eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
346 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه شهدا وي در چندين مرحله عازم جبهه‌هاي جنگ شد كه در گردانهاي شهادت لشكر حضرت رسول(ص) و گردان الهادي (توپخانه) و تخريب ل10 سيدالشهداء مشغول به خدمت بود و در هر يك از محلهاي ذكر شده داراي مسئوليت بود كه آخرين آن معاونت گردان تخريب سيدالشهداء مي‌باشد...
شهيد «حاج رسول فيروزبخت» در هجدهم بهمن ماه 1345 ، از دامن مادري مؤمنه و پاك در شهرستان كرج ديده به جهان گشود. دوران كودكي خود را در كنار خانواده خويش با تربيتي صحيح سپري ساخت و دوران تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان شهيد نامجو (يداله عقيلي) كوي كارمندان جنوبي گذراند و سپس تحصيلات دوره راهنمايي را در مدرسه «نواب صفوي» بعد از براي طي دوره متوسطه به دبيرستان شهيد عالم بخش رفت. شهيد حاج رسول در سال 1362، ترك تحصيل نمود و با توجه به فرمان حضرت امام(ره) مبني برحضور در جبهه‌ها بعد از طي دورة آموزشي در پادگان شهيد باهنر كرج به جبهه‌هاي كردستان اعزام گرديد. وي در چندين مرحله عازم جبهه‌هاي جنگ شد كه در گردانهاي شهادت لشكر حضرت رسول(ص) و گردان الهادي (توپخانه) و تخريب ل10 سيدالشهداء مشغول به خدمت بود و در هر يك از محلهاي ذكر شده داراي مسئوليت بود كه آخرين آن معاونت گردان تخريب سيدالشهداء مي‌باشد. شهيد »حاج رسول فیروز بخت» از نظرخصوصيات اخلاقي شايسته و نمونه بود او تنها به اسلام مي‌انديشيد و آرزويش توفيق شهادت در راه خدا بود و فقط به فكر جبهه و جنگ بود و معشوق خود را شناخته بود و براي رسيدن به معشوق سر از پاي نمي‌شناخت. شهيد حاج رسول در عملياتهاي نصر و كربلاي 5 مجروح گرديد. وي سپس در حين عمليات پاكسازي ميدان مين در منطقه سردشت در تاريخ 1اول آبان ماه 1366، به همراه يار ديرينه خود «حاج قاسم اصغري» به درجه رفيع شهادت نائل آمد و پيكر پاك مطهرش در گلزار «شهداي امامزاده محمد» كرج به خاك سپرده شد.
به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، شهید رسول فیروزبخت، در هجدهم بهمن‌ماه ۱۳۴۵ از دامن مادری مؤمنه در شهرستان کرج دیده به جهان گشود. دوران کودکی خود را در کنار خانواده خویش با تربیتی صحیح سپری ساخت و دوران تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان شهید نامجو (یداله عقیلی) کوی کارمندان جنوبی گذراند و سپس تحصیلات دوره راهنمایی را در مدرسه نواب صفوی بعد آن برای طی دوره متوسطه به دبیرستان «شهید عالم بخش» رفت.    شهید فیروزبخت در سال ۱۳۶۲ بنا به فرمان حضرت امام (ره) مبنی برحضور در جبهه‌ها ادامه تحصیل را رها کرد و بعد از طی دورة آموزشی در پادگان شهید باهنر کرج به جبهه‌های کردستان اعزام شد. وی در چندین مرحله عازم جبهه‌های جنگ شد که در گردان‌های شهادت لشکر حضرت رسول (ص) و گردان الهادی (توپخانه) و تخریب ل ۱۰ سیدالشهداء مشغول به خدمت بود. وی در هر یک از محل‌های ذکر شده دارای مسئولیت بود که آخرین آن معاونت گردان تخریب سیدالشهداء بوده است. شهید حاج رسول از نظرخصوصیات اخلاقی شایسته و نمونه بود. او تنها به اسلام می‌اندیشید و آرزویش توفیق شهادت در راه خدا بود و فقط به فکر جبهه و جنگ بود. معشوق خود را شناخته بود و برای رسیدن به معشوق سر از پای نمی‌شناخت. حاج رسول در عملیات‌های نصر و کربلای ۵ مجروح شد. سپس وی در حین عملیات پاکسازی میدان مین در منطقه سردشت، اول آبان ماه ۱۳۶۶ به همراه یار دیرینه خود «قاسم اصغری» به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاک مطهرش در گلزار شهدای امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد. منبع: نوید شاهد
