11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
نام و نام خانودگی: حسن شوکت پور
فرزند: محمد کاظم
متولد: 1331/09/12 در مهدی شهر- درجزین
تحصیلات: لیسانس
تاهل: متاهل
یگان: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی لشکر 14 امام حسین (ع)
مسئولیت: جانشین لجستیک ستاد مشترک سپاه
نوع عضویت: نظامی
نوع شغل: پاسدار
تاریخ شهادت: 1368/05/29
محل شهادت: بیمارستان بقیة الله تهران
عملیات: والفجر 8
نحوه شهادت: قطع نخاع
محل دفن: گلزار شهدای درجزین
زندگینامه سردار شهید حسن شوکتی پور
وقتي از جنازه عراقي ها فيلم مي گرفتم، ديدم يك جنازه نيم سوخته حركت مي كند، ناگهان وحشت كردم و داد زدم، حسن آقا
حسن شوكتي پور، چهارمين فرزند 1 كاظم و شهربانو، 2 در سال 1331در شهرستان سمنان، در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد 4
شهربانو اسكندريان، مادرش، بيان مي كند: «به خاطر اين كه در شب قتل امام حسن (ع) به دنيا آمد، نامش را حسن گذاشتم5«.
تحصيلاتش را در سمنان و بعد هم در محلات 6 تا ششم ابتدايي 7 در مدرسه ي قوام (چمران فعلي) ادامه داد. 8 حسن 9 ساله بود كه باخانواده اش
از تهران به درجزين آمدند. 9
او در كار كشاورزي به پدرش كمك مي کرد. 10 به پدر و مادرش احترام زيادي مي گذاشت. 11 انساني صبور، متواضع، 12 سخت كوش، مسئوليت پذير، كم حرف، پركار، با اخلاص 13 ، بذل هگو 14 ، با تقوي، بی ريا، ساده زيست، 15
مسئوليت پذير، دلسوز، 16 خوش اخلاق، خوش برخورد و مهمان نواز بود. 17
هيچ وقت با تندي با كسي برخورد نمي كرد . 18 به بيت المال اهميت زيادي مي داد، به طوري كه براي استفاده شخصي اش به هيچ عنوان از بيت المال استفاده نمي كرد. 19
نماز شبش و مستحبات و دعاهايي چون زيارت عاشورا، دعاي كميل، سمات، توسل او هيچ گاه ترك نمي شد و هميشه بعد از نماز صبح دعاي عهد را مي خواند. 20
حسن جاذبه خاصي داشت. همه تيپ آدم را به خودش جذب مي كرد 21
و روحيه ايثارگري خاصي داشت و قبل از اين كه ديگران را تشويق به خودسازي كند، خودش را مي ساخت. 22
او به ائمه معصومين(ع)، 23 خصوصاً امام حسين(ع)، 24 مسايل فرهنگي، 25
خدمت به مردم، 26 كار، عبادت، فعاليت هاي سياسي و اجتماعي 27 و مطالعه همه نوع كتاب 28 از جمله سياسي و مذهبي علاقه زيادي داشت. 29
خدا خودش مشكل را برطرف» : در برخورد با مشكلات هميشه مي گفت30«.مي كند او دوران نوجواني و جواني اش را در روستاي درجزين مهدي شهر گذراند. 31
حسن خدمت سربازي اش را در مشهد گذراند و محل مأموريت او زندان ساواك بود. در آنجا طلبه هايي محبوس بودند كه حسن با آن ها در ارتباط بود. بعد از تمام شدن خدمت، شروع به فعاليت عليه رژيم- در ارتباط با آن مسايلي كه آنجا ديده بود- كرد و به مشكلات رژيم براي مردم توجه داشت. 32
ما انقلاب را » : او در راه پيمايي ها شركت مي كرد و هميشه مي گفت شروع كرديم و تا آخرش ادامه مي دهيم و نبايد بگذاريم كه آمريكا در
33«. صفوف ما نفوذ كند
حسين يك وانتي را خريداري كرده بود و ميوه مي خريد و به بهانه پخش ميوه، نوارها و اعلاميه هاي امام خميني را در مسير ترددش در
شهرهاي گرمسار، سمنان، دامغان، شاهرود، شمال مازندران، آمل، بابل، قائمشهر و ساري پخش مي كرد. اما كسي اطلاع نداشت كه او اين كار را مي كند، حتي كساني كه رابط دوم و سوم پخش اطلاعيه ها بودند، چندين بار دستگير و زنداني شدند، اما حسن با زيركي خاصي كه داشت هيچ وقت گير نيفتاد. 34
سال 1353 بود كه من با حسن در » : حمد صابري، همرزمش، مي گويد مدرسه ي امام زمان(عج) مدرسه اي كه در نوع خودش بسيار استثنايي در زمان طاغوت بود- آشنا شدم. اكثر كادر معلمان از فراريان زمان شاه بودند و با نام هاي مستعار در آنجا تدريس مي كردند . حسن مسئوليت كل تداركات مدرسه را بر عهده داشت و دانش آموزان هم، دانش آموزاني بودند كه عموماً پدر و يا مادرشان در زندان ساواك گرفتار بودند . با اين كه دبستان بود ولي از سطح علمي و فضاي معنوي بسيار بالايي برخوردار 35«. بود
حسن در زيرزمين مدرسه- كه نمازخانه اي داشت فعاليت مي کرد- برنج، حبوبات و مواد غذايي را بسته بندي و بين مستمندان و نيازمندان
تقسيم مي كرد. 36
او سرپرستي خانواده هاي مستمند را بر عهده داشت و بخشي از آن خانواده ها كساني بودند كه در ارتباط با فعاليت هاي انقلابي شان سرپرست خودشان را از دست داده بودند. 37
حسن بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و آمدن امام خميني(ره) به ايران وارد سپاه پاسداران شد 38 و با حزب جمهوري اسلامي و كميته امداد امام خميني در ارتباط بود و با تمامي نهاد هايي كه به فرمان امام تشكيل مي شد همكاري داشت و جزو افرادي بود كه در تصميم گيري و هدايت و انجام كارها نقش داشت. 39
او در منطقه كردستان دو ماه اسير كومله ها بود كه بعد از مدتي شكنجه و با هزار سختي از دست آن ها نجات يافت. 40
زماني كه خوزستان در محاصره سيل قرار گرفته بود، او با گروهي از دوستانش براي نجات سيل زده ها رفت. 41
حسن در سال 1361 با خانم خورشيد همتي 42 ازدواج كرد كه حاصل زندگي مشتركشان دختري به نام فاطمه زهرا 43متولد4/3/1365
مي باشد.
حسن با شروع جنگ عراق عليه ايران، از طريق سپاه 44 به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل اعزام شد. انگيزه او از رفتن به جنگ اطاعت از خدا، رسو
ل خدا (ص)، ائمه اطهار(ع) و ولايت فقيه بود . 45 او در جبهه مسئوليت هاي زيادي را برعهده داشت. 46 حسن در لشكر امام حسين(ع)
اصفهان خدمت مي كرد. 47 فرمانده لجستيك و تداركات بود. 48 هر عملياتي كه شروع مي شد حسن در همان لحظه ي اول عمليات در خط مقدم حضور مي يافت و از نزديك با مشكلات رزمندگان آشنا مي شد. 49 او در برنامه ريزي هاي پشتيباني نقش اصلي را داشت. 50
او دائم در سفر بود. براي او نيازهاي جسمي اش مهم نبود. آنچه برايش مهم بود تلاش و خدمت بود. برخوردش با همه طوري بود كه از دستش رنجيده نمي شدند. در سخت ترين شرايط اقتصادي تلاش مي كرد كه نيازهاي رزمندگان را برطرف سازد. هر وقت پشتيباني عملياتي را بر عهده مي گرفت، رزمندگان با مشكلات مواجه نمي شدند، چون در كارهايش برنامه ريزي داشت، 51
