eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.6هزار عکس
17.6هزار ویدیو
349 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید . 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ 🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
زندگینامه شهید علی محمد اربابی  على‏ محمّد در 1344/12/01 در بيدگل و در خانواده‏اى متديّن و مستضعف ديده به جهان گشود . شش ساله بود كه به‏ جاى قدم گذاشتن در مسير مدرسه و تحصيل ، به‏ خاطر وضع نامساعد مالى خانواده ، در كنار پدرش در كوره‏ هاى آجرپزى مشغول كار شد .   علاقه وافر او به تحصيل موجب شد تا در كنار آن كار طاقت‏ فرساى روزانه، تحصيل خود را در دبستان شبانه آغاز كند . سال 57 كه زمان نتيجه‏ دهى مبارزات حق‏ طلبانه ملّت قهرمان ايران به رهبرى امام خمينى  قدس‏ سره بود ، ايشان علاقه زيادى به فعّاليت‏هاى سياسى از خود نشان مى‏ داد .   با پيروزى انقلاب اسلامى و تشكيل نهادهاى انقلابى ، او ضمن ادامه تحصيل در دبيرستان با پايگاه‏هاى بسيج شهر همكارى مى‏ كرد. با شروع جنگ تحميلى ، اوّلين بار در 1360/06/05 به جبهه‏ هاى غرب اعزام و سپس در عمليّات‏ هاى فتح ‏المبين و بيت ‏المقدّس شركت كرد و در همان سال به عضويّت رسمى سپاه درآمد . على‏ محمّد پس از مدّتى فعّاليت در اعزام نيروى بسيج سپاه كاشان به لشكر 8 نجف اشرف اعزام و به‏ عنوان فرمانده گروهان گردان محمّد رسول ‏اللّه  صلى‏ الله‏ عليه ‏و ‏آله در عمليّات شركت نمود . آن بزرگوار سپس در مسئوليّت‏ هاى مختلف لشكر از جمله جانشين و مسئول آموزش نظامى ، مسئول واحد بسيج ، مسئول قرارگاه و پشتيبانى لشكر ، جانشين ستاد لشكر ، مسئول ستاد تيپ زرهى لشكر همكارى كرد و به‏ عنوان فردى مدير و لايق ، مورد توجّه خاصّ فرماندهى لشكر قرار گرفت ؛ به ‏طورى‏ كه تأسيس و راه‏ ندازى هر مجموعه جديدى به ايشان محوّل مى‏ شد .   اواخر سال 1364 درحالى ‏كه با بدنى مجروح در خانه بسترى بود ، بنا به اصرار دوستان و والدين با خانواده ‏اى مذهبى ازدواج نمود ولى چند روزى از اين پيوند نگذشته بود كه به ‏دليل نزديك شدن عمليّات والفجر 8 ، وقتى ضرورت حضورش را در لشكر تلفنى به او خبر دادند با همان بدن مجروح ، خود را به رزمندگان اسلام رساند .   سردار سرلشكر پاسدار شهيد احمد كاظمى فرمانده شجاع لشكر 8 نجف در اين مورد مى ‏گويد : «اربابى هرگاه فراغتى پيدا میکرد در جمع بسيجى‏ ها بود . او به آنها عشق مى ‏ورزيد ؛ لذا سعى مى‏ كرد بيش‏تر وقت خود را با آن‏ها بگذراند . حول و حوش عمليّات والفجر 8 ازدواج كرد ولى سه روز پس از ازدواج ، شنيدم كه مى ‏گفتند ، اربابى برگشته است . من ناراحت شدم و وقتى او را ديدم ، گفتم : چرا آمدى ؟ تو تازه ازدواج كرده‏ اى و بايد چند روز مى ‏ماندى . برگرد ، چند روزى بمان؛ بعد بيا . ولى او اصرار و پافشارى مى‏ كرد كه در جبهه بماند . تحمّلم تمام شد و با تندى گفتم : اربابى ! بايد برگردى ، همين امروز به خانه برو ! او درحالى كه داشت موتورسيكلتش را روشن مى ‏كرد كه با آن نزد بسيجى ‏ها برود ، نگاهى به من كرد ملتمسانه درحالى ‏كه بغضش تركيد ، و اشكش جارى شده بود ، گفت : احمدآقا ! اجازه بدهيد باشم . بگذاريد بين بچه‏ ها بمانم . ديگر نتوانستم مقاومت كنم و سكوت كردم ؛ چون سكوت علامت موافقت