انسان،بینِ دو بـــینهایت
قرار گرفته است؛
بــینهایت صعود و
بینهایت سقوط..
انتخاب با شماســـت!
- علامه حسنزادهآملی🌱!
🍁🍂🍁🍂
📌اگر توهین هم کردن بهت، جا نزن!
✍🏻آیت الله بهجت(رحمت الله علیه):
💠اگر در راه حضرت صاحب الزَّمان (عجل الله) باشیم، چنانچه به ما بد و ناسزا هم بگویند و یا مسخره نمایند، نباید ناراحت شویم، بلکه همچنان باید در راه حق و حقیقت ثابتقدم و استوار بوده و در ناملایمات صبر و استقامت داشته باشیم.
📚 در محضر بهجت، ج۱، ص۱۰۳
🍂🍂🍁🍂
#سلام_امام_زمانم_عج
🌼سلام مهربانترین پدر
که یک لحظه ما را
فراموش نمیکنی
🌸و دستان مهربانت
همیشه پناه ماست...
🌼🌸🌼
🌤السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِح
سلام ای تنها سرپرست خیرخواه ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
بسم رب الشهداء
سلام وعرض ادب خدمت همه بزگواران
ان شاالله امشب بتونیم با مطالب هرچند کم از شهید 🌷محمد رضا خیامی🌷 حقشون را ادا کنیم واین شهید بزگوار را بیشتر وبهتر بشناسیم.
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
محمد خیامی" پدر شهیدان خیامی
متولد 1313 است
حمیدرضا فرزند چهارم و محمدجواد فرزند پنجم خانواده بودند که هر کدام حدود چهار سال در جبهه حضور داشتند
و حمیدرضا زمانی که تازه وارد ۲۱ سال شده بود، به شهادت رسید و محمدجواد نیز یک سال بعد زمانی که ۲۰ ساله بود، شهید شد.
هر دو غواص بودند و حمیدرضا در اولین روز عملیات والفجر 8 شهید شد و بعد از سه روز پیکرش را آوردند و تدفین شد.
حمیدرضا قبل از شهادتش در گلزار شهدا، همین جایی که اکنون دفن است، گفته بود که این قبر من است.
زمانی که حمیدرضا به شهادت رسید، محمدجواد به سرش ترکش خورده بود که در بیمارستانی در شیراز بستری بود و بعد به تهران اعزام شد و به او نگفتیم که برادرش شهید شده است.
من خودم هم در جبهه حضور داشتم و در دشت عباس خدمت کردهام. از هشت پسرم، هفت نفرشان جبهه رفتهاند و من با همه آنها همزمان جبهه بودهام.
البته من زمان زیادی حضور نداشتم، اما بچهها مدت طولانی را حضور داشتهاند. یک سال بعد از شهادت حمیدرضا، محمدجواد در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.
شهید محمد جواد خیامی هنگامی که از بیمارستان مرخص شده و به کرمان می آید با مشاهده پارچه سیاه سردر خانه متوجه شهادت برادرش می شود و وقتی که وارد خانه می شود به مادرش تبریک می گوید.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آرمان کرمان، به مناسبت فرا رسیدن 13 رجب ولادت حضرت علی (ع) و روز پدر تصمیم گرفتیم به خانه پدر دو شهید برویم که با داشتن 83 سال سن اثری از کهولت در او نیست و در کنار همسر و دیگر فرزندانش همچون کوهی استوار و مستحکم ایستاده است به همراه همسرش با خوشرویی و محبت دم در منزل به استقبالمان می آیند و خوش آمد می گویند.
سپس ما را به اتاق پذیرایی راهنمایی می کنند اولین چیزی که چشم هر میهمانی را به خود جلب می کند گنجینه ای از عکس های شهدا به همراه وصایای آنهاست در میان آنها عکس سردار سلیمانی نیز خود نمایی می کند ، اولین کاری که می کنیم نگاه دوربین خود را به طرف آن گنجینه زوم می کنیم و چند تا عکس می گیریمخود این گنجینه گویای تمامی مطالب است ولی با این همه دوست داریم پای صحبت پدر و مادری بنشینیم که سالها درد و رنج دوری فرزندانشان را به جان خریدند و دم نیاوردند.