اكثراً روزه بود، مخصوصاً روزهاي دوشنبه و پنج شنبه . در دماي 47 درجه اهواز جهت خودسازي روزه مي گرفت. 52 با اين حال براي رزمنده ها
ثوابش بر اين است كه خودم صبحانه» : صبحانه درست مي كرد و مي گفت او با كمترين غذا افطار مي كرد. 53 «. را حاضر كنم
حسن اعتقاد به تجملات نداشت و دنيا طلب نبود . 54 هميشه منزل او مهمان بود. 55 او به حلال و حرام توجه داشت. 56
در عملياتي كه در جزيره مجنون بود، او لحظه اي از مسايل گردان غافل نبود، با آن كه عمليات، عمليات سختي بود و عراق نيز پنج بار ضد حمله كرد اما او همچنان مصمم بود . 57 او در عمليات هاي زيادي از جمله : والفجر 1، والفجر 4، والفجر 8، كربلاي 5، طريق القدس،
بستان، 58 بيت المقدس، 59 بدر، خيبر و جزيره مجنون شركت كرد. 60
تمام مناطق غرب و جنوب و صحنه هاي نبرد حسن را مي شناختند، چون تمام شب و روز او در جبهه ها مي گذشت. 61
حسن در عمليات والفجر 8 در منطقه فاو، 62 در بيستم بهمن ماه سال 1364 ، به وسيله تير مستقيم دشمن 63 از ناحيه گردن مجروح شد كه مدت يك سال در آسايشگاه تهران بستري بود. بعد از آن جهت معالجه به آلمان رفت و مدت يك ماه آنجا تحت معالجه بود و بعد از آن دوباره به تهران آمد. 64
چند روز به عيد مانده بود، حاج » : رسول ملاقلي پور، دوستش، بيان مي كند حسن شوكت پور تلفن كرد و خواست كه به منطقه بروم. او وقتي مي گفت: بيا، مي فهميدم كه عملياتي در پيش است. با حسن در حوزه هنري آشنا شدم . او وسايل و امكاناتي را براي جبهه مي گرفت و در گوشه و كنار حوزه انبار مي كرد
و هر وقت لازم بود به جبهه مي فرستاد. بعد از تلفن او با يكي از دوستان به اهواز آمديم. موقعي كه حسن را ديدم، به من سفارش كرد در يكي از سنگرها بمانم و وقتي عمليات شروع شد، خودم را به خط برسانم . به حسن گفتم : حسن آقا، اين دوربين سوپر هشتي كه من دارم، شب فيلمبرداري نمي كند .
جواب داد. فيلمبرداري مي كند يا نمي كند، بايد همان جايي كه گفتم بماني .من هم چاره اي جز اطاعت نداشتم. چند ساعتي نشستم و ديدم خبري نشد .
بعد دراز كشيدم و خوابم برد.
با صداي انفجار از خواب پريدم و ديدم كسي در سنگر نيست . دوربين را برداشتم و رفتم دستشويي صحرايي. با خودم فكر مي كردم كه چطور به خط
مقدم بروم و جواب حسن را چه بدهم كه ناگهان انفجاري در كنار دستشويي صحرايي رخ داد و گوني ها آتش گرفت با همان حال دويدم بيرون و شروع كردم به داد و فرياد كردن و همين طور در بيايان م ي دويدم . به جاده كه رسيدم جلوي وانتي - كه از آنجا مي گذشت - را گرفتم و راننده نگه داشت و ديدم كه اي داد خود حسن است. توي چشمهايم نگاه كرد و گفت: خجالت نمي كشي؟ گفتم: چرا؟ گفت: آخه رسول جان، اين دفعه اولت كه است و كار بزرگي دارد انجام م ي شود، آن «فتح المبين» نيست. اين عمليات وقت تو گرفته اي و خوابيد هاي؟!
با حسن راه افتادم و در بين راه من را در سنگري پياده كرد . در آنجا پيرمردي به من گفت: اين گوني ها را مي بيني؟ با احتي اط بار مي كني و مي گذاري پشت اين وانت ها. من گفتم : بابا جان من فيلمبردارم، عكاسم، خبرنگارم، تازه در عمليات قبلي هم مجروح شدم و دارم مي لنگم . پيرمرد گفت: آقا رسول من اين حرف ها را نمي فهمم. بالاخره مجبور شدم و گوني ها را پشت وانت ها گذاشتم و با پيرمرد سوار وانت شديم و حركت كرديم و پشت خاكريزي كه عراقي ها سعي داشتند آن را بگيرند رسيديم.
درست آمده بوديم وسط معركه. بودن در آنجا و ديدن آن صحنه هاي واقعي جنگ تأثير زيادي روي من گذاشت. كمترين تأثيرش اين بود كه كمي
به خودم بيايم و خودم را بشناسم كه چند مرده حلاجم. بعد هم از آن لحظ هها در فيلم هايم استفاده كردم. داشتم حواسم را جمع م يكردم كه بچه ها پانزده اسير عراقي را آوردند. يكي از بسيجي هاي جوان به خاطر شهادت دوستش خيلي عصباني بود، مي خواست آن ها را به گلوله ببندد، ولي ديگران نگذاشتند.
ناگهان يكي از عراقي ها فرار كرد و از خاكريز بالا رفت و به سمت خاكريز خودشان دويد. همان بسيجي جوان خواست او را با گلوله بزند كه تمام رزمندگان شروع كردند به تشويق كردن آن اسي
ر فراري. وقتي اسير عراقي از تكبير سر دادند. من آمدم بيرون و شروع كردم به عكس و فيلم برداشتن .
وقتي از جنازه عراقي ها فيلم مي گرفتم، ديدم يك جنازه نيم سوخته حركت مي كند، ناگهان وحشت كردم و داد زدم، حسن آقا كه من را ديد با جديت گفت: برو با آرپي جي زن ها يك خط جلو تانك ها درست كن. به او گفتم: آخه من را چه به خط تشكيل دادن؟ از دست من خيلي عصباني شد.
بعدها - كه فيلم ساز شدم - دليل اين عصبانيت ها را فهميدم. حسن آقا من را شناخته بود و با اين كارهايش توانست از من يك انسان بسازد. سال ها بعد كه حسن آقا در والفجر 8 قطع نخاع شد، رفتم بيمارستان ساسان عيادتش .
بعدها به آسايشگاه ثارالله آمد. با آن حال و روزش صب حها م يآمد به سپاه و كار مي كرد و ش بها به آسايشگاه برمي گشت. اغلب به او مي گفتم: چرا اين قدر كار مي كني؟ جواب مي داد: رسول، خيلي دلم م ي خواهد استراحت كنم ، ولي نمي شود. خدا يك برگ مأموريت به ما داده كه تا نفس دارم بايد دنبال كنم
65«. وقتي هم برگ مرخصي را داد كه م يرويم حسن هيچ وقت در مورد » : خورشيد همتي، همسرش، مي گويد مسئوليتش به من چيزي نمي گفت. هميشه بيان مي كرد: من سرباز امام زمانم. زماني كه سالم بود ساعت چهار صبح بيدار مي شد و به پادگان مي رفت. بعد از مجروحيتش نيز همين طور بود و ساعت ده شب به خانه 66«. مي آمد
حسن آنقدر به حال دنيا بي تفاوت بود كه حتي در سپاه پرونده نداشت و بعد از اينكه قطع نخاع شد، برايش پرونده تشكيل دادند. 67 او با اين كه جانباز 70 درصد بود ولي باز هم با صندلي چرخدار صحنه هاي نبرد را لحظه اي ترك نكرد. و مانند انسان سالم كار مي كرد و از هيچ كاري دريغ نمي كرد. 68 زماني كه دچار ناراحتي كليوي بود، حاضر نشد پيوند كليه را قبول كند. 69خاكريز خودشان بالا رفت و به نيروهاي خودشان پيوست . رزمندگان همه وقتي امام خميني(ره) رحلت كرد، او خيلي بي قراري مي كرد، و مدت چهل شبانه روز گريه مي كرد و غذا نمي خورد و زيارت عاشورا را مي خواند.