است »   آن شهيد قبل از عمليّات كربلاى 4 ، به سمت رئيس ستاد لشكر 8 نجف منصوب شد و با شروع عمليّات كربلاى 4 ، درحالى ‏كه فرمانده لشكر (سردار احمد كاظمى) مسئوليّت پشتيبانى و عقبه لشكر را به او محوّل كرده بود ، با اصرار فراوان در خطّ مقدّم جبهه حضور پيدا كرد و سرانجام در ساعت 1/30 بامداد 1365/10/05 روى اسكله خرّمشهر (روبه‏روى جزيره امّ‏الرّصاص) به آرزوى ديرينه خود نائل آمد . شهيد احمد كاظمى درباره اعلام تاريخ شهادت توسّط شهيد على‏ محمّد اربابى و بى‏قرارى‏هاى او براى عروج عرشى‏ اش حسين مى‏ گويد: «در سال 65 توفيق تشرّف به حجّ ابراهيمى يافتم . هنگامى كه با اربابى خداحافظى مى‏ كردم نامه ‏اى به من داد و سفارش كرد اين نامه را در طول راه بخوانم . گويى زادِ راه سفر مكّه‏ ام بود . نامه را گرفتم و از هم جدا شديم . در طول راه به فكر اربابى و نامه‏ اش افتادم . نامه را باز كردم ، با خطّى زيبا و كلماتى لطيف و دلنشين كه از سويداى قلبش برخاسته بود ، برايم نامه نوشته بود وقتى نامه را خواندم متوجّه شدم چرا اين مطالب را حضورى با من مطرح نكرده بود، چرا مى‏ خواسته در راه مكّه باشم تا نتوانم به درخواستش جواب رد بدهم .   در نامه نوشته بود : در عمليّات آينده (كربلاى 4) اجازه بده در گردان‏هاى رزمى انجام وظيفه نمايم . خواهش مى‏ كنم از حضور من در خطّ مقدم ممانعت نكن . من مى ‏دانم كه تا شش ماه ديگر شهيد خواهم شد . پس اين چند صباح اجازه بده با بسيجى‏ ها باشم .
  همين‏طور كه نامه را مى‏ خواندم ، مثل اين‏كه يك سطل آب سرد روى بدنم مى‏ريختند . عرق سردى بر وجودم نشست و لرزيدم . خدايا! اگر اربابى شهيد شود، اگر او نيز برود ، چه مى ‏شود ؟ نه ، خدايا ! اربابى را براى لشكر اسلام حفظ كن . دقيقا سرِ موعد مقرّر ، سرِ شش ماه ، در انتهاى عمليّات كربلاى 4 به ديدار يار رفت » .   شهيد بزرگوار احمد كاظمى در مورد خودسازى ، ايمان و درايت شهيد على‏ محمّد اربابى مى ‏گويد : «رزمندگان اسلام به‏ خصوص سرداران شهيد ما ، اكثرا انسان‏ هاى پاك و با لياقتى بودند كه در جبهه‏ هاى جنگ كه به فرموده رهبر بزرگوارمان حضرت امام راحل ، دانشگاه انسان ‏سازى است ، ساخته شدند . جوهره وجودى آنان قابليّت داشت و در محيط جبهه از قوّه به فعل درآمد و ساخته شدند ولى على‏ محمّد اربابى علاوه بر آن‏كه انسانى پاك و با لياقت بود ، قبل از جنگ و حضور در جبهه ، خود را ساخته بود ؛ به همين دليل نهال وجودش در جبهه به ثمر نشست و توانست مسئوليّت‏ هاى مختلفى را كه در طول جنگ برعهده ‏اش مى‏ گذاشتيم ، به‏ خوبى انجام دهد . گرچه در ابتدا سعى مى ‏كرد از پذيرش آن طفره رود . اربابى مى‏ گفت : اين مسئوليّت را به فرد باكفايت ‏ترى واگذار نماييد ، بنده هم در خدمتش هستم و هر كمكى از دستم برآيد ، انجام مى ‏دهم ولى باكفايت ‏تر از خودش كسى نبود . وجودش آن‏چنان مايه بركت بود كه هرجا بود و هر مسئوليّتى برعهده ‏اش بود ، به‏ خوبى از عهده آن برمى ‏آمد ؛ چون خود را در مقابل خدا مسئول و جوابگو مى ‏ديد .   او خيلى زود با جمع هماهنگ مى ‏شد و قابليّت‏هاى فراوانش را به سرعت بروز مى‏ داد . هرگاه كار تخصّصى برعهده‏ اش مى ‏گذاشتيم ، يكى دو روز بعد ، چنان روحيه و استعدادى از خود نشان مى‏ داد كه گويى استادترين فرد در اين فن است ».
