eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
41.2هزار عکس
17.9هزار ویدیو
353 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 محمد می‌خواست ازدواج کند و از من خواسته بود تا برایش دنبال یک دختر خانم خوب بگردم. از همان محلی که به ماموریت رفته بود با موبایل برایم نامه نوشته بود که مامان من می‌خواهم زن بگیرم. دخترها نمی‌گذارند پاک بمانم. وقتی برگشت گفتم کجا برویم خواستگاری؟! گفت من کسی را نگاه نمی‌کنم که بشناسم و کسی را سراغ ندارم. چند دختر را به او معرفی کردیم. گفت: "شما بروید خواستگاری اگر مورد مناسبی بود باهم در موردش صحبت می‌کنیم". خلاصه یک روز شوهرم گفت آقای بلباسی هم یک دختر دارد برویم آنجا خواستگاری. از اقوام دورمان بودند. شناخت چندانی نداشتیم. یک روز بی‌خبر همراه خواهرم به خانه‌شان رفتیم. محبوبه خانم آن موقع ۱۵ سال داشت. آن روز مادر محبوبه جان خانه نبود. وقتی نشستیم یک دختر نوجوان ریزه میزه برایمان هندوانه آورد و از ما پذیرایی کرد. منتظر شدیم تا مادر محبوبه خانم آمد‌. من به ایشان گفتم حاج خانم ما آمده‌ایم خواستگاری محبوبه خانم، ولی او خیلی کم سن است، البته پسر من هم مشغول خدمت سربازی است و تازه درسش تمام شده وضع مالی ما هم معمولی است و سرمایه‌دار نیستیم. با این اوصاف شما به ما دختر می‌دهید؟! مادر محبوبه گفت: اجازه بدهید چند روزی فکر کنیم بعد به شما خبر بدهیم. بعد از چند روز خبر دادند که موافق هستند برویم خواستگاری مجدد. همراه یکی از دخترها و محمد آقا با همان لباس سربازی و پوتین رفتیم خانه‌شان. قرار شد بروند توی اتاق باهم صحبت کنند. وقتی محمد از اتاق بیرون آمد آرام پرسیدم: چه شد؟ گفت: سنش کم است اما عقلش زیاد است. از نظر من قبول. گفتم: ولی تو تاکید داشتی سنش اقلا ۲۰ سال باشد، محبوبه هنوز ۱۶ سالش هم نشده، مشکلی نیست؟ گفت: نه من مشکلی ندارم. محبوبه خانم یک نعمت بسیار بزرگ از طرف خداوند به ما بود و ما خدا را به این خاطر شاکریم. 🕊 🕊
🕊 محمد نیروی ستادی سپاه بود و لزومی نداشت برای جنگ برود، منتهی خودش خیلی علاقمند بود. دوستانش که از جنگ آمده بودند می‌گفتند کارهایی که او می‌کرد هیچکداممان جرأت انجام دادنشان را نداشتیم. یکی از همرزمانش با گریه تعریف می‌کرد: "محمد روزی ۷، ۸ بار یک مسیر را بین دو تا تَل که فوق‌العاده در تیررس دشمن بود و خطر داشت می‌رفت و می‌آمد، خرید می‌کرد، تجهیزات می‌خرید و یا مجروحینی را جا به جا می‌کرد که ما از اوضاع وخیمشان حالمان بد می‌شد. راهی سخت که ما شاید یک بار هم نمی‌رفتیم". فرزند هر چند سالش که باشد کیف می‌کند از تعریف و ناز کشیدن پدر و مادر، و مادر و پدر هم قند توی دلشان آب می‌شود از خریدن ناز فرزند. وقتی رفته بود سوریه، هر وقت به من زنگ می‌زد خیلی نازش را می‌کشیدم و می‌گفتم محمدِ دلاورِ من، پسرِ من، پسرِ شجاع من، پسرِ رزمندهِ من! می‌گفت: "مامان دیدی بابا رزمنده بود من هم بالاخره رزمنده شدم! ولی ناراحت نباشی‌ها اینجا هیچ خبری نیست، می‌خوریم و می‌خوابیم". به شوخی می‌گفتم: "اگر خبری نیست پس چرا می‌گویی دعا کنم به شهادت برسی"؟! همیشه می‌گفت: "مامان دعا کن شهید شم". گفتم: "هرچه صلاح خدا باشد، شما زنده باشید، خدمت کنید، اسلام به شما نیاز دارد، مانند محمد آقا باید باشند که خدمت کنند، شما بروید حیف است، اسلام ضربه می‌خورد اگر شما بروید. باز هر چه مصلحت خدا باشد". گفت: "مامان راست می‌گویی! هر چه صلاح خدا باشد". نیمه فروردین بود. ساعت یک وضو گرفتم نماز بخوانم که محمد زنگ زد. خیلی خوشحال شدم، گفتم: "من می‌خواستم به تو زنگ بزنم، وقت نکردم". گفت: "من زیاد وقت ندارم، آمدم تهران دارم می‌روم مأموریت". گفتم: "تهران برای چه؟ تو که تازه مأموریت بودی". گفت: "دارم می‌روم غرب". خندیدم و گفتم: "تو غرب نمی‌روی داری می‌ری سوریه"! گفت: "بله مادر. شما مواظب زن و بچه‌ام باشید". 🕊 🕊
🕊 بعد از غذا دامادها گفتند: ما می‌رویم خانه خودمان اما دخترم ماند. ساعت ۱۲ شب بود، دو تا از دخترهایم مشهد بودند. فاطمه پنهانی به خواهرش که در مشهد بود زنگ زد و گفت: اگر صحبت کنم ممکنه مادر متوجه بشه. من در آشپزخانه بودم و حرف‌هایشان را می‌شنیدم، آن یکی هم گفت: من دارم از مشهد می‌آیم. وقتی قطع کرد به فاطمه گفتم: چه شده؟ محمد شهید شده؟ گفت: نه شهید نشده. گفتم: راست بگو شوهر تو آمده، رسول آمده، شوهر خواهرت هم آمده، همسایه به من زنگ زده، نمی‌خواهد از من پنهان کنید، همه چیز را می‌دانم. گفت: مامان داداش محمد زخمی شده. گفتم: نه پسرم شهید شده. دستم را بالا گرفتم و خدا را شکر کردم، گفتم: الحمدلله رب‌العالمین. خدایا قربانی ما را قبول کن. می‌خواستم بروم خانه محمد کنار خانواده‌اش که دخترهایم نگذاشتند و گفتند زن داداش خبر ندارد. رسول هم گفت: مامان بچه‌ها دارند می‌خوابند و خبر ندارند. گفتم: من امشب حتما باید بروم پیش محبوبه، حرفی نمی‌زنم فقط می‌گویم آمدم پیش تو بخوابم. شما فقط من را برسانید، بالا هم نیایید. قبل از رسیدن ما خبر شهادت را به محبوبه خانم دادند و وقتی آمدم دیدم وضو گرفته و نماز شکر می‌خواند. 🕊 🕊
🕊 یک ماه بعد از اینکه رفته بود، ما شام خانه‌ی آقا رسول(برادرش) بودیم. خانواده محمد آقا هم بودند. وقتی برگشتیم خانه، ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه بود که زنگ آخرش را به موبایلم زد، دقیقاً ۲ روز قبل از شهادتش. گفت: "مامان خوبی؟ بچه‌ها خوب هستند"؟! گفتم: "همه خوب هستند اتفاقا شب هم خانه داداش رسول بودیم، زیاد صحبت نمی‌کنم وقت کم است با محبوبه خانم صحبت کن". عروسم مشغول پیاده کردن بچه‌ها از ماشین بود، برای همین گفتم ۱۰ دقیقه دیگر زنگ بزن با همسرت صحبت کن. محمد آقا روز مبعث شهید شد و من فردایش فهمیدم. ساعت ۵ آقا رسول آمد خانه ما و گفت: می‌گویند شهر حلب خیلی درگیری است، اخبار را گوش کردید؟ گفتم: نه گوش نکردم. روزه بودم، عروسم و بچه‌ها هم خانه ما بودند. تلویزیون را روشن کردم و اخبار را دیدم اما خیلی موضوع را جدی نگرفتم. رسول گفت: مامان دعا کن. نزدیک غروب شد، داماد بزرگم زنگ زد و پرسید: مامان خانه‌ای؟ فاطمه(دخترم) قلبش گرفته و حال ندارد و می‌خواهد شب بیاید خانه شما. گفتم: قدمش سر چشم. فاطمه دخترم آمد و شام درست کرد. نماز خواندیم و بعد شام، داماد کوچکم که خودش فرزند شهید است به منزل ما آمد. دیدم رنگش زرد است و به صورت من نگاه نمی‌کند و با داماد دیگرم رفتند بیرون با هم صحبت کردند. همان وقت دوستم زنگ زد، خیلی احوالپرسی جدی کرد، فهمیدم یک خبری هست که اینها درست حسابی شام نمی‌خورند، به من نگاه نمی‌کنند، حتما اتفاقی افتاده. من هم نتوانستم غذا بخورم. پرسیدند: مامان چرا شام نمی‌خوری؟ گفتم: روزه بودم، افطار کردم سیر هستم، شما بخورید... 🕊 🕊
🕊 بعد از غذا دامادها گفتند: ما می‌رویم خانه خودمان اما دخترم ماند. ساعت ۱۲ شب بود، دو تا از دخترهایم مشهد بودند. فاطمه پنهانی به خواهرش که در مشهد بود زنگ زد و گفت: اگر صحبت کنم ممکنه مادر متوجه بشه. من در آشپزخانه بودم و حرف‌هایشان را می‌شنیدم، آن یکی هم گفت: من دارم از مشهد می‌آیم. وقتی قطع کرد به فاطمه گفتم: چه شده؟ محمد شهید شده؟ گفت: نه شهید نشده. گفتم: راست بگو شوهر تو آمده، رسول آمده، شوهر خواهرت هم آمده، همسایه به من زنگ زده، نمی‌خواهد از من پنهان کنید، همه چیز را می‌دانم. گفت: مامان داداش محمد زخمی شده. گفتم: نه پسرم شهید شده. دستم را بالا گرفتم و خدا را شکر کردم، گفتم: الحمدلله رب‌العالمین. خدایا قربانی ما را قبول کن. می‌خواستم بروم خانه محمد کنار خانواده‌اش که دخترهایم نگذاشتند و گفتند زن داداش خبر ندارد. رسول هم گفت: مامان بچه‌ها دارند می‌خوابند و خبر ندارند. گفتم: من امشب حتما باید بروم پیش محبوبه، حرفی نمی‌زنم فقط می‌گویم آمدم پیش تو بخوابم. شما فقط من را برسانید، بالا هم نیایید. قبل از رسیدن ما خبر شهادت را به محبوبه خانم دادند و وقتی آمدم دیدم وضو گرفته و نماز شکر می‌خواند. 🕊 🕊
🕊 من می‌دانستم محمد زودتر از من می‌رود. با اینکه زمانی که جذب سپاه شد خبری از جنگ نبود اما می‌دانستم یک روز شهید می‌شود. چون کارها و فعالیت‌هایی که می‌کرد خبر از همین عاقبت داشت. چهره‌اش به خوبی گواه این مطلب بود. من و پدرش برای خودمان دو قبر کنار هم گرفته بودیم، سه سال و نیم پیش که شوهرم فوت کرد و او را دفن کردیم رفتم بالای سرش و گفتم: آقا من می‌دانم محمد جای مرا اینجا می‌گیرد و شهید می‌شود در حالیکه هنوز خبری از سوریه رفتنش هم نبود. پسرم خیلی زحمت کش و مخلص بود و همه کارهایش تنها برای رضای خدا بود. وقتی کار خیری می‌کرد دوست نداشت کسی بفهمد. مردم از ما می پرسند چرا اجازه دادی فرزندت کیلومترها دورتر از خاک ایران برود بجنگد؟ خب اسلام لازم دارد، اسلام جان و خون می‌خواهد، اگر به حرم حضرت زینب(س) تجاوز می‌شد، ما نزد امام حسین(ع) و خواهرشان چه می‌خواستیم بگوییم؟ وقتی یک عمر است در هیئت‌ها می‌گوییم امام حسین(ع) جان! اگر زمان تو بودیم با تو به جنگ می‌آمدیم، خوب الان همان وقت است. اگر رهبر دستور بدهد این یکی پسرم را هم می‌فرستم که برود. لازم باشد خودم و نوه‌هایم هم می‌روم، یعنی باید برویم... 🕊 🕊
