eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45هزار عکس
20هزار ویدیو
435 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
•🥀•
دلمرده‌ایم‌بس‌که‌حرم‌ندیده‌ایم.. یک‌یاحسین‌دم‌بده‌وجانمان‌بده..
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
•🥀•
حرمت‌مارابه‌دنیاپاس‌داشت.. ارتباطی‌تنگ‌باعباس‌داشت.. :)
-حق‌‌الناس‌میتونه همون‌اشڪایی‌باشه ڪه‌ «عج» به‌خاطـر‌گناهـانِ‌ما‌میـریزه..💔 حواسمون‌هست!
سلحشورZyarate Ashoora Salahshor.mp3
زمان: حجم: 6.97M
زیارت عاشورا با نوای دلنشین استاد سلحشور شب زیارتی امام حسین علیه السلام 🏴السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع) 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🦋 نام و نام خانوادگی: محمدرضا پورکیان تولد: ۱۳۳۸/۲/۹ امیدیه، خوزستان. شهادت: ۱۳۵۹/۷/۲۳، سوسنگرد. گلزار شهید: گلزار شهدای اصفهان، قطعه حمزه، ردیف ۶، شماره ۲۱. 🌺 🌺
🦋 📚 *کیان ایران* _ حسین! من دیگه نمی‌تونم چشمامو باز نگه دارم، تو بیا بشین! ماشین را کنار جاده نگه داشت. همین که آمد پیاده شود دید حسین هنوز خواب است! آرام روی شانه‌اش زد و گفت: «نوبت توئه داداش، پاشو خودتو لوس نکن!» و از ماشین پیاده شد. حسین خمیازه‌‌ی کشداری کشید و از همانجا روی صندلی راننده خزید. هر پنج دقیقه یکبار، ماشین کنار جاده می‌ایستاد و حسین و محمدرضا جایشان را باهم عوض می‌کردند. دو شب نخوابیده و ناگزیر بودند از تهران تا اهواز برای اداره نیروهایشان بشتابند. تا اهواز، راه زیادی مانده بود اما این دو فرمانده‌ی خسته، برای رسیدن به آنجا، چاره‌ای جز این نداشتند. جلوتر، تریلی نارنجی با سرعت کمی که خبر از سنگینی بارش می‌داد، راه را بند آورده بود. حسین منتظر خط‌کشی غیرممتد بود تا از شرّش خلاص شود. با چندین بوق پیاپی و نوربالا، بالاخره توانست راه عبوری برای خودش باز کند. در حال سبقت از تریلی بود، که متوجه ساییده شدن بدنه ماشین پیکانی به تریلی که همزمان قصد عبور از مابین آنها را داشت شد‌! پیکان پشت سرشان تندتند چراغ و بوق می‌زد. راننده‌‌ی پیکان، چوب‌دستی‌‌ای را از پنجره بیرون آورده و آن را در هوا می‌چرخاند و با بوق و چراغ آنها را به دعوا می‌طلبید. محمدرضا همچنان خواب بود. حسین که دائما از آینه ماشین عقب را نگاه می‌کرد روی پای محمدرضا زد و او را بیدار کرد. عصبانیت راننده پیکان را نشانش داد. محمدرضا هاج و واج عقب ماشین را نگاه کرد. با دست شانه خاکی جاده را نشان داد و گفت: «بزن کنار ببینیم حرف حسابش چیه؟!» حسین کنار جاده توقف کرد. پیکان آبی هم پشت سرشان ایستاد. حسین و محمدرضا هم‌زمان باهم از ماشین پیاده شدند. راننده‌ بی‌معطلی از ماشین پايین پرید. محمدرضا برای حرف زدن با راننده پیکان پیش‌دستی کرد. _ «چیزی شده عمو؟!» پیرمرد که انگار از گوش‌هایش دود بیرون می‌زد صبر نکرد و محکم کشیده‌ای توی صورت محمدرضا خواباند. محمدرضا دست روی جای انگشت‌های سنگین پیرمرد کشید و با آرامشی بیشتر از قبل گفت: _ «عمو! به سن و سالت نمیاد اینقدر زورت زیاد باشه! پس زبونت زبون دعواست! حالا بگو چه خطایی از من سر زده؟!» حسین که از رفتار پیرمرد خونش به جوش آمده بود، مشت گره کرده‌اش را به سمت پیرمرد بالا آورد که محمدرضا مانعش شد و دست او را پایین کشید. پیرمرد هم که از این آرامش بیشتر می‌سوخت، بی‌‌درنگ گفت: «مرد حسابی! زدی یه ور ماشین منو بردی با اون رانندگیت! مگه ندیدی دارم سبقت می‌گیرم از تریلی؟! باید بیای منو اون وسط له کنی؟!» محمدرضا خندید و گفت: «عمو! من شاگرد شوفری بیشتر نبودم که اتفاقا کتک خورم هم ملسه! می‌گی چه کنیم؟ بگو خسارتت چقدر میشه؟!» حسین نگاه شیطنت‌آمیزی به محمدرضا انداخت؛ چشمکی به او زد و رفت سمت ماشین پیرمرد تا ببیند چه بلایی سر ماشینش آمده است! پیرمرد با چشمانی که سفیدی‌‌اش به قرمزی می‌زد بلند گفت: «من این حرفا حالیم نیست! بریم پاسگاه هرچی اونجا گفتن!» قبل از رسیدن به پاسگاه، محمدرضا فانسقه‌اش را از کمر باز کرد و همراه سلاح کمری‌‌اش در داشبورد گذاشت. دلش نمی‌خواست پیرمرد بترسد یا بفهمد که با نظامی یا پاسدار جماعت طرف است. مأمور پاسگاه وقتی ماشین پیرمرد را دید نگاهی به او انداخت و گفت: «پدر جان! این ردی که روی ماشینت افتاده نارنجیه و سمت راست ماشینه. رنگ ماشین این دو نفر نیست! مقصر خودتی که سبقت غیرمجاز گرفتی‌!» محمدرضا صورت مغبون پیرمرد را که دید دلش به حال او سوخت‌. رو کرد به مأمور پاسگاه و گفت: «حالا شما یه برآورد خسارت بکن من خسارتشو می‌دم.» مأمور نگاه معناداری به پیرمرد کرد. گوشه لبش را گزید و با لحنی سرزنش‌آمیز گفت: «آقای عزیز! ایشون مقصره اما چون شما امر می‌فرمایید چشم!» مأمور پلیس مدارک ماشین و گواهینامه راننده را مطالبه کرد. حسین مجبور شد درب داشبورد را برای نشان دادن مدارک باز کند. مأمور پلیس‌راه که متوجه سلاح کمری در داشبورد شده بود گفت: «لطفا حکم ماموریت!» وقتی مأمور خسارت پیکان را برآورد کرد و پورکیان آن را پرداخت حسین می‌خندید چون او راننده بود اما پولی توی جیبش نداشت. پیرمرد موقع خداحافظی و احترام نظامی مأمور پاسگاه به آن دو نفر، شصتش خبردار شد که با آدم‌های کمی روبرو نیست! کمی بعد موقع سوار شدنشان به ماشین و برداشتن اسلحه‌هایشان، خجالت‌زده و با گردنی کج، از آنها دعوت کرد ناهار را مهمان خانه او باشند اما آن‌ها باید هرچه زودتر به محل مأموریتشان برمی‌گشتند. 💠💠💠 بین چارچوب در که ظاهر شد، حسین تمام قد، به احترامش ایستاد و با آغوش باز به استقبالش آمد. داربویه*، از بچه‌های سپاه گچساران بود و کمک آرپیجی‌زن محمدرضا. آمده بود از جزئیات شهادت رفیقش برایش بگوید. با گفتن اتفاقات آن‌روز، شانه‌هایش تکان می‌
خورد. با دست، اشک‌هایش را پاک می‌کرد و با لهجه گرم جنوبی‌‌اش هر کلمه‌ای که به زبان می‌راند دل حسین را بیشتر می لرزاند