فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🍂 از درخت بیاموزیم
برای بعضی ها باید ریشه بود
تا امید به زندگی را به آنها بدهیم🍁
برای بعضی ها باید تنه بود
تا تکیه گاه آنها باشیم🍁
برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود
تا عیب های آنها را بپوشانیم🍁
برای بعضی ها باید میوه بود
تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم
نه زنده ماندن را❤️
#درهمه_حال_میشه_مهربون_بود_و_خوبی_کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 #متن_شب 🌟
جز خدا کیست که در سایه مهرش برویم
رحمت اوست، که هرلحظه پناه من وتوست
خدایا
بخاطرحضورت در تمام لحظه هایمان سپاست میگوییم
شبتون پر از آرامش❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
شهید مصطفی شاکری منظری : فرمانده محور عملیاتی تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هشتم خرداد ماه سال 1343 در روستای منظر یکی از روستاهای شهرستان تربت حیدریه به دنیا آمد. ابتدا در روستا به کودکستان و پس از آن در سه ماه تابستان برای فراگیری قرآن به مدرسه علمیه ی شهر تربت حیدریه رفت. کودکی فعال و پر جنب و جوش و جسور بود.
دوره ی ابتدایی را بین سال های 1355 ـ 1350 در روستای منظر و دوره ی راهنمایی را در مدرسه ی کارخانه قند تربت حیدریه بین سال های 1356 تا 1359 به اتمام رساند. در سال دوم راهنمایی ( که همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی بود ) به همراه تعدادی از دانش آموزان در فعالیت هایی از جمله تعطیل کردن کلاس های درس و شرکت در راهپیمایی ها نقش به سزایی داشت. در تظاهرات دیگران را نیز به این کار تشویق می کرد. به نهج البلاغه و مناجات های عارفانه علاقه ی زیادی داشت. در سال 1360 به مدت شش ماه بسیج شد و بعد از اتمام دوره ی آموزش با عضویت در سپاه پاسداران عنوان محافظ نمایندگان مجلس انتخاب گردید. با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از کشور، ناموس و دین اسلام و به دستور امام خمینی که گفته بود همه به جبهه بروند ,به جبهه های حق علیه باطل شتافت. در سال 1361 به جبهه های جنوب اعزام شد. ابتدا به عنوان مسئول دسته در گردان شهید رجایی از لشکر 21 امام رضا (ع) حضور داشت. با همین مسئولیت در عملیات رمضان در منطقه ی شلمچه شرکت کرد و سپس در جبهه کردستان به نیروهای قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) پیوست و از آن جا به لشکر ویژه ی شهدا مامور گردید. در سال 1362 در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کرد.
مصطفی شاکری از تاریخ 1/3/1361 تا 17/3/1361 در تربیت حیدریه فرماندهی واحد عملیات و از تاریخ 18/3/1361 تا 13/3/1363 در جبهه مسئولیت واحد طرح عملیات را برعهده داشت. از تاریخ 14/3/1363 تا 13/3/1363 معاون بسیج و از تاریخ 13/3/1363 تا 15/6/1365 در جبهه مسئول محور بود. در عملیات مختلفی، از جمله رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر یک و دو و چهار و کربلای دو حضور داشت. در والفجر نه فرمانده محور عملیاتی لشکر ویژه ی شهدا بود. در منطقه جنگی مسئولیت هایی چون فرماندهی گروهان، فرماندهی گردان امام حسین (ع) و گردان امام سجاد (ع) فعالیت در اطلاعات عملیات و طرح و عملیات لشکر ویژه ی شهدا، مدتی معاون فرمانده تیپ امام موسی کاظم (ع) از لشکر 5 نصر و مسئول محورهای عملیاتی لشکر ویژۀ شهدا در عملیات والفجر نه و عملیات کربلای دو را عهده دار بود. همچنین نقش فعالی در سرکوبی ضد انقلاب در کردستان و دفاع از حریم جمهوری اسلامی ایران را به عهده داشت. در عملیات مسلم بن عقیل در حالی که با تیربار، بعثیون عراقی را نشانه گرفته و تعدادی از آن ها را به هلاکت رسانده بود، از قسمت چپ صورت مورد اصابت گلوله قرار گرفت. بعد از عملیات از بیمارستان به سپاه تلفن کرد و جریان مجروحیت خود را به برادران سپاه اطلاع داد و بعد به خانواده اش تلفن کرد. به دلیل شدت جراحات دو ماه در بیمارستان بستری بود که بعد از مرخص شدن دوباره به جبهه رفت. در والفجر نه فرمانده محور عملیاتی بود واز ناحیه ی بازوی دست راست و زانو مجروح شد. اکثر روزها را روزه بود. در نماز جمعه شرکت می کرد و نماز شب او ترک نمی شد. مرتضی شاکری به نقل از علیرضا لشکر ( دوست شهید ) می گوید: «در سال 1363 ایشان به عنوان مهمان چند روز در اهواز نزد من بود و یک شب نیمه های شب بلند شدم و دیدم ایشان نیستند. توی آسایشگاه نبود. به دنبال او گشتم و به مسجد آسایشگاه سر کشیدم که دیدم در آن دل شب مشغول نماز و عبادت است.»