بسم الله الرحمن الرحیم من یادم نیست مقدمات نصر ۴ چی بود. ولی یادم است که مسعود برگی ، دادو ، همه سرها را تراشیدیم و حنا گذاشتیم. وقتی می خواستند اسامی را انتخاب کنند وقتی آقا سید محمد می آمد و یا یک نفر را می فرستاد که بقیه را جدا کند و ببرد بچه ها به التهاب و گریه می افتادند. من هیچ موقع این صحنه را فراموش نمی کنم که بچه ها برای کشته شدن گریه می کردند که  برای عملیات و پاکسازی و کار بروند. این روحیه به من هم تزریق شده بود. من دل تو دلم نبود که در عملیات نصر ۴ باشم. ما را دسته بندی کردند و من با حاج حسین بداقی افتادم. قرار شد حاج حسین معبر بزند و من هم طناب بکشم. یک کوله داشت و دو عدد نارنجک هم به ما دادند و ما بستیم. شما فکر کنید یک بچه ۱۴ ساله دوعدد نارنجک هم بسته بود به کمرش. خلاصه آمدیم و به گردان مربوطه وصل شدیم. خاطرم نیست که کدام گردان بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات مارا برد سر معبری که با حسین بداقی به شناسایی رفته بودند. حسین زیاد با من کاری نداشت و من وقتی کارهای حسین را به یاد می آورم مو به تنم سیخ می شود. آماده برای رزم بود و دندان به هم می فشرد که من متعجب می شدم. یادم است که مثل نقل مین های کیکی روی زمین ریخته بود. در آموزشی که به ما می دادند می گفتند باید آرام در را باز کنی و چاشنی را باز کنی . البته اورژانسی هم آموزش داده می شد که باید با دست بریزید کنار. اما من باور نمی کردم که همچنین صفحه ای را ببینم. و حسین مین ها را به راحتی پارو می کرد. و خوشبختانه هیچ کدامشان منفجر نشد. حسین شروع کرد به معبر زدن و یک بی سیم چی هم بود و طناب می کشیدیم چه با پای کرومی و چه بدون پای کرومی جلو می رفتیم و پای بیسم حسین بود و یا بچه های اطلاعات عملیات یادم نیست یا شاید هماهنگی را انجام می دادند چند تیکه خنده دار دارد. پای بیسیم حسین اکی را گرفت و یک الله اکبر گفت که خیلی تاثیر گذار بود. یک سنگر کمین بود که نارنجک را بد می زد . من از ترس مرده بودم که حسین یک الله و اکبر گفت و توانست آن را خفه کند. ما فقط نارنجک داشتیم و اسلحه نداشتیم. حسین به من گفت نارنجک هاتو بنداز . من هم نارنجک را بیرون اوردم و نمی توانستم ضامن را بکشم. حسین نارنجک را از من گرفت و پرت کرد. ضامن سفت بود و من هم ناتوان بودم. من حسین را گم کردم و به ما گفته بودند برگردید. ما پایین آمدم و دستم یک گرینوف خورد . البته سائیده شد و خون آمد . من هم گفتم تیر خوردم و مجروح شدم. و برای برگشتن بهانه دارم. در مسیر برگشت به علی اکبر جعفری رسیدم. من یک سید لاغر اندام و جمع و جود و باریک بودم و علی اکبر نسبت به من خیلی ورزیده و تنومند بود که اصلاً با هم قابل قیاس نبودیم. علی اکبر من را صدا زد و گفت سید… من هم رودربایستی گیر کردم و جلو آمدم و دیدم که هر دو پاهای علی اکبر سوراخ بود. با پیراهن خودش یکی را بستم و با چفیه خودم یکی را بستم. پاهایش را بستم. ایشان به من گفت کمک کن منم بیام راه که نمیتوانست برود. البته که من باید ایشان را کول می کردم و ایشان نمی توانست راه برود.  ایشان روی کول من آمد و من دو قدم راه می رفتم و می خوابیدم رو زمین و به هن هن افتاده بودم و دوباره حرکت می کردم و به همین منوال ادامه می دادم.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم من یادم نیست مقدمات نصر ۴ چی بود. ولی یادم است که مسعود برگی ، دادو ، همه سر
