قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
این پیرزن هفتاد ساله رفته بود تمام دوستانش را دعوت کرده بود و گفته بود که امروز بیایید روضه آقا سید
شروع کردم با دو دست زمین را کندن و دنبال افراد گشتم.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
شروع کردم با دو دست زمین را کندن و دنبال افراد گشتم.
مقتل الشهدا فاطمیه قم
وقتی خاک ها را کنار زدم دو تا از بچه های خاله ام را دیدم که حدود چهار یا پنج ساله بودند آنها را بیرون کشیدم. تقریبا بیهوش بودند، احیا که بلد نبودم آن موقع حدود شانزده سال سن داشتم. آنقدر سیلی به صورتشان زدم تا به هوش آمدند. بعد آنها را کنار خواهرم گذاشتم دوباره کندن را شروع کردم دو تا خاله هایم را که کنار هم بودند را بیرون آوردم. به اندازه ای میکندم که سرهایشان را از زیر خاک بیرون بیاورم و دهن هایشان را از گل خالی کنم که بتوانند نفس بکشند. خاله هایم شروع به حرف زدند کردند. یکی از خاله هایم که کنارم نشسته بود باردار بود و یک پسر شش ساله داشت به نام مرتضی که روی پای او نشسته بود. به من گفت: زهرا، مرتضی داره توی بغلم دست و پا میزنه. از بغلم بیرون بکشش. سر بچه توی دستم می آمد ولی چادر خاله ام افتاده بود روی صورتش. هر چه قدر تلاش می کردم که چادر را از جلوی صورتش بکنم نمیتوانستم. آن یکی خاله ام می گفت: اشرف سادات –خواهر نه ماهه ام- داره بغلم دست و پا میزنه، نجاتش بده. هر کدام می گفتند این یکی را نجات بده. منم نمی توانستم بروم روی خاله هایم. پشتشان هم دیوار بود. با دستم هر کاری کردم بالا سر خواهرم را خالی کنم، نتوانستم. سرش خم شده بود توی دست من نمی آمد. کنارش هم مادرشوهرش، خانم فاطمه قائم مقامی بود که او را هم هر کاری می کردم نمی توانستم سرشان را بیرون بیاورم انگار جوری نشسته بودند که خم شده بودند و سرشان به سمت بالا نبود. خلاصه همین طور داشتم کند و در خاک کاو می کردم. چون شیشه ها شکسته بود خیلی خرده شیشه وجود داشت. احساس می کردم که دستم بریده بریده می شود. شیشه ها دستم را پاره می کرد. طوری که استخوان های دستم را می دیدم ولی هیچ دردی نداشتم. فقط دستم را که در خاک می کردم متوجه می شدم که گوشت و پوستم گیر می کند در خاک که حرکتم را کند می کرد. من این پوست ها را که خیلی راحت مثل یک پوست معمولی از دستم می کندم گوشت و پوست با هم بود. الان وقتی کنار انگشتمان گوشه می زند طاقت نداریم آن را بکنیم.
بعد از شهادت آنها خواب نسرین را دیدم-زمان شهادت باردار بود- گفتم: نسرین خیلی اذیت شدید؟ – آن روز تا زمان شهادتش بالای سرش بودم- گفت:”نه اصلا هیچی نفهمیدم. همین طور که بمباران کردند هیچی نفهمیدیم و خود مکان را در باغ هایی دیدیم که زیبا بود.” بعضی اوقات که سر مزارشان می روم می گویم، پس صدمات را ما خوردیم و سختی و نفس تنگی ها را ما کشیدیم. پروازش را شما کردید!
