سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: با معرفی جانباز نصرالله عبدی به خانواده شهیدان قنبری معرفی شدم. اواخر سال گذشته بود که به دیدار حاج علی قنبری پدر شهیدان هادی و رضا قنبری رفتیم و قرار شد دیدار دوم برای تکمیل مصاحبه انجام شود، اما به خاطر شرایط شیوع بیماری کرونا، این دیدار به تعویق افتاد تا اینکه خبر درگذشت پدر شهیدان در ۱۲ تیر ماه سالجاری آمد. بر آن شدیم تا گفتوگویی که با پدر شهیدان داشتیم را منتشر کنیم. هر چند پیاده کردن نوار ضبط شده صوت پدر شهیدان بعد از فوتش برایمان سخت بود، اما به رسم ارادت و ادای دین به ساحت مادران و پدران شهدا این گفتگو تقدیم خانواده شهیدان قنبری میشود تا شاید شنیدن خاطرات و سیره شهدای خانهشان در ایامی که در غم از دست دادن پدر به سوگ نشستهاند، تسلی خاطری برایشان باشد. شهید هادی در ششم آبان ماه سال ۱۳۶۱ در منطقه سومار و شهید رضا قنبری در ۱۶ آبان ۱۳۶۴ در شلمچه به شهادت رسیدند.
قابهای روی دیوار
کمی دورتر از میدان خراسان در خیابان ۱۷ شهریور جنوبی، خیابانی به نام شهیدان قنبری است. دیدن نام شهیدان روی تابلوی خیابان خبر از نزدیک شدنمان به خانه شهیدان هادی و رضا قنبری میدهد. کمی جلوتر به خانهای قدیمی میرسیم با حیاطی کوچک که حال و هوای دهه ۶۰ را تداعی میکند. پدر شهیدان تا چشمش به ما میافتد، هر طور شده خودش را به در خانه میرساند تا به استقبالمان بیاید. با تعارفهایش وارد خانه میشویم. به محض ورود چشمم به دیوار سمت راست اتاقش میافتد که سراسر با قاب عکسهای هادی و رضا و دیگر شهدا مزین شده است. همه شهدا اهل هیئتی بودند که شهید رضا در آن مداحی میکرد. حاج علی قنبری تا توجهم را به دیوار خانه و عکس شهدا میبیند با اینکه توان کامل ایستادن را ندارد، به کنارم میآید و شروع میکند به معرفی ۲۰ شهیدی که تصویرشان سالهاست روی دیوار خانهاش جا خوش کردهاند. حاج علی با همان دستهای لرزانش به انتخاب خود، شهدا را نشانمان میدهد و میگوید این جوان را میبینی این شهید علی خلخالی است، آن یکی شهید شاهمرادی، آن شهید بالایی شهید پوراحمد است، کنارش هم که عکس پسرم هادی است. کنارتر تصویر شهید علیرضا مشجری از شهدای مدافع حرم است. شهید عمامهای و شهید هادیان هم هستند. از پدر شهیدان میپرسم، همه این تصاویر مربوط به شهدای محله خودتان است؟ میخندد و میگوید، نه دخترم اینها تصویر شهدای هیئت رضا هستند. هر روز صبح که برای نماز صبح بیدار میشوم و وضو میگیرم، رو به شهدا دست بر سینه میگذارم و میگویم: صلیالله علیک یا شهدا، قربان همهتان بروم.
ستاد تجدید قوا
پدر روی مبل کنار آشپزخانه مینشیند و من هم برای اینکه بتواند به خوبی صدایم را بشنود کنارش مینشینم. درحالیکه به عکسهای روی دیوار خانه نگاهی میاندازد، ادامه میدهد: خانه من در سالهای دفاعمقدس، استراحتگاه رزمندههایی بود که گاهاً اهل تهران نبودند. وقتی میخواستند به مرخصی بروند، میآمدند و نفسی تازه میکردند و بعد از تجدید قوا میرفتند. من را بابا علی و همسرم را مامان علی صدا میکردند. مادر بچهها هم با ذوق و شوق برایشان پخت و پز میکرد. قبل از اینکه رزمندهها بیایند از من میخواست موادغذایی تهیه کنم و با آمادهسازی اولیه، آنها را داخل فریزر نگهداری میکرد تا به محض آمدنشان سریع غذا برایشان بپزد و آنها استراحت کنند. امالشهدا «همسرم» برای خودش ستاد پشتیبانی شده بود.
پولهای با برکت
به پدر شهیدان هادی و رضا قنبری میگویم اطرافیان و آشنایانتان شما را پیش از اینکه ابوالشهداء بنامند، خادم مردم و از خیران محل میشناسند، علت این امر چیست؟ میخندد و میگوید: فکر میکنم حالا که از ما گذشته و ریا نباشد، بتوانم بگویم: من متولد ۱۳۰۹ و اصالتاً اهل قم هستم. ۱۱ سال داشتم که به تهران مهاجرت کردیم. اهل «بهشت نوه» در هشت فرسخی قم هستیم. ۴۰ سال در بازار تهران کار کردم. از فعالان مسجد محل بودم و برای همین مردم من را میشناختند. بارها و بارها خدا توفیق داد تا امور خیر مسجد و مردم را به دوش بگیرم و انجام دهم. یکی از کارهایی که الحمدالله به خوبی انجام شد، ساخت مسجد بود. حاضر بودم همه کار کنم تا این مسجد ساخته شود و خدا را شکر ساخته هم شد. همه این تعاریف برای این است که بگویم پولمان برکت داشت.
