گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش : «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیهالسلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنهای در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد. همسر شهید قربانی گذری کوتاه از زندگی همسرش برای رجانیوز داشته است
زندگی مشترک
در مهرماه سال 66 با حاجی ازدواج کردم. ما هم روستایی بودیم. هر دو اهل روستای بنوارناظر؛ خانوادههایمان کامل از هم شناخت داشتند و برادرم نیز همرزم حاجی بود.
ازدواج ما کاملاً سنتی انجام شد. من و حاجی تا قبل از اینکه برای عقد به محضر برویم همدیگر را ندیده بودیم. مادر ایشان من را دیده و پسندیده بود.
شخصاً روحیات آرمانگرایانهای داشتم. چون از خانواده شهدا بودیم و من هم خواهر شهید بهتبع خیلی دوست داشتم همسرم نیز خارج از این مسیر نباشد و خداوند متعال این مرد بزرگ را نصیب من کرد.
البته حاجی هم همسری میخواست که مانع از جبهه رفتن او نباشد و خیلی راحت بتواند در مورد جنگ و جهاد با او حرف بزند.
حاصل ازدواج ما سه فرزند پسر است. حسین متولد 68، مجتبی 70 و محمد 74 است. اسم بچهها را خودش انتخاب میکرد. اوایل ازدواجمان به من گفت: «از خدا خواستهام فرزند اولم پسر باشد و نام حسین را بر او بگذارم.»
خصوصیات اخلاقی
شهید قربانی خصلتهای ویژهای داشت و دارای روحیات بسیار جذاب بود. اصلاً اهل هیاهو نبود. خیلی فکور و اهل تدبیر، برنامهریز و عملیاتی... به دلیل همین ویژگیهای کمنظیر مسئولیتهای گوناگونی به حاجی میسپردند. حاجی بسیار دلسوز و در رفع حوائج دیگران بسیار سختکوش بود.
شهید قربانی در هر مرحله از زندگی که مسئولیتی برعهده میگرفت تا پایان به آن وفادار بود. و به جرئت میتوان گفت در هر مسئولیتی که وارد میشد آنجا بهترین و موفقترین بود. دلیل آن هم ایمان و توکل بسیار اوبه خدا و تلاش برای حل مشکلات مردم بود.
تعهد بسیار بالایی نسبت به پذیرش مسئولیت داشت. اگر کاری در توانش نبود از پاسخ دادن به اعمالش در پیشگاه خداوند متعال واهمه داشت. او هرگز به دنبال مال دنیا نبود. پیرو و دنبالرو ولایت بودو این باور را به عنوان منطق و راه عملی و اعتقادی خود در ذهن داشت.
شهید قربانی همه عمر در حال جهاد بود. جهاد نظامی، جهاد فرهنگی، جهاد اقتصادی و... حاجی از وقتی متوجه شده بود اطعام و جشن عید غدیر در شرایط فعلی جهان اسلام چقدر اهمیت دارد روز عید غدیر فامیل را به منزل خود دعوت کرده و با شام و میوه و شیرینی از آنها پذیرایی میکرد.
برای بزرگترها و بچهها مسابقه ترتیب میداد، هدیه میخرید، به همه عیدی میداد، برای آنها صحبت میکرد و میگفت: «امروز باید به همه خوش بگذرد و روز عید غدیر باید در خاطر همه خصوصاً بچهها ماندگار شود.» حاجی خیلی ساده زیست بود و رفت و آمد او با مدیران بالادست تأثیری در سادهزیستی او نداشت.
در حالی که حتی زیردستان حاجی بعضاً زندگی مرفهتری داشتند. به پرداخت خمس، زکات و صدقه خیلی مقید بود و اهتمام عجیبی داشت که از بیتالمال استفاده نکند.
افتخار حاجی این بود که هیچگاه از منزل سازمانی استفاده نکرد. حتی برای پذیرایی از مهمانان محل کارش که بعضاً از دوستانش بودند از پول خودش خرج میکرد نه از بیتالمال. به زیر دستانش خیلی توجه نشان میداد. اگر مشکل یا بیماری داشتند پیگیری میکرد. گاهی گرسنه به خانه میآمد و متوجه میشدم غذایش را به فردی نیازمند داده است.
