قرآن نفیس
پس از ارائه گزارش عملیات قادر که ایشان از سر صدق و با تسلط کامل به محضر آیت الله خامنه ای (در زمان ریاست جمهوری معظم له) ارائه دادند، حضرت ایشان به عنوان تشویق یک جلد قرآن مجید نفیس شخصی شان را به شهید صالحی هدیه نمودند، که با علاقه ای خاص آن را تلاوت می کرد و همیشه به همراه داشت. از نکات قابل توجه دیگر در حیات با برکت شهید صالحی این بود که هیچگاه دست از مطالعه و کسب دانش بر نداشت. او مطاعلات زیادی در زیمنه مسائل نظامی خصوصاً جنگهای صدر اسلام و جنگهای جهانی اول و دوم داشت. از کمترین فرصتها برای مطالعه و ارتقای بینش عقیدتی سیاسی خود بهره می گرفت و مکتوبات و دست نوشته های روزانه ایشان در طول دفاع مقدس، سرمایه گرانبهایی برای نسلهای آینده سپاه است.
آشنای غریب
وقتی به لشکر 27 حضرت رسول(ص) آمد، غریبهای بود در میان آدمهایی که همه با هم رفاقت قدیمی داشتند. شاید تعداد اندکی آن هم دورادور او را میشناختند. همه سالهای جنگ را در لشکر 8 نجف اشرف و در غرب و کردستان گذرانده بود. حالا هم آمده بود به عنوان جانشین فرمانده لشکر 27 اما خیلی زود رفاقتها شکل گرفت. خیلی زودتر از آن چیزی که شاید تصورش را بکنید و این خاصیت آن فضا و آن محیط دلانگیز بود. درست بر خلاف روزگار ما و احوال این روزهای ما، در جبهه اصلا کسی غریبه نبود. همین که وارد جمع میشد، دیگر یک آشنای قدیمی بود و «غلامرضا صالحی» هم وقتی در سالهای آخر جنگ به جمع رزمندگان لشکر 27 آمد، آشنای قدیمی همه ما شد. آشنای قدیمی همه ما بود. مردی با صفا و افتاده حال و در عین حال زحمتکش و کاربلد و دقیق. در مانورهای عملیاتی بیدریغ تلاش میکرد. به شدت اهل مطالعه بود و بارها دیده بودم که در حال نوشتن است. در مسائل اعتقادی عمیق بود و از نگاههای سطحی به ویژه از اتلاف وقت رزمندگان با امور پیش پا افتاده آزرده خاطر میشد. در میدان نبرد شجاع بود و در عین حال خونسرد و خوشفکر و باتدبیر . بسیار کم حرف ، محجوب ، مأخوذ به حیا و تودار بود . از احوال شخصیاش خیلیها باخبر نبودند. کمتر کسی میدانست که او از مبارزان پیش از انقلاب است و از یاران خاص شهید بزرگوار «محمد منتظری» .
روزهای تلخ
روزهای آخر جنگ، روزهای تلخ و سختی بود. هر روز از مناطق گوناگون، خبرهای بدی به گوش میرسید. دشمن در برخی از جبههها در حال پیشروی بود و سرزمینهایی را که برای تصرفشان صدها و هزاران شهید داده بودیم، بازپس میگرفت. در چنین شرایطی همه منتظر خبر بزرگ و ناگواری بودند؛ خبری که دلها گواهی میداد که قطعا به نفع رزمندهها نیست. به نفع کسانی که پس از هشت سال دفاع جانانه از این سرزمین، جوانیشان را در بیابانهای خشک و سوزان جنوب و کوهها و صخرههای سخت و سرد غرب گذرانده بودند. با این همه، هیچکس نمیخواست واقعیت را باور کند. شاید هم واقعیت سهمگینتر از ظرفیت ما بود که وقتی پای آن خبر بزرگ به میان میآمد، خیلی زود حرف را عوض میکردیم. دلمان نمیخواست حتی به آن واقعیت فکر کنیم؛ به واقعیتی که امام(ره) از آن به «جام زهر» تعبیر کرد و چه تعبیر درستی بود. در یکی از همین روزهای تلخ و دلگیر بود ـ شاید پنج روز پیش از اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران ـ که دشمن در منطقه «فکه» پیشروی کرد و جلو آمد. نیمه شب به همراه «غلامرضا صالحی»، گردان عمار لشکر 27 حضرت رسول(ص) را برای دفع تک دشمن به منطقه بردیم. گردان عمار، مقاومت جانانهای کرد. دشمن نیز با همه توان به میدان آمده بود و به هر قیمتی نمیخواست عقبنشینی کند. اذان صبح که شد، نماز را خواندیم و با «صالحی» و چند نفر دیگر از دوستان، راه افتادیم که در حوالی تنگه «برغازه» محل مناسبی را برای استقرار نیروها پیدا کنیم. در یک بلندی ایستادیم. همین که از ماشین پیاده شدیم، ناگهان گلوله توپی در جمع ما فرود آمد و هر کداممان را به گوشهای پرت کرد. انفجار چنان مهیب بود که برای چند لحظه هیچ صدایی را نمیشنیدم و جایی را نمیدیدم. به خودم که آمدم، دیدم عدهای دور و برمان هستند و تلاش میکنند، آمبولانس خبر کنند. وقتی چشم چرخاندم، دیدم در میان آن جمع کوچک، وضعیت «صالحی» از همه بدتر است و مدام ناله میکند. آمبولانس که رسید، سوارمان کردند و راه افتادیم. در راه بیمارستان صحرایی هنوز صدای نالههایش به گوش میرسید. وقتی رسیدیم، امدادگرها به سرعت مشغول مداوای ما شدند و کیسههای خون به تکتکمان وصل کردند. با همه حال بدی که داشتم حواسم به «صالحی» بود. امدادگر را میدیدم که بالای سرش، سوزن به دست دنبال رگ میگشت. به سرعت این کار را کرد. صدای «صالحی» قطع شده بود. چشم دوخته بودم به کیسه خون. امدادگر هنوز بالای سرش ایستاده بود. لوله نازک و شفافی از کیسه میرفت به سوی بازوی «صالحی». خون وارد لوله شده بود، اما جلوتر نمیرفت. کسان دیگری هم آمدند بالای سر او و خیلی تلاش کردند، اما خون راه نیفتاد. صالحی رفته بود و چه خوب موقعی رفت. چهار روز دیگر خون در رگهای جبههها متوقف شد و اگر صالحی نرفته بود…
محمد جوانبخت، همرزم شهید