گروه امداد و آمبولانس آمد،که با دستور فرمانده شان دو به دو در ساختمان پخش شدند. من سریع به آنها گفتیم که هیچ کس هیچ جا نیست. فقط دور تا دور این مکان – با دست نشان دادم- آدم نشسته بود. بر اساس صحبت من تمام مامورهایتشان را در همان جا مستقر کردند. همان لحظه دایی من رسید. خانمش هم خانم صدیقه سادات سمسامی بود. ایشان می گفت. من داشتم مطالعه می کردم که به من گفت: من برم روضه و بیام؟ گفتم برو. کی رو با خودت می بری؟- یک پسر نه ماهه اشت و دختر ۴ ساله داشت- گفت: هادی تازه خوابیده، فائزه رو با خودم می برم.- که شهید شد- گفتم برو سریع برگرد. زندایی ام تازه رسیده بود، به حدی که فقط احوال پرسی با او کردم. وقتی نشست بمباران شروع شد و هر دو به شهادت رسیدند.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
مقتل الشهدا فاطمیه قم وقتی خاک ها را کنار زدم دو تا از بچه های خاله ام را دیدم که حدود چهار یا پنج
مقتل الشهدا فاطمیه قم
دایی ام می گفت؛ من فکر می کردم هنوز نرسیده به روضه. بعد از پنجره خانه شان نگاه کرده بود که از سمت خانه ما دود بلند شده است. عبایش را پوشیده بود و سریع آمده بود سمت خانه ما. من وقتی از خاک آمده بودم، بیرون چادر نداشتم موقع پذیرایی هم یک روسری سرم بود و بلوز و دامن پوشیده بودم. همان موقع در ذهنم گفتم ممکن است خم شوم پایم مشخص باشد در روضه حضرت زهرا سلام الله علیها خوب نیست، یک شلوار بلند پوشیدم به سمت بالا کشیدم به طوری که جوراب سه ربع پایم کردم. وقتی از خاک بیرون آمده بودم متوجه شدم جورابم یک مقدار نازک هست. شلوارم را پایین آوردم- این لطف خدا و هدایت الهی بود درحق من- روسری من هم وقتی به بیرون می آمدم به لباسم گیر کرده بود که بیرون آمدم سرم کردم. وقتی دایی رسید، گفت چه خبر؟ گفتم: دایی همه زیر این جا مدفون هستند. فقط میشه عبات را به من بدی؟ عبایش را انداخت روی سرم من هم رفتم خواهرم را گرفتم زیر عبا. و نشستیم یک گوشه و امدادگران کارشان را انجام دادند.
بعد آمبولانس آمد به ما گفتند با آمبولانس بیمارستان بروید. چون خواهرم سرش شکسته بود و ازش خون می آمد و دست های من هم خیلی زخمی بود. همان لحظه که می خواستیم برویم بیمارستان، برادرم سید مصطفی که کلاس چهارم بود از مدرسه آمد. مدرسه بخاطر بمباران تعطیل شده بود. سید مصطفی گریه می کرد و من هم به او گفتم چیزی نیست بیا با ما بریم. سوار آمبولانس که شدیم در خیابان سجادیه یک نوزاد ۱۰-۱۲ روزه قنداق پیچ افتاده بود که سرش شکسته بود و خون می آمد. بعد با خودم فکر کردم ماشینها این را نمی بینند و او را له می کنند. من هم بچه را برداشتم با خودم بیمارستان بردم. و چون خودم شیرده بودم گفتم شیرش می دهم و ساکتش می کنم تا به بیمارستان برسم. آمبولانس هم انقدر تند می رفت ما را به این طرف و آن طرف پرتاب می کرد.بالاخره با تمام سختی ها به بیمارستان رسیدیم و پیاده شدیم. خواهرم را بردم تا سرش را بخیه بزنند. من هم گفتم، من چیزیم نیست و سرم نشکسته و دستام فقط زخمی هست که به ما آمپول کزاز زدند و چون سرپایی بودیم گفتن بروید بیرون بیمارستان. ما هم آمدیم بیرون که یک نفر آمد بچه را از دست من گرفت و گفت: بچه کی هست؟ گفتم: نمی دانم توی خیابان پیدایش کردم. دیگر خبری از آن بچه نداریم.
مقتل الشهدا فاطمیه قم
با برادرم نشسته بودم. هر آمبولانسی می آمد شهدا و مجروحین را جلوی ما خالی می کرد. مادرم و خواهرم را آوردند، آنقدر در گل و خاک در بینی و دهانشان بود که هر کاری می کردم آنها را خالی کنم نمی شد، انگار گچ شده بود. آنقدر زیاد بود که دکتر گفت: فایده ای ندارد و حتما باید بروند شستشوی معده. دیدم مادرم با دست به من اشاره می کند که بر روی صورتم چیزی بیانداز که من را نامحرم نبیند. همین که دیدم خدارو شکر زنده است، در کنار گوشش گفتم: مامان ما هممون زنده هستیم و حالمون خوب هست. احساس می کردم این را به او بگویم جان می گیرد. همان جا نذر کرد، خدایا بچه من را می خواهی ببری ببر ولی مامانم باشد. آنجا این نذر را کردم و یک ختم قرآن هم برداشتم. و مامانم را بردند.
چون در دی ماه بود، هوا زود تاریک شده بود. یک اتفاقی هم مثل معجزه پیش آمد. همان جا که من داشتم سرها را از خاک بیرون می آوردم باران گرفت. و قدرت خدا با اینکه جرقه کابل های برق را می دیدم ، به طوری که روی زمین افتاده بودند و من پابرهنه بودم و یا حتی تیر آهن ها شکسته بود و به یک مو بند بود! و من دستم را به آنها می گرفتم و این طرف و آن طرف می رفتم ولی نه من را برق گرفت و نه یکی از تیرآهن ها روی سرم افتاد.
دائم هواپیماهای دشمن از بالای سر ما می گذشتند که من می گفتم اگر این پمپ بنزین – کنار بیمارستان-را بزنند، همه بیمارستان روی هوا می رود. ساعت۹-۱۰ شد ولی هنوز بچه من را نیاورده بودند. آمبولانس آخر که رسید؛ یکی دوتا را که پیاده کردند بچه من بود. جوانی آمد و بچه من که لباس هایش پاره شده بود را دستش گرفت. گفتم بچه را به من بدید. او هم داد. من در بغلم گرفتم و می دانستم که شهید شده ولی احساس می کردم باید الان بهش شیر بدهم. پسر جوان گفت: می خواهی چکار کنی؟ گفتم: می خواهم شیرش بدهم! متوجه شد مادرش هستم. گفت: خب پس اول بدید به من که ببرمش داخل بیمارستان و اتاق عمل چون به عمل نیاز دارد. بدون اختیار به او دادم. ولی در دلم به او می خندیدم و گفتم: بعد از چند ساعت مگر زنده می ماند که حالا ببرنش اتاق عمل. ولی همین طور نگاهش کردم تا بچه را برد. ولی خب مشخص بود شهید شده است. او آخرین کسی بود که به بیمارستان آورده بودند. شوهر خاله ام می گفت: آخرین کسی که پیدا کردیم بچه شما بود چون لباسش مشکی بود و از جنس چادر، فکر می کردیم چادر است که اینجا جامانده است. بعد گفتیم شاید به شهیدی وصل باشد وقتی کشیدمش تنه بچه بیرون آمد.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
مقتل الشهدا فاطمیه قم دایی ام می گفت؛ من فکر می کردم هنوز نرسیده به روضه. بعد از پنجره خانه شان نگا
این کل جریان آن روز بود. در این بمباران حدود ۳۲ نفر شهید شدند. ولی آن تعدادی که در منزل ما بود ۱۸ نفر بزرگسال و یک بچه و ۳ تا جنین هم مثل حضرت محسن علیه السلام به شهادت رسیدند. عجیب بود همه افرادی که باردار بودند و به شهادت رسیدند همه از ناحیه پهلو شهید شدند. مثلا خواهرانم را که آورده بودند بیرون صورتشان نیلی بود. یعنی روز شهادت یک شباهت عجیبی داشت که یا پهلو یا صورتشان آسیب دیده بود. برادرم هم که روضه خوان بودند بعد از افتادن، فضای زیر صندلی باعث شده بود که زنده بماند و فقط تا یک مدت کمر درد داشت.*
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
این کل جریان آن روز بود. در این بمباران حدود ۳۲ نفر شهید شدند. ولی آن تعدادی که در منزل ما بود ۱۸ نف
مقتل الشهدا فاطمیه قم
شما از شهادت خانواده و مخصوصا فرزندتان ناراحت نبودید؟ چه احساسی داشتید؟
ناراحت نبودیم از تمام وجودمان خوشحال بودیم. و این را می گفتیم که خدا اینها را انتخاب کرد و از ما گرفت. یکسری حرف ها می شنیدیم که می گفتند: این چه وقته روضه گرفتن بود. یا همسایه ها می گفتند: روضه شما باعث شد ما مامانمون رو ازدست بدیم. همان روز هم حرف میزدند! تا من از خاک آمدم بیرون،به جای کمک کردن می گفتند همین را می خواستید؟! ولی واقعا ناراحت نبودیم حتی الان هم بخواهد اتفاق بیفتد خودم و بچه هایم را می دهم و واقعا چیزی بالاتر از اینها نیست.
برایم دعاکنید که یک چیزی در همان حد روز شهادت، در روضه حضرت، شهادت نصیبم بشود. خدا به حجت الاسلام پناهیان و همکارانشان خیر دهد که پس از سی سال توانستند این جا را احیا کنند. ان شاءالله حضرت زهرا سلام الله علیها عنایت ویژه ای به ایشان بکنند. مادر من از زمانی که اینجا را به این شکل دیده می گوید: انقدر قلب من شاد است. چون همیشه غصه می خورد و می گفت این خانه خراب شده چون همسایه ها اینجا را پارکینگ کرده بودند.
* مرحوم حجت الاسلام مومنی از اساتید حوزه علمیه قم در مدرسه علمیه چهارده معصوم علیهم السلام بود و امامت جمعه شهرهای تفرش در استان مرکزی، سعادت شهر در استان فارس و دولت آباد در استان اصفهان را در کارنامه خود داشت؛ در مرداد ماه ۱۴۰۰به ملکوت اعلی پیوست. روحشان قرین رحمت الهی
معاونت خواهران هیئت رزمندگان اسلام
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر
#شهیده_طیبه_سادات_مومنی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شادی روح شهدا صلوات.
🕊🍀🥀🕊☘🥀🕊☘🥀