عملیات نصر ۴ یک حالت یو شکل بود و یک اِشرافیت صد درصد به این دارد. یک جای که خسته بودم نشستم رو زمین و می خواستم که نفسی تازه کنم، نمی دانم چه بود یک آرپیچی یا خمپاره و یا ۶۰  و یا ۸۰ بود یادم نیست  ولی هر چی که بود جلوی ما منفجر شد.من بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که تمام بدنم درد می کند و دست که می زدم به اعضای بدنم دستم خونی می شد چشمهایم هم زیاد باز نمیشد. چند بار علی اکبر را صدا زدم ولی جواب نداد پاهایم آسیب دیده بود . گمان کردم که علی اکبر شهید شده است. بلند شدم و لنگان لنگان به سمت عقب حرکت کردم. البته پای چپم را نمی توانستم روی زمین بگذارم. ناگفته نماند در آن جایی که من به خودم آمدم دیدم که دادو و صادقیان و دو الی سه نفر دیگر هم  بالای سرم هستند. نمی دانم چرا در عملیات نبودند. این ها بعد از عملیات با رسول فیروز بخت آمدند. دادو گفت چی شده ؟ من گفتم نمی دانم علی اکبر با من بود اما فکر کنم شهید شد. گفت چرا ؟ و من هم توضیح مختصری دادم و گفتم انا لله و انا الیه راجعون . هر چی صدا زدم علی اکبر نبود. من برای اینکه بعدها انگشت نما نشوم سعی می کردم خودم راه بروم. با خودم می گفتم به من می گویند دیدیمش که ترسیده و می لرزد. وگرنه از درون مثل بید می لرزیدم. یهو دیدم در چاله افتاده است و می لرزد. رسول فیروزبخت آمد و با تیر جنگی سعی کرد از آن فضا بیرون بیاورد و من هم لنگان لنگان به عقب برگشتم. به من گفتند اگر سراغ افراد را گرفتند بگو چی شده و من هم گفتم من نمی  دانم فقط حسین با من بود که نمی دانم شهید شده و یا زنده است. یک یال اسبی بود که از چند طرف به آن اِشرافیت بود. با گیرینوف تیغ تراش می زد. هر کسی که می رفت باید دوان دوان حرکت می کرد . من هم شروع به دویدن کردم و اصلاً درد پایم را احساس نمی کردم. در راه چند تا مجروح دیدم و من کلاه خودم رت گرفته بودم که باد مرا نبرد و فقط می دویدم. صادقانه بگویم کسی را با خود نبردم و به آن طرف رسیدم.سوار بر یک هلیکوپتر شدم و به بانه رفتم. در آن هلیکوپتر چه گذشت بماند چون خیلی وحشتناک است. یکی دل و روده اش بیرون ریخته بود و یکی چشمش بیرون بود و من این صحنه ها را دیدم. وارد یک سوله شدم که مجروح ها ریخته بودند دیدم که علی اکبر روی یک برانکارد خوابیده است. من به همه گفته بودم علی اکبر شهید شده است. به تهران آمدم و برای علی اکبر پلاک کارد زده بودند. البته برای علی اکبر ریختند به هم چون بالاخره پارتیزان بود . ما نیروهای دم دستی بودیم ولی علی اکبر در انفجارات و در رفتن به پشت خاکریز ها و کاشت مین های فله ای متخصص بود. و این جور عناصر برای گردان خیلی مهم بود که نترس بودند اما ما بدنمان می لرزید. وقتی به تهران آمدم به من گفتند ما فکر کردیم که تو شهید شده ای وقتی داداشم من را دید با تعجب گفت تو زنده ای؟ من را بغل کرد. نصر ۴ تمام شد و من دیگر چیزی از نصر ۴ را به یاد ندارم.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