صراط مستقیم
از حاج علی میپرسم چقدر به رزق حلال و عاقبت بخیری بچهها اهمیت میدادید. میگوید: یکی از نکاتی که من و همسرم به انجامش اصرار داشتیم پرداخت خمس اموالمان بود. به قولی باید بگویم حاج خانم تا ذرهالمثقال همه اموال خانه را حساب میکرد و ما خمسش را میدادیم. سال خمسی داشتم. اولین باری که میخواستم خمس بدهم دست در جیبم کردم و گفتم هر چه بود میدهم همان هم شد. میدانستم توجه به پرداخت خمس و مباحث دینی در تربیت بچهها و عاقبت بخیریشان تأثیر دارد. اهل نماز اول وقت بودیم. همه بچهها الحمدلله در صراط مستقیم بودند. من و حاج خانم اهل هیئت و مراسمات مذهبی و توجه به اهل بیت (ع) بودیم و بچهها را هم حسینی و زهرایی تربیت کردیم. شخصاً اهمیت زیادی به محرم و نامحرم بودن میدادم و از آنجایی که عاشق خدا بودم همه دارایی و ثروتم را در این راه مصرف کردم. هم خودم و هم مادر شهدا دوست داشتیم همیشه در خانهمان هیئت باشد. دهه اول محرم ۱۰ روز در خانهمان مراسم بود بعد از آن ۱۰ روز دخترم منصوره بانی میشد تا مراسم عزای امام حسین (ع) ادامه پیدا کند. نماز شبهای همسرم هرگز ترک نشد. میگفتم خستهای استراحت کن، بخواب. میگفت وقت برای خواب زیاد است. این شبها دیگر نمیآید. آنقدر بخوابیم که خسته شویم. ایشان حیدری بود و روی پرورش مکتبی بچههایش تأکید داشت. دلا بسوز که سوز تو کارها بکند/ نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکندحاج علی درحالیکه این شعر را زمرمه میکند، میگوید: هر چه از خدا خواستهام به من عطا کرده است. بارها کربلا و مکه رفتم. خداوند همیشه آمین گوی دعایم بود و لبیک گفت. در ادامه با اینکه به قول خودش حافظهاش چندان یاری نمیکند، اما از روزهای انقلاب و فعالیتهایش در آن دوران هم برایمان خاطراتی را روایت میکند و میگوید: بعدها که انقلاب به پیروزی نزدیک میشد، پسرها گفتند اگر امام تهران برود، برمیگردیم تهران و اگر قم ماندند، قم بمانیم! سال ۵۷ بود. پسرها میخواستند در یک شهر بزرگتر که فعالیتهای انقلابی بیشتر است، باشند. سر پرشور و ارادت عجیبی به حضرت امام داشتند. قرار شد به تهران برگردیم. سال ۵۹ به تهران آمدیم.
راننده آمبولانس
به پدر شهید میگویم گویا در جبهه هم شما را با عنوان «پدر و پسران قنبری» میشناختند! درحالیکه از مرور آن روزها به وجد آمده است، میگوید: بله، از ابتدای جنگ پسرها به جبهه رفتند. من، هادی، رضا و مهدی همهمان در جبهه بودیم. من گواهینامه پایه یک داشتم. ماشینهای سبک و سنگین را از آمبولانس گرفته تا کامیون برای بردن تجهیزات و کمک به بچههای جهاد به من میسپردند. با پسرها در دو کوهه با هم بودیم و آنجا هر کس به محل اعزام و مأموریت خود میرفت. چهار سالی در جبهه بودم. در جبهه به پدر و پسران قنبری معروف شده بودیم. سال ۶۱ در عملیات فتحالمبین من را به بهانه اینکه هر دو پسرم در خط مقدم هستند، به تهران بازگرداندند.
در خانه نمانید
خوب به یاد دارم در همان عملیات رضا از ناحیه دو دست و دو پا مجروح و در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. جراحت پاهایش تا شهادت همراهش بود. آن روزها مردم دستهدسته برای ملاقات با مجروحان جنگ به بیمارستانها میرفتند. رضا هم مانند بقیه، مراجعهکنندگان زیادی داشت، اما بسیار نگران هادی بودیم؛ چراکه هیچ خبری از او نداشتیم. حتی با اینکه دیدن رضا در وضعیت بیماری و خصوصاً مشکل پاهایش خوشایند نبود، اما بیخبری از هادی بسیار آزاردهندهتر بود. یکی از روزهایی که همه به ملاقات رضا رفته بودیم، یک دفعه هادی به آنجا آمد. واقعاً انگار دنیا را به ما دادند. بعد از آن همه بیخبری تنها منتظر خبر شهادت هادی بودیم. حالا برای ما مثل آن بود که هادی را دوباره به ما دادهاند. بچهها هم که شهید شدند، جبهه را رها نکردم، همسرم میگفت بروید در خانه نمانید، الان وقت در خانه ماندن نیست.
تسبیح یادگاری
حاج علی قنبری آنقدر مهربان و مهماننواز است که ما را شرمنده پذیراییاش میکند. دستهایش را به سمت تسبیحهایی که کنار مهر و سجادهاش گذاشته شده میبرد و یکی از آن تسبیحها را به ما میدهد. (تسبیحی که دیدنش این روزها عجیب دلمان را هوایی آن مصاحبه و دیدار با پدر شهیدان میکند.) از پدر میخواهم از اولین شهید خانهاش صحبت کند و او با این جمله از شهید هادی قنبری میگوید: هادی ظهر عاشورا تیر به قلبش اصابت کردو شهید شد. ۲۰ سالش بود. آبان سال ۱۳۶۱ در سومار به آرزویش رسید.
هادی و نذر امامزاده داوود
اولین شهید خانهام هادی است. پسرم بسیار مذهبی و متدین بود. قرآن میخواند. حتی در دوران قبل از انقلاب که توجه و ترویجی برای دین اسلام نبود. عمل و رفتارش هم قرآنی بود. بسیار به من و مادرش احترام میگذاشت. هادی میخواست طلبه شود که با آغاز جنگ راهی میدان نبرد شد. ظهر عاشورا شهید شد و خبر شهادتش را هم یکی از طرف سپاه زنگ زد و به من اطلاع داد. آن روز از جبهه به خانه آمده بودم. هادی یک نذری داشت که بعد از شهادتش ادا کردیم. قبل از شهادت مبلغی پول نذر امامزاده داوود کرده بود که به دیدن حضرت امام خمینی (ره) برود. بعد از شهادت، وقتی ساکش را برایمان آوردند، خواهرش در ساک را باز کرد. دقیقاً همان اندازه که نذر امامزاده کرده بود داخل کیف بود. دخترم آن را برد و به جای برادر شهیدش نذرش را ادا کرد.
شهید خندان
حالا دیگر نوبت روایت از شهید دوم خانواده قنبریهاست، شهید رضا که بیشتر او را با عنوان شهید خندان میشناسند. کافی است همین عنوان را در اینترنت جستوجو کنید، تصویری زیبا از شهیدی را مشاهده خواهید کرد که بعد از غسل و کفن لبخندی به لب دارد تا او را برای همیشه بهعنوان «شهید خندان» بشناسیم. حاج علی با دستانش تصویر شهید رضا را که روی دیوار خانه است، نشان میدهد و میگوید: این عکس رضاست. متولد سال ۱۳۳۲ بود. در سن ۳۸ سالگی هم شهید شد. بعد از اینکه غسل و کفن کردیم خندید. همانجا هم عکسش را گرفتند. عکسش همه جا هم هست. پدر شهید اینگونه ادامه میدهد: تابلوی بالای سر مزار هادی را رضا آماده کرد و گفت «تابلو را دو طبقه میسازم. چون یک طبقه آن مال من است!» کنار قبر هادی، قبر دیگری بود و فضا برای قبر جدید وجود نداشت. وسط دو قبر در حد یک موزائیک فضا بود. یادم است که خودش لبه پاهایش را در آن نقطه روی زمین زد و گفت «همینجا من را دفن کنید همینجا!» همین هم شد! رضا آنجا دفن شد. بچهها در قطعه ۲۶، ردیف ۳۵ شماره ۳۳ به خاک سپرده شدند.
ورزش باستانی
از حاج علی میخواهم از شاخصههای اخلاقی رضا هم برایمان بگوید، دستش را بالا میبرد و درحالیکه خدا را شکر میکند، میگوید: خدا را شکر میکنم که همان رزق حلال و نان پاکی که به خانه آوردم اینگونه روی بچهها تأثیر داشت که اهل احترام به خانواده بودند. هرگز صدای بلند بچهها را نشنیدم. هیچ گاه به ما یک «تو» نگفتند. رضا اهل رفتن به زورخانه بود. ورزش باستانی انجام میداد. شوخطبعی، سرحالی و دلرحمی از خصوصیاتش بود. سال ۵۷ یک ارمنی را به دین اسلام دعوت کرد و او هم با خواندن شهادتین شیعه شد.
میوههای بهشتی
رضا با خواهرش منصوره رفاقت زیادی داشت. به خواهرش میگفت غصه نخور من همیشه کنارت هستم. پسرم مداح اهل بیت (ع) بود. صوت زیبایی داشت. رضا هیئتی در مسجد حسینی داشت. هیئتی که شهدای زیادی را تقدیم کرد. رضا هر سال محرم برای هیئت و خانه پارچه مشکی میخرید و خانه را سیاهپوش میکرد. ما مراسماتی هم در دهه اول و دوم در خانه داشتیم. رضا کارها را به خواهرش یاد میداد. سال ۱۳۶۴ که کارهای خانه را برای برگزاری مراسم آماده میکرد، به خواهرش گفت: سعی کن کارها را خوب یاد بگیری. سال دیگر من نیستم. منصوره هم با دقت همه کارها را یاد گرفت. رضا اربعین همان سال دیگر بین ما نبود. رضا داماد ۴۰ روزه خانهام بود که در آبان سال ۱۳۶۴ به شهادت رسید. من ایمان دارم که شهدا زندهاند و بارها و بارها در زندگی خودم و بچهها به این مسئله رسیدهام. سالها پیش من خونریزی معده داشتم. حالم خوب نبود و دخترم خیلی نگران من بود. عجیب لاغر شده بودم. دخترم خواب دید که رضا یک سینی پر از میوههای بهشتی آورده است و به خواهرش میگوید: بیا منصوره اینها را از بهشت برایتان آوردهام. دخترم میگفت: «من میوه را از وسط به دو نیم کردم و در دهان شما گذاشتم. نیمی را هم خودم خوردم.» فردای آن روز کامل خوب شدم و دیگر اثری از آن بیماری در بدنم نبود.
امامزادگان عشق
چه زیبا فرمود امام خمینی (ره) که «شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است» یکی از نگرانیهای من و همسرم این بود که بعد از مرگ ما شاید هادی و رضا زائری نداشته باشند تا سر مزارشان بروند و فاتحهای بخوانند. خودمان خیلی به بچهها سر میزدیم. بعد از مرگ همسرم خودم به زیارت شهدا در بهشت زهرا میرفتم، اما وقتی سر مزار شهدا میرفتم، دیدم خدای من چه خبر شده است؟ چقدر زائر بالای مزار بچهها نشستهاند و فاتحه میخوانند. این روزها به خاطر شرایط جسمیام نمیتوانم به زیارتشان بروم، اما خیالم راحت است که دیگر تنها نیستند. یک مرتبه رفتم دیدم چند خانم سر مزار رضا و هادی هستند. خودم را معرفی نکردم و کنار مزار ایستادم خانمها روی سنگ مزار میزدند و میگفتند خوش به حال خانوادهتان ما که غریبه بودیم؛ هر چه خواستیم از شما حاجت گرفتیم. کمی بعد از من پرسیدند شما نسبتی با شهدا دارید؟ گفتم، بله من پدرشان هستم و گفتند ما هر چه از بچههایتان خواستیم به ما دادهاند. دست میکشیدند روی مزار و اشک میریختند. همانجا به خودم قول دادم هر باری که به بهشت زهرا میروم سری هم به شهیدان هادی و رضا قنبری بزنم. بیآنکه بدانم پدر شهیدان چند صباحی بیشتر مهمان ما نیست. چند روز پیش به دیدار شهیدان رفتم و به رسم ارادت بر مزار پدر شهیدان «مرحوم حاج علی قنبری» حاضر شدم. پدری که در همان چند ساعت مصاحبتمان عجیب مهربانانه به دلمان تا همیشه نشست. امید که شفاعت شهدا شامل حالمان شود. انشاءالله.
ﻣﺼﺎﺣﺒﻪﮔﺮ: ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ سینهاش ﺭُﻭ ﭼﺎﮎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ میکرﺩ.
ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭُﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻی ﺳﺮﺵ.
ﺩﺍﺷﺖ آﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺴﺎﺷﻮ میزﺩ.
ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ آﺧﺮ ﭼﻪ ﺣﺮفی ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺭی.
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﻭﻗتی ﺑﺮﺍی ﺧﻂ مقدم ﮐُﻤﭙُﻮﺕ میفرستن،
ﻋﮑﺲ ﺭُﻭی ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﻧَﮑﻨﻦ!
ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺿﺒﻂ ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻳﻪ ﺣﺮﻑِ ﺑﻬﺘﺮی ﺑﮕﻮ.
ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻨﺎﺯی ﮔﻔﺖ: آﺧﻪ ﻧﻤﻴﺪﻭنی، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ، ﺭُﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﺍﻓتاده...!
و لحظاتی بعد چشمانش را بست، لبخندی زد و شهید شد............"
شهید رضا قنبری، معروف به "شهید خندان"تهران سال 1364
گفتوگو با پدر و مادر شهیدان هادی و رضا قنبری؛
گفتم: پاشید ننه! برگردید جبهه
یادم هست یکبار با بچهها سر سفره غذا بودیم که رادیو اعلام کرد به جبههها بروید. بچهها تازه از منطقه برگشته بودند. تا اعلام کردند، همانطور که قاشق به دست بودند گفتم: پاشید ننه، حرکت کنید، برگردید جبهه. غذا هم نخورید و بروید.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - چنین روزهایی در سال گذشته مهمان خانه شهدا بودیم. خانه قدیمی در خیابان 17 شهریور جنوبی، خیابان شهدای قنبری، با حیاطی کوچک که با دیواری شیشهای به پذیرایی خانه ختم میشد دقیقا سبک خانههای بسیار قدیمی محله میدان خراسان. انگار یک نیمطبقه هم روی طبقه پایین بود و البته زیرزمین که هردو از پذیرایی راه داشتند.
مادر شهدا حاجیه خانم «زهرا موثق»، روی تختی کنار دیوار شیشهای دراز کشیده بود. گویا کسالت داشت و منتظر زمان برای جراحی و ادامه مداوا بود. دیوار بزرگ پذیرایی، با قابهای مرتب و یک اندازه شهدا مزین شده بود. آنقدر چشمنواز بود این دیوار، که بخواهد ساعتها توجه را بخود جلب کند... احتمالاً عکس تمام شهدای محل را میتوانستیم آنجا ببینیم. جایگاه عکسها در بهترین نقطه پذیرایی تعبیه شده بود و مشخص بود دکور برای عکس شهدا ساخته شده. تصاویر در سایز بزرگ داخل قابهای طرح چوب، با یک حاشیه نقرهای طرحدار قرار داده شده بود. عکس پسرهای خانواده، «آقا هادی» و «آقا رضا»، گلهای وسط «دیوار شهدا» بودند، البته ردیف پایین آن.
نام «دیوار شهدا» را نگارنده بر این بخش از خانه اطلاق کرده، شاید «دیوار نور» نیز برازنده آن باشد...
نمایی از دیوار شهدا
پدر حاج «علی قنبری» توضیح داده بود که «هر وقت که حاج خانم درد دارد، زیر عکس شهدا میخوابد تا آرام شود...» و انگار این دیوار برای همه اعضای خانواده تبرک و تقدس خاصی دارد... و البته خود پدر میگفت «عکس شهدا در خانه نباشه دق میکنم...»
ساک رضا را منصوره، خواهر کوچکتر شهدا، برایم آورد. مادر اما نگران بود وسایل جابجا یا گم شود. از تذکرهایش مشخص بود وابستگی خاصی به وسایل پسرها دارد. آلبوم عکس، ساک قهوهای بزرگ، کیف پول و ... و البته سربند خونی رضا... آنقدر ارزشمند بود این وسایل که مادر را هر لحظه نگران کند از واکاوی و بههم ریختن چیدمان آن...
از آنجا که سالگرد شهادت آقا هادی و آقا رضا در ایام محرم و صفر واقع شده است، انتشار مصاحبه را قریب به یکسال به تأخیر انداختیم. اما تلخترین بخش خاطره دیدار با پدر و مادر شهدای قنبری در این ایام رقم خورد و آن خبر از دست دادن مادر نازنین این شهدای گرانقدر در فروردین سال جاری بود... آرامگاه مادر در قطعه 56 واقع شده است. آرامش روح و شاید تشکر از این مادر عزیز که زمانی را به ما اختصاص دادند تا با فرزندانش آشنایمان کند، فاتحهای قرائت بفرمایید.
