شیرمرد ۳۳ ساله‌ی خانواده ملک‌محمدی است. جهادش در ایران، رفتن زیر ظلّ آفتاب سوزان، برای فعالیت‌های عمرانی در مناطق محروم کشورش بود و در خارج از ایران، فرمانده خاکی و خاک خورده‌ی سپاهیان اسلام در نبرد با هرچه که در پیکار با اسلام باشد. نیمه شعبان سال ۹۶ دوباره به مناطق جنگی اعزام شد و بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت. بیش از ۴۰ روز در کنج بیمارستانی در پایتخت با درد خندید و در نهایت دوازدهم تیرماه ۱۳۹۶ به شهادت رسید تا مزد یک عمر جهادش را بگیرد. ساده و آرام بود و هوای خواهر و برادرهایش را داشت. وقتی به راه رفتن افتاد، پدرش از پا مجروح شد تا از همان کودکی جنگ و جبهه را با درد پدر چشیده باشد. برای همین نوجوان که شد پا جای پای پدرش گذاشت تا تفریح و سرگرمی‌اش همیشه بوی خاکریز و سنگر و جبهه بدهد و خلق و خویَش هم همانطور خاکی باشد. تا وقتی وارد جمعی می‌شود، جوّ را حسابی عوض کند. از زندگی چیز زیادی نمی‌خواست که به زبان بیاورد. مادرش می‌گوید: «تنها باری که لب به خواسته باز کرد بعد از ازدواج برادرش بود. گوشه‌ای زد که نمی‌خواهی برای من هم کاری کنی؟! از همان‌جا بود که به فکر ازدواجش افتادیم.» 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid