زندگینامه
شهید « محمدرضا فرهادی » فرزند عباسعلی در سال 1348 در شهرستان بیرجند در خانواده ای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود .تولد این فرزند که تنها پسر خانواده اش بود باعث خوشحالی و سرور خانواده اش گردید . محمد رضا سه ساله بود که پدرش در ظهر عاشورای 1349 دیده از جهان فروبست و از آن پس او در آغوش پرمهر مادری فداکار و علاقه مند به قرآن و اهل بیت (ع) رشد یافت. محمدرضا که در فضایی آکنده از معنویت به سن تحصیل رسید دوران ابتدایی را در دبستان حجت و مقطع راهنمایی را در مدرسه علامه فرزان شهرستان بیرجند به پایان رساند .دوران تحصیل محمد رضا در دوره راهنمایی مصادف با اوج گیری انقلاب به رهبری امام خمینی (ره) بود و او در برنامه های مربوط به انقلاب حضوری چشمگیر داشت و در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد . بعد از انقلاب نیز محمد رضا به فعالیت های انقلابی خود ادامه داد و بر علیه منافقین ، همراه با شهید هادوی و شهید میرزایی فعالانه شرکت داشت او تحصیلات متوسطه خویش را در رشته برق و در هنرستان ابوذر ادامه داد و همزمان با تحصیل در بسیج دانش آموزی ، جهاد سازندگی ، پایگاه های مقاومت شهید فایده و شهید منتظری ، گشت های شبانه ، آموزش های نظامی و کارهای تبلیغی مربوط به جبهه و جنگ عاشقانه شرکت می کرد. در همان دوران بود که محمدرضا به انگیزه دفاع از اسلام و قرآن و میهن عزیز اسلامی عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل گردید و در سنگر جهاد علیه دشمن بعثی حضور یافت و سرانجام در پنجم خردادماه سال 1365 مصادف با پانزدهمین شب ماه مبارک رمضان در منطقه عملیاتی فاو دعوت حق را لبیک گفت و شهد شیرین شهادت نوشید . پیکر پاک شهید پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهدای شهرستان بیرجند به آغوش خاک سپرده شد . روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پر رهرو .
اولين اعزام
راوی محمد رضا افراخته: به خاطر دارم دوستم محمدرضا خاطره ای را این گونه برایم نقل می کرد: خواستم به جبهه بروم ولی باید به پدر و مادرم می گفتم تا این که یک روز در خانه ی ما روزه بود وقتی روزه تمام شد و همه رفتند دیدم مادرم گریه می کند گفتم: الان بهترین موقعیت است که به ایشان بگویم. به مادرم گفتم مادر جان به جبهه می خواهم بروم آیا شما اجازه می دهید؟ گفت پسرم اگر تو بروی ما تنها هستیم و سرپرستی نداریم. گفتم مادر جان من برای ادامه ی راه امام حسین علیه السلام که شما دارین برایشان گریه می کنید می خواهم بروم. گفت برو، پسرم به سلامت . تو مثل عاشق می مانی و تا به معشوقت نرسی آرام نمی شوی.
خاطرات سياسي
راوی محمد رضا افراخته: کلاس پنجم دبستان بودم و محمدرضا فرهادی با من همکلاس بود . یک روز سر کلاس درس معلممان از انقلاب بد می گفت و طرفداری شاه را می کرد که ایشان از جایش بلند شد و جواب آن معلم را داد طوری که آن معلم ساکت شد و خواست او را بگیرد که از پنجره ی کلاس بیرون رفت و فرار کرد وقتی که کلاس ها تمام شد به خانه اش رفتم و از او پرسیدم که برای چه این کار را کرده است؟ گفت: با این صحبت هایی که معلم می کرد ذهن بچه ها را نسبت به انقلاب عوض می کند و آنها را از انقلاب دور می کند. این کار را کردم که بچه ها بفهمند که هر چه معلممان می گوید دروغ است و تمام این کارهایی که انجام می دهند برای ایجاد تفرقه میان مردم است . ولی هرگز مردم گول این حرفها را نمی خورند و تسلیم نمی شوند.
خاطره شماره 1 - شهید محمدرضا فرهادی
مادر شهید « محمدرضا فرهادی » چنین می گوید : هر وقت چهره پسرم محمدرضا رو بخاطر میارم سیمای محمدرضا همراه با لبخندی شیرین بر لبانش در ذهنم مجسم میشه . یه روز در منزل ما جلسه دعا و روزه خوانی امام حسین (ع) بود ، بعد جلسه محمدرضا با همون لبخند همیشگی وارد خونه شد و به من سلام کرد بعدش در مورد رفتنش به جبهه با من شروع به صحبت کرد . بهش گفتم پسرم تو سرپرست مادری و من تنهام ، تو برای چی میخوای به جبهه بری ؟ بمون و همینجا در پشت جبهه خدمت کن . محمدرضا که برای رفتن به جبهه همچنان اصرار داشت گفت : مادر من برای ادامه راه همین امام حسین (ع) که تو براش گریه می کنی و اشک می ریزی به جبهه میرم . من که دیگه حرفی برای گفتن نداشتم بالاخره برای رفتن فرزندم به جبهه رضایت دادم . در همون ایام بارها وقتی آروم در اتاق محمدرضا رو باز می کردم ، محمدرضا رو در حال گریه میدیدم که در حال قنوت و دعا اشک می ریزه و این جمله رو بارها تکرار می کنه : « اللهم الرزقنی توفیق الشهاده » و بالاخره هم دعای پسرم اجابت شد و محمدرضا مدتی پس از اعزامش به جبهه به شهادت رسید .
خاطره شماره 4 - شهید محمدرضا فرهادی
راوی محمد رضا افراخته: دوست شهید «اگر جوانی یا نوجوانی از پوشش و لباس فرهنگ غربی استفاده میکرد برای اینکه اینگونه افکار را با آن مبارزه نماید به اشکال مختلف با نوشتن نشریه و مقاله و کشیدن نقاشی و کاریکاتور به پوشالی بودن و پوچی آن را به جوانان تفهیم میکرد.» «000 همیشه میدانست از جنبه فرهنگی با انحرافات اخلاقی و اعتقادی مبارزه نماید، 000محمدرضا گفت : پس از روضه چشمان مادرم اشک آلود بود گفتم بهترین موقع است رفتم جلو و پس از سلام اصرار زیاد کردم که اجازه بدهید به جبهه بروم، مادرم گفت من تنهایم، و ما سرپرستی نداریم تو برای چه به جبهه میروی، در همین پشت جبهه خدمت کن در جواب مادرم گفتم مادر من برای ادامه دادن راه همین امام حسین(ع) که تو الآن برای او گریه میکردی به جبهه میروم مادرم در جواب گفت پسرم برو000» دوست شهید : «او از همان ابتدا اهل مطالعه بود بخصوص مطالعات مذهبی و اعتقادی ایشان به حدی بود که در کلاس پنجم که هنوز بواقع سن و سالی نداشت در برابر یکی از معلمین قبل از انقلاب که میخواست افکار انهدامی و الحادی خود را به دانش آموزان القاء نماید شهید فرهادی اجازه گرفت و منطقی و مستدل جواب آن معلم را داد.»
خاطره شماره 5 - شهید محمدرضا فرهادی
راوی محمد رضا افراخته: چزیده ای از خصوصیات اخلاقی شهید محمدرضا فرهادی روحیه ای به دور از تعلقات دنیا داشت و چهره مظلوم و آرامش او خود گویای این واقعیا بود. اعمالش را مراقبت می کرد که مبادا به گناه بیفتد (چشم نگاه حرام و گوش به صدای حرام) در عصمت زبان و گوش کوشید. محمدرضا برای حقوق دیگران احترام خاصی قائل بود و هیچگاه حاضر نبود حق کسی را به خاطر خودش ضایع نماید. نماز او با نماز دیگران تفاوت مشعود داشت با خضوع و خشوع تمام به نماز می ایستاد و به آرامی به راز و نیاز با خدایش می پرداخت. رضا بیشتر اوقاتش را به تفکر بسر می برد و هنگامی که با او روبرو می شدی وی را غالباً در این حالت میافتی. رضای خدا را بر عهد چیزی مقدم می شمرد. هنگام برخورد با دیگران با لبخند زیبا و سلامی گرم روبرو می شد. امّا آنجا که پای اسلام و ولایت و اطاعت از امام مطرح می شد بسیار قاطع و در عین حال هدایت گر بود. در برخودهایش تواضع و فروتنی موج می زد. به مزار شهداء می رفت و ساعاتی قرآن تلاوت می کرد. محمدرضا در تب و عشق به جنگ و جبهه می سوخت. والسلام
خاطره شماره 6 - شهید محمدرضا فرهادی
راوی محمد رضا افراخته: شهید محمدرضا فرهادی از دفترچه خاطرات شهید در جبهه: … اینجا (جبهه) حال و هوای دیگری حاکم است گویا به بهشت وارد شده ایم به هر سو که نظر افکنی گروهی مشغول عبادت هستند. از اولین ساعات بامداد صدای زیارت عاشوری ادعیه ماه رمضان و صلوات با نشاط قرآن از همه طرف بلند است وقای اینجا و پشت جبهه را با هم مقایسه می کنیم می بینیم اینجا ؟؟؟ عالم دیگری است. وصیت نامة شهید به همسنگرانش در سنگر مدرسه: خدمت برادران گرامی کلاس دوم برق با درود و سلام به پیشگاه امام زمان (ع) و نایب بر حقش حضرت امام امت و سلام بر شهیدانی که با نثار هستی خویش و گذشتن از همه چیز خویش. هستی را و همه چیز را برای ما به جای گذاشته اند و با سلام گرم ؟؟؟ از صحبت خدمت شما برادران بزگوارم. روزها از پس هم می گذرد و چون باری که زمین را فرسایش می دهد عمر انسان را ؟؟/ می دهد و همچنان به پیش می رود و لحظه ای را ؟؟؟ توقف و ترحّمی نمی کند و این با خود ماست که چون از این ایام استفاده کنیم و تا چه حد … . برادران عزیزم امروز روزی نیست که به همان روال عادی بزندگی خویش ادامه دهیم و کاری به کار هیچکس نداشته باشیم و … و اگر لحظه ای سستی به ؟؟؟ دهیم ذلّت ابری بر ما حاکم خواهد شد و جواب شهیدانی را که همه چیز خویش را به راه اسلام اهداء کرده اند نخواهیم ؟؟؟ بدهیم. برادران ؟؟؟ در هر موقعیت از زمان ببیند مسئولیت شما در برابر جامه اسلامی چیست و آنگاه آنرا انجام اینگونه راهبرد می طلبد. عاقبا در لشکر 21 امام رضا (ع) در اطلاعات و عملیات گردان در حالی که لباس بسیجی بر تن داشت در منطقه عمومی شلمچه در عملیاتی کربلای پنج در تاریخ 3/11/1365 در اثر اصابت ترکش به سر و صورت به لقاء دوست شتافت، جنازه این عزیز پس از اعتقادات به زادگاهش در کنار بقیه یاران و گلهای انقلاب به خاک سپرده شدن. روحش شاد
بیقرار همچون «محمدرضا فرهادی» / مبارزی که در نوجوانی به فرمان امام (ره) لبیک گفت
«فاطمه سیفی» مادر شهید «محمدرضا فرهادی» در روستای نوفرست بیرجند متولد شده و تک دختر خانواده بود. در گیرودار ایام جوانی بود که «عباسعلی فرهادی» به خواستگاریاش میرود و پس از تأیید پدر، دختر به عقد «عباسعلی» در میآید و عروسییشان در روستای نوفرست با شور و شوق برگزار میشود.
«عباسعلی» پدر شهید «محمدرضا فرهادی» معمار بود و سوادش تنها در حد خواندن و نوشتن قرآن بود، بعد از مراسم ازدواج، زندگییشان را در شهر بیرجند آغاز کردند. «فاطمه سیفی» زندگی خوب و آرامی را در کنار «عباسعلی» میگذراند. چند سال بعد از ازدواج باردار میشود و تلاش میکند همیشه بهترین خوراکیها و البته روزی حلال تغذیه کند. خدا فرزندی به نام «پروین» به آنها میدهد که دنیایشان را از این رو به آن رو میکند.
ثمره زندگی «فاطمه» با «عباسعلی»
«پروین» که پا به دنیای کودکی میگذارد خداوند سه دختر دیگر نیز به آنها عطا میکند. مادر آخرین فرزند خود را نیز باردار میشود و ثمره زندگیاش با «عباسعلی» چهار دختر و یک پسر به نام «محمدرضا» میشود.
شهید «محمدرضا فرهادی» در 17 شهریورماه سال 46 در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. با توجه به اینکه تنها فرزند پسر خانواده بود تولدش باعث شور و شعف خانواده شد. «محمدرضا» هنوز دو ساله نشده بود که پدر را از دست داد و سرپرستی فرزندان به عهده مادر قرار گرفت.
از همان کودکی با همسن و سالانش متمایز بود کودکی را سپری کرد، بعد از دوران ابتدایی دوران راهنمایی را در مدرسه «فرزان» سپری کرد که همزمان با شروع انقلاب بود، سر از پا نمیشناخت و اهل منزل بارها دیده بودند که تا نیمه شب خانه نمیآمد، مادر که خیلی علاقه عجیبی به او داشت پیگیر بود که با چه کسی رفت و آمد میکند و کجا هست و دوستانش چه افرادی هستند، به خانوادههای مستضعف و محروم علاقه داشت و وقت زیادی را با آنها میگذراند.
روزها و سالها میگذرد تا تک پسر خانواده قد میکشد. بزرگ و بزرگتر میشود. از همان کودکی در کنار مادر نماز میخواند و بیشتر اوقات در مسجد بود. مادر برای اینکه فرزندش تشویق شود به امام جمعه مسجد سفارش میکند تا «محمدرضا» را مورد تشویق قرار دهند.
گریزی به زندگینامه «محمدرضا»
به بهانه سالگرد شهید «محمدرضا فرهادی» نخستین شهید خبرنگار خراسان جنوبی در پی فوت مادر این شهید والامقام به سراغ خواهر شهید رفتیم تا گوشهای از خاطرات «محمدرضا» را برایمان بازگو کند.
آرام و دلنشین لب به سخن میگشاید و بیان داشت: «محمدرضا» بعد از تحصیلات راهنمایی وارد هنرستان ابوذر شد که آنجا با انقلاب آشنا و دین خود به انقلاب و اسلام را ادا میکرد و زمانی که مأموران در خیابان حکیمنزاری به مردم حمله کرده بودند او خیلی راحت در منزل را باز کرده و مردم را به آنجا هدایت و پناه داد.
وی ادامه داد: اینجا بود که وارد انجمن انقلاب اسلامی شد و زمانی که ما در خصوص این اقدامش از او میپرسیدیم، گفت: اینجا خلوصی دیدم که در هیچ مدرسه دیگری ندیدم، خبر و مسائلی که میشنید به تهران میفرستاد و خبرنگار روزنامه آیندهسازان شد ما این مطلب را بعد از شهادت او متوجه شدیم.
نماز اول وقتی که مقدم بر همهچیز بود
خواهر شهید فرهادی بیان داشت: برادرم به نماز اهمیت میداد و به محض اینکه صدای اذان میآمد برای ادای نماز میرفت، حقالناس را بسیار مواظبت داشت و همیشه به ما میگفت آلودگی جسم، آلودگی روح را به دنبال دارد و سعی کنید روح خود را سالم نگهدارید و بر نفسانیت خود حاکم باشید.
وی با اشاره به اینکه برادرم از حضور در مجالسی که غیبت بود پرهیز میکرد، گفت: سکوت عجیبی داشت و دائم در تفکر بود و به خانواده شهدا و مستضعفان علاقه خاصی داشت و پیرو ولایت بود و منتظر بود امام انقلاب دستوری بدهند و اطاعت کند.
پروین فرهادی با بیان اینکه «محمدرضا» اصرار داشت به جبهه برود اما میگفتیم تو عصای دست مادر هستی و قبول کرد، یادآور شد: زمانی که حضرت امام(ره) پیام دادند که «رفتن به جبهه از اهم واجبات است» حرف هیچ کسی را گوش نکرد و از آنجایی که علاقه شدیدی به امام(ره) داشت، عازم جبهه شد.
رفتن مخفیانه به جبهه
خواهر شهید فرهادی ادامه داد: یک شب که ساعت از 12 شب گذشته بود مادرم با من تماس گرفت که «محمدرضا» هنوز به خانه نیامده و از دوستانش و از جمله شیخ شهاب(دوست محمدرضا) سراغش را گرفتیم که آقای شهاب گفت؛ «محمدرضا» چون اطلاع داشته که مادرش اجازه نمیدهد به جبهه برود با اتوبوس راهی مشهد شده تا صبح به وسیله قطار به جبهه اعزام شود.
وی با بیان اینکه بعد از شنیدن جریان، مادرم بسیار ناراحت شد و خواهرم به همراه همسرش راهی مشهد شدند تا «محمدرضا» را برگردانند، اضافه کرد: «محمدرضا» برای خداحافظی با مادر راضی به برگشت به بیرجند میشود اما در بازگشت به مادر میگوید؛ «اگر حضرت فاطمه(س) در روز قیامت جلوی شما را گرفت؛ پاسخی دارید برای حضرت؟» که مادرم با شنیدن این جمله خود «محمدرضا» را راهی جبهه میکند.
خواهر شهید فرهادی تبیین کرد: از مادر پرسیدم چطور اجازه دادید؟ پشت جبهه هم میتوانست تلاش زیادی کند که مادر در حواب سؤالم گفت: «جوابی برای آخرت و حضرت فاطمه زهرا(س) ندارم و همانجور که او عصای دست من بود میخواهم او را تحویل حضرت فاطمه(س) بدهم».
وی با اشاره به اینکه مادرم از منزل تا میدان امام(ره) تمام فاصله دنبال او راه میرفت و به او نگاه میکرد و میگفت او را به خدا میسپارم که جلوی ائمه اطهار(علیمالسلام) و خداوند روسفید باشم، افزود: مادرم تمام وقت خود را صرف تربیت همه ما به ویژه «محمدرضا» کرد طوری که وقتی خبر شهادت او را آوردند تمام دوستانش آمدند و به خضوع و تواضع او غبطه میخوردند.
نوید شهادت برادر در خواب خواهر
پروین فرهادی مطرح کرد: در شب شهادت برادرم خواب دیدم در باغ بزرگی راه میروم یک روحانی کنار درخت بزرگی نشسته بود و قرآنی بزرگ در دست داشت همین طور که رد میشدم گفتند همشیره آقا رضا، پرسیدم شما؟ گفتن من شهید «محمد شهاب» هستم نمیخواهید خبر «محمدرضا» را از ما بگیرید، گفتم اتفاقا امروز زنگ زدن،تا اینکه از خواب پریدم.
هر چند مرور خاطرات گذشته سخت است و طاقت فرسا دستی به صورت کشید و یادآور شد: صبح به خانه مادرم رفتم و به خواهرانم گفتم فکر کنم اتفاقی برای «محمدرضا» افتاده است؛ مادر گفت: «دیروز عصر زنگ زده من خانه نبودم که گوشی را بردارم هیچ مشکلی نیست»، سپس به سپاه رفته و پرس و جو کردیم و گفتند شاید زخمی شده ولی من حدس زدم شهید شده است.
وی اضافه کرد: خبر را که به مادر دادم هیچ عکسالعملی نشان نداد و گفت: امانتی که خدا به من داده بود بعد از 18 سال بدون پدر بزرگ کردم و خوشحالم که او را به طور شایسته تحویل دادم.