محمد خیامی و گوهر قلی زاده والدین شهیدان حمیدرضا و محمدجواد خیامی بعد از گذشت چندین سال از زندگی در کنار یکدیگر احساس خوشبختی می کنند و همانند کوه استوار و صبورند.
محمدخیامی متولد 1313 است می گوید در سال 1360 به همراه پسران خود به جبهه اعزام شده است ، در آنجا راننده جرثقیل بوده استخیامی از خاطراتش با حمیدرضا می گوید ، وقتی به جبهه رسیدم ساکی که در دست داشتم دسته اش پاره شده بود وقتی به حمیدرضا رسیدم از خستگی خوابم برد صبح روز بعد که بیدار شدم دیدم که دسته ساکم دوخته شده و خبری از پارگی نیست متوجه شدم که حمیدرضا این کار را کرده و برایم تعجب برانگیز بود که حمیدرضا از کجا سوزن و نخ آورده و این طور ساک را دوخته است و این موضوع همانند یک تصویر همچنان در ذهنش مرور می شود.
پدر می گوید حمیدرضا در ابتدا بسیجی بوده سپس وارد سپاه می شود وقتی که به جبهه اعزام می شود 17 سال داشته و حدود 4 سال در جبهه بوده و سرانجام در عملیات والفجر 8 برای کمک به یکی از دوستانش می رود که ترکش به سرش اصابت می کند و به شهادت می رسد.
حمیدرضا حتی در وصیت نامه خود خطاب به والدین خود می نویسد عزیزانم اورکتم از بیت المال بود که آن را قبل از عملیات پس دادم و فقط یک دست لباس سپاه مانده که آن را بعد از شهادتم تحویل دهید. پدر لبخندی می زند می گوید زمانی که مسئولین برای عرض تسلیت به منزلمان آمده بودند خواستم که لباس ها را تحویل دهم که گفتند نه یادگاری خدمت خودتان باشد.
سپس همه حواس ها به طرف مادر جلب می شود چهره ای محبت آمیز دارد ، ساکت نشسته و صحبت های همسرش را بدرقه می کند از او می خواهیم که در رابطه فرزندانش برایمان بگوید.
گوهر قلی زاده کمی مکث می کند و می گوید خداوند 10 امانت به من داد 8 پسر و دو دختر که اولی آنها حمیدرضا بود که همگی در خانه متولد شدند، در آن زمان شرایط زندگی خیلی سخت بود ولی به هر حال گذشت و خدا را شکر تمامی فرزندانم سر سفره حلال و زحمت کشی بزرگ شدند ، وقتی که جنگ شروع شد حمیدرضا از من اجازه گرفت تا به جبهه برود من هم مخالفتی نکردم پس از آن محمد جواد و سپس دو فرزند دیگرم هادی و محسن و همسرم نیز راهی جبهه شدند که هر کدامشان حدود 6 الی یکسال در جبهه بودند.
سال 64 محمد جواد از ناحیه صورت ترکش خورده بود و در یکی از بیمارستان های شیراز بستری شده بود ، درست همان زمانی بود که برایمان خبر آوردند که حمیدرضا شهید شده است ما به محمد جواد چیزی نگفتیم.