در انتهای مصاحبه، پدر بزرگوار شهدا، عکس قطع جیبی لحظه لبخند زدن شهید رضایش را به نگارنده هدیه داد... چه به خود میبالند پدران و مادران شهدا از داشتن چنین فرزندانی...
بخشهایی از خاطرات را پدر، بخشهایی مادر و قسمتهایی از آن را معصومه و منصوره، خواهران بزرگ و کوچکتر شهدا روایت کردهاند. آنچه در ادامه میآید ماحصل گفتوگوی ما با این خانواده شهیدپرور است.
پدر و مادر شهیدان هادی و رضا قنبری
*هرجا امام(ره) بماند!
قبل از انقلاب از تهران به قم رفتیم. بعدها که انقلاب به پیروزی نزدیک میشد، پسرها گفتند اگر امام تهران برود، برمیگردیم تهران و اگر قم ماندند، قم بمانیم! سال 57 بود. پسرها می خواستند در یک شهر بزرگتر که فعالیتهای انقلابی بیشتر است باشند. سر پرشور و ارادت عجیبی به حضرت امام داشتند. قرار شد به تهران برگردیم. از هفتههای آخر انقلاب به این خانه آمدیم.
*قنبریهای جبهه
گواهینامه پایه یکم داشتم. ماشینهای سبک و سنگین را به من میسپاردند از آمبولانس، کامیون و... با پسرها در دوکوهه با هم بودیم و آنجا هر کس به محل اعزام و مأموریت خود میرفت. به قنبریها مشهور شده بودیم در جبهه، پدر و پسران قنبری...
*مراسم روضهخوانی محرم ماه
مادر میگفت «از زمان ازدواجم تا الآن مراسم روضهخوانی محرم در خانه ما برقرار بوده. اتفاقاً این روزها هم که نزدیک محرم هستیم پارچههای محرم را آماده کردهام. از اول محرم تا بیستم محرم مراسم دارم و بعد از آن روز شهادت امام حسن (ع).
یکبار که تصمیم گرفتم دیگر مراسم را برگزار نکنیم، باور کنید زندگیم پراکنده شد! دوباره که بساط مراسم محرم را برقرار کردیم، زندگیام سروسامان گرفت. تا زنده هستم، حتی اگر لازم باشد خود را به مراسم بکشانم، مراسم را برقرار میکنم، انشاءالله.»
*امام(ره) امر کرده!
پسرها هر دو بسیجی وارد جبهه شدند و بعدها رضا پاسدار شد. یادم هست یکبار با بچهها سر سفره غذا بودیم که رادیو اعلام کرد به جبههها بروید. بچهها تازه از منطقه برگشته بودند. تا اعلام کردند، همانطور که قاشق به دست بودند گفتم "پاشید ننه، حرکت کنید، برگردید جبهه. غذا هم نخورید و بروید." آنقدر راضی بودم که مملکت باقی بماند.
چون امام اعلام کرده بود باید زود اطاعت میکردند... وسط غذا خوردن گفتم بلند شوید و بروید. سفره را در زیر زمین پهن میکردیم معمولاً... فکر کنم آبگوشت داشتیم آن روز...
*پاهایی که کوتاه ماند
از ابتدای جنگ پسرها به جبهه رفتند. پدر، هادی و رضا. سال 61 در عملیات فتحالمبین پدر را به بهانه اینکه هردو پسر در خط مقدم هستند به تهران بازگرداندند. در همان عملیات رضا از ناحیه دو دست و دو پا مجروح و در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. جراحت پاهایش تا شهادت همراهش بود و آن پا کوتاهتر ماند.
شهید رضا قنبری
آن روزها مردم دسته دسته برای ملاقات با مجروحین جنگ به بیمارستانها میرفتند. رضا هم مانند بقیه، مراجعه کنندگان زیادی داشت، اما بسیار نگران هادی بودیم چراکه هیچ خبری از او نداشتیم. حتی با اینکه دیدن رضا در وضعیت بیماری و خصوصاً مشکل پاهایش خوشایند نبود، اما بیخبری از هادی بسیار آزاردهندهتر بود.
یکی از روزهایی که همه به ملاقات رضا رفته بودیم یک دفعه هادی به آنجا آمد. واقعاً انگار دنیا را به ما دادند. بعد از آن همه بیخبری تنها منتظر خبر شهادت هادی بودیم. حالا برای ما مثل آن بود که هادی را دوباره به ما دادهاند.
*وقتی مادر به شهادت پسر راضی میشود
هادی بارها به مادر گفته بود که «چون تو راضی نیستی، من شهید نمیشوم و الا تا حالا باید بارها شهید میشدم.» آنقدر این حرف را تکرار کرده بود که یادم هست یکبار مامان دستهایش را بالا برد و گفت «خدایا اینها مال تو هستند، آرامش ندارند. اگر میخواهی آنها را ببری خودت میدانی.» یک هفته بعد هادی شهید شد.

نفر وسط، شهید هادی قنبری
*دلبخواه یک شهید!
رضا چند ماه مجروح بود تا 6 ماه بعد که هادی در همان سال در سومار به شهادت رسید. 6 آبان سال 61 مصادف با ظهر عاشورا. در وصیتنامهاش نوشته بود «دلم میخواهد زمانی که امام حسین(ع) به شهادت میرسد آن زمان شهید شوم.»
در خانواده ما مرسوم نیست کسی روز عاشورا در خانه پختوپز داشته باشد. خوب به خاطر دارم، عدس پلوی نذری برایمان آوردند، مادر تا قاشق به دست گرفت، قاشق از دستش افتاد! یکباره حالی به او دست داد که حتی من هم ترسیدم. مادر دلش شور افتاد. انگار که ته دلش خالی شده باشد، یکدفعه با حسرتی گفت «ای داد و بیداد...» گویا آن لحظه هادی شهید شده بود. مادر است دیگر. ضربان قلبش هم با بچههایش تنظیم میشود.
