قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
# مقدمه
شهید سیدمهدی غزالی از شهدای لشکر ۲۵ کربلا در عملیات والفجر شش می باشد، مستجاب الدعوه بود و بسیاری از مردم، متوسل به جدش می شدند و حاجت روا می گشتند، مطالب زیر روایاتی از سیره عملی این شهید بزرگوار می باشد که تقدیم مخاطبان می کنیم:
شهید سیدمهدی غزالی
نام پدر : سید حسن
تاریخ تولد :1341/06/06
تاریخ شهادت : 1362/12/05
محل شهادت : چیلات
مشخصات
شهر :
بخش :
شهرستان : قائم شهر
استان : مازندران
جنسیت : مرد
وضعیت تاهل : متاهل
شغل : کارگری
آبادی :
یگان : لشگر 25 کربلا
نوع عضویت : بسیج
مذهب : شیعه
دین : اسلام
نام پدر : سید حسن
مسئولیت :
رشته تحصیلی :
تحصیلات : راهنمایی
تخصص :
کد شهید : 6684
رسته : پیاده
نام مادر : شمس غزالیان
شناسنامه شهادت
موضوع شهادت : جبهه
عملیات : عملیات والفجر6
محل شهادت : چیلات
تاریخ شهادت : 1362/12/05
نحوه شهادت : اصابت گلوله آپی جی 7 به بدن
شناسنامه تدفین
شهر : قائمشهر
بخش :
شهرستان : قائم شهر
استان : مازندران
گلزار : سید نظام الدین
تاریخ تدفین : 1372/0/0
آبادی :
مادر شهید می گوید:
نیمه شعبان متولد شد، او را به همین مناسبت “سیدمهدی” نامیدیم.
بسیاری از افراد محل اگر حاجتی داشتند و یا اگر گره ای به کارشان بود، جدّ سیدمهدی را نذر می کردند و حاجت روا می شدند.روزی حسابدار کارخانه نساجی به بیماری سختی دچار شده بود، از آنجائی که شنیده احوال سیدمهدی را شنیده بود، متوسل به جد سیدمهدی شد و نذر کرد که اگر شفا پیدا کند، سیدمهدی را در کارخانه استخدام نماید. او شفا گرفت و سیدمهدی چندین سال کارگر کارخانه نساجی شد.
در تمامی مراسمات مذهبی و روضه خوانی ها سیدمهدی را با خودم می بردم. بسیار به این مراسمات و روضه خوانی ها علاقه مند بود. روزی به من گفت:
– مادرجان! خواب دیدم که دارم به سوی خدا پرواز می کنم.
آن زمان سیدمهدی کوچک بود و من زیاد حرفش را جدی نگرفته بودم.

علاقه زیادی به امام (ره) داشت، حتی یکبار هم موفق شد به دیدار امام (ره) برود، بعد از آن دیدار بسیار متحول شده بود و بدجوری عاشق امام (ره) و روحانیت شده بود تا جایی که عکس های امام (ره) را به صورت کلیشه درست می کرد و با اسپری در و دیوار شهر و همچنین دیوار کارخانه را پر از عکس امام (ره) کرده بود.
عاشق و شیفته روحانیت بود، زمانی که شهید دستغیب به شهادت رسید خیلی گریه می کرد و می گفت:
– ای کاش من بجای او تکه تکه می شدم و فدایش می گشتم.
روزی سیدمهدی از جبهه آمد و گفت:
– مادرجان! بازهم جدّم به دادم رسید. در حال انجام عملیات بودیم؛ در محوری که ما بودیم تمامی نیروها شهید شدند و من در آنجا تنها ماندم، راه را گم کرده بودم و نمی دانستم به کدام سمت باید بروم. آنقدر جدم حسین(ع) و اربابم ابالفضل را صدا زدم که به طور تصادفی و غیر ممکن نیروهای خودی مرا پیدا کردند.

هر سال روز مادر که می شود خواب می بینم سیدمهدی روی سرم گلاب می پاشد، هدیه ای به من می دهد و پیشانی ام را می بوسد.
هر هفته پنج شنبه ها بر سر مزارش می روم و هنگامی که قبرش را می شویم، ناگهان از دِل قبر سید مهدی مرا صدا می زند و چند بار می گوید:
– مامان!
سه بار این کار را انجام می دهد. سرم را روی قبر می گذارم و با سیدمهدی دردِ دل می کنم.