در این دنیایی که ظواهر چشم همه را به خود جلب کرده است، شاید کمتر کسی متوجه مردان بزرگی باشد که روز و شب در کنارشان زندگی می‌کنیم. در آران و بیدگل، که در جریان جنگ تحمیلی و مبارزات انقلاب اسلامی روزهای پر افتخاری را سپری کرد و نام خود را به عنوان رتبه‌ی نخست ایثارگری در کشور به ثبت رساند، کوچه‌ها و خیابان‌ها قدمگاه صدها تن از چنین بزرگ مردانی است. حاج نصرت الله اربابی بیدگلی یکی از همین دلاورانی است که سه پسر خود را برای انقلاب فدا کرد و نام خود را به عنوان قهرمانی در شهر قهرمان‌ها به یادگار گذاشت.  پس از سال‌ها در نیمه دی ماه سال گذشته، حاج نصرت الله به به یکی از آرزوی خود رسید؛ او به بیت رهبری رفت و با مقام معظم رهبری دیدار کرد. دیداری که شاید حلاوت آن مرارت این همه سال‌هایی را که در دوری فرزندانش سپری شد زدوده باشد! در این جا روایتی از این دیدار از سوی ابوالقاسم اربابی، چهارمین پسر حاج نصرت الله منتشر می‌شود. این روایت که در جریان برگزار مراسم معنوی اعتکاف در مسجد اعظم محقق آران و بیدگل در دوم اردیبهشت ماه ۹۵ بیان شده است، برای نخستین بار و به بهانه‌ی سالروز شهادت سردار علی اربابی، فرمانده گردان علی ابن ابی طالب(ع) از لشکر ۸ نجف اشرف در عملیات بیت المقدس ۷، از سوی خطب شکن منتشر می‌شود. ***
آقاوایت ابوالقاسم اربابی از دیدار خانواده شهیدان اربابی با مقام معظم رهبری؛ داستان شهادت علیمحمد اربابی و بغض رهبری/ توصیه رهبری به خانواده شهدا چیست؟ نیمه دی ماه ۹۴ خانواده شهیدان اربابی به دیدار رهبری رفتند. در این جا ابوالقاسم اربابی، چهارمین پسر حاج نصرت الله روایتی از این دیدار را بیان می‌کند که برای نخستین بار و به بهانه سالروز شهادت سردار علی اربابی منتشر می‌شود.     به گزارش صاحب نیوز به نقل از خطب شکن، در این دنیایی که ظواهر چشم همه را به خود جلب کرده است، شاید کمتر کسی متوجه مردان بزرگی باشد که روز و شب در کنارشان زندگی می‌کنیم. در آران و بیدگل، که در جریان جنگ تحمیلی و مبارزات انقلاب اسلامی روزهای پر افتخاری را سپری کرد و نام خود را به عنوان رتبه‌ی نخست ایثارگری در کشور به ثبت رساند، کوچه‌ها و خیابان‌ها قدمگاه صدها تن از چنین بزرگ مردانی است. حاج نصرت الله اربابی بیدگلی یکی از همین دلاورانی است که سه پسر خود را برای انقلاب فدا کرد و نام خود را به عنوان قهرمانی در شهر قهرمان‌ها به یادگار گذاشت.  پس از سال‌ها در نیمه دی ماه سال گذشته، حاج نصرت الله به به یکی از آرزوی خود رسید؛ او به بیت رهبری رفت و با مقام معظم رهبری دیدار کرد. دیداری که شاید حلاوت آن مرارت این همه سال‌هایی را که در دوری فرزندانش سپری شد زدوده باشد! در این جا روایتی از این دیدار از سوی ابوالقاسم اربابی، چهارمین پسر حاج نصرت الله منتشر می‌شود. این روایت که در جریان برگزار مراسم معنوی اعتکاف در مسجد اعظم محقق آران و بیدگل در دوم اردیبهشت ماه ۹۵ بیان شده است، برای نخستین بار و به بهانه‌ی سالروز شهادت سردار علی اربابی، فرمانده گردان علی ابن ابی