🕊 این مردمان ساده سخاوتمند اگر در زمان علی و در کوفه می‌زیستند، شاید امام هیچ‌گاه سر در چاه نمی‌برد و رنج طاقت فرسای خود را نمی‌گریست و خطبه ۲۷ نهج‌البلاغه را نمی‌خواند: یا اشباه الرجال و لا رجال...ای نامردمان مردم نما، ای آنان که همچون اطفال در رویاهای خویش غرقه‌اید، دوست داشتم شما را هرگز نمی‌دیدم و نمی‌شناختم که مرا از آن جز ندامت و اندوه نصیبی نرسیده است. خداوند مرگتان دهد که قلبم را سخت چرکین کرده‌اید و سینه‌ام را از غیظ آکنده‌اید...چون در ایام تابستان شما را به جنگ فراخواندم، گفتید امروز در بحبوحه خرماپزان است، بگذار تا گرما کمی پایین افتد! و چون در زمستان شما را گسیل داشتم، گفتید اکنون چله زمستان است، بگذار تا سوز سرما فرونشیند! و این بهانه‌ها همه تنها برای فرار از سرما و گرماست. شما که از سرما و گرما چنین می‌گریزید، از شمشیر دشمن چگونه خواهید گریخت... مدافعین حرم مظلومانه به جنگ می‌روند اما عده‌ای حرف‌های بیهوده می‌زنند و کارشان را با مسائل مادی اندازه می‌گیرند. در مراسمی دانشجویان آمدند از من سوال کردند که درست است که محمدآقا پول گرفت و رفت؟ گفتم: من الان می‌روم بانک دو برابر این پولی را که شما می‌گویید نقدی می‌گیرم و به حساب شما می‌ریزم، شما پسرتان، پدرتان، برادرتان را بفرستید بروند و همسر آنها هم با سه بچه بیاید اینجا بنشیند، این کار را می‌کنید؟! من بسیار ناراحت شدم که این حرف را زدند اما حرف و حدیث زیاد است، فدای سرمان! بگذارید بگویند... 🕊 🕊
🕊 🎤حال پای حرف‌های همسر محترمش می‌نشینیم. بانویی که قلمش نافذ است و کلامش گیرا. سرکار خانم محبوبه بلباسی درست مانند همسر شهیدش معتقد است خدا خودش به انسانها عزت می‌دهد و چه عزتی بالاتر از شهادت. 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 وقتی محمد آمد خواستگاری‌ام، هنوز وارد سپاه نشده بود و اصلاً قرار هم نبود نظامی شود، می‌خواست پیش پدرش در مغازه کار کند. زمانی هم که می‌خواست پاسدار شود دو دل بود که برود یا نه. اما من موافق رفتنش بودم چون پدرم هم شغل آزاد داشت و شغلش را دوست نداشتم. بالاخره قسمت بود و سال ۸۲ رسما جذب سپاه شد. زمانی که محمد وارد سپاه شد اصلاً خبری از جنگ نبود و مثل یک کارمند می‌رفت و می‌آمد، به خصوص اینکه او در قسمت ستادی بود نه لشکری و خطر آنچنانی نداشت. همان اوایل ازدواج که تازه وارد سپاه شده بود منتقل شدیم تهران و دو سالی در منطقه نارمک خانه‌ای با ماهی ۴۰ هزار تومن اجاره کردیم، من مریض شدم و شهید بلباسی درخواست انتقالی داد که برگردیم شهر خودمان اما قبول نمی‌کردند، فرماندهانش گفتند یک سال مأموریتی برو ولی دوباره برگرد. اما محمد بعد از یک سال مجدد گفت می‌خواهم در شهر خودم بمانم. پای رفتن محمد را هیچ وقت سست نمی‌کرد. همسرم خیلی به مأموریت می‌رفت اما من هیچ وقت موقع رفتنش نه نمی‌گفتم. حداقل یادم نمی‌آید که گفته باشم؛ فقط بعضی ماموریت‌هایش که پشت سر هم می‌شد می‌گفتم وقتی تو خودت می‌خواهی من که نمی‌توانم بگویم نرو. اما من و بچه‌ها هم به تو نیاز داریم، آخر هم مرا راضی می‌کرد و می‌رفت. 🕊 🕊