در سوم بهمن ماه سال۱۳۴۳ در شهر تهران در خانواده ای متوسط در شب شهادت حضرت علی علیه السلام درشب قدر . هنگام اذان . در روز جمعه بدنیا آمد . نام علی قداست خاصی به او داد . اولین فرزند خانواده بود . پدرش کارمند تولید دارو و مادرش خانه دار بود . هفت سال از زندگی علی می گذشت که پدر ومادرش متارکه کرده و پدرش آن ها را ترک می کند اما هر ماه حقوق ناچیزی برای آن ها می فرستد . علی و دوبرادرش همراه مادرشان به زندگی ادامه می دهند و علی از همان کودکی یاد می گیرد روی پای خودش بایستد . واز دوبرادرش مواظبت کند . او علاوه بر درس خواندن کار می کرد و در مخارج خانه به مادرش کمک می کرد . در سال ۶۰ برای نشان دادن عکس دوست شهیدش تصادف می کند و از ناحیه پا آسیب می بیند و مدتی مجبور می شود در خانه بستری باشد . در سال ۶۲ برای اولین بار به جبهه های حق علیه باطل اعزام می شود . که در این عملیات با فردی به نام علی از ساوه آشنا می شود و دوستان خوبی برای هم می شوند . علی بر اثر موج گرفتگی به عقب بر می گردد . در سال ۶۴ به خواستگاری خواهر دوستش علی می رود . و بعد از دوماه از دوران عقد دوباره راهی جبهه ها می شود . علی بیقرار جبهه ها بود . تمام دوستان صمیمی اش شهید شده بودند . و همین امر او را بی تاب کرده بود . علی بسیار با ادب و با نظم بود . حتی دوستان جبهه اش می گویند که او در شوخی کردن هم ادب را رعایت می کرد . متین و مودب بود و بسیار پاکیزه و تمیز لباس می پوشید . در اسفند ۶۵ زندگی مشترکش را شروع می کند . با توجه به اینکه همسرش در ۱۹ فروردین خواب شهادتش را دیده بودند در آبان ۶۶ درست زمانی که یکماه از دانشگاه رفتنش می گذشت همراه ۲۵ نفر از دانشجویان دانشکده دارالفنون تهران راهی جبهه های غرب می شود . در اول دی ماه در حالی که فرزندش ۲۰ روز بود بدنیا آمده بود برای اولین و آخرین دیدار ۵ روز مرخصی می گیرند تا ریحانه پاره تن بابا را ببینند . علی آقای مهربان و دوست،داشتنی در ۲۸ دی ماه ۶۶ در عملیات بیت المقدس ۲ در شمال سلیمانیه عراق بر اثر اصابت تیر قناصه به سر به شهادت می رسند .
محل دفن علی آقا بنا به درخواست همسرش به ساوه منتقل شده و در امامزاده سید علی اصغر برای همیشه آرام می گیرند .
او تشنه شهادت بود . ودر سن ۲۳ سالگی به آرزوی دیرینه خود رسید .
#شهید_علی_پیرونظر
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظات حضور در جبهه را در ادامه میخوانید:
جمعه ۶۶/۸/۱۵
ساعت ۵/۵از خواب بیدار شدم و نمازم را خواندم. جمعه بود و صبحگاه نداشتیم بعد از صبحانه مشغول گوش دادن به رادیو شدم. عدهای مسابقه فوتبال داشتند، عدهای هم جدول حل میکردند. ساعت ۱۰ رفتیم چادر بعثت پیش دوستم و جویای حالم شد وبعد حسابی ازمن پذیرایی کزد آقای بهاری هم تعدادی جمله گفتند و من نوشتم بعد کمی صحبت کردیم و بعد آمدم برای نماز و ناهار. عصر با دوستم رفتیم برای دیدن فیلم سینمایی. نماز را با جماعت خواندیم. شام: تخم مرغ و سیب زمینی داشتیم. بعد از شام مشغول صحبت شدین و هر کسی از هر جا و محلی خاطرهای تعریف میکرد. حمید هاشمی از جنگ و من هم با مفاتیح مشغول شدم. بعد مقداری قرآن خواندم و خوابیدم.
