از همه بدتر جنازه های متعفن، بوی بد اجساد متلاشی شده دشمن زیر آفتاب داغ جنوب، حال آدم و بهم می زد، كلافه بودم، روی اجساد پر شده بود از مگس های بال دار سرخ رنگ، شمایل زشتی هم داشتند، عین سگ مگس، موقع خوردن غذا دور بر ما می پلكیدند، حالت تهوع بهم دست می داد. چند روزی گذشته بود كه برای یك نهار، رستمعلی كنسرو ماهی را باز می كنه كه نهار بخوریم. لقمه اول را كه گذاشتم توی دهانم، همین طور ور ور هم حرف می زدم. رستمعلی هم هی می خندید، لقمه دوم، یه مگس گنده بد تركیب، شیرجه زد توی حلقم. هق زدم، رفت داخل گلویم، داشتم خفه می شدم. مگس گیر كرده بود. رستمعلی مقداری ماهی را كرد توی دهنم. گفت: قورتش بده. سگ مگس و تن ماهی رو با هم قورت دادم. من هق می زدم، داشت رودهام می زد بیرون، رستمعلی داشت از خنده رود بر می شد. بیسیم زدم به فرمانده، گزارش دادم كه یك مگس بد تركیب را قورت دادم.
فرمانده زد زیر خنده، حالا نخند كی بخند. بعد حسابی دستم انداخت... تا چند روز حالم زیر بالا می زد. تمام شبانه روز را در كمین بودیم. نوك اسلحه كه بالا می رفت. تفنگ های دوربین دارشان، صدای خاص گلوله سمینوف، از روی سر كه می گذشت، آهنگی خاصی را در دل تاریك شب تداعی می كرد.
عصر هشتمین روز، نقطه كمین. ناگهان یك خمپاره درست خورد چند سانتی ام، سنگر بشدت لرزید. خمپاره توی كیسه فرو رفت. داد زدم رستمعلی خمپاره، چسبیدم به زمین، برای لحظاتی تمام بدنم كرخ شد. زمان را از دست دادم. هیچ چیز دیگر جز یك انفجار به ذهنم نمی آمد. هی منتظر ماندم. یك. دو. سه. چهار. پنج.
قلبم داشت می تركید، دلم داشت از حلقم بیرون می زد. در انتظار انفجار، منتظر مرگ بودن، تن آدم را به رعشه می اندازد. چند ثانیه گذشت، منفجر نشد.
یواشكی سرم را، نیم خیز بلند كردم، از اطرافش بخار بلند می شد. با تمام حقیقت دورنی ام كپ كرده بودم و بدنم می لرزید. تو دلم می گفتم: لعنتی منفجر بشو و خلاصم كن.
تو هول، ولای انفجار بودم كه رستمعلی زد پشتم و گفت: چه خبره بلند شو. یك مرتبه بخودم آمدم
تكیه دادم به سنگر و هاج واج به خمپاره نگاه می كردم.
رستمعلی بهم می خندید.
گفتم: به والله ترس از كشته شدن نیست. همین كه داری نگاه می كنی. منتظری كه هر لحظه تركش حنجره آدم را بشكافد. تن آدم را می لرزاند، تا اینكه بی هوا تیر بخوری و تمام.
یك لحظه فكر كردم و توی دلم گفتم: واقعا چی شد؟ من كم آوردم.! ترسیدم؟ اصلا این ها یعنی چی، بعد به خودم گفتم: "حسابی گند زدی مرد، نه نه نه " بحث ترس از مرگ نبود. این خمپاره لعنتی بد جوری غافگیرم كرد.
رستمعلی گفت: دلواپس نباش، قسمت كه باشه. هر كجا باشی... وقتش كه بشه، صدات كه بكنند، منتظرت كه باشند.... بعد نگاهی به آسمان كرد و سری تكان داد و نیم خیز بلند شد
گفت: بزار یه ذره ببینم اوضاع چه خبره، خدا كی صدا مون میزنه... .
نشسته بودم، هاج واج. بعد دستی به كلاه آهنی ام كشیدم یه دوری چرخاندم. زل زدم به بیسیم، آرام گوشی بیسیم را برداشتم كه به فرمانده خبر بدم. خمپاره چسیبده توی كمین. منفجر نشده.