پدر می گوید من به شیراز رفتم برای عیادت محمدجواد از من پرسید از حمیدرضا خبری داریم یا نه، گفتم حالش خوب است و از شهادتش به او چیزی نگفتیم سپس به کرمان برگشتم و حمیدرضا را به همراه چند شهید دیگر تشییع کردیم.مادر نیز بیان می کند یادم هست که روز جمعه بود من به مسجد محل برای دعای ندبه رفته بودم هنوز دعا تمام نشده بود که دنبالم آمدند و گفتند که باید به خانه برگردم وقتی به خانه رسیدم دیدم که سفره پهن است و کسی سر سفره نیست دلم به شور افتاد و سوال کردم کسی طوریش شده است؟
محمدآقا همسرم گفت که حمیدرضا شهید شده خیلی راحت پذیرفتم دور از چشم همه یک جای خلوت پیدا کردم و به سجده افتادم و خدا را سپاس گفتم به خاطر اینکه فرزندم در راه او به شهادت رسیده است.
به هر حال مادر بودم و خدا می داند که در دلم چه می گذشت در خفا دلم برای حمیدرضا تنگ می شد و اشک می ریختم ولی نگذاشتم کسی اشک مرا ببیند.
یادم هست بعد از چند روز از شهادت حمیدرضا گذشته بود که محمدجواد مرخص شد و به خانه آمد وقتی پارچه سیاه سردر خانه را دید رو به من کرد و گفت مادرشهید تبریک عرض می کنم این آهنگ صدایش هیچگاه از خاطرم محو نمی شود ، محمدجواد هم کمتر از یکسال بعد از حمیدرضا به
ادامه:👇
شهادت رسید حدود 124 روز از او خبری نداشتیم به همراه پدرش هر جای از جبهه را گشتیم ولی خبری از او نبود ، شبانه روز خواب نداشتم هر وقت صدای در می شد فکر می کردم که جواد باشد، تا اینکه بعد از گذشت 4 ماه یک روز برایمان خبر آوردند که محمدجواد در عملیات کربلای 4 جزء غواصانی بوده که در اروند به همراه دیگر یارانش به شهادت رسیده ولی جسدش را یک صیاد پیدا کرده و به ساحل آورده است ، صیاد گفته وقتی برای صید ماهی به وسط اروند رفته بودم دیدم که چیزی روی آب وول می خورد و وقتی جلوتر رفتم دیدم که یک جسد استبرای بار دوم پیشانی خود را بر سجدگاه ساییدم و از خدای خود سپاسگذاری کردم که هر دو فرزندم در این راه به شهادت رسیدند و این امانتی بود که خودش داد و خودش گرفت. هنوز بعد از گذشت سی و اندی از شهادتشان هرگز خم به ابرو نیاوردم و گلگی نکردم .
محمدآقا پدر شهیدان با خوشرویی از ما پذیرایی می کند و در حین پذیرایی از خوبی فرزندانش و نحوه شهادتشان می گوید. دوست داریم بیشتر بمانیم و از صحبت هایشان بهره ببریم ولی وقت رفتن است و باید خداحافظی می کردیم و به محل کارمان بر می گشتیم.
در بخشی از کتاب خیامی مصلح میخوانیم:
ده ما، مدرسه راهنمایی نداشت. برای ادامه تحصیل باید به روستای چکنه میرفتیم. پدرم دوست داشت درس بخوانیم. چکنه از روستای ما دور بود. نمیشد هر روز برویم و برگردیم برای همین پدرم در چکنه برایمان خانه گرفت.
چند سال آنجا درس خواندیم و روزهای تعطیل برای کمک به پدرم و دیدار خانواده به روستای خودمان بر میگشتیم. راهنمایی را تمام کردیم. چکنه اما دبیرستان نداشت.
محمدعلی و من علاقهمند بودیم سوادمان بیشتر از سیکل باشد. هر چند آن زمان سیکل هم برای خودش مدرکی بود. بالاخره پدرم به خاطر ما حاضر شد به مشهد مهاجرت کند. سال ۵۴ بود که زندگیمان را به مشهدالرضا آوردیم و ساکن محله تلگرد شدیم. من در دبیرستان ثبت نام کردم و محمدعلی و عباس علی برای اتمام دوره راهنمایی به مدرسه خواجه نصیر رفتند.