شنبه ۶۶/۸/۱۶
صبح بعد از نماز ساک از علی دهقان گرفتم با جمع آوری لوازم به حمام رفتم بارانی که از دیروز شروع شده بود همچنان ادامه داشت و همه جا گلی بود و نمیشد راه رفت. به هر زحمتی بود خودم را به حمام رساندم بعد از استحمام به چادر برگشتم. با همان مشکلاتی که رفته بودم. ساعت ۸ صبح بود قصد دارم اگر هوا خوب شود به شهر بروم و تلفنی به شاهده بزنم چون دلم خیلی خیلی برایش تنگ شده و دلواپس او هستم.
ساعت ۹ اعلام کردند که فیلم مانور مرداب که قبل از عملیات والفجر ۵ انجام شده پخش میشود که فیلم تمام گردان زهیر است که حدود ۱۰۰نفر آنها شهید شدهاند مخصوصاً فرمانده قبلی گردان داود حیدری و بقیه بچهها که پسر خاله تورج هم جز شهداست. همه خوشحال رفتیم حسینیه. بعد از نیم ساعت گفتم ویدئو خراب است. داود و علی گفتن ما میرویم شهر من گفتم من هم میآیم. داود برگه گرفت سه نفری رفتیم چون مریض بودم و حال خوبی نداشتم و سرمای شدیدی خورده بودم و سر و کمرم درد میکرد باران هم همچنان میبارید یک تویوتا آمد سوار شدیم و میدان آزادی سنندج پیاده شدیم بعد رفتم برای علی دهقان یک قلم و یک دفتر خریدم.
علی و داود رفتند سراغ ساعت سازی من هم آمدم مخابرات پول خورد هم نبود به زحمت پیدا کردم بعد از آن در صف ایستادم بعد از چند مرتبه گرفتن شماره تماس حاصل شد خانم کاظمی گوشی را برداشت و بعد به شاهده داد خیلی خوشحال شدم با شنیدن صدای مهربان و صمیمیاش ولی صدایش کمی گرفته بود کمی صحبت کردیم و قولش را به او گوشزد کردم گفت؛ نمیشود صد در صد رعایت کرد (قول داده بود گریه نکند) بعد قطع کردم آمدم سراغ ساعتی برای شاهده بخرم، هر چه حساب کردم جور در نیامد بعد بچهها آمدند باران همچنان میبارید.
ساعت ۳ رسیدیم پادگان. بچهها ناهار خورده بودند و برای ما نگه نداشته بودند بعد از کمی خندیدن داود مثل بچههای کوچک گریه میکرد و پا میکوبید. چند آدرس عوضی به او دادند او هم رفت دید خبری نیست بعد چندی از تدارکات گردان غذا گفتند و سه نفری خوردیم. بعد بچهها کمی شوخی کردند کشتی گرفتند بعد با حمید فرد آزاد به بهداری رفتیم چون هر دو به شدت مریض بودیم.
بعد از گرفتن مقداری دارو به چادر آمدیم بعد از کمی صحبت درباره حماسهها و عملیاتها، نماز خواندیم. دوستم آمد سراغم تا حالم را بپرسد او هم کمی صحبت کرد و جریان جشن پتو و غیره را برایش توضیح دادم. بعد ظرفها راجمع کردیم و شستیم و وضو گرفتم و آماده خوابیدن شدم. پتوها را پهن کردیم کمی قران خواندم ساعت ۱۱/۵ من و علی دهقان رفتیم کانکس تدارکات و یک کدو حلوایی آوردیم و شستیم و علی سالاروند هم خورد کرد توی قابلمه گذاشت و بعد خوابیدیم.
