ماجرای گردان خواهران غواص لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) :
شهید حجت الاسلام شهید محمود ملکی از رزمندگان لشکر 10 سید الشهدا(ع) بود که در 12 تیرماه 1366در منطقه ماووت عراق در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت زهرا میهمان خاک شد.
سید مجید میرمحمدی از رزمندگان دفاع مقدس، روایتی را از روحانی گردان حضرت زینب(س) لشکر 10 سید الشهدا(ع) اینگونه بیان کرده است: شهید شیخ محمود ملکی برای من حکایتی را تعریف کرد که شنیدنی است.شیخ محمود گفت: به عنوان روحانی به جبهه اعزام شدم. آمدم تبلیغات لشکر 10 سیدالشهدا(ع) و خودم را معرفی کردم و آنها هم گفتند شما باید بروید گردان حضرت زینب (س). من خیال کردم گردان مخصوص خانمهاست. اصرار کردم که گردان علی اکبر (ع)- علی اصغر(ع) روحانی نمیخواد من برم؟...گفتند: ما فقط برای گردان حضرت زینب(س) نیاز داریم... من ناچار قبول کردم و گفتم: حالا این گردان مقرش کجاست؟... گفتند: کنار رودخانه دز.
این را که گفتند حسابی توی دلم خالی شد. گفتم من که اونجا رو بلد نیستم حالا چه جوری برم؟گفتند: ماشین الان میره اونوری و شما رو هم میبره.با ماشین حرکت کردیم سمت مقر گردان حضرت زینب(س). توی راه با خودم میگفتم حتما این ها یه تعداد از خواهران هستند که دارند پتوها و لباس های رزمنده ها رو میشویند حالا میریم و نمازی و احکامی برای اونها میگیم.از راننده سوال کردم که این گردان کنار رودخانه دز چه میکنه و در جواب گفت: حاج آقا مشغول آموزش غواصی هستند. این را که گفت مغزم داغ شد.
تا اینکه راننده به سر جاده خاکی رسید و من رو پیاده کرد و گفت حاج آقا من عجله دارم و باید جایی دیگه هم برم؛ تا مقر گردان حضرت زینب(س) دویست متر راه مانده؛ خودتان بروید... و من هم پیاده شده و لنگان لنگان به سمت مقر رفتم.به دژبانی رسیدم و خودم رو معرفی کردم و معرفی نامه اعزام رو هم نشان دادم و وارد مقر شدم. از دژبانی که رد شدم لب رودخانه پیدا نبود.
یک مقدار جلو که اومدم یکدفعه خشکم زد. دیدم یه عده ای سر تا پا مشکی دارند از آب میآیند بیرون. زود جلوی چشمام رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به استغفار کردن.چند لحظه ای گذشت دوباره به راهم ادامه دادم و از لای انگشتهام دور و برم رو میپایدم. یواش یواش لای انگشتم رو باز کردم و احساس کردم که به جماعتی نزدیک شدم.
در دلم این بود که همان هایی که از آب بالا میآمدند, الان در نزدیکی من هستند. داشتم از خجالت آب میشدم که دیدم صدای مرد میاد. یک مقدار چشمهایم رو نیمه باز کردم و سرم رو بالا آوردم. دیدم عجب. چی فکر میکردم و چی شد. این ها همه مردند که لباس غواصی پوشیدند.اینجا از خواهران خبری نیست.دستی برای غواص ها تکون دادم و رفتم سمت چادر تبلیغات و خودم رو معرفی کردم.بعدها این حکایت رو برای بعضی ها تعریف کردم و کلی خندیدند..
یک روز خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی با او مصاحبه کرد و در یکی از سئوالها پرسید: «به نظر شما فرق شهر و جبهه در چیست؟» شیخ محمود این سئوال را با ظرافت خاصی جواب داد و گفت: «فرق دو چیز را وقتی می شود گفت که با هم اشتراک یا شباهتی داشته باشند. در صورتی که جبهه و شهر دو محیط کاملاً از هم جد است. این برای خودش یک عالمی است و آن هم عالمی دیگر. قابل قیاس نیستند.»
وقت مرخصی من رسیده بود. می خواستم بروم تهران که گفتم: «حاجی آدرستو بده بیام تهران بهت سر بزنم.» شیخ محمود هم مثل اکثر روحانی ها آدرس حوزه اش را به ما داد. به هر حال آمدم تهران. اواخر مرخصی ام بود که فرصتی دست داد و رفتم سراغ شیخ محمود. مدرسه شیخ محمود نزدیک حرم حضرت عبدالعظیم بود. رفتم توی مدرسه و با پرس و جو، حجره شیخ محمود را پیدا کردم. چند ضربه ملایم به در زدم و با صدای «بفرمای» حاجی در را باز کردم و رفتم تو، بچه های جبهه ای از مسئول گردان گرفته تا نیروی ساده دور حاجی حلقه زده بودند و او را مثل یک نگین در میان گرفته بودند. شیخ محمود در همه زمینه های دینی، سیاسی، اخلاقی، تفریحی، رزمی، استقامت، مدیریت و جذبه و... نمره یک بود.