طالب(ع) از لشکر ۸ نجف اشرف در عملیات بیت المقدس ۷، از سوی خطب شکن منتشر می‌شود. *** ما روز ۱۵ دی ماه ۹۴ با مقام معظم رهبری دیدار کردیم. چند روز قبل از برگزاری این دیدار، به صورتی ناگهانی به ما خبر دادند که به دیدار ایشان خواهیم رفت و این دیدار، کاملا خصوصی خواهد بود. تا قبل از این که به محضر رهبری برویم، فکر نمی‌کردیم واقعا تا این حد دیدار صمیمانه و خصوصی باشد، فکر می‌کردیم شاید در یک دیدار جایگاهی ویژه برای نشستن ما اختصاص خواهند داد… مقدمات دیدار فراهم شد و مدارکی را از افرادی که قرار بود از سوی خانواده در این دیدار باشند گرفتند. روز بعد، پنجم دی ماه همراه خانواده به سوی تهران حرکت کردیم. با توجه به اطلاعاتی که از خانواده گرفته بودند، همه‌ی وسایل مورد نیاز برای رفاه پدر و مادر شهیدان اربابی را فراهم کرده بودند. شب هنگام به تهران رسیدیم و در ساختمانی روبروی سفارت روسیه، که متعلق به بنیاد شهید بود استراحت کردیم. با توجه به این که در آن ساختمان شمار زیادی از خانواده‌های شهدا و جانبازان حضور داشتند، ما تقریبا مطمئن شدیم که دیدار به آن شکل خصوصی نخواهد بود. روز بعد، بعد از صبحانه اعلام کردند فقط کسانی که با رهبری دیدار دارند بمانند و بقیه بروند. چند لحظه بعد همه رفتند و فقط ما نشسته بودیم. قبل از حرکت به سمت بیت نماینده بنیاد شهید کمی صحبت کرد. بعد با ماشین خود بیت، به سمت آن حرکت کردیم. بعد از گذشتن از ۶ گیت ایست و بازرسی، به همراه دو خانواده‌ی شهید دیگر که یکی از زاهدان و دیگری از آبادان بودند، وارد اتاقی شدیم و از ما پذیرایی کردند. بعد وارد ساختمانی دیگر شدیم و دوباره کمی برای ما صحبت کردند. نهایتا بیست دقیقه قبل از نماز وارد اتاقی شدیم که بیش از چهل متر مربع وسعت نداشت و قرار بود دیدار در آن صورت گیرد. در این اتاق سجاده‌های نماز پهن بود و برای حفظ نکات امنیتی، در هر صف دو سه نفر از ماموران بیت حضور داشتند. ما اصلا فکر نمی‌کردیم نماز را حضرت آقا بخوانند، تا این که چند دقیقه بعد یک روحانی به اتاق وارد شد و اعلام کرد که تا دقایقی دیگر نماز ظهر و عصر به امامت مقام معظم رهبری اقامه خواهد شد.  همین که رهبری وارد شدند، همه با دیدن چهره‌ی نورانی ایشان هیجان زده شدیم. آقا خیلی معمولی از پله‌ها بالا آمد و نزدیک شد. من در آن لحظه از خود بی خود شدم و علی رغم تمام توصیه‌هایی که گفته بودند، برای دست دادن با ایشان پیش قدم شدم. دست چپ را در دست ایشان قرار دادم، پدرم هم که چند متر با من فاصله داشت صلواتی برای سلامتی حضرت آقا درخواست کرد. این حرکت خوشایند ماموران حفاظتی نبود، ولی ما کار خودمان را کردیم! بعد از نماز فضا را برای دیدار آماده کردند. چون اتاق کوچک بود، همه به رهبری نزدیک بودیم. در سه کاغذ آ چهار بیوگرافی و عکس شهیدان سه خانواده‌ای و اسامی افرادی را که حضور داشتند به رهبری دادند. اول دیدار آقا چهار پنج دقیقه‌ای در مورد شهیدان و مقام آنان صحبت کردند. بعد ایشان شروع به گفتگو و خوش و بش با خانواده‌های شهدا کردند.