رستمعلی هنوز تو حالت نیم خیز بود، یه مرتبه كلاه آهنی، شتلق از سرش افتاد. سر خورد به طرف خمپاره شصت كه تو كیسه جا خوش كرده بود. گوشی بیسیم را انداختم و با تمام قوا شیرجه زدم روی كلاه آهنی كه به خمپاره نخوره. رو كلاه خیز رفتم. چسبیدم به زمین.
ناگهان صدای غریبی تو گوشم نشست
"صدای گلوله سمینوف "
سربلند كردم.
رستمعلی ایستاده بود به قامت. غرق در خون، گلوله سمینوف نشسته بود، وسط دو ابروش، پیشانی اش را شكافت، صدای برخورد گلوله با پیشانی، صدای یا زهرای رستمعلی، صدای شكافته شدن وسط دو ابروش، مغزش پاشید رو تنم. رو كیسه های كمین. با پشت سر آرام خوابید رو زمین.
یك حالتی خیلی محض، آخره هر چی غریبانگی
سربند سبز "یا زهراء(س) " خودش را كشیده بود دور گردنش، یك لحظه، با حیرت نگاه كردم. به سربند. به خون كه جاری بود رو صورتش. به پیكر نیمه جانش. به دانه های ریز مغزش كه رو تن من و كیسه های كمین چسبیده بود.
رستمعلی آرام می لرزید. داشت قلبم می تركید، بعد ،های های زدم زیر گریه. هنوز ده ثانیه نگذشته بود كه انگار یك ندای درونی مرا به طرف كوله پشتی ام برد. توی آن وضع كه وسط نیستی قرار گرفته ام، تمام من در هیبت رستمعلی فرو رفته، ناگهان یك ندای درونی مرا به طرف كوله پشتی ام سوق داد. دوربین عكاسی را از كوله بیرون كشیدم. رستمعلی هنوز نفس می كشید. یكی از بچه ها روسرش زل زده بود، مات و محو نگاه می كرد. من یك عكس زنده از رستمعلی گرفتم. هنوز زنده بود. قلبش تندتند می زد. نجوای درونش را می شنیدم. عكس را كه انداختم، نشستم روی سرش. دهنش باز مانده است و نفس نمی كشد. توگوئی قرن هاست كه بخواب رفته. " به همین سادگی شهید شد " همه آن روزها كه خیلی هم زیاد نبود، در كنارش بودم، چون سریالی از ذهنم عبور می كند.
یك جوری خاص بود، نحوه رفتارش، حرف زدنش، مهربان، مومن، انیس بود. علاوه بر اینكه شور زیادی برای جنگیدن داشت از شعور بالائی هم برخوردار بود.
پتو را انداختم روی پیكرش، به طرف بیسیم رفتم. گوشی بیسیم را برداشتم. بغض گلویم را می فشرد. گوشی بی سیم و فشردم... حمزه حمزه عباس. صدام گرفته، حنجره ام قفل شده. حمزه حمزه عباس....
ناگهان از توی كانال صدائی شنیدم. داد می زد. رستمعلی. رستمعلی. رستمعلی نامه داری...
گوشی از دستم افتاد. مات و متحیر چشم دوختم به ته كانال. یكی از بچه های بابلی با همان لحن خاص. پشت هم داد می كشید. نزدیك كه شد. چند متری ایستاد و گفت: رستمعلی. نامه داره. با تمام وجود لرزیدم، سست و بی رمق افتادم، تكیه كردم به سنگر كمین. دستام می لرزید. انگار تازه متوجه خون تازه ائی شد كه اطراف پاشیده، آرام پتو رو كنار می زنه، در دم می زنه زیر گریه... نیم خیز دستم را دراز می كنم. نامه رو بده. آستین اش و می گیرم. با هق هق گریه خودش را، دستش را می كشد. به طرف خط اول به سرعت باد دور می شود. خیلی طول نمی كشه به همراه فرمانده و بچه های دیگه می رسند.
فرمانده نامه را باز می كنه، نامه از طرف همسرش بود كه نوشته:
رستمعلی جان، امروز تو پدر شدی، من هول شدم، سلام، وای نمی دانی چقده قشنگه، بابا ابوالقاسم، نام پسرت رو گذاشته مهدی. من گفتم: تو بابای رستمعلی هستی. صاحب اختیاری. گذاشت مهدی. بخدا عین خودته. كشیده و سبزه و ناز، میای؟ باید بیای. شنیدم عملیات شده، رادیو گفت: فاو گرفتین، این فاو چی هست؟ چی داره كه ولت نمی كنه؟ تلویزیون نشان داد، هی نگاه كردم. آخه شماها همه مثل هم هستید. مهدی بهانه باباش و می گیره، تو روجان مهدی بیا، دلم بد جوری تنگ شده. یه تكه پا بیا، بعد برو... جنگ كه فرار نمی كنه، ناسلامتی بابا شدی ها، چند روز پیش از جهادسازندگی آمده بودند پی ات. یه اخطاریه دستشان بود. زدم زیر خنده میخوان اخراجت كنند. مگه نگفتی شان كه جبهه ائی، ننه ات راه برا مهدی رو می بوسه، همه سلام دارند. زود میائی، منتظرتم خیلی... باشه» دوستت دارم... زهراء
خاطره رسیدن نامه ای دردناک همسر شهید
صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسههای کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد.
ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری
فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود:
رستمعلی جان، امروز پدر شدی.
وای ببخشید من هول شدم، سلام
عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم؟
از جهاد اومده بودن پی ات، میخوان اخراجت کنن.
خنده ام گرفته بود.
مگه نگفتی بهشان که جبههای؟ تهدید کردند که به خاطر غیبت اخراج شدی.
مهم نیست، آمدی دوباره سر زمین کار میکنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگی مان را نمیدهد.
همان بهتر که اخراجت کنند.
عزیزم زود برگرد، دلم برایت تنگ شده …
شهید رستمعلی آقاباباپور
بابلسر _ مازندران
⚫️نامه دردناک همسر شهید #رستمعلی_آقاباباپور
در هشتمین روز کمین، گلوله تک تیراندار پیشانی رستمعلی را شکافت.
صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد.
ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری
فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود ، نوشته بود :
رستمعلی جان، امروز پدر شدی،
وای ببخشید من هول شدم، سلام
عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟
از جهاد اومده بودن پی ات، می خوان اخراجت کنند،
خنده ام گرفته بود.
مگه بهشان نگفتی که جبهه ای ؟ گفتند بخاطر غیبت اخراج شده ای،
مهم نیست، وقتی آمدی دوباره سر زمین ، کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگی مان را نمی دهد،
همان بهتر که اخراجت کنند.
عزیزم زود برگرد، دلم برایت تنگ شده.
هدیه به ارواح طیبه شهدا خصوصا #شهید_رستمعلی_آقاباباپور_صلوات🌹
فراموش نمیکنیم که این انقلاب با این خونهای پاک و ارواح مقدس بدست آمده😔
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
وصیت نامه شهید
خدایا هرکس تورا شناخت عاشقن شد و هرکس که عاشقت شد ازهمه چیز دست شسته و بسوی تو می شتابد و این را بخوبی در خودم احساس کرده و می کنم .
از فرزندانم سهراب و هاجر انتظار دارن همیشه یاور اسلام و قرآن باشند ، قرآن را برنامه زندگیشان قرار دهند و هیچگاه غافل نباشند .
فرزندانم : دست از یاری قرآن ، اسلام و امام نکشید. تا جائیکه توانایی دارید در جبهه و اگر توانایی ندارید در پشت جبهه با مال مضایقه نکنید .
هدفم از رفتن به جبهه پاسداری از خون هزاران شهید و معلول بوده و این راه را باآگاهی و در حال شعور وبصیرتی هرچه تواناتر و آگاهتر انتخاب کردم .
پهلوانی نام تو رستم علی خفته ای در خاک،باعشق نبی
در طلوع فاو غروب ، بنموده ای ای جهاد دگر ، همچو اصحاب ولی
روحش شاد،یادش گرامی وراهش پر رهروباد .
والسلام
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر
# شهید_رستمعلی_آقا_باباپور
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شادی روح شهدا صلوات.
🕊🏴🥀🕊🏴🥀🕊🏴🥀
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
وصیت نامه شهید خدایا هرکس تورا شناخت عاشقن شد و هرکس که عاشقت شد ازهمه چیز دست شسته و بسوی تو می
آخرین دلگویه مون :) 🥀
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
بمونید برامون 🙏
مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست
دعوت شده شهدا هستید😍❤️
آخرین قلم 🍃
التماس دعا🕊
پست آخر
شبتون شهدایی
•|سـرشرابریدنـدوزیرلبگفت
•|فداۍسرتسـرکھقـابلنـدارد
🌻___________
↳🥀🕊』
#تودعوتشدھیشهیدِبےسرۍ💌••