حاجی معاون حراست شهرداری کلانشهر اهواز بودند. سال اولی که در آنجا مشغول شده بود به مناسبت تولد حضرت زهرا سلاماللهعلیها تصمیم گرفت برای خانمهای همکارش هدیه تهیه کند. از من خواست که او را همراهی کنم. وقتی هدایای خانمهای قسمت خودش را دادیم، به من گفت به یک نفر دیگر هم باید هدیه بدهیم. ایشان یکی از خانمهای قسمت بایگانی اداره هستند و از هموطنان مسیحی ما.
به حاجی گفتم این خانم ناراحت نشود که برای تولد حضرت زهرا برایش هدیه گرفتهایم. حاجی گفت: «نه. فکر نمیکنم. مگر نه اینکه حضرت زهرا سیدةالنساءالعالمین هستند؟ مطمئنم خوشحال میشود.» حدس حاجی درست بود و آن خانم بیاندازه از کار حاجی خوشحال شد و مرتب تشکر میکرد. و چند سالی که حاجی در شهرداری مشغول خدمت بودند عیدهای کریسمس برای آن خانم هدیه تهیه میکرد و البته دوست مسیحی ما برای جبران محبتهای حاجی عید نوروز برای ما هدیه میگرفت. خیلی مجذوب رفتار و اخلاق حاجی شده بود.
من و حاجی سفرهای زیادی رفته بودیم. هم زیارتی هم غیر زیارتی. حاجی خیلی خوش سفر بود و کاری میکرد که به من و بچهها خوش بگذرد.
سفر حج تمتع سال 89
سال 89 حج تمتع مشرف شدیم. حاجی با هماهنگی بعثه مقداری اقلام فرهنگی مثل کتاب دعا، جاکلیدی و تسبیح برای تبلیغ بین مسلمانان سایر کشورها همراه آورده بود. ما مدینه اول بودیم. از صبح از حاجی بیخبر بودم. هم اتاقیهایش هم از او خبر نداشتند. خیلی نگران شدم. تا اینکه بعد از چند ساعت بیخبری آمد. پرسیدم: «کجا بودی؟ نگران شدم.» گفت: «اطراف بقیع داشتم با یک جوان سودانی صحبت میکردم و به او یک صحیفه سجادیه هدیه دادم. که مأموران وهابی آلسعود متوجه ما شدند. سریع او را رد کردم تا اتفاقی برایش نیفتد و مأموران من را دستگیر کردند و بعد از کلی بازجویی و مشت و لگد چون مدرکی به دست نیاوردند من را رها کردند.» وقتی این قضیه را تعریف کرد من خیلی ناراحت شدم و اشکم جاری شد. حاجی گفت: «چرا گریه میکنی؟ مگر ما برای اسلام چه کردیم؟ اهل بیت جان عزیزشان را برای اسلام دادهاند. حالا ما چند مشت و لگد خوردهایم چیزی نیست.»
سفر کربلا، شهریور 94
حاجی از سال 91 مدیر کاروان کربلا شده بود و حدود 20 بار سفر کربلا رفته بود و افتخار نوکری زائران آقا اباعبدالله الحسین را داشت. آخرین سفر کربلای حاجی شهریور ماه 94 بود. ایشان با اصرار مرا همراه خود برد. در حالی که من شرایط سفر رفتن را نداشتم با اصرار حاجی راضی به رفتن شدم. به من گفت: «شاید آخرین فرصتی باشد که بتوانم با هم به سفر برویم.» با این حرفش دلم لرزید. شب آخر در کربلا بعد از اینکه مراسم وداع کاروان به اتمام رسید حاجی از من خواست بمانم که با من حرف دارد.
بین الحرمین نشستیم. حاجی با اشاره به حرم امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) مرا به جان دو برادر بزرگوار قسم داد که رضایت بدهم به سوریه برود. به او گفتم: «وقتی گفتی جان دو برادر، دهان من بسته شد.» حاجی شروع کرد از مصائب اهل بیت و غربت حضرت زینب(س) حرف زدن که خواهر این¬ها غریب مانده و تصور اینکه پای نا اهلی به حرم بیبی برسد مرا آزار میدهد. حاجی ادامه داد: «من آدم خوبی نیستم و میدانم که شهادت لیاقت میخواهد، ولی از اینکه تصادف کنم و یا در بستر بیماری بمیرم میترسم.» از من خواست برای زیارت وداع که داخل حرم می¬روم برای شهادت او دعا کنم. من با حال غریبی وارد حرم آقا اباعبدالله شدم و با گریه از آقا خواستم که حاجی به آرزویش که شهادت بود برسد.
مد افع حرم عمه سادات
از زمانی که جنگ سوریه شروع شده بود حاجی مدام پیگیر اخبار بود. ما نقشۀ سوریه را در منزل داشتیم و اتفاقات و عملیات¬های سوریه را حاجی روی نقشه به بچه¬ها نشان می¬داد.
از دو سال پیش عطش حاجی برای رفتن به سوریه بیشتر شده بود. وقتی متوجه شد که ایران مستشار اعزام می-کند برای رفتم اعلام آمادگی کرده بود، خصوصاً وقتی اخبار نزدیک شدن تکفیری¬ها را به حرم بی¬بی اعلام می¬کرد حاجی مدام می¬گفت: «نمیگذاریم بار دیگر زینب به اسیری برود.»
البته به خاطر مسئولیتی که داشت سپاه در اعزام ایشان تعلل می کرد. راستش نمیشود گفت از رفتنش ناراضی بودم، ولی در دلم مثل همین روزها میگفتم کاش برود و برگردد.
بالاخره شهید قربانی مهر ماه 94 برای اولین بار راهی سوریه شد. ایشان 50 روز سوریه بودند. مرتب با ما تماس داشتند. اوایل آذرماه برگشتند. تقریباً یک ماهی اهواز بود، ولی عجیب در این یک ماه حالاتش عوض شده بود. به شدت کار میکرد و انگار تغییر کرده بود. به بچهها میگفتم: «بابا یک جوری شده.»
یک روز حاجی روبهروی تلویزیون نشسته بود، شبکۀ خبر داشت سوریه را نشان میداد. من مشغول کار در آشپزخانه بودم. متوجه شدم حاجی منقلب و ناراحت است. از حاجی پرسیدم چه شده؟ دلت برای سوریه تنگ شده است؟ گفت: «شما هم اگر مظلومیت زنان و کودکان سوری را میدیدی مثل من آرام و قرار نداشتی.» واقعاً آرام و قرار از حاجی رفته بود.
6دی ماه آخرین روزی بود که حاجی اهواز بود. بعد از 5 سال خدمت مخلصانه شهید قربانی در سال 93 به دلایلی از حراست شهرداری اهواز جدا شده در شرکت ساب به عنوان جانشین شرکت مشغول به خدمت بودند و این آخرین مسئولیت ایشان بود.
حاجی عازم سوریه بود. روز 6 دی ماه 94 ساعت 4 پرواز داشت. حدود ساعت یک بعد از ظهر از محل کار به خانه آمد. پرسیدم: «کارهایت انجام شده؟ مشکلی نبود؟» حاجی گفت: «نه، اصلاًمن مسئولیت شرکت را تحویل دادم و الان احساس راحتی میکنم. بگذار میز و صندلی ریاست بماند برای کسانی که به آن علاقه دارند، من هیچ علاقهای به پست و مقام نداشته و ندارم.»
داشتم کولهاش را میبست. پرچم ایران در دست بالای سرم آمد و گفت: «این پرچم را هم در کولهام بگذار.»
گفتم: «پرچم ایران را کجا میبری؟» گفت: «تا هر کجا که وارد شدیم عزت و اقتدار ایران همراهمان باشد.»
حاجی بعد از آزادی و ورود به شهرهای نبل و الزهرا سجده و بر همان پرچم ایران بوسه میزند.