من از بین اعضای خانواده، نسبتی دورتر با شهدا داشتم و برای مراقبت از مادر شهیدان اربابی رفته بودم،بنابراین نامم در بین ملاقات کنندگان نبود. برای همین باید بین صحبت‌های آقا با خانواده خودم را وارد بحث می‌کردم.  آقا ابتدا با پدرم شروع به صحبت کردند. بعد از کمی احوالپرسی، از همان فاصله‌ی نزدیک به دست حاج آقا اشاره کردند و گفتند: «حاج آقا! چرا دست شما پینه بسته است؟!» حاج آقا جواب داد: «کدام کشاورزی را می‌شناسید که دستش پینه نبسته باشد؟! من هم کشاورزم!» آقا با این حرف کمی از وضعیت کشاورزی حاج آقا پرسیدند. حاج نصرت الله هم پاسخ داد که کشاورزی مشکلات زیادی دارد و با کمبود آب مواجهیم. بعد، آقا با شوخ طبعی پرسیدند: «هنوز هم آران و بیدگل نزدیک کاشان است؟!» حاج آقا جواب داد: «نه! هنوز همان ۵ کیلومتر فاصله هست!»  وسط این صحبت‌ها من وارد شدم و به آقا گفتم حاج آقا، پدر همان شهیدی است که سردار کاظمی داستان شهادتشان را برای شما تعریف کردند. داستان را برای آقا تعریف کردم: شهید علیمحمد اربابی به سردار کاظمی نامه‌ای نوشت، روی پاکت هم نوشت که در فلان تاریخ نامه را باید باز کند. چون حاج احمد می‌دانست شهید اربابی فردی دقیق و منضبط است، نامه را نگه داشت و به یکی از هم رزمان خود سپرد که زمان باز کردن نامه را به او یادآوری کند. از این اتفاق پنج شش ماهی گذشت و کم کم مقدمات برگزاری عملیات کربلای چهار فراهم می‌شد. روز موعود فرا رسید و آن را به حاج احمد یادآوری کردند. حاج احمد نقل می‌کند در ساعت‌های اوج عملیات، در حالی که حدود نیمه شب بود ناگهان به فکر نامه افتادم و به سراغ آن رفتم. همین که شهید کاظمی نامه را باز می‌کند متوجه می‌شود شهید اربابی در آن نوشته که به شهادت رسیده است و طلب حلالیت دارد. بعد حاج احمد بلافاصله با بی سیم موقعیت علیمحمد را جستجو می‌کند و متوجه می‌شود دقایقی پیش ایشان به شهادت رسیده است…  در حین تعریف کردن این داستان برای مقام معظم رهبری، تمام چهره‌ی ایشان قرمز شده بود و ایشان بغض کرده بودند. وقتی حرف‌هایم تمام شد آقا کاغذی را که در دست داشتند به من نشان دادند و پرسیدند: «کدامیک از این شهدای بزرگوار بود؟» من عکس علی را نشان دادم. گفتند: «او چند سال داشت؟» گفتم: «بیست و دو سه سال!» گفتند: «وای به حال ما که شهدا را نشناختیم!» بعد برای حضرت آقا گفتم که شهید علیمحمد اربابی کسی است که صبح عروسی‌اش به جبهه رفت و داخل سررسید خود نوشت: «حنظله تکرار شد!» بعد پرسیدند: «خانم این شهید بزرگوار هستند تا حرف شما را تایید کنند؟» همسر شهید هم بلند شد و این حرف را تایید کرد. بعد به