یکی از بچه های گردان حضرت زینب (س) برایم از روز آخر شیخ محمود صحبت می کرد و می گفت: «یه روز سر سفره ناهار که همه نشسته بودن حاجی آمد و با روی خندان دست انداخت میون دو تا از بچه ها و گفت: «بگذارید ببینم میشه آخرین ناهار و بین شماها بخوریم.» و همون جا نشست و آخرین ناهار و خورد.»...
شیخ محمود در عملیات بیت المقدس - ۲ از زمین کنده شد و به دیدار خدا رفت.
یک روز رفتم بهشت زهرا سر قبر شیخ محمود. اتفاقاً پدرش هم آمده بود. بعد از مدتی صحبت کردن گفتم: «حاج آقا! از شیخ محمود برام بگو.» آه سردی کشید و گفت: یادم میاد یه روز بهش گفتم، محمود ! تو که الحمدلله ملاً شدی ما که مردیم لااقل تو بیا سر قبر مون قرآن بخون. محمود لبخندی زد و گفت: «حاجی کجای کارید؟ باید شما بیای زیر تابوت مارو هم بگیری. پدر عزیز از دست داده ادامه داد: «یکی از خصوصیات محمود این بود که هر وقت می خواست بره جبهه قرآن رو برمی داشت، لاشو باز می کرد و می خواند و می گفت ما رفتیم باز هم می آییم. اما بار آخر که می رفت لای قرآن رو باز کرد، برقی توی چشمانش نمایون شد و زیر لب خیلی آروم گفت: انالله و انا الیه راجعون.
اون روز کسی چیزی نفهمید، اما وقتی خبر معراج محمود را آوردند همه به یقین فهمیدیم از شهادتش باخبر بوده.» پیش خودم گفتم: اگر به واقع همه روحانی ها این طور باشند چه می شود!؟ نه دنبال اسم و رسم، نه دنبال میز و منبر ... فقط دنبال کسب رضای حق ؛ همین و بس.
آنچه خواندید، خاطره ای از حجت ایروانی بود که در کتاب الواتان به چاپ رسیده است.
ذاکر اباعبدالله الحسین(ع) شهید محمود ملکی کهنگی/
بعد از آن مداواهای فراوانی بر روی پاهای وی انجام گرفت تا گذشت ۷ سال از سن او که توانست کمی راه بیافتد. در آن زمان هرگاه از وضعیت ایشان سوال میکردیم با روحیه بسیار قوی و با صبر زیادی که داشتند می گفتند که من خوبم و چیزی نیست .بالاخره بعد از سالها مداوا توانستند بدون عصا راه بروند .
ایشان در تحصیل و درس هم شاگرد بسیار موفق و کوشایی بودند . به دلیل علاقه زیادی که به اسلام داشتند تصمیم گرفتند که به حوزه علمیه بروند و با این دین بزرگ و الهی بیشتر آشنا شوند .محمود شاگرد بسیار کوشایی بودند تا جائیکه سایر شاگردان مشکلات خویش را از وی می پرسیدند و او هم به خوبی پاسخ آنها را میداد.همواره باوضو بود . روضه ها و دعاها را بسیار زیبا قرائت میکرد.هرگاه به خانه می آمد مرا نصیحت میکرد و از دین و قرآن برای من صحبت میکرد.

چون من توانایی خواندن قرآن را نداشتم سوره های کوچک را با صدای خود ضبط میکرد و بعد بمن میداد تا از طریق شنیدن بتوانم آنها را حفظ کنم. بدین ترتیب با این روش توانستم سوره های زیادی از قرآن را حفظ کنم.
وقتی جنگ شروع شد برای تبلیغات به جبهه میرفت اما هیچ وقت بیان نمیکرد و میگفت : مادرجان من چندروزی به شمال میروم و برمیگردم.
بالاخره یک روز به او گفتم : مادر جان شما با این پا چطور به جبهه می روید برای شما خطرناک است . او در جواب بمن گفت : هرچه قسمت باشد همان اتفاق می افتد.
وقتی برای محمود به خواستگاری رفتیم او در همان جا بیان کرد که پدرم دو خانه دارد ولی برای خودش است و من هیچ ندارم و همه مسائل را بیان کرد . وقتی به خانه آمدیم به او گفتم پسرم این چه حرفهایی بود که شما عنوان کردید . او در جواب گفت : مادرجان من از خانه پدرم استفاده نمیکنم . من باید بتوانم مستقل زندگی کنم و باید از همان ابتدا تمام حقیقت و مسائل را عنوان کنم تا بعدها مشکلی پیش نیاید.

ایشان همواره به خانواده های معظم شهدا سر میزد و از حال آنها جویا میشد . برای تسکین و آرامش خانواده های شهدا شبهای جمعه در خانه آنان دعا میخواند .
محمود آخرین باری که میخواست برود روبمن کرد و گفت : مادرجان خداوند به شما صبر عنایت کند و بعدهم با آن صدای دلنشین و رسای خویش دعایی را خواند و به سروصورت من فوت کرد . بعد هم گفت مادرجان اگر برای من اتفاقی افتاد و اگر من طوری شدم دوست دارم شما خودداری کنید و گریه نکنید و مرا دشمن شاد نکنید . دوست دارم همانند حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) رفتار کنید و بعد هم خداحافظی کرد و رفت .
بعد از مدتی هم خبر شهادت ایشان را بما دادند . شهید محمود ملکی کهنگی در حین عملیات در حالیکه با فرمانده مشغول صحبت بودند خمپاره ای به کنار ایشان اصابت میکند و در اثر آن به شهادت میرسند . شهید محمود ملکی در ۱۲ تیرماه ۱۳۶۶ در منطقه ماووت عراق در اثر اصابت خمپاره به شهادت میرسد.
راوی : مادر شهید

جـزئیات شـهادت
تـاریخ شـهادت :
۱۳۶۶/۰۴/۱۲
کـشور شـهادت :
عراق
مـحل شـهادت :
ماووت
عـملیـات :
نصر ۴
نـحوه شـهادت :
ترکش
اطـلاعات مـزار
مـحل مـزار :
بهشت زهرا(س)
وضـعیت پـیکر :
مـشـخـص
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا
قـطعـه :
۲۶
ردیـف :
۶۷
شـماره :
۹
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب اعمال امروز کانال رو هدیه میکنیم به روح مطهر
# شهید_شیخ_محمود_ملکی_کهنگی
🕊🌴🌹🕊🌴🌹🕊🌴🌹
شادی روح شهدا صلوات.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
اطـلاعات مـزار مـحل مـزار : بهشت زهرا(س) وضـعیت پـیکر : مـشـخـص موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا
آخرین دلگویه مون :) 🥀
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
بمونید برامون 🙏
مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست
دعوت شده شهدا هستید😍❤️
آخرین قلم 🍃
التماس دعا🕊
پست آخر
شبتون شهدایی
•|سـرشرابریدنـدوزیرلبگفت
•|فداۍسرتسـرکھقـابلنـدارد
🌻___________
↳🥀🕊』
#تودعوتشدھیشهیدِبےسرۍ💌••
مؤسسه روایت سیره شهدا_۲۰۲۲_۰۳_۱۱_۱۵_۳۸_۰۴_۰۸۲.mp3
4.47M
خوشبحالشہدا
واۍبحالمنوتو💔
diffrent-MADAHAN-madahi-haj-Qasem-seri-12.mp3
6.12M
🏴#شهادت_حاج_قاسم_سلیمانی_۱۰
"نمیشه باورم خبرایی که میشنوم"
کربلایی سیدرضا نریمانی
✖️'بســمالربشهدایمدافعحرم'
✖️#زیــنــبــیــون
﴾֣↬ @Zainabione313 ↫﴿
#شــــــــهــــــــــــــدای مدافع حرم دعوتت کردن
بیا و ببین از چه چیزهایی گذشتن و با تکفیر جنگیدن
تا من وشما آسایش داشته باشیم
تا من وشما کنار خانوادمون با آرامش زندگی کنیم واما خانواده خودشون؟؟!! 😔
از همه دلخوشیاشون گذشتن تا حجاب فاطمی از سر نوامیس ایران کشیده نشه😔
از همه چیزشون گذشتن تا من و شما بدون ترس و دلهره شب سر بر بالین بذاریم اما خانواده خودشون؟؟!! 😔
بیا و خودت ببین مدافعین حرم چجور از جگر گوشه هاشون دل کندن و رفتن😔
بیا و خودت ببین........
◼️◼️▪️🕊🕊🕊▪️◼️◼️
#زیــنــبــیــون
﴾֣↬ @Zainabione313 ↫﴿
💢کانال واقعی...👇
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
میخام دعوتتون کنم به یه کانال واقعی
کانالی که بر اساس الطافی که از، شهدا نصیبم شده 🥀
برای قدر دانی از شهدا تاسیس کردم🕊
تو فکر بودم اسم کانالمو چی بذارم؟
که یک اتفاق قشنگ شهدایی در یک میدان برام رخ داد که اسم کانال از، اونجا نشات میگیره😔
این کانال شهدایی که به میدان صراط مستقیم معروفه همش براساس اتفاقات و الطاف زیبای شهدایی ست😔
یه کانال معمولی که اسمشو انتخاب کرده باشم. شروع کنم به فعالیت نیسته
حالا شمادعوت شدین به این میدان شهدایی 😔
فکر میکنید یه دعوت معمولیه
نه این یه دعوتنامه رسمی که از طرف شهداست 😔
اسم شما جز اعضای این میدان به واسطه شهدا ثبت شده
یاعلی✨
لینک رو لمس کن و بیا خودت ببین
یه آرامش خاصی حاکمه که به لطف شهداست👇
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem