جوابم را ندادی ای برادرجان چه خواهی کرد؟
اگر یک جا تو باشی؛ شمر باشد؛ دوربین باشد!
#محسن_حججی
#الی_الحبیب
#حسین_یکتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
شهیدی که حاجت میدهد
نوید شاهد - "شهید حسن نمکی" از شهدای دوران دفاع مقدس است. در روایتهایی که در ادامه میخوانید، آمده است این شهید حاجت می دهد. روایتها را بخوانید.
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید حسن نمکی که نام پدرش مرحوم حاج صفت الله است در سال ۱۳۴۷ چشم به جهان گشود. در دوران دفاع مقدس؛ سوم اسفند ۱۳۶۵ به شهادت در اردوگاه کوثر در یک اقدام منافقانه به شهادت رسید. مزار مطهرش در گلزار شهدای اشتهارد است.
آنچه در ادامه می خوانید روایتهایی از این شهید است.
گنجشکها بر تابوت حسن آواز عشق میریزند و آسمان با حریر آبیاش او را می پوشاند. شهر پر از بوی شهید شده بود. کودکیهایش مهربانی و سرشار از شیطنتهای شیرین بود. دوران ابتداییاش را در مدرسه شهید سادات فروغی بسطامی سابق سپری شد و وارد مدرسه راهنمایی فتح شد. پس از آن در دبیرستان شهید چمران مشغول به تحصیل شد. حسن در درس کوشا و موفق بود و معلمها از او رضایت داشتند. با شروع جنگ لباس رزم بر تن کرد و به ندای امام خمینی لبیک گفت.
عملیات کربلای پنج و اردوگاه کوثر
سن و سال کمی داشت اما مردانه به خط مقدم جهاد رفت و رودرروی دشمن ایستاد. وقتی عملیات کربلای ۵ شروع شده بود. گروهی از رزمندهها در منطقه کوثر در حال آماده باش بودند. حسن نیز در کنار دوستانش داخل چادر بود. ناگهان چادر اسکان آنها آتش گرفت و تلاش دیگر رانندگان در کمک به آنها موثر نیفتاد. او و چند تن از دوستانش در آتش کینه و منافقان ستون پنجم دشمن سوختند و به شهادت رسیدند. در آن اتفاق تلخ حسن به همراه دوستانش؛ شهیدان حبیبی و نقدی آسمان نشین شد. بعد از چند روز پیکرهایشان اشتهارد آورده شد و در میان حزن و اندوه جمعیت بیشمار مردم تشییع شد.
مادرش میگوید: پسرم قبل از رفتن به جبهه عضو بسیج محل بود. هر شب در پایگاه محل حضور پیدا میکرد و داوطلبانه برای گشت شب به شهرمان خدمت می کرد. او در مراسم مذهبی بهخصوص برپایی عزاداری های محرم خیلی فعال بود و بیشترین نمازهایش را در مسجد شهدا به جماعت می خواند. در آن ایام وضعیت خانواده ما چندان خوب نبود لذا هر کدام از پسرانم به نوعی کمک کار ما بودند. حسن هم در کنار رفتن به پایگاه بسیج به کوره های آجرپزی میرفت و کار میکرد.
پسرم در دو مرحله به جبهه اعزام شد. اولین اعزام شده برای عملیات کربلای ۲ بود که در منطقه مهران انجام گرفت. او ۱۸ سال بود که پا به میدان جنگ گذاشت. اعزام دومش هم برای عملیات کربلای ۵ بود که به عملیات نرسید. برای اعزام اولش از من اجازه گرفت اما من گفتم اجازه نمیدهم مدتی تلاش کرد تا من و پدرش را راضی کند سرانجام موفق شد به جبهه رفت و حدود ۵ ماه در آنجا بود وقتی آمد معرفت دینی اش خیلی زیاد شده بود بار دوم که رفت خیلی خوشحال بود حدود یک هفته بیشتر نبود که رفت و خبر شهادتش را برای ما آوردند.
خواهر بزرگش زهرا نمکی می گوید: برادرم خیلی مهربان با خدا و اهل عمل بود. همیشه به ما درباره حجاب اسلامی و رعایت آن تذکر می داد و در بحث های مذهبی و اعتقادی خیلی قوی بود.
یکی از خواهرانش میگوید: بار دوم که می خواست برود به مادرم گفتم مادر جان ناراحت نباش بگذار بروم قول میدهم وقتی شهید شدم جلوی در بهشت بیستم و تو را با خودم به بهشت ببرم.
خواهر دیگرش همسر آقای احمدی می گوید: آن روز که اعزام می شد پدرم همه اهل خانه را جمع کرد و گفت: همراه او تا دم بسیج بروید و بدرقه کنید. من میدانم که این بار برود دیگر برنمی گردد. گفتم: پدرجان، این چه حرفی است که می زنید اگر قرار است هرکس به جبهه میرود دیگر برنگردد، گفت: نه دخترم من دیشب خواب دیدم که دیگر حسن برنمیگردد بروید بدرقه اش کنید. رفتیم برادرمان را با دلی پر از بغض و قصه بدرقه کردیم و برگشتیم به پدر گفتم: حالا خیالت راحت شد که در راهی کشید و گفت: بله حالا باید منتظر باشید اولین بار که از جبهه برگشت به ما گفت: اصلاً فکر چیزهای نداشته را نکنید و غصه آنها را نخورید. در غم مال دنیا اسیر نباشید به این فکر کنید که خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند در جنگ پیروز بشویم.
حسن اولین بار که از جبهه برای برگشت. به ما میگفت: اصلاً فکر چیزهای نداشته را نکنید و غصه آنها را نخورید. در غم مال دنیا اسیر نباشید به این فکر کنید که خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند و در جنگ پیروز بشویم زمانی بود که هستند و برادر بزرگم آن ابراهیم با هم در جبهه بودند. محل استقرار شان دور از هم بود آنها با همدیگر نامهنگاری داشتند یک بار در نامه به هم سفارش کرده بودند. هرکدامشان شهید شد دیگری هوای برادر و مادرمان را داشته باشد. حسن به پدر و مادرم خیلی احترام می گذاشت و کمک کارشان بود به ما هم سفارش می کرد احترام پدر و مادر را نگه داریم به ورزش کاراته علاقه داشت و شاگرد مرحوم استاد اصلانی بود به ورزش والیبال هم می رفت.
وقتی جنازه اش را آوردند و بدنش خیلی سوخته بود. طوری که دست و پایش جمع نمی شد به همین دلیل تابوتش را بزرگتر ساخته بودند.
یکی از خواهرانش می گوید: من یک عصر پنجشنبه نرفتم سر مزارش، شب به خوابم آمد و از من گلایه کرد. چرا نیومدی سر قبرم پرسیدم: از کجا می دانی؟ جواب داد: ما هر عصر پنجشنبه سرمزارم آن منتظر شما بیایید لباس خیلی قشنگ و مرتب ای بر تن داشت و روی قبرش نشسته بود.
خواهر بزرگش می گوید: من زودتر از بقیه خانواده خبر دار شدم که برادرم به شهادت رسیده اما به پدر و مادرم و خواهرم چیزی نگفتم: شب رفتم منزل پدرم خوابیدم حسن به خوابم آمد و گفت: خواهرم بلند شو وقتی برخاستم نگاهم به افتاد. حسن گفت: من رفتم اما از او میخواهم مراقب پدر و مادرمان باشی و نگذاری آنها از دوری من بی طاقت شوند.
خواهر بزرگش می گوید: من زودتر از بقیه خانواده خبر دار شدم که برادرم به شهادت رسیده اما به پدر و مادرم و خواهرم چیزی نگفتم. شب رفتم منزل پدرم خوابیدم، حسن به خوابم آمد و گفت: خواهرم بلند شو وقتی برخاستم نگاهم به افتاد حسن گفت من رفتم اما از او میخواهم مراقب پدر و مادرمان باشی و نگذاری آنها از دوری من بی طاقت شوند.
رویای ملاقاتی شیرین
در اولین سالگرد دشمن در بیمارستان بستری بودم. همه رفته بودن مراسم و آن روز کسی به عیادت من نیامد. خیلی دلم شکست و از اینکه نتوانستم در مراسم حسن شرکت کنم. ناراحت شدم تا این که به خواب رفتم دیدم برادرم با یک جعبه شیرینی آمد. بالای سر تخت من صدایم کرد و گفت: خواهر جان، من آمدم و یاد تو و این جعبه شیرینی را هم برایت آوردم. صحبتهایی بین ما رد و بدل شد و من از خواب پریدم چشمانم را که باز کردم، دیدم کنار دستم یک جعبه شیرینی است. درست شبیه همون جعبه ای که برادرم برایم آورده بود ولی پرستار را صدا کردم و پرسیدم: وقتی خواب بودم کسی به ملاقاتم آمدهاست؟ گفتند: کسی نیامدهاست. من آنقدر گریه کردم تا بیهوش شدم. وقتی بهخواب آمدم خوابم را برای پرستار تعریف کردم آنها همان شیرینی را برای تبرک در بیمارستان تقسیم کردند.
یک روز آمدم کنار مزار برادرم دیدم مردی گریه کنار قبر حسن است و دارد با او صحبت می کند. فکر کردم همرزم قدیمی او باشد. جلو رفتم، پرسیدم: ببخشید آقا شما در جبهه با این شهید بودید؟ جواب دادن خواهر من اصلاً شهید را نمیشناسم اما یک هفته قبل که من مریضی داشتم و دکترها جوابش کرده بودند. شبی این جوان به خوابم آمد و گفت: اصلا نگران نباشید. همه چیز درست میشود. من و یا حتی پول عمل برای درمان بیماران را نداشتم. از او پرسیدم: شما کی هستید؟ گفت: مرا می توانی در گلزار شهدای اشتهارد پیدا کنیم. بیمارت خوب شده است. آن را به منزل ببرید که احتیاجی به عمل ندارد و بعد از آن خواب بیمار ما خوب شد. تصمیم گرفتم هر طور شده این شهید را پیدا کنم. اول سراغ شهر اشتهارد را گرفتم، به اشتهارد که آمدم سراغ گلزار شهدای شهر را گرفتم و حالا هم آمدم سر قبر این شهید همین که عکسش را دیدم. او را شناختم و یاد خوابم افتادم. حالا برای تشکر و قدردانی از این شهید یک عدد فرش برای امامزاده اشتهارد آوردهام.
عروس خانواده می گوید: من تازه نامزد برادر حسن شده بودم از آنجا که گلزارشهدای اشتغال در مسیر رفت و آمد خانه ما بود. همیشه به شهداد سلام می دادم اما بعد از ازدواجم با اسماعیل به حسن هم یک سلام ویژه می دادم. ۱۰ روز از نامزدی ما می گذشت، حسن به خوابم آمد. در خواب داشتم به سمت گلزار شهدا میرفتم که او به من سلام کرد، گفت: من برادر اسماعیل هستم. اسم من محسن است حتماً مرا میشناسی. فکر نکن که من نیستم من همیشه کنار شما هستم. هر وقت برایتان مشکلی و کاری پیش آمد، می توانید روی من حساب کنید. من در خواب واقعا زبانم بند آمده بود که چه بگویم. حالا هر وقت مشکلی برای من پیش می آید، می روم سر قبر این شهید و با او صحبت میکنم و هر مشکلی که بوده چه کوچک و چه بزرگ برای من حل کرده است.
منبع:سایت نوید شاهد به نقل از کتاب مسافران بهشت
سلام
عاشق گل لاله شدم چون نشان خون شهید
در سن 14 ساله بودم هر جمعه به نماز جمعه می رفتم صبح زود پدرم 5 تومان برای من و هر دادشم می داد می گفت برید نماز جمعه صحنه را پر کنید در جلو راه اهن تبریز پارک و خیابان ها تا چهاراه راهن نماز جمعه بر قرار می شد نفری یک تو مان می دادیم از روستای خلجان برادرانم و پسر عموی شهیدم صبح زود به نماز جمعه می امدیدم 2 تومان می دادیم سب زمنینی می خوردیم نماز جمعه را می خواندیم بر می گشتیم چند تا پیر مرد یک شیشه بور با موتور رادیات دار هم مثل ما صبح زود به نماز جمعه می امد ان شیشه بور موقع شهادت ایت الله مدنی شهید شد ادم خوب بود با هم دوست شده بودیم ویک عکاس پیرمرد با دوربین روسی عکس سیاه سفید همیشه عکس می انداخت .
ایت الله قاظی را ترور کردند در راهن نماز جمعه تشیح کردند بعد ما هر جمعه صبح زود زیرو بر می داشتیم می رفتیم جلو جایگاه نماز جمعه جا برای پدر مان نگه می داشتیم خیلی ها برای سخنرانی می امدند برای قبل خطبه ها شهید بهشتی یک بار امد من از نزدیک حدود ده متری همه سخنرانی ها را گوش می کردم شیفته خطبه های ایت الله مدنی بودم چون سخنرانی ایت الله مدنی دل چسب بود روزی که شهید بهشتی امد نماز جمعه یک افسر ارتشی را کردستان شهید کرده بودند شهید بهشتی در تشیح جنازاه ان شهید شرکت کرد شهید رجای هم امده بود برای سخنرانی با ان پیران ساده خود من همه را از نزدیک می دیدم گاهن پیشت صف نماز انها هم می نشستم شهید چمران هم امده بود در ما جرای ریاست بنی صدر ایت الله مدنی صحبت می کرد عده ای از اقای شهید مدنی پرسیدند شما به کی رای می دهید شهید مدنی گفت ما به دکتر حبیبی ولی منافقین که در نماز جمعه امده بودند برای اختلاف بین مسلمانان بیندازند داد زدند 100%% بنی صدر ایت الله شهید مدنی گفت من نظر خودم گفتم بعد رئیس جمهوری بنی صدر بنی صدر با بالگرد اوردند به نماز جمعه ولی شهید مدنی کوه صبر بود می دانست روزی خدا چهرا منافق صفت این را اشکار خواهد کرد فقط عاشق خطبه ایت الله شهید مدنی بودم هروقت شهید مدنی می گفت اوسیکم عبادالله و نفسی به تقواالله بعد می گفت برادران و خواهران شما را دعوت می کنم به تقوی اللهی چنانان دل چسب می گفت دلم می خواست لب هایش بوس کنم ده متر فاصله من محراب فاصله بود همیشه یک روز امدیم نماز جمعه دیدیم محراب از نو پان و چوب ساخته شده بود اتش زدند صبر کردیم ان روز نماز جمعه در سالون راه اهن نماز خواندیم هفته های بعد یک نیسان ابی رو باز اوردند شهید مدنی می رفت پشت نیسان نماز خطبه را می خواند شهید مدنی نماز جمعه می خواند منافقین پشت نماز جمعه داد می زدند اسدالله مدنی استاندار غروی سید حسین موسوی عیدام باید گردد من این صدا ها را در سجده نماز جمعه در چند متری شهید مدنی می شنیدم بعد نماز جمعه را به جلو بازار اوردند من هم سنم به 15 رسیده بود
در سن 15 سالگی بودم در پایگاه محله به نام پایگاه خلجان با دوستانم تصمیم گرفتیم بریم جبهه چون 15 سال داشتم شناسنامه خود را کمی با خود کار بیشتر کردم فردا به پدرم گفتم می خواهم برم جبهه پدرم شاد شد دست من گرف به محل عزام نیرو برود انجا دیدند من شناسنامه خود را دست کاری کردم من قبول کردند پدرم گفت من شناسنامه ایشان درست می کنم دوستم شهید سید محمد حسینیان و شهید حسن نمکی با هم به اموزش رفتیم در محل اموزش دوست مان شهید حسن نمکی را از ما جدا کردند به اردو گاه دیگر اموزش بردند من شهید محمد حسینیان دو هفته اموزش نظامی دیدیم وسط ان دو هفته نماز جمعه رفتیم من چون با برادرانم همیشه در صف اول نماز جمعه نماز می خواندم رفتم جلو صف اول در نماز جمعه یادم همان روز ایت الله شهید مدنی با چهره نورانی تر امد و سخنرانی کرد در خطبه ها الان حرف ایت الله شهید مدنی گوشم در اخرین نماز جمعه ایشان چون در چند متری من بود شهید ایت الله مدنی گفت از نیرو های امنیتی خواستارم ان کسی که دادستان تبریز به شهادت رسانده پیدا کنند مجازات کنند بعد نماز جمعه را خوانیدم من به پدرم گفتم من برم نماز عصر عقب صف بخوانم تا دوستانم پیدا کنم برم اردو گاه اموزش نظامی. وقتی 50 متری دور شده بودم صدای انفجار شنیدم بر گشتم دیدم ایت الله شهید مدنی شلوارش سفید بود مثل لاله می رخشد بر داشتند بر دند با اهو بیابان ابی رنگ من بر گشتم به اردو گاه هفته دوم اموزشم دیدم و با شهید سید محمد حسینیان دوستم به جبهه عزام شدیم ادمه دارد
الهی ما را سربازان واقی امام عصر قرار بده شهادت امام حسن عسگری را برای امام عصر تسلیت می گویم
الهی امام خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی حتی در کنار حضرت مهدی نگه دار امین
فرزند شهید حاج سید مجتبی و جانباز سید مرتضی
وصیتنامه نوجوان تبریزی شهید «حسن نمكي خلجان» پیامی ویژه به خواهرش دارد: وتو اي خواهر كوچكم رقيه زمان باش ويزيديان را رسوا كن.» پدر و مادرم اين درس را به من آموختند كه هميشه در زندگي از تبار حسينيان باشيم نه از يزيديان زمان و برادرانم كه بايد همچون ياران حسين (ع) سلاح افتاده مرا بدوش گرفته بر دشمنان اسلام وقرآن دليرانه بتازند، و به خواهرانم زينب وار پيام خون مرا به گوش جهانيان.»
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر
# شهید_حسن_نمکی_خلجان
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شادی روح شهدا صلوات.
🕊🏴🥀🕊🏴🥀🕊🏴🥀
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
وصیتنامه نوجوان تبریزی شهید «حسن نمكي خلجان» پیامی ویژه به خواهرش دارد: وتو اي خواهر كوچكم رقيه زمان
آخرین دلگویه مون :) 🥀
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
بمونید برامون 🙏
مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست
دعوت شده شهدا هستید😍❤️
آخرین قلم 🍃
التماس دعا🕊
پست آخر
شبتون شهدایی
•|سـرشرابریدنـدوزیرلبگفت
•|فداۍسرتسـرکھقـابلنـدارد
🌻___________
↳🥀🕊』
#تودعوتشدھیشهیدِبےسرۍ💌••