eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45هزار عکس
20هزار ویدیو
435 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
ضد انقلاب بر تپه‌ي استراتژيک مشرف بر مهاباد مسلط شده بود. تپه اهميـت سـوق الجيشي داشت و بايد آن را پس مي‌گرفتيم. به اتفاق گروهي از دوستان به طرف تپه رفتيم. محمد مهدي کازروني و محمد طائي همراهمان بودند . کازروني و چند نفر ديگر با آتش مسلسل پوشش ايجاد کردند. من و محمد جلو رفتيم .تعدادي از افراد ضد انقلاب از روي تپه تيراندازي مي‌کردند. به محمد گفتم :« شما تير اندازي کنيد تا مشغول شوند. شايد بتوانم پيشروي کنم .» روي زمين نشست و به سوي تپه نشانه رفت. من هم در پناه آتش او جلو رفتم . کمي بعد ناگهان تيري که از تپه شليک شده بود، به صورتم خورد. شدت خون ريزي به قدري زياد بود که قادر به ادامه‌ي عمليات نبودم. با کازروني تماس گرفتم و عقب آمدم . چند لحظه بعد آمبولانس رسيد. سوار شدم .چشمم به محمد افتاد. بيهوش کف آمبولانس خوابيده بود. تير به شکمش خورده بود . به بيمارستان ارتش مهاباد رفتيم. زخم‌ها را پانسمان کردند. محمد گاهي به هوش مي آمد و دوباره از حال مي رفت. قرارشد به اروميه منتقل شويم . چهار ساعت بعد هلي کوپتر رسيد. من و محمد را به هليکوپتر انتقال دادند. در آن لحظه بيهوش نبود. کيسه‌ي خون را به دستش وصل کردند. چيزي نمي‌گفت. حتي ناله هم نمي‌کرد، ولي از حالت چهره‌اش مي توانستم بفهمم که درد مي‌کشد.  هلي کـوپتر به پرواز در آمد.  لحظه به لحظه حال محمد بدتر شد. رنگ صورتش تغيير کرد. نگاهش را به من انداخت و گفت‌: «ضعف شديدي دارم. کمک کن شهادتين بگويم.» روزه بود. روز قبل هم روزه گرفته و افطار چيزي نخورده بود. سحر هـم غذاي درست و حسابي نبود. به همين دليل دچار ضعف شد. گفتم :« طاقت بياور، چيزي به اروميه نمانده .» آهسته شهادتين را به زبان آورد و با آرامش به سوي معبودش پر کشيد.  راوی: محمد تکلو زاده 
صدای افسر در بلندگو پیچید: «شاهنشاه آریا مهر». ناگهان صدای خنده سکوت میدان صبحگاه را شکست. همه با تعجّب به شخصی که هنوز می‌خندید، نگاه کردند. محمد طائی بود. برای همین به جرم مسخره کردن شاه به زندان افتاد و تا پایان دوره‌ی آموزش آزار و اذیت شد. به گزارش ایسنا، محمد طایی  سی‌ام خرداد 1333 در محله‌ی قلعه دختر  یکی از محلاّت قدیمی شهر کرمان  متولد شد. تحصیلاتش را در دبستان کورش و دبیرستان‌های شاهپور (دکتر شریعتی) و ایران‌شهر کرمان به پایان رساند. در سال ۱۳۵۱ دیپلم گرفت و به خدمت سربازی فراخوانده شد. فقر مستمندان و درد مستضعفان محمد را به خود مشغول کرده بود و او رسیدگی به نیازمندان را رسالت خویش می‌دانست.
مهاجرت به کانادا او پس از پایان سربازی در سال ۱۳۵۴ به عنوان کتاب‌دار در آموزش و پرورش کرمان استخدام شد. یک سال بعد، ساواک که به فعالیت‌های مذهبی و سیاسی‌اش مشکوک شده بود، او را زیر نظر گرفت. محمد به ناچار  پانزدهم مهرماه ۱۳۵۶ برای ادامه‌ی تحصل راهی کانادا شد تا در محیطی آزادتر به فعالیت‌های ضد رژیم استبدادی ادامه دهد. محمد در امریکا در رشته جامعه شناسی تحصیل می‌کرد و هم زمان با انجمن دانشجویان مسلمان، علیه رژیم ستمشاهی، فعالیت داشت. ساواک برای مقابله با جوانان انقلابی خارج از کشور، پدر آن‌ها را احضار می‌کرد و نسبت به فعالیت‌های مذهبی فرزندانشان هشدار می‌داد و می‌گفت حق بازگشت به ایران را ندارند. وقتی پدر محمد هشدار ساواک را دریافت کرد، مادر محمد به علت نگرانی نسبت به سرنوشت محمد و تصور شهادت محمد در خارج از کشور، بیمار شد.
مسخره کردن شاه با خندیدن سال ۱۳۵۲ دوره‌ آموزش سربازی را در پادگان گرگان می‌گذراند. هنگام مراسم صبحگاه همه خبردار ایستاده بودند. صدایی شنیده نمی‌شد؛ فقط صدای افسری که مراسم را اجرا می‌کرد، به گوش می‌رسید. صبحگاه به پایان نزدیک می‌شد. حالا فقط مانده بود مجری نام شاهنشاه را بر زبان بیاورد و حاضران با فریاد: «جاوید، جاوید، جاوید» مراتب عشق و علاقه‌ی خود را به رژیم شاهنشاهی نشان دهند. صدای افسر در بلندگو پیچید: «شاهنشاه آریا مهر». ناگهان صدای خنده سکوت میدان صبحگاه را شکست. همه با تعجب به شخصی که هنوز می‌خندید، نگاه کردند. محمد طائی بود. برای همین  به جرم مسخره کردن شاه به زندان افتاد و تا پایان دوره‌  آموزش آزار و اذیت شد.
نامه به مادر محمد در نامه‌ای به مادر نوشت: «من فقط با چند تا از بچه‌های مسلمان دوست هستم و برنامه‌های ما تفسیر قرآن و برنامه‌های دینی است. مادر جان! وقتی برایم نوشتید به خاطر من بیمار شده‌اید، دلم به شور افتاد.آن گاه خداوند در قیامت خواهد گفت: فرزندانت امانت من هستند، وظیفه  تو آن بود آن‌ها را مجاهد و دلیر و آگاه به مسائل دنیا و آخرت پرورش دهی، لیکن تو نگذاشتی به دستورات من عمل کنند. از این که مسلمانان در کشورهای دیگر و کشور خودت در برابر دشمن برخاستند و شهید شدند ناراحت نشدی ولی به خاطر این که به تو گفتند ممکن است دیگر فرزندت را نبینی، ناراحت و از غصه مریض شدی. ولی هرگز درد و غم مادرانی که فرزندانشان سال‌ها در زندان‌ها ماندند تا پوسیدند یا کشته شدند، حس نکردی و در آن روز که همه ی مردم به فرمان مراجع تقلید به پا خاستند تا با طاغوت مبارزه کنند، به کنج خانه خزیدی.»
طائی توزیع کننده اعلامیه‌های امام در کانادا بود او در کانادا عضو انجمن دانشجویان مسلمان شد و توانست نقش موثّری در شناساندن ماهیت ضد مردمی رژیم شاهنشاهی به عهده بگیرد. وی در امر چاپ، پخش و توزیع اعلامیه‌های حضرت امام خمینی رحمت‌الله علیه در کشور کانادا و امریکا مشارکت داشت و بارها توسط عوامل ساواک و پلیس آن کشورها تحت تعقیب قرار گرفت. سرانجام، با پیروزی انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ محمد طائی به ایران بازگشت. کمی بعد به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و جهت تشکیل سپاه بارها به شهرهای مختلف استان سفر کرد و نهایتاً به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه کرمان مشغول به کار شد. ایثار، عشق، کوشش و تلاش محمد در سپاه را هیچ یک از دوستانش فراموش نکرده‌اند؛ کوششی که در ترغیب به نوآفرینی و ابداع داشت؛ تلاشی که برای آگاهی بخشیدن به نسل جوان می‌کرد و عشقی که به قرآن و نهج‌البلاغه می‌ورزید.
شهادت محمد طائی روز 13 آذر ماه 1359 در کردستان، با دهان روزه به دیدار معبودش شتافت.در عملیاتی، از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله  قرار گرفته بود و پس از تماس‌های مکرر چهار ساعت بعد از زخمی شدنش هلی‌کوپتری را اعزام کردند و او را به ارومیه انتقال دادند. پس از رسیدن به ارومیه وانجام معاینات پزشکی مشخص شد که بر اثر اصابت تیر و خونریزی شدید وضعف به شهادت رسیده است.
نحوه شهادت شهید محمد طایی: به سپاه خبررسيد افراد ضد انقلاب در يكي از روستاهاي اطراف مهاباد حضور دارند. بچه ها آماده‌ي مقابله شدند. لباس رزم پوشيد. نوار تيربار را به كمر بست. پتويي برداشت و عقب ماشين پريد. به طرف جاده‌ي‌ بوكان رفتيم. محمد روزه داشت. اغلب روزها روزه مي گرفت.هنوز به محل درگيري نرسيده بوديم، گفتم : چرا در حال ماموريت روزه گرفته اي ؟! گفت: اشكـالي نـدارد، اگر تا اذان ظهر برنگشتيم، افطار مي‌كنم. به پتويي كه همراهش بود، اشاره كردم و پرسيدم: چرا پتو برداشته اي؟ گفت: اگر يكي از بچه ها مجروح شد، او را روي پتو مي‌گذاريم وعقب مي آوريم. اين آخرين ماموريت محمد بود. همان روز شهيد شد.