تیرماه ۶۶ قبل از عملیات نصر ۴ رزمندگان تخریبچی لشگر ۱۰
 شاهدان شهید ... بچه های آسمان زندگینامهٰ وصیت نامه وخاطرات شهداء     وقتی رسول تخریب‌چی به آرزویش رسید ... در میان گردان‌های گوناگون حاضر در دفاع مقدس، شاید با جرات به توان گفت که تنها بچه‌های تخریب‌چی بودند که بیشتر از همه به شهادت نزدیک بودند. آنها هر لحظه باید خود را برای رفتن به عروج آماده می‌کردند. آنچه پیش روی شماست نکاتی پیرامون زندگی یکی از همین دلیرمردان به نام سردار شهید حاج رسول فیروزبخت است.                       فکر می‌کنم این نوشته برای روزهای تنهایی رسول باشه که تک و تنها تو مقرالوارثین بود و همه ما آماده می‌شدیم برای عملیات کربلای دو.                                                                                          نمیدونم چه کسانی این نوشته رو میخونند. اونها هم حال منو دارند؟ رسول رو می‌شناسند یانه؟  رسول به ظاهر سال 1345 در کرج به دنیا اومد و در گلشهر زندگی کرد. او از وقتی خودش رو شناخت دیگه بندگی کرد و خوب هم بندگی کرد. جوانهای گلشهر کرج خیلی هاشون رسول رو نمی‌شناسن . آهای نوجوونهای 16 ساله، رسول هم سن شما بود رفت جبهه و تو جبهه مونده‌گار شد. رسول مثل بعضی ها برای رفع تکلیف جبهه نرفت  بلکه برای انجام تکلیف جبهه رفت. بدن از گل نازک‌تر رسول رو بارها و بارها ترکش‌ها و گلوله های دشمن شکافت.    ... رسول در جبهه دنبال کمال بود و سعی می‌کرد در جبهه جایی باشه که نوک پیکان سختی ها در جنگ باشه. پس رسول شد تخریبچی. رسول اونقدر که من شناختمش همه وجودش در سوز و گداز بود و اگر خنده و شوخی هم می‌کرد دنبال رد گم کردن بود. رسول می‌دونست که اگر تظاهر به معنویت کنه دکونش گرم میشه.         ....رسول از همه اینها فراری بود، اما می‌گفت: جعفر؛ نمیدونم چرا کار ما درست نمیشه. یک هفته قبل ازشهادتش، من و رسول توی چادر شهید نباتی که معرف حضور بچه های تخریب لشکر 10  تو مقرالوارثین هست، تنها شدیم و اون هم به خاطر شدت بارون عصر بود که من داشتم به دو از چادر روابط عمومی می‌رفتم به سمت حسینیه الوارثین(حسینیه تخریب لشکر10). اونقدر شدت بارون زیاد بود که تادیدم درچادر بازه چپیدم داخلش. دیدم هیچکس نیست  فقط رسول داخل چادر با خودش خلوت  کرده. دیدم صورت رسول خیسه ، انگار گریه کرده .تا منو دید با آستین لباسش اشکهاشو پاک کرد.                                 دیدم حال و حوصله شوخی رو نداره، یه خورده با هم درد و دل کردیم. رسول بدون مقدمه با نگرانی گفت: جعفر ؛ همه رفقای ما یکی یکی رفتند و داره جنگ تموم میشه و ما هنوز زنده ایم . ترو خدا بیاییم یه کاری کنیم. یک عده هنوز تو گردان نیومده پرواز میکنند . دیدم حال خوبی داره گفتم بذار توحال خودش باشه و بدون خداحافظی ازش جداشدم.                                                                                  شهید حاج رسول فیروز بخت در پاک سازی میادین مین منطقه سردشت به همراه همرزم شهیدش حاج قاسم اصغری در تاریخ 10/آبانماه/1366 براثر انفجارمین والمر به آسمان پر کشید و پیکر مطهرش در امام زاده محمد کرج میهمان خاک شد.