مادر شهید می گوید: «گاهی وقت ها از شهید سوال می کردم: تو این قدر به جبهه می روی، آن جا چه کار می کنی؟ می گفت: گرد و غبار پای بچه های بسیجی را جارو می کنم. تواضع و اخلاص شهید تا این حد بود.» خواهر شهید نیز می گوید: «گاهی اوقات از او می پرسیدیم: برادر، چه طور شما این همه در جبهه هستید و ما عکس و فیلم شما را در جبهه نمی بینیم. در حالی که فیلم رزمنده های دیگر را هر شب تلویزیون نشان می دهد؟ می گفت: ما برای ریا کار نمی کنیم. ما برای خدا کار می کنیم. حتی زمانی که می خواستند از او فیلمبرداری کنند، او از جلوی دوربین کنار می رفت و می گفت: من به جبهه رفته ام برای رضای خدا.» دوستان او از عملیات والفجر هشت نقل می کنند: «عامل پیروزی در عملیات، شهید شاکری بود. در زمانی که دشمن تک زده بود و سایر خط ها مقاومت می کردند، اولین جایی که دشمن عقب نشینی می کرد و شکست می خورد، از موضع همین شهید بود.» مصطفی شاکری در سال 1365 با خانم مرضیه نوروزی ازدواج کرد. او با اصرار خانواده و همرزمانش ، از جمله سردار صلاحی ازدواج نمود. با حضور شهید کاوه ، فرماندۀ تیپ ویژه شهدا و حاج علی صلاحی ، معاون ایشان ، همسرش را عقد کرد.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
شهید مصطفی شاکری منظری : فرمانده محور عملیاتی تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هشتم خرداد
او شرط خود را این طور بیان کرد تا آخر جنگ باید در منطقه جنگی بمانم و همسرم را با خود به آن جا ببرم و همسرش شرط او را قبول کرد. یکی از همرزمان شهید می گوید: «قبل از عملیات والفجر نه، شهید در طرح و عملیات لشکر ویژه بود.
شب ها جهت شناسایی منطقه مورد نظر به گشت می رفت. به عمق خاک دشمن نفوذ می کرد تا اطلاعات کسب کند. وقتی در جلسه ای از وضعیت منطقه ای که او جهت شناسایی رفته بود، صحبت می کرد و اطلاعاتی که از آن جا کسب کرده بود برای حاضرین در جلسه بیان می کرد، مورد تردید حضار قرار گرفت. شهید برای این که گفته های خود را ثابت کند، مجدد به شناسایی در یکی از همین ماموریت ها رفت و به یک قرارگاه عراقی که فاصله زیادی از خط مقدم داشت نفوذ کرد. دشمن که به علت دوری از خط و در امان بودن از آتش رزمندگان اسلام احساس امنیت می کرد. در آن جا مرغ پرورش می داد. شهید یک مرغ زنده از مرغ های دشمن با خود به لشکر آورد. آن وقت سرداران لشکر به خصوص شهید کاوه که توجه خاصی به این شهید داشت او را تحسین کردند و به همین دلیل در عملیات والفجر نه به عنوان فرمانده عملیاتی انتخاب شد.» در عملیات کربلای دو به کمین دشمن افتاد. پس از درگیری با بعثیون از ناحیه ی پا مجروح شد. از آن جا که به منظور انهدام کمین دشمن، و برای باز کردن راه را برای انجام عملیات رفته بود و نیروی زیادی به همراه نداشت، دشمن بعد از انجام عملیات مطلع شده بود و با فرستادن نیروی زیاد کمین دیگری ایجاد کرده بود.