* شهید گریه ندارد
مادر صحبتهای دختر را ادامه میدهد «روز بعد از عاشورا به روضهای رفتم که خانه همسایه برقرار بود. بین مراسم دخترها دنبال من آمدند که مرا به خانه ببرند، قبول نکردم. گفتم اجازه بدهید مراسم به اتمام برسد. بعد مراسم وقتی به خانه رفتم، دیدم خانه غلغله است. همه هادی را خیلی دوست داشتند.
بین مراسمهای هادی یک خانم متدین به من گفت شما چرا گریه و بیتابی نمیکنی؟ به او گفتم این حرفها از شما بعید است! عیب است این حرف! این بچه شهید شده! شهید که گریه ندارد.»
*لباس سفید پدر برای مراسم پسر
پدر میگوید «در خیابان بودم که خبر شهادت هادی را به من دادند. یک پیراهن سفید پوشیدم و برای مراسم هادی به مسجد رفتم. همه تعجب کردند. به آنها گفتم «این شهدا زندهاند. این وصیت هادی بود که میخواست در مراسم او لباس مشکی نپوشیم.»
خواهر در تکمیل حرفهای پدر ادامه میدهد «به خاطر وصیت هادی، همه اقوام درجه اول در شب هفتم هادی، از مغازههای اطراف روسریهای رنگی خریدند و به خانه ما آمدند. هر کس ما را میدید شروع به گریه میکرد. البته مهمانها که میآمدند لباس مشکی به تن داشتند.»
*مراسم عاشورا
بعد از شهادت هادی، هر سال در روز عاشورا برای هادی در خانه مراسم برگزار میکردیم، البته تا 3 سال!

* من دیگر نیستم!
در آخرین مراسم بهیاد ماندنی روز عاشورا، که رضا طبق معمول مشغول سیاهپوش کردن خانه و سیمکشیهای بلندگو بود، برای اولینبار به من گفت: «منصوره بیا اینها را یاد بگیر. بعد از این خودت باید این کارها را انجام بدهی. من دیگر نیستم! بیا سیمکشی میکروفن و سیاهپوش کردنها را یاد بگیر.»
آنقدر شوخطبع بود که وقتی از شهادت حرف میزد، زیاد جدی نمیگرفتیم. این حرفهایش را هم به حساب شوخی میگذاشتم!
*نباید کم از ما یاد کنید!
همان روز، رضا که با آن وضعیت پاهای کوتاه و بلندش، پاچههای شلوارش را بالا زده و در حیاط مشغول شستشو بود، یکدفعه با سرحالی و نشاط گفت «من دلم میخواهد یا اربعین شهید شوم یا شهادت امام حسن!»
بعد ادامه داد «اگر عاشورا شهید شوم، کم کار میشوید!» میخندید و سر به سر ما میگذاشت. میگفت «در این صورت فقط یک مراسم برگزار میکنید و کارهایتان کم و راحت است! باید همیشه به یاد ما باشید.» ظاهراً حرفهایش شوخی و خنده بود اما همین هم شد. اربعین مجروح شد و شهادت امام حسن (ع) به شهادت رسید. همان سال 64!
بعد از شهادت هادی و رضا، مهدی به جبهه رفت البته با 3 سال زیاد کردن سنش در شناسنامه! تا انتهای جنگ و عملیات مرصاد در جبهه حضور داشت که البته ترکشی کنار قلبش جاگیر شد و مجروحش کرد.
شهید رضا قنبری (معروف به شهید خندان)
*ورزش باستانی
رضا اهل رفتن به زورخانه بود برای همین در جبهه هم گودالی میکند و ورزش باستانی انجام میداد. شوخطبعی، سرحالی و دلرحمی از خصوصیاتش بود. بعد از شهادتش متوجه شدیم که سرپرستی چند بچه یتیم را هم به عهده داشت.
*رضا قنبری خرابکار است!
رضا در ارومیه سرباز بود. دوستی ارمنی داشت که آنقدر روی او کار کرد که دوستش شهادتین خواند و مسلمان شد. رضا از پدر پول میگرفت و به سربازها میداد. با این کار هم برای رفع مشکلات سربازها کمک میکرد و هم راه رفاقت را برای آشناکردنشان با اسلام و انقلاب باز میکرد.
بارها در دوران سربازی، زندانی شد. شاید یکی دلائلش این کارهایش بود. زیاد از اینکه چه میکند حرفی نمیزد. روی در و دیوار سرویسهای بهداشتی شعار بر علیه شاه مینوشت و... اینهم دلیل دیگری بود که رژیم پهلوی را مطمئن میکرد که رضا قنبری یک خرابکار است.

نفر وسط، شهید رضا قنبری (معروف به شهید خندان)
* مداح محل
رضا مداح اهل بیت محله بود. قبل از شهادتش، کاروانی از هیأتیهای محل را برای زیارت به مشهد برد.
در جبهه هم مداحی میکرد. در مدت 2 ماهی که در بیمارستان شرکت نفت بستری بود از صدا و سیما برای مصاحبه آمده بودند آنجا، در آن فیلم هم رضا مداحی کرده بود که به گمانم از صدا و سیما پخش شد.
*یک طبقه از تابلو قبر مال من است!
تابلوی بالاسر قبر هادی را رضا آماده کرده بود. به من گفت «تابلو را دو طبقه میسازم. چون یک طبقه آن مال من است!» همانجا عکسی از او گرفتم. جالب است که رضا همانجا دفن شد!
کنار قبر هادی، قبر دیگری بود و فضا برای قبر جدید وجود نداشت. وسط دو قبر در حد یک موزاییک فضا بود. یادم هست که خودش لبه پاهایش را در آن نقطه روی زمین زد و گفت «همینجا من را دفن کنید همینجا!» همین هم شد! رضا آنجا دفن شد. منصوره ادامه میدهد «اصلاً وقتی رضا شهید شد، گویا این قبر دقیقاً برای او ساخته شده بود. کاملاً اندازهاش بود.» قطعه 26، ردیف 35.

*لبخند ماندگار مداح
ازدواج رضا در ذیالحجه بود. حدوداً 2 ماه بعد از آن در روز اربعین مجروح شد و 9 روز در بیمارستان اهواز در کما بود. مادر خواب دید رضا بعد از اینکه کوچک و کوچکتر شد، ناگهان پر میزند و میرود! همه اقوام بخاطر وضعیت رضا به اهواز آمدند. روز 28 صفر رضا به شهادت رسید. وقتی او را به تهران آوردند پیکرش 2 روز هم در معراج شهدا ماند.
بعد این همه مدت، وقتی پیکر برای تدفین به بهشت زهرا منتقل شد ناگهان دیدیم رضا میخندند... البته گویا قبل از ما، افراد حاضر در معراج هم متوجه این صحنه شدند و از چهره رضا عکس گرفتند... همان عکس معروف شهید رضا.

شهید رضا قنبری (معروف به شهید خندان)
*پسرت در کربلا دفن شده!
همسایه عراقی داشتیم که ایام شهادت رضا به خانه ما آمد و گفت «حاج خانم چرا گریه میکنی؟ ناراحت نباش، پسرت الآن کربلا دفن شده!» تعجب کردم گفتم «یعنی چی؟» گفت «دیشب برادرم از کربلا تماس گرفت، مشخصاتی داد و گفت این فرد را میشناسی؟ گفتم بله. همسایه ما است. گفت من دیشب خواب دیدم یک هیأت این شهید را به اینجا آورده، سبزپوش کردند و می خواهند در حرم امام حسین علیه السلام دفن کنند. در خواب به من گفتند این شهید رضا قنبری است که همسایه خواهر شماست!»
رضا همیشه به من میگفت «مامان من دوست دارم پایین ضریح امام حسین(ع) بروم، قفل ضریح را بگیرم و شهید شوم! میگفت این تنها آرزوی من است!» مداح تیربارچی در 16 آبان 64 در منطقه جنوب آسمانی شد.

*یاران امام در گهواره
«از همان خفقان سال 42 عکس حضرت امام روی تاقچه خانه ما بود. یادم میآید که وقتی امام آن جمله تاریخی یاران من در گهواره هستند را گفتند هادی شیرخوار بود.»
بین خاطرات مادر، ناخودآگاه حاج آقا آهی کشید و گفت «به خدا، به والله، به امام زمان، اینها زندهاند!»
*بیتابی مادرانه
از مادر پرسیدیم بعد از شهادت پسرها زیاد بیتابی کرده؟ گفت «نه زیاد.» و دیگر ادامه نداد. به گمانم بغض و درد همزمان مانع ادامه حرفهایش بود. خواهر شهدا به کمک مادر آمد و حرفهای او را کامل کرد «آن زمان بنایمان این بود که دشمن شاد نشویم.»
تمام این حرفها اما دلیل نشد که حاج آقا نگوید که «حاج خانم تا ساعت 3 نیمه شب کنار دیوار عکس شهدا مینشیند و دلتنگی میکند.»
*چرا راضی نباشم؟
«از شهادت بچهها ناراضی نیستم. اما خب، دلتنگی میکنم. زیاد دلتنگ میشوم... گاهی تا صبح بیدارم از ناراحتی.... اما الحمدالله، الهی شکر.» اینها را مادر دوباره میگوید. انگار که نگران بود حق حرفش ادا نشده باشد...
«بچههایم شیر به شیر بودند. 3 پسر، 3 دختر؛ رضا، هادی، مهدی، معصومه، فاطمه و منصوره.» حاج خانم ادامه میدهد «با اینکه پسر عمه و دختردایی هستیم، اما من قمی بودم و حاجآقا تهرانی.» و به شوخی میگوید «مرا آورد تهران!» انگار که به زور آمده باشد! حاجآقا هم که بهنظر دست کمی از همسرش ندارد، سریع به شوخی و خنده جواب میدهد «حاج خانم را به من انداختهاند» و همه با هم میخندیدم...
از پدرم پرسیدم راضی بودید که بچهها به جبهه بروند؟ با قاطعیت گفت «بله! رضایت یعنی چه؟ موضوع اسلام است... چرا راضی نباشم?»
*صفر هستیم!
مادر میگفت «در برابر کارهایی که دیگران در جبههها انجام دادهاند، ماها صفر هستیم. به قرآن قسم خجالت میکشم از اینکه بگویم ما چه کارهایی کردیم... آنها چه ستمها و سختیهایی کشیدهاند... حتی اینها که جانباز هستند...»
*عیدی مادرانه
قبر بچهها بالا سر قبر شهید پلارک است، قطعه 26. هر سال لحظه تحویل سال نو، مادر آش رشته تهیه میکند و سر قبر شهدا پخش میکند. انگار که میخواهد به آنها که دید و بازدید عید به دیدن پسرها میآیند عیدی بدهند.
*گلایه خواهر شهید از نقل خاطرات بیسند
منصوره خانم با ناراحتی میگفت خاطرهای شهید رضا نقل میشود که صحت ندارد؛ «ترکش خمپاره سینهاش رُو چاک داده بود و روی زمین افتاد و زمزمه میکرد. مصاحبهگر میگفت دوربین را برداشتم و رفتم بالای سرش.