ادامه دارد...
خاطرات شهید علی پیرونظر از لحظه اعزام
اولین صفحه از دفتر خاطرات جبهه را اکنون آغاز میکنم و این قلم نارسا را بر روی کاغذ به حرکت میآورم تا بلکه بتوانم چیزهایی را برایم رخ میدهد هر چند که اگر نشود با قلم بر روی کاغذ نوشت حاشیه آنها را بنویسم. (انشاالله)
امروز دوشنبه ۶۶/۸/۴
صبح ساعت ۴/۵ بیدار شدم و برای نماز آماده شدم از خوابگاه خودم که شماره ۱۶ است در مرکز دارالفنون خارج شدم وضو گرفتم و نماز صبح را با جماعت خواندم بعد لیوان و شکر را برداشتم و برای خوردن صبحانه به سالن غذاخوری رفتم، دوستم هم آمده بود بعد از صبحانه به خوابگاه آمدم و کتابهای درسی همان روز را آماده کردم و با دوستم با صدای زنگ به حیاط مرکز رفتیم در صبحگاه اول قرآن و بعد معنی آن خوانده شد و بعد آقای خرقانیان مسئول مرکز صحبت کرد او گفت: فرم اعزام را بین همه تقسیم کنید و بعد با حالت سینه زنی وارد سالن شدیم و بعد از مرکز خارج شدیم. در خیابان امام خمینی (ره) دوری زدیم و شعار دادیم.
بعد به مرکز برگشتیم همه فرم گرفتیم و پُر کردیم. همه به شهرهای خودشان برگشتن برای خداحافظی. من هم وسایلم را جمع کردم و دوستم به پدرش زنگ زد و من را به گمرک رساندن و با اتوبوس به ساوه آمدم ساعت ۴ رسیدم، به شاهده خبر را که دادم کمی ناراحت شد.
ادامه دارد...
خاطرات شهید علی پیرونظر از لحظه اعزام
امروز سهشنبه ۶۶/۸/۵
صبح وقتی بیدار شدم باران میآمد، بعد از خوردن صبحانه شاهده را به محل کارش رساندم. بعد آمدم سراغ حاج خانم قرار شد، بعدازظهر سیسمونی را بیاورند خانه ما، شروع کردم به حاضر کردن لوازم و خرید مقداری میوه و شیرینی.
ساعت ۲ رفتم دنبال شاهده و رفتیم خونه حاج خانم و بعد از ناهار ساعت ۴ سیسمونی را با تاکسی وانت من و محسن به خانه آوردیم. بعد از رفتن مهمانها من، شاهده و محسن لوازم بچه را چیدیم و برگشتیم خونه حاج خانم. شاهده ناراحت بود او را کمی دلداری دادم و بعد خوابیدیم.
امروز چهارشنبه ۶۶/۸/۶
صبح وقتی بیدار شدم دیدم شاهده بالای سرم نشسته و داره با من صحبت میکنه که اگر تو بری من تنهایی چیکار کنم؟ کی بهم کمک کنه. اگر دلم درد بگیره کی به دادم برسه موقع بدنیا آمدن بچه کی کنارم باشه وامثال اینها...
بلند شدم بیخبر رفتم و مقداری حلیم خریدم و بعد از صبحانه او را به محل کارش رساندم بعد رفتم سپاه. سراغ محمد ولی نبود رفتم خانه بعد لوازم را جمع کردم و با مادرم و همسایهها خداحافظی کردم. بعد برگشتم خانه پدر خانم و با بدرقه او و رد کردن از زیر قرآن رفتم سپاه.
گفتن محمد رفته تهران. آمدم سوار اتوبوس شدم ساعت ۲ تهران بودم رفتم دانشگاه. فرمهای اعزام را پُر کردم رفتم سراغ دوستم با هم رفتیم بیرون و چیزی خوردیم بعد اعلام کردن لباس میدهند. رفتیم نمازخانه کتانی و لباس رزم تحویل گرفتیم. دوستم رفت خانه ساعت ۵ رفتم مخابرات پدر خانم گوشی را برداشت و بعد شاهده را صدا کرد بعد شروع کردیم به صحبت کردن.
دلم برایش خیلی تنگ شده بود بعد از کمی صحبت دلم آرام گرفت. بعد آمدم خیابان کمی دور زدم آمدم نمازم را خواندم. آقای نعمت الله نادری برایم شام گرفته بود بعد از شام کمی با بچهها صحبت کردیم و آخرش من خاطراتم را نوشتم.
ادامه دارد...
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ اعزام به جبهه
پنجشنبه ۶۶/۸/۷
ساعت۵/۵ بیدار شدم نمازم را خواندم و به سالن غذاخوری رفتم. لیوان سادهای گرفتم و از حسین موسوی قند گرفتم و با حسین رهبر و دیگر بچهها مشغول خوردن صبحانه شدیم. ساعت ۷/۵ دوستم آمد و با دوستم و حسین رهبر و موسوی به تبلیغات رفتیم و هر کدام یک بازوبند انتظامات گرفتیم که رویش اللهاکبر نوشته بود.
لباسها را حاضر و ساکهایمان را برداشتیم رفتیم. اطلاعات نفری یک کفن گرفتیم و از درب مرکز خارج شدیم. ۲۵ نفر بودیم در راه شعار میدادیم. حسین رهبر هم گلاب میپاشید. به خیابان طالقانی که رسیدیم صف عظیم دانشجویان نمایان شد که با کفن و لباس بسیجی و پیشانی بند با رنگهای مختلف به طرف سالن ورزشگاه در حرکت بودند. بعد از رسیدن همه نشستن بچههای ما درست روبروی جایگاه بودند. آقای خرقانیان پشت تریبون اعلام برنامه کرد؛ اول قرآن بعد دکلمه برادر کریمی و بعد سخنرانی برادر محتشمی وزیر کشور و بعد دعا و خداحافظی.
ساعت ۴ بعدازظهر حرکت کردیم. کسی نمیدانست کجا میرویم اتوبوس بیهیچ توقفی میرفت. غرق آباد برای شام نگه داشت. در اتوبوس بچهها از هم پذیرایی میکردند. مرتضی فرامرزی سیب میداد دوستم شامی و نان بربری و بعضی تخمه و...
حدود ساعت یک نیمه شب جمعه۶۶/۸/۸ به سنندج رسیدیم بعد به پادگان امام علی علیه السلام و شب را در حسینیه لشگر۱۰ سیدالشهدا گذراندیم.
ادامه دارد...
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ حضور در جبهه
جمعه ۶۶/۸/۸
ساعت ۵ بیدار شدم و بعد از نماز دوباره خوابیدم. برای صبحانه بیدار شدم. بچهها سفره را انداخته بودند. بعد با دوستم دوری در خارج حسینیه زدیم، باران همچنان میبارید و زمین حسابی گِل بود بعداز حدود نیم ساعت برگشتیم پیش بچهها.
نزدیک ظهر آماده شدیم برای نماز. بعد مسئولین بسیج آمدند کل نیروها را به خط کردند و نیروهایی را که لازم داشتند، گفتند؛ حدود ۳۰ نفر تک تیرانداز را گرفتند و تعدادی را برای جنوب جدا کردند و تعدادی دژبان. تعدادی در واحد خمپاره. بچههای ما گفتند؛ ما همگی با هم هستیم و تنهایی جایی نمیرویم.
فرمانده یکی از گردانها به نام زهیر آمد. بچهها را دید و رفت تا خبر بدهد. آقای امامی گفت: این گردان یکی از بهترین گردانهای رزمی است که چندین مرتبه عملیات کرده و همیشه پیروز است و مسئول آن هر نیرویی را نمیگیرد، فقط نیروهای زبده.
بعد نیم ساعت آمد و قبول کرد و شرط کرده بود که آموزشهای سخت برای عملیات سخت خواهد داد. سیاهی لشکر نمیخواهد، نیروی کم اما خوب باشد. برادر صادقی مسئول این گردان بود که از خصوصیات این فرمانده این بود که دست چپش از پایین آرنج قطع شده بود و دستش مصنوعی بود و از نیروهای بسیار قدیمی بود و تاکنون یکی از بهترین فرماندهان گردان است.
با ماشین ما را به محل گردان آوردند. باران همچنان نم نم میبارید، ما را به حسینیه بردند و هر کس تخصصی داشت، گفت؛ من و دوستم تنها تیر بارچی بودیم که اعلام آمادگی کردیم و جز گروهان عاشورا شدیم. مسئولیت آن برادر علی آبادی بود که ما را به دو چادر برد که چهار نفر دیگر در آن بودند و من و دوستم از هم جدا شدیم و هر کدام به یک چادر رفتیم در چادر محفل خیلی پاک و خودمانی بود که با استقبال گرم بچهها روبرو شدم و با چای و نان از من پذیرایی کردند. خلاصه بچههای با حالی بودند و همه اهل تهران بودیم بعد فرمهای گردان را دادند و پُر کردیم. بعد از نماز و شام جای ما را انداختند و به راحتی خوابیدیم در این شب بعد از نماز مغرب و عشاء برای کارم و عاقبتم استخاره از قران کردم آیه ۷ سوره احزاب آمده بود.
ادامه دارد...
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ حضور در جبهه
شنبه ۶۶/۸/۹
با صدای قرآن از خواب بیدار شدم، وضو گرفتم و نماز خواندم و بعد آماده شدیم در بیرون چادر به خط شدیم. بصورت گردان به میدان صبحگاه رفتیم. بعد از قرآن چند متری دویدیم در جلو چادر فرشی انداختیم و صبحانه خوردیم و بعد ساعت ده کلاس داشتیم. نزدیک ظهر آماده شدیم برای نماز جماعت. بعد از نماز و ناهار. ادامه کلاس صبح بود. تا ساعت ۸/۵ بعد از کلاس با بچهها کمی والیبال بازی کردیم بعد از نماز جماعت رفتیم برای شام که لوبیا بود. بعد از شام جشن پتو داشتیم یعنی تمام بچهها جمع میشدند یکی را میانداختن وسط پتو رویش میانداختن و بعد به آن بیچاره میکوبیدن. اگر کسی هم از در میآمد میانداختن وسط و برق را خاموش میکردند تا نفر آخر. خلاصه خیلی شلوغ کردند، تا ساعت ۹/۵ ادامه پیدا کرد بالاخره چادر را مرتب کردند و جا انداختیم و خوابیدیم.
در ضمن امروز یکی از بچههای گردان دندانش چرک کرده بود میخواست به تهران برود. با سرعت نامهای نوشتم و دادم ببرد.
یکشنبه ۶۶/۸/۱۰
امروز ساعت ۵ از خواب بیدار شدم بچهها همه مشغول نماز شب خواندن بودند. بعد از نماز صبح و صبحگاه کلاس خمپاره ۶۰ میلی متری داشتیم، بعد از کلاس جعبه مهماتی را که علی آقا آورده بود را جابجا کردیم.
بعد از ناهار مشغول درست کردن چادر و جا برای کفشها شدیم تا ساعت ۳طول کشید بعد رفتم تدارکات پیش آقای جولایی. مردآزما. فرامرزی و تعداد دیگری از بچهها و درباره مرکز حوادث درس موشک و... صحبت کردیم قرار شد بچهها امشب در چادر بعثت جمع بشوند. بعد از نماز جماعت اعلام کردند دعای توسل به مناسبت شهادت امام حسن عسکری علیه السلام برقرار است. دعا خوانده شد حال عجیبی داشت و همه در افکار خود فرو رفته بودند و در حال خود بودند در وسط دعا سینه زنی شروع شد که وقتی به امام زمان(عج) رسید، سینه زنی خیلی با حال زده شد. بعد از شام کمی با بچهها صحبت کردیم.
حمید در این بین انگشت صبابهاش در رفت و او را بردند بهداری. دوستم هم دنبال من آمد و رفتیم چادر بچههای مرکز. همه نشستند اول درباره قلب صحبت شد و چند خطبه از نهج البلاغه و بعد معنی آن بعد شعر بشنو از نی خوانده شد و بعد مشاعره شروع شد، جمع خیلی خوب و با حالی بود بالاخره مجلس تمام شد و بچهها را با سیب و چای پذیرایی کردند و بعد برقها را قطع کردند، به چادر خودمان برگشتم بچهها جای من را هم انداخته بودند گرفتم خوابیدم نیمههای شب صدای برپا آمد و سر و صدای زد هوایی و دوشکا و غیره که مشغول کار بود گردان کناری را برای رزم شبانه میبردند.
ادامه دارد...
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ حضور در جبهه
دوشنبه ۶۶/۸/۱۱
صبح ساعت ۵ از خواب بیدار شدم و مشغول خواندن نماز شب شدم بعد از بلندگو قرآن پخش شد و بعد از اذان نماز صبح را خواندم، رفتم سراغ دوستم برای رفتن به حمام. رفتیم حمام خلوت بود آقای صحت هم آنجا بود، سه نفری برگشتیم. امروز من خادم الحسین بودم. صبحانه را آماده کردم بچهها گفتند؛ امروز تجهیزات میدهند و لشکر در آماده باش است. قرار بود ساعت ۹ تجهیزات را بدهند هر کس بستگی به کاری که داشت، اسلحه تحویل میگرفت و هر گروه شامل یک آرپیجی زن و سه کمکی یک تیر بارچی با سه کمکی تک تیرانداز یک فرمانده و یک معاون گروه من کمک آرپیجی دوم بودم. آمدم لباسهای صبح که از حمام آمده بودم را شستم به فکر افتادم جایم را عوض کنم چون بچههای چادر خیلی انسانهای پاک و با ایمان بودن با تورج علیزاده در میان گذاشتم، گفت؛ تمام بچهها میخواستند کاری کنند شما را هر طوری شده است برگردانند، بعد اعلام کردند کلاس عربی و منطق داریم رفتم کلاس.
وضو گرفتم من و علی دهقان و مصیب دارابی هر سه نفری رفتیم پیش فرمانده گروهان برادر علی آبادی و جریان تعویضهای خودم را با برادر دارابی گفتم و او قبول کرد.
آمدم ناهار که کشمشپلو بود و بعد آماده شدم برای کلاس اسلحه شناسی تا ساعت ۴/۵ طول کشید. وضو گرفتم برای نماز مغرب. شام آش داشتیم. فردا قرار بود یکی برود تهران نامهای نوشتم. بعد از آن فرمانده گروهان برادر علی آبادی حلوا پخته بود و خیلی خوشمزه بود بعد رفتیم چادر گروهان بعثت که دوستم هم نامهای نوشت تا به آقا سید بدهم آمدم حسینیه دیدم فیلم دلیران تنگستان دارد برگشتم دوستم را هم خبر کردم و با همدیگر رفتیم برای تماشای فیلم.
بعد آمدم دندانهایم را مسواک زدم و خوابیدم. ساعت ۱۲ گروه آموزشی حمله کردند و گروه مخابرات نیمه شب بیرون ریختن و با نارنجک، تیربار، ضدهوایی، دوشکا و دیگر به سراغ بچهها رفتند و همه بیرون ریختند و بعد به خط کردند و بعد از کمی به خواب رفتیم.
ادامه دارد...