زمان رفت بسیار شاد و سرحال بود. موقع خداحافظی به من گفت: «اگر همین الان بگویی نرو، نمیروم.» گفتم: «چطور میتوانم بگویم نرو، در حالی که باید روزی به حضرت زهرا (س) پاسخ بدهم. که توان پاسخگویی ندارم. تو را به خدا و حضرت زینب می¬سپارم.»
درب آسانسور که بسته شد، حاجی دوباره درب را باز کرد و با لبخند دست تکان داد و رفت.
رفتنش جور دیگری بود. عجیب دلم شکست و مدتی گریه کردم. بچهها هم می گفتند: «در فرودگاه خداحافظی پدر با همیشه فرق داشت.» در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا فرمانده گروهان ویژه بودند.
حاجی آرزو داشت آزادی شیعیان مظلوم این دو شهر را ببیند. مرتب می¬گفت: «اول پیروزی بعد شهادت.» و همین طور هم شد.
عملیات از 12 بهمن ماه شروع شده بو د. چند روز بود که از حاجی بیخبر بودیم. شایعاتی هم شنیده می¬شد مبنی براینکه حاجی اسیر شده. وقتی صدای حاجی را شنیدم از خوشحالی گریه کردم. حاجی خیلی اظهار دلتنگی برای من و بچهها کرد. گفتم: «إنشاءالله کی میایی؟» گفت: «اینجا خیلی کار داریم، شهرها باید پاکسازی شود، بعد می¬آیم.» به حاجی گفتم: «من پدر و مادر ندارم و تو برای من همهکس هستی، من اول خدا و بعد تو را دارم.» حاجی گفت: «همه کس شما خداست، من عاشق تو و بچهها هستم، ولی خدا و اهل بیت را بیشتر از شما دوست دارم.» بعد شروع کرد به توصیه که اگر برنگشتم چه کارهایی انجام بدهید یا ندهید.
نحوۀ شهادت
19 بهمن ماه به همراه چند نفر از همرزمانش برای پاکسازی و عملیات به تپههای الطاموره اطراف شهر الزهراء رفتند. به گفتۀ همرزمانش با شجاعت شگفتآوری پیشروی میکرد، در حالی که منطقه توسط تکفیریها به شدت مورد هجوم بود. و سرانجام صبح روز 19 بهمن ماه حاجی با تیر مستقیم تکفیریها به آروزی خود و فیض عظیم شهادت رسید.
پیکر حاجی چهار شبانهروز بر روی تپه باقی ماند و با وجود همراه داشتن مقداری ادوات شامل دو بیسیم، یک تبلت و موبایل و نزدیک بودن به سنگر تکفیریها حدود پنج شش متر، به حکم الهی از دید دشمن مخفی ماند.
همرزمان حاجی از دستیابی تکفیریها به پیکر حاجی و لو رفتن اطلاعات بیمناک بودند. ولی آتش دشمن به حدی بود که امکان برگرداندن پیکر حاجی نبود. حاجی هم در زمان جنگ تحمیلی و هم در سوریه مدام آیۀ «واجعلنا» را بر زبان داشت.
روز 23 بهمن همرزمان حاجی توانستند طی عملیاتی پیکر مطهر حاجی را برگردانند. هنگام پیدا کردن پیکر حاجی متوجه میشوند که عطر خوشایندی از آن استشمام میشود.
این خیلی عجیب نبود چون حاجی دائم الوضو بود. پیکر مطهر حاجی را به حلب و سپس به طواف حضرت زینب (ع) و بعد به ایران منتقل کردند. از روز 19 بهمن شایعه شهادت حاجی منتشر شد ولی سپاه تایید نمیکرد.
روزهای سختی را گذراندیم، خواب و خوراک از من گرفته شده بود. تماس مکرر بستگان و دوستان ما را کلافه کرده بود. اغراق نیست اگر بگویم حدود 50 نفر از بستگان برای سلامتی حاجی گوسفند نذر کرده بودند.
ظهر روز جمعه بالاخره خبر شهادت را تأیید کردند و با پسرم حسین تماس گرفتند و پیدا شدن پیکر مطهر حاجی را اطلاع دادند. پسرم دستهای مرا گرفت و گفت: «مامان! بابا کربلایی شد.»
دو سه بار گفتم: «انا لله و انا إلیه راجعون» باورش سخت است ولی در همان حال حزن آیۀ شریفه را برای بچهها تفسیر کردم. گفتم: «همۀ ما از خدا هستیم و به سوی خدا میرویم و پدر شما حیات طیبه داشت...
شب شنبه به ما اطلاع دادند که پیکر حاجی وارد فرودگاه اهواز میشود. اضطراب بدی مرا گرفته بود. دست و پاهایم می¬لرزید و تپش قلب شدیدی گرفته بودم.
در مسیر فرودگاه یک لحظه به حضرت زینب(س) متوسل شدم و گفتم: «خدایا اگر از صبری که به حضرت زینب(س) بخشیدی سر سوزنی به من عطا کنی برای تمام مصائب زندگیام کافی است.» به لطف خدا و عنایت حضرت زینب (س) توانستیم با آرامش پیکر مطهر حاجی را تحویل بگیریم.
حاجی آرزوی شهادت داشت. هر وقت به گلزار شهدای اندیمشک میرفتیم اول نیمکت مجاور شهدا مینشست و با حسرت عجیبی به مزار شهدا نگاه می¬کرد و میگفت: «از دوستانم جا ماندهام.»
از دست دادن حاجی مصیبت بزرگی برای من بود، خیلی به حاجی وابسته بودم. سال¬ها آرزو میکردم خدا مرگ مرا زودتر از حاجی قرار بدهد. چون تحمل دنیا را بعد از او نداشتم. ولی مقدرات برای من چیز دیگری نوشته شده بود. راضی هستم به رضای خدا.
حقیقتاً حاجی استحقاق این مقام را داشت و تنها افتخاری که کم داشت شهادت در راه خدا و دفاع از حرم اهل بیت بود که خداوند متعال این نعمت را به او عطا کرد.
رسالتی که بر دوش من مانده شناساندن این مرد بزرگ است که یک عمر با اخلاص و ایمان به نظامم و مردم خدمت کرد. یک ولایت پذیر به تمام معنا، تمام این سالهایی که با او زندگی کردم لحظهای خلل در ولایتپذیری ایشان ندیدم، آنچنان که در وصیتنامهاش به شدت بر امر ولایتپذیری تأکید کرده است.
کلام آخر
ذرهای پشیمان نیستم از راه مقدسی که حاجی رفته. باب جهاد و شهادت برای او باز شده بود. شهید قربانی اجر و مزد یک عمر مجاهدت خالصانه در راه خدا را گرفته است. این یک آزمون بود برای ما. حاجی که سربلند از امتحان بیرون آمد، خدا کند که ما هم سربلند باشیم. برای همه ما آزمون است که امیدواریم آخرین آزمون قبل از ظهور آقا امام زمان ارواحنافداه باشد.

بسم الله الرحمن الرحیم
وصیت نامه اینجانب علیمحمد قربانی
با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد و آرزوی سلامتی و ظهور آقا امام زمان (عج) و سلامتی رهبر عزیزم امام خامنه ای (حفظه اله) و شهدای عزیز که ما از قافله آنها جامانده بودیم و از اینکه به لطف خداوند متعال توانستم راه دوستان عزیز و شهیدم را ادامه بدهم خیلی خوشحال هستم و اشک شوق میریزم...
خدا را سپاسگذارم که این سعادت نصیب من شد تا دوباره در جبهههای نبرد حق علیه باطل شرکت داشته باشم و به آرزوی خود رسیدم؛ واقعا با تمام وجود دوست داشتم به فرمان رهبر عزیزم جهت دفاع از دین و اسلام عزیز در جبهههای نبرد حاضر شوم.
از اینکه خداوند متعال ما را به این راه ارزشی و دفاع از حرم حضرت زینب (س) هدایت نمود خدا را بسیار شاکر و سپاسگذارم...
از همسر متدین، متعهد، ایثارگر و مهربان خودم بسیار سپاسگذارم که در این راه نه تنها مخالفتی نداشت بلکه مرا هم خیلی تشویق نمود تا بدون هیچ نگرانی از خانواده جدا شوم و در مسیر حق دوباره سلاح به دست بگیرم، از او که همیشه مشوق من در راه خوبیها بود خیلی خیلی ممنونم و دعا می کنم همیشه سلامت باشید. همسر عزیزم من هر چه خوبی در خودم و زندگی ام دارم اول خدا و بعد هم از حمایتهای جنابعالی بوده است.
از فرزندان عزیزم بسیار راضی هستم و امیدوارم همیشه در پناه ائمه اطهار و خداوند متعال و زیر پرچم ولایت فقیه موفق، سلامت و سربلند باشید. همیشه در راه ولایت فقیه باشید، تنها راه نجات جامعه به امر ولایت بودن است و لا غیر...
فرزندان من بدانید که سلامتی، عاقبت بخیری، موفقیت، معنویت، خوشبختی و کمال شما با اطاعت پذیری محض از ولایت فقیه و دور نشدن از مسجد و بسیج و دوری از گناه می باشد که امیدوارم هم آنها را به خوبی رعایت کنید... دوست دارم بچههای من بسیجی با بصیرت و ولایت مدار باشند و افرادی باشند همیشه آماده به فرمان رهبر عزیزمان و فقط زیر بیرق ولایت باشند و لا غیر...
از اینکه بی پدر شدید نگران و ناراحت نباشید، افتخار کنید که پدر شما همیشه در خط ولایت بوده و سربازی او را کرده است و هرگز به خاطر نامهربانیهای دنیایی دست از دینم و ولایتم و گذشته ارزشی خود نکشیدم و دوست دارم شما هم همینطور باشید و فقط به فرمان ولایت عمل کنید.
از خاطرات خوب ما با فرزندانتان حرف بزنید و در مجالس خودتان مرا هم یاد کنید، آرزو داشتم بچههای شما را ببینم که نشد ولی راضی ام به رضای خدا و همیشه خدا را شکرگزار بوده ام که همسر و فرزندان خوبی به من عطا نموده است.
از مادرم، برادرم و خواهرانم ضمن حلالیت گرفتن میخواهم که ان شاءاله همیشه در مسیر انقلاب، نظام و ولایت فقیه باشند.
از خانواده ام میخواهم که از تمام اهل فامیل، همکاران، دوستان و آشنایان، همسایگان و همه کسانیکه با آنها به نوعی ارتباط و همکاری داشته ام برایم طلب حلالیت نمائید. اگر حقی به گردنم دارند آن را سریعا ادا کنند. ان شاءاله حضرت زینب حافظ و نگهدار شما باشد و با یاد او صبر او را داشته باشید.
نمی دانم بعضی با جمع آوری مال نامشروع به کجا می خواهند برسند، ما چقدر از تاریخ عبرت گرفتیم و در حال حاضر اجرا کردیم، متأسفانه در حال حاضر صداقت و راستگویی در بعضی افراد کم رنگ شده است که آفت بسیار بدی در جامعه شده است، به خود بیاییم و با گفتار و عمل درست هر چه سریعتر این آفت پلید را از بین ببریم.
به خدا به هر پست و مقامی هم که برسیم اگر صداقت نداشته باشیم نمی توانیم از این فرصت خدادادی برای خدمت به مردم به خوبی استفاده ببریم.
مردم خوب و سالم کم نیستند و مسائل جامعه را هم به خوبی میدانند و میفهمند و بهترین تصمیم را در موقع خود میگیرند. میبینیم که هر وقت آقا اذن میدهد چه عکس العملی از خود به زیبایی نمایش میدهند. من که به این ایمان دارم و رسیده ام که تنها راه نجات جامعه و عاقبت بخیر شدن فقط و فقط گوش به فرمان آقا بودن است و لا غیر...
لبیک یا حسین
پاییز و زمستان 1394 – حلب سوریه