eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
346 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ حضور در جبهه جمعه ۶۶/۸/۸ ساعت ۵ بیدار شدم و بعد از نماز دوباره خوابیدم. برای صبحانه بیدار شدم. بچه‌ها سفره را انداخته بودند. بعد با دوستم دوری در خارج حسینیه زدیم، باران همچنان می‌بارید و زمین حسابی گِل بود بعداز حدود نیم ساعت برگشتیم پیش بچه‌ها. نزدیک ظهر آماده شدیم برای نماز. بعد مسئولین بسیج آمدند کل نیروها را به خط کردند و نیروهایی را که لازم داشتند، گفتند؛ حدود ۳۰ نفر تک تیرانداز را گرفتند و تعدادی را برای جنوب جدا کردند و تعدادی دژبان. تعدادی در واحد خمپاره. بچه‌های ما گفتند؛ ما همگی با هم هستیم و تنهایی جایی نمی‌رویم. فرمانده یکی از گردان‌ها به نام زهیر آمد. بچه‌ها را دید و رفت تا خبر بدهد. آقای امامی گفت: این گردان یکی از بهترین گردان‌های رزمی است که چندین مرتبه عملیات کرده و همیشه پیروز است و مسئول آن هر نیرویی را نمی‌گیرد، فقط نیروهای زبده. بعد نیم ساعت آمد و قبول کرد و شرط کرده بود که آموزش‌های سخت برای عملیات سخت خواهد داد. سیاهی لشکر نمی‌خواهد، نیروی کم اما خوب باشد. برادر صادقی مسئول این گردان بود که از خصوصیات این فرمانده این بود که دست چپش از پایین آرنج قطع شده بود و دستش مصنوعی بود و از نیروهای بسیار قدیمی بود و تاکنون یکی از بهترین فرماندهان گردان است. با ماشین ما را به محل گردان آوردند. باران همچنان نم نم می‌بارید، ما را به حسینیه بردند و هر کس تخصصی داشت، گفت؛ من و دوستم تنها تیر بارچی بودیم که اعلام آمادگی کردیم و جز گروهان عاشورا شدیم. مسئولیت آن برادر علی آبادی بود که ما را به دو چادر برد که چهار نفر دیگر در آن بودند و من و دوستم از هم جدا شدیم و هر کدام به یک چادر رفتیم در چادر محفل خیلی پاک و خودمانی بود که با استقبال گرم بچه‌ها روبرو شدم و با چای و نان از من پذیرایی کردند. خلاصه بچه‌های با حالی بودند و همه اهل تهران بودیم بعد فرم‌های گردان را دادند و پُر کردیم. بعد از نماز و شام جای ما را انداختند و به راحتی خوابیدیم در این شب بعد از نماز مغرب و عشاء برای کارم و عاقبتم استخاره از قران کردم آیه ۷ سوره احزاب آمده بود. ادامه دارد...
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ حضور در جبهه شنبه ۶۶/۸/۹ با صدای قرآن از خواب بیدار شدم، وضو گرفتم و نماز خواندم و بعد آماده شدیم در بیرون چادر به خط شدیم. بصورت گردان به میدان صبحگاه رفتیم. بعد از قرآن چند متری دویدیم در جلو چادر فرشی انداختیم و صبحانه خوردیم و بعد ساعت ده کلاس داشتیم. نزدیک ظهر آماده شدیم برای نماز جماعت. بعد از نماز و ناهار. ادامه کلاس صبح بود. تا ساعت ۸/۵ بعد از کلاس با بچه‌ها کمی والیبال بازی کردیم بعد از نماز جماعت رفتیم برای شام که لوبیا بود. بعد از شام جشن پتو داشتیم یعنی تمام بچه‌ها جمع می‌شدند یکی را می‌انداختن وسط پتو رویش می‌انداختن و بعد به آن بیچاره می‌کوبیدن. اگر کسی هم از در می‌آمد می‌انداختن وسط و برق را خاموش می‌کردند تا نفر آخر. خلاصه خیلی شلوغ کردند، تا ساعت ۹/۵ ادامه پیدا کرد بالاخره چادر را مرتب کردند و جا انداختیم و خوابیدیم. در ضمن امروز یکی از بچه‌های گردان دندانش چرک کرده بود می‌خواست به تهران برود. با سرعت نامه‌ای نوشتم و دادم ببرد. یکشنبه ۶۶/۸/۱۰ امروز ساعت ۵ از خواب بیدار شدم بچه‌ها همه مشغول نماز شب خواندن بودند. بعد از نماز صبح و صبحگاه کلاس خمپاره ۶۰ میلی متری داشتیم، بعد از کلاس جعبه مهماتی را که علی آقا آورده بود را جابجا کردیم. بعد از ناهار مشغول درست کردن چادر و جا برای کفش‌ها شدیم تا ساعت ۳طول کشید بعد رفتم تدارکات پیش آقای جولایی. مردآزما. فرامرزی و تعداد دیگری از بچه‌ها و درباره مرکز حوادث درس موشک و... صحبت کردیم قرار شد بچه‌ها امشب در چادر بعثت جمع بشوند. بعد از نماز جماعت اعلام کردند دعای توسل به مناسبت شهادت امام حسن عسکری علیه السلام برقرار است. دعا خوانده شد حال عجیبی داشت و همه در افکار خود فرو رفته بودند و در حال خود بودند در وسط دعا سینه زنی شروع شد که وقتی به امام زمان(عج) رسید، سینه زنی خیلی با حال زده شد. بعد از شام کمی با بچه‌ها صحبت کردیم. حمید در این بین انگشت صبابه‌اش در رفت و او را بردند بهداری. دوستم هم دنبال من آمد و رفتیم چادر بچه‌های مرکز. همه نشستند اول درباره قلب صحبت شد و چند خطبه از نهج البلاغه و بعد معنی آن بعد شعر بشنو از نی خوانده شد و بعد مشاعره شروع شد، جمع خیلی خوب و با حالی بود بالاخره مجلس تمام شد و بچه‌ها را با سیب و چای پذیرایی کردند و بعد برق‌ها را قطع کردند، به چادر خودمان برگشتم بچه‌ها جای من را هم انداخته بودند گرفتم خوابیدم نیمه‌های شب صدای برپا آمد و سر و صدای زد هوایی و دوشکا و غیره که مشغول کار بود گردان کناری را برای رزم شبانه می‌بردند. ادامه دارد...
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ حضور در جبهه دوشنبه ۶۶/۸/۱۱ صبح ساعت ۵ از خواب بیدار شدم و مشغول خواندن نماز شب شدم بعد از بلندگو قرآن پخش شد و بعد از اذان نماز صبح را خواندم، رفتم سراغ دوستم برای رفتن به حمام. رفتیم حمام خلوت بود آقای صحت هم آنجا بود، سه نفری برگشتیم. امروز من خادم الحسین بودم. صبحانه را آماده کردم بچه‌ها گفتند؛ امروز تجهیزات می‌دهند و لشکر در آماده باش است. قرار بود ساعت ۹ تجهیزات را بدهند هر کس بستگی به کاری که داشت، اسلحه تحویل می‌گرفت و هر گروه شامل یک آرپی‌جی زن و سه کمکی یک تیر بارچی با سه کمکی تک تیرانداز یک فرمانده و یک معاون گروه من کمک آرپی‌جی دوم بودم. آمدم لباس‌های صبح که از حمام آمده بودم را شستم به فکر افتادم جایم را عوض کنم چون بچه‌های چادر خیلی انسان‌های پاک و با ایمان بودن با تورج علیزاده در میان گذاشتم، گفت؛ تمام بچه‌ها می‌خواستند کاری کنند شما را هر طوری شده است برگردانند، بعد اعلام کردند کلاس عربی و منطق داریم رفتم کلاس. وضو گرفتم من و علی دهقان و مصیب دارابی هر سه نفری رفتیم پیش فرمانده گروهان برادر علی آبادی و جریان تعویض‌های خودم را با برادر دارابی گفتم و او قبول کرد. آمدم ناهار که کشمش‌پلو بود و بعد آماده شدم برای کلاس اسلحه شناسی تا ساعت ۴/۵ طول کشید. وضو گرفتم برای نماز مغرب. شام آش داشتیم. فردا قرار بود یکی برود تهران نامه‌ای نوشتم. بعد از آن فرمانده گروهان برادر علی آبادی حلوا پخته بود و خیلی خوشمزه بود بعد رفتیم چادر گروهان بعثت که دوستم هم نامه‌ای نوشت تا به آقا سید بدهم آمدم حسینیه دیدم فیلم دلیران تنگستان دارد برگشتم دوستم را هم خبر کردم و با همدیگر رفتیم برای تماشای فیلم. بعد آمدم دندان‌هایم را مسواک زدم و خوابیدم. ساعت ۱۲ گروه آموزشی حمله کردند و گروه مخابرات نیمه شب بیرون ریختن و با نارنجک، تیربار، ضدهوایی، دوشکا و دیگر به سراغ بچه‌ها رفتند و همه بیرون ریختند و بعد به خط کردند و بعد از کمی به خواب رفتیم.  ادامه دارد...
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظات حضور در جبهه چهارشنبه ۶۶/۸/۱۳ ساعت ۵/۵ بیدار شدم و بعد از نماز صبحگاه رفتیم. ولی دویدن و نرمش نداشتیم. بعد از صبحانه مشغول پاکنویس کردن درس‌ها و نوشته‌ها شدم. در ضمن ساعت ۱۰ عده‌ای برای راهپیمایی ۱۳ آبان به شهر رفتند هلی‌کوپتر از هوا بر بالای سرلشگر روی هر گردانی گل ریخت، ظهر نماز را به جماعت خواندم. چندین روز بود در گردان مسابقه فوتبال گل کوچک به مناسبت ولادت حضرت رسول (ص) برقرار بود، ساعت ۳ با مخابرات مسابقه دادیم ۴ بر ۲ باختیم، یک گل را من و دیگری را آقای دهقان زد. ساعت ۴ آمدیم چادر را بزرگ کردیم، چون جای ما خیلی تنگ بود، جعبه‌ها و لوازم را هم در آنجا انتقال دادیم، تا موقع نماز بچه‌ها همچنان مشغول کار بودند، بعد از نماز جماعت و شام بچه‌ها گفتند؛ احتمال دارد امشب رزم شبانه داشته باشیم، ساعت ۹ خوابیدیم هنوز خوابمان نبرده بود که بچه‌ها پتو روی تورج انداختند و تا توانستند کوبیدند. آنقدر شلوغ کردند که گردان لامپ‌ها را روشن کرد و چون وضع خیلی خراب بود بچه‌ها سریع خوابیدند و از ادامه جشن پتو صرف نظر کردند.  ادامه دارد...
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظات حضور در جبهه پنجشنبه ۶۶/۸/۱۴ امروز صبح ساعت ۵/۵ از خواب بیدار شدیم و بعد از نماز و صبحگاه و مقداری دویدن و نرمش آمدیم برای صبحانه که بچه‌ها دوباره جشن پتو را شروع کردند و همه را از دم کوبیدند. بعد که خسته شدیم صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ دوستم و رفتیم کلاس فن بیان تا ساعت ۱۰ آنجا بودم و بعد آمدم سراغ پاکنویس کردن درس‌ها. بعد دنبال کسی می‌گشتم که با او به شهر بروم، دوستم هم مسابقه داشت. در آخر تصمیم گرفتم تنهایی بروم. آمدم لباس‌هایم را عوض کردم و مشغول خواندن مجله شدم دوستم هم آمد به چادر ما و مشغول پاکنویس کردن نوشته‌های دفتر من شد. در ضمن چون دیشب چادر را بزرگ کرده بودیم شب سوز سردی می‌آمد و من چون در جلو چادر خوابیده بودم، حسابی سرما خورده بودم و سردرد و کوفتگی بدن داشتم و کمی صدام هم گرفته بود. نزدیک ظهر وضو گرفتم و نماز را به جماعت خواندم، بعد بچه‌ها پتوها را بیرون انداختن و در هوای آزاد مشغول غذا خوردن شدیم. بعد اعلام کردند مسابقه داریم و رفتیم برای مسابقه. بعد از شام بچه‌ها بازی شاه، دزد کردن و بر علیه شام قیام کردند. در همین موقع، همه چادر به جان هم افتادن و همدیگر را می کوبیدن. فرزاد گفت: بچه‌ها نگاه کنید مهمان داریم همه دست نگه داشتند دیدیم که حاج صادقی فرمانده گردان است که با حالت تعجب به بچه‌ها نگاه می‌کرد. همه جا زدند و ساکت شدند و چیزی نمی‌گفتند حاجی هم نگاه کرد و از بعضی‌ها پرسید از کدام چادر هستید؟ و بعد خداحافظی کرد و رفت و بعد به صورت دویدن به چادر تسلیحات رفت و همه معتقد بودند که امشب برپا خواهند زد. عده‌ای رفتند بیرون چادر آتش روشن کردند و در بیرون نشستند و من و تورج علیزاده. محمد گرشاسبی گرفتیم خوابیدیم. امشب چون دو چراغ داشتیم چادر کمی گرم تر از دیشب بود. ادامه دارد...
پنج روز با اصرار مرخصی گرفت تا هم به قولی که به من داده بود وفا کند هم پاره تنش را برای اولین و آخرین بار ببیند . توی مسیر خانه پدرم تا خانه خودمان ریحانه داخل قنداق فرنگی بود و بغل علی آقا . هر چند قدم که بر می داشت دخترکش را می بوسید به سر کوچه خودمان رسید یکی از همسایه ها وقتی علی آقا را دید . گفت آخه علی آقا نوزاد بیست روزه را که اینقدر نمی بوسند . علی آقا گفت مینا خانم آخه آدم طاقت نمیاره . شاید علی آقا . دقیقه های آخر کنار ما بودن را هدر نمی داد و تمام فرصت ها را استفاده می کرد برای این روزهای تنهایی ما پاره تن علی آقا . عزیزترینم . روز خودت و دختر قشنگت هزاران بار مبارک
🌹میگویند شهید حساب میشوی اگر میخِ گناه بر قلبت نکوبی شهدا خوب طبیبانی اند به آنها توسل کن تا التیام بخشند بالهای سوخته ات را مثلِ شهید باش زمینی اما از جنس آسمان...
وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم ) مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا).[1] اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ... وصیت‌نامه بنده خدا علی پیرونظر جمعی دسته 2 گروهان 10 عاشورا گردان زهیر لشکر 10 سید الشهدا(علیه السلام). حمد و سپاس بی‌پایان به درگاه خداوند بزرگ می‌نمایم و صلوات و سلام بر پیامبر عظیم‌الشان اسلام حضرت محمد بن عبدالله(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) و اهل بیت معصومش(علیهم السلام) خصوصاً بقیه‌الله‌الاعظم امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) که هادیان ما به صراط مستقیم‌اند و واسطه فیض خالق به مخلوق و حمد و سپاس خداوندی را که غروب عمر ما را شهادت در راهش قرار داده و ما را لیاقت عنایت کرد تا پای در رکاب ولایت فقیه زمان حضرت امام خمینی(قدس سره) بهر دین شریف خون خویش را هدیه و فدا نماییم و مرا از منجلاب سیاهی‌ها، غفلت‌ها و شهوات و بیهودگی‌ها و گناهان به در آورد و توفیق مجاهدت و شهادت در راهش را عطا فرموده و از خداوند بزرگ طول عمر و عزت و سلامت و نصرت برای امام خمینی(قدس سره) نایب بر حق امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و تاییدات و توفیقات روز افزون الهی برای جمهوری اسلامی ایران و خدمتگزاران آن، توسعه و گسترش برای انقلاب اسلامی در تمام جوامع اسلامی و ملل عالم را خواهانم. ای عزیزان اکنون که نشسته‌ام و حاصل عمر خویش را به عنوان وصیت برای شما بازگو می‌کنم. در این هنگام که شاید چند روزی بیشتر یا کمتر از عمرم باقی نمانده باشد شما را سفارش می‌کنم به تقوا و اخلاص و صبر در عمل و نیت. اکنون که پس از گذشتن 23 سال طی مسیر لحظه‌ای نشسته‌ام تا نتیجه عمل خویش را ببینم و گذشته‌ای را می‌بینم که نتوانسته‌ام به طور کامل ادای وظیفه کرده باشم و راه ناپیموده‌ای را می‌بینم که اگر می‌ماندم ادامه می‌دادم و حال که می‌روم امید به شما برادران و خواهران جوان دارم که این مسیر را برای بر افراشته شدن پرچم اسلام بپیمایید. اول از همه از همسر مهربان و مجاهدم می‌خواهم که من را حلال کند و در این مدت کوتاه ولی پر ثمر زندگی آن همه بدی که از من دیده‌اید به خاطر خداوند عفو نمایید و شما به تمام معنا یا مجاهد فی سبیل الله هستید و در این مجاهدت جدیت و پشتکار کامل را داشته‌اید و دارید و من از ته قلب از شما راضی هستم و ان‌شاءالله که خداوند و فاطمه زهرا(B) از شما راضی باشند و اعمال شما مورد قبول پروردگار قرار گرفته باشد. در ضمن تمام حقوق شرعی‌ام به او تعالق می‌گیرد و قابل ادا است و تمام چیزی که داشته‌ام برای رفاه حال او و فرزندم بوده و از این به بعد هم خواهد بود و در مورد ثمره زندگی مشترک و لذت بخشمان(ریحانه عزیز بابا) که چون دختر است تا 8 سالگی اگر مادرش بخواهد به عهده می‌گیرد و اگر هم نخواست آن دیگر به عهده خانواده‌ام است که چه تصمیمی در رابطه با او می‌گیرند و در ضمن اگر تا 8 سالگی هم از او نگهداری کرد و خواست بعداً هم از او نگهداری کند کسی حق ندارد با این مسئله مخالفت کند و این مسئله برای اتمام حجت است که خدای نکرده بعد از من مسئله‌ای پیش نیاید و من به همسرم بیشتر از خودم اطمینان دارم و می‌دانم که او بیشتر از من احساس مسئولیت می‌کند و امیدوارم که دخترم را به نحو احسن تربیت کند، مثل خودش خانمی پاک، محجوب و پاکدامن و با حجاب تحویل اسلام و کشور اسلامی دهد. اگر خواستید می‌توانید این دو بیت را بر سر قبر من بنویسید:                                 ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم        گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم دنیا اگر از یزیدیان لبریز شود             ما پشت به سالار شهیدان(علیه السلام) نکنیم  
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر # شهید_علی_پیرونظر 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 شادی روح شهدا صلوات. 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می دونید آخرین وصیت علی آقا موقع رفتن چی بود ؟
گفت شاهدم از تو می خواهم در غیاب من دست روی زانوی خودت بگذاری و بگویی یا علی . و بدان هیچ کس به خاطر تو مسیر زندگیش را تغییر نخواهد داد
با تشکر از همسر شهید علی پیرونظرکه در تهیه زندگینامه این شهید بزرگوار نهایت همکاری رو داشتن ممنون وسپاسگذاریم،ان شاءالله روسفید. عاقبت بخیر باشن 🌹🌹🌹🌹 ان شاء الله شفاعت شهیدشامل حالمان شود.