شهید «رسول خلیلی» که به یاد شهید «فیروزبخت» رسول نام‌گذاری شده بود، پس از ۲۷ سال در همان راهی شهید شد که رسول فیروزبخت. جعفر طهماسبی از نیروهای تخریب لشکر 10 سیدالشهدا (ع) روایت کرد: ما در گردان تخریب لشکر 10 یک شهید داشتیم به نام «رسول فیروزبخت» که روحیات خاص خودش را داشت. روابط عمومی‌اش عالی بود و وقتی هم به او نزدیک می‌شدیم و رفاقت می‌کردیم دیگر دوست نداشتیم از او جدا شویم. در عملیات‌هایی که با او می‌رفتیم در اوج سختی و تلخی‌ها او را پر روحیه و انرژی می‌دیدیم. نترسی و دلاوری‌اش در عملیات‌ها هم زبانزد بود. رسول فیروزبخت در پاییز سال 66 با انفجار مین والمری با شهید حاج قاسم اصغری پرکشید و ما را تنها گذاشت. یکسال قبل از شهادت رسول فیروزبخت روزهایی که درگیر عملیات کربلای 5 در شلمچه بودیم خدا به همسنگر عزیز تخریبچی ما حاج رمضان خلیلی پسری داد که اسمش را رسول گذاشت. این رسول کوچک از وقتی که هوش و حواسش به جا آمد قاطی همسنگران پدرش بود و هر هفته با حاج رمضان در جمع بچه‌های تخریب لشکر 10 در هیات الوارثین شرکت می‌کرد. از همان روزهای بعد از جنگ در بازدید از مناطق عملیاتی با پدرش همراه ما بود. وقتی هم به مقر الوارثین می‌رفتیم جزو نفرات اولی بود که از ماشین پیاده می‌شد و به محض پیاده شدن هم بازیگوشی‌اش شروع می‌شد و در دقایق اولیه جیب‌هایش را پر از ترکش‌هایی می‌کرد که در اطراف مقر پراکنده بود. با مقر الوارثین انس و الفت عجیبی داشت. این رسول ما را به یاد آن رسول می‌انداخت. رسول خلیلی هم حرکات و سکناتش مثل رسول فیروزبخت بود. بارها و بارها در ایام عید نوروز که به بازدید از مناطق جنگی می‌رفتیم همراه ما بود. خلاصه اینکه رسول قد کشید و بزرگ شد تا اینکه یک سال برای زیارت مقر الوارثین به منطقه عملیاتی رفته بودیم، در جاده فکه از ماشین پیاده شد و در یک لحظه غیبش زد. ما مشغول شدیم به بازگو کردن خاطرات شهیدان تخریبچی که از این منطقه پرکشیدند و رسول از جمع ما فاصله گرفت و رفت. وقتی برگشت گونه‌هایش خاکی بود و چشمش کاسه خون. معلوم بود جایی به سجده رفته و خیلی گریه کرده. ما به رویش نیاوردیم، اما حاج رمضان خلیلی لو داد که دنبال رسول رفتم، دیدم داخل یکی از قبرهایی که بچه‌های زمان جنگ کنده بودند و شبها داخلش مناجات می‌کردند رسول به سجده افتاده و گریه می‌کند، حالش خیلی خوش بود، از صمیم قلب برایش دعا کردم و خدا را شکر کردم که چنین هدیه‌ای به من داده است. آقا رسول خلیلی در سن 27 سالگی تخریب‌چی شهید مدافع حرم شد و به آرزویش رسید.  
آخرین اربعین یک فرمانده  با شهید رسول فیروزبخت تصمیم گرفتیم که مراسم روز اربعین رو در مقر الوارثین با شکوه برگزار کنیم. به گزارشسبلانه،با همفکری که با دوستان داشتیم قرار شد که بچه ها بعد از خواندن زیارت اربعین در حسینیه الوارثین(مقر رزمندگان گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء (ع) در فکه ، مسیر حسینیه تا گلزار شهدای الوارثین را به صورت دسته عزاداری سینه زنی کنند و نهار رو در حسینه همه بچه ها سر یک سفره باشند و اون روز نهار در چادرها توزیع نشه.    صبح روز قبل از اربعین تازه از صبحگاه اومده بودیم که از بلند گوی مقر یک تعداد اسم خونده شد و تاکید داشتند که برادرها وسایلشون رو جمع کنند و آماده برای ماموریت جدید باشند. این خبر و رفتن بچه‌ها که تعدادشون به 30 نفر می‌رسید برنامه اربعین رو به هم می‌زد. حدود 10 صبح بود که شهید حاج قاسم اصغری جانشین گردان تخریب لشگر10 با ماشین وارد مقر گردان شد. من و شهید رسول فیروزبخت دم در حسینیه ایستاده بودیم. به رسول گفتم: به حاج قاسم بگو رفتن بچه ها رو به عقب بیاندازه و برنامه اربعین رو خراب نکنه. رسول گفت: خودت بگو، من با حاج قاسم رودربایستی دارم. تو بگی حرفت شهید نمیشه.      حاج قاسم از جهت روحی حرفش یک کلام بود، وقتی می‌گفت باید بشه، دیگه کوتاه نمی اومد. گفتم: من با حاجی صحبت م‌یکنم. به بهانه اینکه حاجی موهای سرت بلند شده باید موهات رو کوتاه کنی رفتم ماشین سلمونی دستی ام رو برداشتم و رفتم سراغش و یک گوشه چند تا بلوک سیمانی روی هم چیدم و ماشین سلمونی رو توی موهاش گذاشتم. حاجی خیلی موهاش پرپشت بود و ماشین داخل موهاش گیر می‌کرد و گاهی هم یک ناله آخی می‌زد. سر صحبت رو باز کردم و گفتم: حاجی قراره بچه ها رو کجا بری و بعد از کلی صغرا و کبری متقاعد شد که برنامه رفتن رو عقب بیاندازه و قرار شد فردای اربعین بچه ها به طرف سردشت حرکت کنند.     این آخرین اربعین حاج رسول و حاج قاسم در این دنیا بود. روز اربعین بعد از نماز صبح دیگه بچه ها صبحگاه نرفتند و آماده شدند برای دسته عزاداری روز اربعین. وانت گردان رو دو تا بوق بلندگو  روش سوار کردیم و اطراف گلزار شهدا و مزار یادبودها پرچم ها نصب شد و کاسه ای گل از تربت امام حسین (ع) فراهم شد و عزاداری اربعین همانطور که پیش بینی شده بود انجام گرفت. بچه ها با پای برهنه و بر سینه و سر زنان مسیر حسینیه تا گلزار شهدا را پیمودند و من هم میکرفون به دست جلوی اونها حرکت می‌کردم و نوحه ای که می‌خوندم این بود که:   یک اربعین از روز عاشورا گذشته صد اربعین بر زینب (س) کبری گذشته    آنچه که تعجب بر انگیز بود ضجه و ناله شهید حاج قاسم اصغری در این مراسم بود. او از خود بیخود شده بود . انگار نه انگار که فرمانده گردان است و باید مقابل نیروهاش مراعات کند. روز اربعین سال 66 گلزار شهدای الوارثین غوغایی بود و این شور وقتی به اوج رسید که بچه ها دم گرفتند:  شور شهادت به سرم آمده کرببلا در نظرم آمده حسین جان زیارت حسین جان شهادت  شهید حاج قاسم اصغری و شهید حاج رسول فیروزبخت یکماه بعد در پاکسازی میادین مین سردشت با انفجار مین والمری هر دو به شهادت رسیدند.
پيام شهيد: اي خواهر! كه اين دفتر به تو هديه شده است سعي كن در تمام مراحل اين دفتر را بخواني و هيچوقت از خواندن اين دفتر دريغ نفرمائي از آنجا كه اين دفتر صاحب كرم و فضيلت است سعي كن كه هميشه هنگام خواندن اين دفتر وضوء داشته باشي و سعي كن خيلي هم سعي كن كه مطالب اين دفتر به دست نااهلان نيافتد كه باعث كدورت و دشمني مي‌شود.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب اعمال امروز کانال رو هدیه میکنیم به روح شهیدبزرگوار، شهید رسول فیروز بخت 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 شادی روح شهدا صلوات.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا