قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
همیشه سعی میکرد نماز را اول وقت بخواند و خیلی مقید بود که نماز را به جماعت به جا آورد . همیشه غسل ش
ویژگی های اخلاقی شهیده زینب کمایی 👆
نکته ؛ یکی از نشانه های آنها که به شهدا نزدیکترند ، بی تفاوت نبودن نسبت به اطراف یا مظلومان است .
استقلال در متفاوت بودن است و این مایه نجات است ، وقتی استقلال را پیدا کردی ، خدا به ذهنت برکت می دهد ، نمیشود تماشاچی بود !! باید دست خود را یک جا بند نمائیم !! احساس تکلیف کردن ، بی اهمیت نبودن مسائل در چشم ما ، بی مسئولیت نبودن ، ما پیام رسان هستیم در آگاهی در بیداری اجتماعی .
به نظر من این پیامی بود از سوی این شهید به تمامی ما و آنها که در این عرصه دستی دارند و مسئولیتی !
و دیگر اینکه شهدا زنده اند ، یادمان نرود ، آنها همانطور که قبل شهادتشان درد مظلومان و ستمدیدگان را داشتند اکنون نیز که ظاهرا بین ما نیستند ، باز هم پیام هایی برای ما میفرستند تا با نیروی آنها کارهایی که باید انجام شود ، توسط ما انجام گیرد ، انشالله .
💠@martyrscomp قرارگاه شهدا
«راز درخت کاج» به ایشان امید داد و او بعد از آن، هفت، هشت سال زندگی کرد و هر جا میرفت کتاب در کیفش بود و به همه نشان میداد و میگفت این دختر من بوده که شهید شده است. گفتن این موضوع برایش مهم بود، چون فرزندش دختر و خیلی ناجوانمردانه به شهادت رسیده بود. گفتن قصه زینب برای مادر، مبارزه با منافقین بود و از این منظر کتاب برایش اهمیت داشت. فیلم مستندی هم با نام «من میترا نیستم» ساخته شد که در فضای مجازی موجود است. این فیلم، مکمل زندگی شهید کمایی است و با زبان تصویر به موضوع شهادت او پرداخته است. روز اول که با مادر شهید مصاحبه کردم چند بار سرش را به دیوار کوبید و به صورتش سیلی زد. یادآوری خاطرات زینب به قدری برایش دردآور بود که کنترل خودش را از دست میداد. من وقتی حال ایشان را دیدم آرامشان کردم و گفتم بعداً میآیم. قصد نداشتم مصاحبهها را ادامه دهم، چون میترسیدم مادر از دست برود. وقتی از خانهشان برگشتم به دخترشان زنگ زدم و گفتم که نگران مادر شهید هستم دخترشان گفت نمیدانی چقدر حالش خوب است، سراغ شما را گرفته و میخواهد بداند مصاحبه بعدی چه زمانی است.
یعنی این صحبتها و گفتنها برایشان نوعی درددل کردن و سبک شدن غمشان بوده است؟
بله، همینطور است. در لحظه سخت بود، اما وقتی غمهایش را بیرون میریخت، سبک میشد. من پشت هم مصاحبهها را گرفتم و همیشه ایشان منتظر بود که من از راه برسم و با هم صحبت کنیم. صحبت درباره زینب خیلی آرامش میکرد. منتظر بود که کتاب دربیاید. وقتی کتاب چاپ شد، خیلی خوشحال بود. نوشتن کتاب من را هم خیلی آرام کرد، مثل یک تکلیف بود که انجام شد.
به نظرتان شخصیت خانم کمایی تحتتأثیر شرایط زمانه بوده یا خانواده یا موارد دیگر شخصیتش را ساخته است؟
آنطوری که زینب را شناختم، شخصیتش از قبل ساخته شده بود. او شبیهترین فرزند خانواده به لحاظ روحی به مادرش بود. زینب الهام گرفته از آن مادر بود و اگر زمانه هم تغییر نمیکرد، زینب خودش را پیدا کرده بود.
مادر یک زن مؤمنه و عاشق کربلا بود. خودش نذر کرده امام حسین (ع) بود. مادرش بچهدار نمیشد و کبری را با نذر و نیاز و در عین ناباوری از امام حسین (ع) گرفته بود. این زن تمام وجودش به کربلا گره خورده بود. چهار دخترش با او هم عقیده بودند، ولی زینب که کوچکترین دختر خانه بود، جلوتر از بقیه حرکت میکرد. همیشه در حال انجام برنامه خودسازی حضرت امامخمینی بود. روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت و ساده میخورد و ساده میپوشید. در زمان جنگ چهار خواهر و برادرش در جبهه بودند، وقتی اینها برای مرخصی به خانه برمیگشتند، آنها را به اتاقی میبرد تا برایش از جبهه بگویند. خواهر و برادرهایش میگویند: انگار او در جبهه بود و ما در پشت جبهه بودیم. شرایط جنگ و دیدن شهادت رزمندگان، زینب را به مراتب معنوی رساند. آنقدر پر پروازش قوی شد و اوج گرفت که خدا در این مسیر، شهادت را به او هدیه کرد. من خیلی روی زینب کار کردم و شاید بیشتر از اعضای خانوادهاش زینب را بشناسم.
یعنی زندگی شهید روی خودتان هم تأثیر گذاشت؟
به شدت، چیزهایی که در زمان نوشتن کتاب از این دختر دیدم، برایم عجیب بود. اول از زندگی مادر گفتم تا بگویم زینب قبل از به دنیا آمدن بهرههای معنوی برده است. مادر میگفت زینب از بچگی اهل خواب بود. یعنی در زندگیاش خواب اثرگذار بوده است. تمام اهل خانواده همین حرفها را دربارهاش میگویند. حتی حرفهای مدیر مدرسه با حرفهای اعضای خانواده تفاوتی ندارد. زینب در زمان انقلاب زودتر از خواهرهایش پوشش چادر را انتخاب میکند. از ۹ سالگی روزه میگیرد و نماز شب میخواند و کلاس اخلاق میرود. این مسائل در وجودش بوده و شرایط انقلاب و جنگ هم کمک میکند که این وادی را به سرعت پشت سر بگذارد. خواهر و برادرهایش میگویند ما حرف میزدیم، ولی زینب عمل میکرد. خواهربزرگش در کلاسهای اخلاق شرکت میکرد و در خانواده حرفش را میزد. زینب همه آنچه را از خواهر میشنید، انجام میداد. برادر زینب در جبهه خدمت سربازیاش را میگذراند، وقتی به خانه میآمد زینب به او میگفت: از خدا خواستی که در جبهه شهید شوی، برادر جواب داده است: میخواهم زنده بمانم. زینب با تعجب گفته است: چطور میشود که کسی در جبهه باشد و از خداوند شهادت را طلب نکند. این حسهای زیبای معنوی، چیزهایی بوده که به مرور کسب کرده است. خواهر و برادرهایش در جبهه وصیتنامه نداشتهاند، ولی او در ۱۴ سالگی سه وصیتنامه داشت. آخرین وصیتنامهاش را ۱۸ روز قبل از شهادتش نوشته است.
ماجرای انتخاب نام میترا را در کتاب آوردهاید؟
مادر شهید تعریف میکرد که مادرم و همسرم اسم بچهها را به صورت نوبتی انتخاب میکردند. من تنها