در این لحظه شهید وضعیت خود را با بی سیم به فرماندهی تیپ ویژه گزارش می کند. شهید کاوه دستور مقاومت می دهد و خودش با تعدادی نیرو به کمک آن ها می شتابد که قبل از رسیدن به شاکری، کاوه، سردار شجاع کردستان ، بر اثر آتش شدید دشمن و با اصابت ترکش به ناحیه ی سر به شهادت می رسد و شهید شاکری با نیروهای تحت امرش در محاصره ی دشمن قرار می گیرد که نهایتاً با تیر دشمن به لقاءالله می پیوندد. شهادت ایشان در تاریخ 10/6/1365 و در عملیات کربلای دو اتفاق افتاد. پیکر مطهرش مدتی مفقود بود و بعد از 9 ماه ( در تاریخ 10/3/1366 ) جنازه وی پیدا شد که پس از حمل به زادگاهش در روستای منظر به خاک سپرده شد.
شهید در وصیت نامه خود می گوید: «در قاموس شهادت واژه وحشت نیست، آغاز جهان است که زندگی از نو آغاز می شود. مانند نوزادی که به جهان بی جهالت می رود و زندگی جاودان و همیشه اخروی دارد. اکنون که من به جبهه ی حق علیه باطل می روم، به این امید است که بلکه بتوانم به یاری خداوند ضربه ای به کافرین وارد نمایم. و با سلاحم قلب صدامیان را نشانه روم و با خون ناچیز خود درخت اسلام و انقلاب را آبیاری نمایم. شهید مانند قطره آبی می ماند که وقتی به دریا می پیوندد، جوشان و خروشان می شود.» و در جایی دیگر می نویسد: «به خدا قسم لذت شهادت از دامادی شیرین تر است. و از شما می خواهم که در مرگ من گریه نکنید، زیرا باعث شادی دشمنان می شود.»
خاطرات
یک تکه ابر سیاه
چهل و هشت ساعت بود که در پشت خط نیروهای دشمن مخفی شدهبودیم. شبها قبل از آن که آسمان مهتابی شود کارها را انجام میدادیم وروزها در زیر سنگلاخها پنهان میشدیم. بیشتر از آن نمیتوانستیم در آنموقعیت بمانیم. زیرا دشمن بالاخره متوجه ما میشد. باید حرکت میکردیم.شب حرکت، شبی کاملاً مهتابی بود به طوری که تا فاصله 500-600 متری به راحتی دیده میشد. مصطفی رویش را به آسمان کرد و گفت: «خدایا آبروی ما راحفظ کن.» لحظهای بعد دیدیم یک تکه ابر سیاه آمد و مقابل ماه را گرفت همهجا کاملاً تاریک شد.
وضعیت برای حرکت، آماده شد. نمنم باران میبارید کهبه اولین پایگاه دشمن رسیدیم.
مصطفی فتوحیان «همرزم»
با لباس نمدی
ترس در دل مصطفی نبود. بخشی از ارتفاعات «میشلان» و ارتفاعات «شیخلطیف» را که از عراقیها گرفته بودیم، نیروهای بعدی از دست داده بودند. مصطفی از این اتفاق، خیلی ناراحت بود. تمام فکر و ذکرش این بود که برایپس گرفتن این ارتفاعات کاری بکند. یک روز غروب در حالی که یک لباس نمدی و کلاهی به سر گذاشته بود، پیش من آمد و گفت: «میخواهم برای شناساییبه داخل خاک عراق بروم.» به او گفتم: «من هم با شما بیایم؟» نپذیرفت وتنهایی رفت. پس از دو روز که برگشت گفت «تا نزدیک «سلیمانیه» و«چوارته» رفته است.»
مصطفی فتوحیان «همرزم»
غریب شهر
یک روز سر زده به سپاه رفتم. شهید شاکری در آن جا بود تا مرا دید، گفت: «من باز داشتم.» گفتم: چرا؟ پاسخ داد: «در حال موتورسواری با بچهای در خیابان تصادف کردم.» در آن زمان آقای خراسانی فرماندهیسپاه تربت بود، به ایشان گفتم: «آیا این آقا را (شاکری) میشناسید؟ گفت: «خیر؛ از شهربانی آمدهاند و گفتهاند که این آقا تصادف کرده و چون پاسدار است، از روی احترام او را به سپاه آوردهایم.» گفتم: «این آقای شاکری در جبهه فرمانده است.» آقای خراسانی گفت: «ولی ایشان هیچ صحبتی دربارهی خودش نکرد.» مانده بودم در جواب آقای خراسانی چه بگویم.
مصطفی فتوحیان «همرزم»
در سنگر دعا
نیمههای شب بود. در سنگر خوابیده بودم. احساس تشنگی شدیدیکردم، بیدار شدم تا آب بخورم. شاکری را دیدم که در حال سجده است. آبخوردم. دوباره به او نگاه کردم؛ همچنان در حال سجده بود. گمان کردم درهمان حالت به خواب رفته است. برخاستم و نزدیک رفتم تا بیدارش کنم. خوب که گوش کردم متوجه شدم که ذکر میگوید و در حال راز و نیاز است. چونخیلی خسته بودم او را در همان حال رها کردم و دوباره خوابیدم.
علی اصغر حقانی «همرزم»
مین کاری
ساعت 5/6 بعدازظهر از قرارگاه حرکت کردیم. باران بهاری نمنممیبارید. تا زیر پای عراقیها رفته بودیم. بچههای تخریب جاده را مین کاشتهبودند. در آن لحظه ما بین نیروهای ایرانی و عراقی بودیم. نفهمیدم چهاتفاقی افتاد که اسلحه یکی از بچهها شلیک کرد. سنگر کمین عراقی متوجهحضور ما شد. تیربار دشمن شروع به تیراندازی کرد. مصطفی ازآر.پی.جیزن گروه خواست تا سنگر دشمن را بزند، اما او گفت: «من نمیتوانم.» این بود که خودش بدونتوجه به حجم آتش کالیبر دشمن، آر.پی.جی را گرفت و سر پا ایستاد و سنگردشمن را هدف قرار داد. آتش دشمن خاموش شد. به راه افتادیم و ساعت یکشب به جایی که قرار بود مین بکاریم رسیدیم. باران بهاری همچنانمیبارید.
محمود قربانی «همرزم»
فرمانده بیل به دست
یک روز در دشت «پنجوین» مصطفی شاکری را دیدم؛ آن روزها مسؤول محور لشکر ویژهی شهدا بود. او بیلی در دست داشت و کوشش میکرد ماشینی را که در گل گیر کرده بود، بیرون بیاورد. رانندهی ماشین هم ایستاده بود، مثل این بود که مافوقش را نمیشناسد. مصطفی تا مرا دید. چشمکی زده و به منفهماند که حرفی نزنم و بگذارم او کارش را انجام دهد.
مدتی پس از آن ماجرا روزی به من گفت: «من از آن جا رد میشدم، وقتیدیدم ماشین در گل گیر کرده است ایستادم. راننده به من گفت: «چرا ایستادهای و کاری نمیکنی.» نوشابهای هم به من داد و من هم به او کمک کردم. بین من و دیگران هیچ فرقی وجود ندارد.
شهید اصغر رمضانی «همرزم»
اندوه کاوه
یک روز به اتاق «طرح و عملیات» لشکر ویژه شهدا رفتم. شهید کاوه را دیدم که سرش را بر دیوار گذاشته است. بعد از مدتی دیدم که ماژیکی از جیبش در آورد و شروعکرد به نوشتن روی دیوار:
رفتند یاران، چابک سواران
بعد نوشت:
یاران چه غریبانه، رفتند از این خانه
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خاطرات یک تکه ابر سیاه چهل و هشت ساعت بود که در پشت خط نیروهای دشمن مخفی شدهبود
غم از دست دادن شهید شاکری کاوه را به چنین حالتی رسانده بود.
شهید اصغر رمضانی «همرزم»
حتی فرماندهی سپاه
کمتر کسی فکر میکرد که مصطفی، جانشین یا فرماندهی محور باشد.یادم میآید یک روز که در سپاه تربت و در اتاق آقای خراسانی - فرماندهی سپاه - بودم، خبر آوردند که یک نفر جلو در ساختمان سپاه است و میگوید با فرمانده سپاهکار دارد. نگهبانی او را دم در متوقف کرده بود. از پنجره به بیرون نگاهکردم. دیدم شهید شاکری است. گفتم: «این آقایی که جلویش را گرفتهاید، برادر شاکری؛ فرماندهی محور لشکر ویژه شهدا است. بگذارید تا داخل بیاید.» حتی فرماندهی سپاه هم او را نمیشناخت.
شهید اصغر رمضانی «همرزم»
زخم و صبوری
سحر روز بیست و یکم ماه رمضان، پس از آن که با هم از زیارت حرم برگشتیم، سحری خوردیم، مصطفی پس از سحری خوابید، پیش از خوابیدن از منخواست که پس از دو سه ساعتی از خواب بیدارش کنم تا خود را برایرفتن به جبهه آماده کند. وقتی خواستم از خواب بیدارش کنم، هر چه صدایشزدم بیدار نشد. دستم را روی بازویش گذاشتم و تکانش دادم. آخی گفت و از خواب بیدار شد. گفتم: «مگر دستت چه کار شده؟» گفت: «چیزی نیست» با اصرار زیاد آستینش را بالا زدم؛ دیدم زخمیاست و ترکشی توی دستش مانده است.» او با همان دست ترکش خورده بهجبهه رفت.
خواهر شهید
یک مهر کربلا، یک شیشه گلاب
قرار بود پس از آمدن به مرخصی، همسرش را به خانهی خودش ببرد و عروسی کند. با این همه میگفت اگر از جبهه برنگشتم و شهید شدم، در تعزیهی من لباس مشکی نپوشید و همه لباسهای رنگی به تن کنید. از حرفش ناراحت شدم. ناراحتی من را که فهمید، گفت: «آخر لباس عروسی من سفید است.» بعد هم اشاره کرد به بقچهای که داخل خانه گذاشته شده بود و ادامهداد: علاوه بر پارچهی سفید، یک مهر کربلا و یک شیشهی گلاب هم داخل بقچه است. هر وقت شهید شدم، از آنها برای جنازهی من استفاده کنید.
خواهر شهید
شهید در وصیت نامه خود می گوید: «در قاموس شهادت واژه وحشت نیست، آغاز جهان است که زندگی از نو آغاز می شود. مانند نوزادی که به جهان بی جهالت می رود و زندگی جاودان و همیشه اخروی دارد. اکنون که من به جبهه ی حق علیه باطل می روم، به این امید است که بلکه بتوانم به یاری خداوند ضربه ای به کافرین وارد نمایم. و با سلاحم قلب صدامیان را نشانه روم و با خون ناچیز خود درخت اسلام و انقلاب را آبیاری نمایم. شهید مانند قطره آبی می ماند که وقتی به دریا می پیوندد، جوشان و خروشان می شود.»
و در جایی دیگر می نویسد: «به خدا قسم لذت شهادت از دامادی شیرین تر است. و از شما می خواهم که در مرگ من گریه نکنید، زیرا باعث شادی دشمنان می شود.»
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1385
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر
#شهید_مصطفی_شاکری
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شادی روح شهدا صلوات.
🕊🍀🥀🕊☘🥀🕊☘🥀