سرانجام هم در سي ام مرداد ماه سال 1368 در بيمارستان تهران بر اثر بيماري كليويش به شهادت رسيد. 70
حجابتان را حفظ كنيد و » : سردار حاج حسن شوكت پور توصيه مي كرد اسراف نكنيد، 71 به پدر و مادر احترام بگذاريد. 72 و به رزمندگان در پشت 73«. جبهه كمك كنيد
پيكر مطهرش را در شهرستان سمنان، روستاي درجزين به خاك سپردند. 74

روایت خواندنی شادروان رسول ملاقلی پور از حاج حسن

چند روز به عید مانده بود. حسن شوکتپور تلفن کرد و خواست که به منطقه بروم. وقتی میگفت بیا، میفهمیدم که عملیاتی در پیش است و نباید سؤال و جواب اضافه بکنم. با حسن در همین حوزه هنری آشنا شدم.
آن وقت ها تازه حوزه سروسامانی گرفته بود. در گوشهای از حیاط تدارکاتی هم برای جبهه میشد. او وسایل و امکاناتی که برای جبهه میگرفت در گوشه و کنار حوزه انبار میکرد و هر وقت لازم بود به جبهه میفرستاد. من هم چند بار همراه دوستان دیگر حوزه با حسن به منطقه رفته و آمده بودم. در همین سفرها بود که دوستی من و حسن ریشه گرفت.
بعد از تلفن حسن با یکی از دوستان به اهواز آمدم. میدانستم محل استقرارش کجاست. یک جاده خاکی بود که جهاد بالای شوش دانیال زده بود که مشرف میشد به دشت عباس. مقر حسن همانجا بود.
بهار خوزستان رسیده بود. دشت عباس را نمیدانم دیدهاید یا نه؟ در بهار واقعا زیبا میشود. تمام دشت را گل های وحشی یک دست میپوشاند. آدم از دیدن این مناظر آن هم در دل جنگ سیر نمیشد.
حسن را همانجا دیدم. به من سفارش کرد در یکی از سنگرها بمانم و وقتی عملیات شروع شد خودم را به خط برسانم. به حسن گفتم: حسن آقا این دوربین سوپر هشتی که من دارم شب فیلمبرداری نمیکند. جواب داد: فیلمبرداری میکند یا نمیکند باید همان جا که گفتم بمانی! من هم چارهای جز اطاعت نداشتم. سنگری که بود، سنگر فرماندهی شهید حسین خرازی بود. چند ساعتی را آنجا ماندم دیدم خبری نیست. آمدم به چادری که بالای تپه بود و نشستم کنار تعدادی از بچههای رزمنده. حرفهای دوستانه زدیم و بعد هم هر کدام شروع کردند به نوشتن وصیتنامه.
من هم نوشتم: بسمالله الرحمن الرحیم و بقیه مطالب.
به نیمه نوشتن رسیده بودم که با خودم گفتم: رسول این تو بمیری از تو آن تو بمیریها نیست و پاره کردم. برای اینکه نمیخواستم شهید بشوم. فهمیدم که بوی عملیات میآید. از نقل و انتقالاتی که صورت میگرفت متوجه قضیه شده بودم. آن چند رزمنده وصیتنامههای شان را نوشتند و در جایشان دراز کشیدند تا موقعیت که خبرشان کنند. یادم آمد که حسن آقا گفته بود:رسول مبادا بخوابیها. بیدار میمانی و از کنار سنگر خرازی هم تکان نمیخوری. ولی من خوابیدم. آن هم یک خواب شیرین، اما با صدای یک انفجار از خواب پریدم. دور و برم را نگاه کردم. هیچ کس تو چادر نبود. همه رفته بودند عملیات. از چادر بیرون آمدم و از بالای تپه دیدم که حجم آتش از دو طرف خیلی زیاد است.
با خود گفتم: رسول وای به حالت اگر حسن آقا تو را ببیند.او همیشه به من سفارش میکرد؛ رسول این قدر نخواب؛ نظم یادبگیر؛ مثل بچههای دیگر باش؛ ببین چطور میآیند و از کوچک و بزرگ هر کاری که از دستشان بر میآید میکنند. آنان نظم دارند. از استراحت خودشان میزنند، تو هم هیچ فرقی با آنان نداری. بی خود هم ادای هنرمندان را برای من در نیاور.
دوربین را برداشتم و رفتم به طرف توالت صحرایی که در سینهکش تپه بچهها با دیرک و گونی درستش کرده بودند. تو توالت بودم و با خودم فکر میکردم که چطور باید بروم به خط مقدم و از آن مهمتر جواب حسن آقا را چه بدهم که یک دفعه صدای انفجاری در کنار توالت بلند شد و بعد از لحظهای گونیهای توالت آتش گرفت. من هم با همان حال از توالت پریدم بیرون و همین طور جیغ و داد میکردم و در بیابان میدویدم. خوبشختانه کسی آن دور و بر نبود. حالم که کمی جا آمد، آمدم روی جاده خاکی تا بلکه با وسیلهای خودم را به خط برسانم. از دور دیدم یک وانت میآید. خدا خدا میکردم چشمم به حسن آقا نیفتد، اگر یک حرف هم به من میزد برایم بس بود. هنوز سپیده نزده بود. من هم وقتی از مستراح بیرون پریده بودم و داد و فریاد کرده بودم حواسم بود که نماز نخواندهام. تند و تند نماز صبح را خواندم و آمدم روی جاده.
در همان تاریک و رونش هوا شبح یک وانت را دیدم. خوشحال شدم و پریدم جلو وانت که نگه دار!
وانت با گرد و خاک زیاد ایستاد و من هم بدون معطلی پریدم بالا. راننده رزمندهای بود که سر و صورتش پر از خاک بود واز این عینکهایی که موتور سوارها میزنند به چشم داشت. در ضمن وانت سقف هم نداشت. به راننده گفتم: داداش قربونت منو برسون خط !
راننده ساکت فقط نگاهم میکرد. از جایش تکان هم نمیخورد. دوباره جملهام را تکرار کردم. این بار دستش بالا آمد و آرام عینک را کشید و گذاشت روی پیشانیاش. دیدمای داد و بیداد خود حسن آقا است! توی چشمام نگاه کرد و گفت: تو خجالت نمیکشی؟
جواب دادم: واسه چی؟ خودم را زدم به آن را که مثلا اتفاقی نیفتاده است. گفتم: چیزی نشده فقط یک توالت صحرایی آتش گرفته که من هم آن را آتش نزدم!
دوباره گفت: راستی راستی خجالت نمیکشی؟ این دفعه صدایم را کمی بلندتر کردم: واسه چی حسن آقا من که کاری نکردم.
گفت: تو چطور توانستی با خیال راحت تا صبح بخوابی. میدانی چه تعداد از بچههای مردم از دیشب تا این لحظه تکه تکه شدهاند.
سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: ببخشید حسن آقا!
وسط حرف پرید: آخر رسول جان این دفعه اولت که نیست. یک ذره غیرت داشته باش. وقتی بهت میگویم بیا منطقه عملیات است باید مثل دیگر رزمندهها باشی. تو هیچ فرقی با دیگران نداری. این عملیات هم عملیات «فتحالمبین» است و کار بزرگی دارد انجام میشود؛ آن وقت تو گرفتهای و خوابیدهای.
همین موقع دستش را بالا آورد و محکم زد تو سرم. ولی خاطرش بیش از اینها برای من عزیز بود.
حسن آقا راه افتاد. من هم فکر عملیات دیشب بودم. راستش از خودم خجالت میکشیدم.