داشت آخرین نفساشو میزد. ازش پرسیدم این لحظات آخر چه حرفی برای مردم داری؟ با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط مقدم کُمپُوت میفرستند، عکس رُوی کمپوتها را جدا نکنند! گفتم داره ضبط میشه برادر، یه حرفِ بهتری بگو؟
با همون طنازی گفت: آخه نمیدونی، سه بار بهم، رُب گوجه افتاده!
و لحظاتی بعد چشمانش را بست، لبخندی زد و شهید شد.» منصوره خانم ادامه داد که «برادرم در بیمارستان به شهادت رسیده است نه در خط مقدم! این خاطرات را اساساً تأیید نمیکنیم.»
*نذر پسرها
هادی عاشق آش جو بود برای همین بعضیها آش جو نذر هادی میکنند. حتی برخی به محله ما میآیند زیر تابلو نام پسرها در ابتدای خیابان، نذر میکنند و حتی نذری پخش میکنند.
* حاجت به امامزاده داوود
«میدانستم که هادی قبل از شهادت 200 تومان نذر امامزاده داوود کرده بود که به دیدن حضرت امام برود. بعد از شهادت، کیف هادی را که آوردند یک زیارت عاشورای خونی در آن بود و در کنار دیگر وسایل، 200 تومان پول نقد!»

پیشانیبند خونی شهید رضا قنبری (معروف به شهید خندان)
منصوره ادامه داد «به ذهنم آمد که احتمالاً این همان پول نذری هادی است که فرصت نکرده ادا کند. 200 تومان او را به حرم امامزاده داوود رساندم.»
منبع: فارس
وصیت نامه :
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون.
آنها را كه در را خدا شهيد مي شوند مرده نپنداريد بلكه آنها زنده اند و نزد خدايشان روزي مي خورند.
بنام الله پاسدارحرمت خون شهيدان و ياري دهنده مستضعفان و درهم كوبنده ستمگران،با سلام و درود فراوان بر حجت ابن الحسن عسكري مهدي موعود (عج) و نايب بر حقش خميني كبير و با سلام و درود بر رزمندگان اسلام و سلام و درود بر شهيدان راه خدا كه آگاهانه و مخلصانه به سوي معبودشان شتافتند.
با سلام بر اسيران كه الان در گوشه زندانهاي بغداد شكنجه مي بينند و منتظر حمله بزرگ رزمندگان اسلام هستند.
با سلام و درود بر تمامي مردم ايران زمين و با سلام و درود فراوان بر امت هميشه در صحنه كوار كه با شور و شوق فراوان جوانان خود را تقديم اسلام مي نمايند و سلام و درود فراوان بر مردم شهيد پرور روستاي اكبرآباد كه با دادن خون جوانان خود درخت اسلام را آبياري كرده اند و من هم افتخار مي كنم كه بزرگ شده اين خطه شهيد پرور هستم.
اگر تكه تكه هم بشوم دست از دين اسلام بر نمي دارم.
دين اسلام دين كاملي است كه توسط خداوند حكيم به رسولش وحي شده و يك كتاب عظيم به نام قرآن بوجود آمده است.
مگر اين چه ديني است كه بعد از 14 قرن ما برايش اينقدر جنگ و جدال مي كنيم .كمي درباره اين جمله فكر كنيد كه آيا اسلام دين خون بر شمشير و ديني نيست كه در همه مراحل پيروز بوده.
پس چرا شما به دنياي فاني،كه فاني و نابود شدن آن حتمي است چسبيده وآن را كه شامل خانه و زن و فرزند است رها نمي كنيد و به طرف جبهه ها نمي آييد تا دين خدا را ياري دهيد.
بخدا قسم از من حقير بشنويد مال اين دنيا هيچ ارزشي ندارد و هيچ بهانه و دليلي براي شركت نكردن در جنگ را نداريد.
ولي حب دنيا و سستي ايمان نميگذارد شما بسوي خداي خود بشتابيد.
بترسيد از اينكه هر هفته نامه اعمال ما دو مرتبه پيش امام زمان (عج) باز مي شود.
نكند خداي ناكرده امام زمان (عج) از دست ما ناراحت و شرمنده شود.
مگر خون شما از خون امام حسين (ع) و يارانش رنگين تر است و يا از آ نان معصوم تريد.
در راه اسلام شهيد شدند تا اين آزادي را براي شما بدست آورند.
بياييد لااقل اگر ايمان نداريد آزاد مرد باشيد.
نگذاريد كه دشمن به خاك و ناموس شما تجاوز كند.
قرآن مي فرمايد:هر كس خود را شناخت خداي خود را شناخته است.
بياييد فكر كنيد و ببينيد كه هستيد،از كجا آمده ايد و به كجا خواهيد رفت.
والسلام...
فرازهایی از وصیتنامه شهید رضا قنبری:
اگر تکه تکه هم بشوم دست از دین اسلام بر نمی دارم.
بخدا قسم از من حقیر بشنوید مال این دنیا هیچ ارزشی ندارد و هیچ بهانه و دلیلی برای شرکت نکردن در جنگ را ندارید. ولی حب دنیا و سستی ایمان نمی گذارد شما بسوی خدای خود بشتابید.
بترسید از اینکه هر هفته نامه اعمال ما دو مرتبه پیش امام زمان (عج) باز می شود. نکند خدای ناکرده امام زمان (عج) از دست ما ناراحت و شرمنده شود.
مگر خون شما از خون امام حسین (ع) و یارانش رنگین تر است و یا از آنان معصوم ترید. در راه اسلام شهید شدند تا این آزادی را برای شما بدست آورند.
بیایید لااقل اگر ایمان ندارید آزاد مرد باشید. نگذارید که دشمن به خاک و ناموس شما تجاوز کند.
قرآن می فرماید: هر کس خود را شناخت خدای خود را شناخته است. بیایید فکر کنید و ببینید که هستید، از کجا آمده اید و به کجا خواهید رفت.