حضرت آقا گفتم: «یک مطلب دیگر هم هست: وقتی علیمحمد شهید شد، بعد از هشت ماه فرزند ایشان به دنیا آمد.» آقا گفتند: «فرزند شهید در جمع حاضر است؟» دختر شهید بلند شد و خود را معرفی کرد. آقا با ایشان کمی احوالپرسی کرد و سوالاتی پرسید. دختر شهید همه سوالات را پاسخ داد تا این که رهبری به او گفت: «فقط یک چیز مرا ناراحت کرد! خانواده‌های شهدا باید زیاد فرزند داشته باشند، شما چرا یک فرزند دارید؟!» بعد حضرت آقا به سراغ خانواده شهید علی اربابی رفتند. اول با همسر شهید گفتگوی کوتاهی کردند، بعد یکی یکی فرزندان شهید را نام بردند و آنان بلند شدند و به نوبت صحبت‌هایی با آقا داشتند. پس از آن همسر شهید اربابی به آقا گفت: «سه پسری که این جا در محضر شما هستند، موقع شهادت پدرشان ۶ سال و سه سال و نیم و یک سال و چهار ماه سن داشتند. در این مدت شهید اربابی زندگی خود را وقف جنگ کرده بود و بالای سر بچه‌ها حضور نداشت و از کل جنگ، فقط شش ماه در کنار هم بودیم.» آقا با این حرف‌ها، مثل کسی که خودش را مسئول می‌داند متاثر شدند.
دیدار حدود دو ساعت طول کشید، ولی من آن قدر مجذوب چهره‌ی ایشان شده بودم که حاضر نبودم یک لحظه از آن چشم بردارم. هیچ کس نیست که بتواند نورانیت و تاثیرگذاری چهره‌ی ایشان را توصیف کند. ایشان خود را در تمام مشکلاتی که در زندگی خانواده شهدا وجود دارد خود را مسئول می‌داند. بعد از دیدار با حاج خانم مصاحبه‌ای در مورد آن داشتند. حاج خانم گفت: «با وجود تمام مشکلاتی که در طول ۲۹ سال دوری فرزندانم کشیدم، به خاطر غصه خوردن مقام معظم رهبری برای خانواده‌های شهدا، اندوهگین شدم و دردهای خودم را فراموش کردم.» من خیال می‌کردم کسی که این گونه دنیا را تحت تاثیر قرار می‌دهد، آن قدر درگیر مسائل مختلف است که ما را اصلا نخواهد دید. با این حال زمانی که با ایشان روبرو شدم آن قدر عاطفه و صمیمیت داشتند که حس می‌کردم از پدر و پسر به هم نزدیک تریم.
روایت ابوالقاسم اربابی از دیدار خانواده شهیدان اربابی با مقام معظم رهبری؛ داستان شهادت علیمحمد اربابی و بغض رهبری/ توصیه رهبری به خانواده شهدا چیست؟ نیمه دی ماه ۹۴ خانواده شهیدان اربابی به دیدار رهبری رفتند. در این جا ابوالقاسم اربابی، چهارمین پسر حاج نصرت الله روایتی از این دیدار را بیان می‌کند که برای نخستین بار و به بهانه سالروز شهادت سردار علی اربابی منتشر می‌شود.     به گزارش صاحب نیوز به نقل از خطب شکن، در این دنیایی که ظواهر چشم همه را به خود جلب کرده است، شاید کمتر کسی متوجه مردان بزرگی باشد که روز و شب در کنارشان زندگی می‌کنیم. در آران و بیدگل، که در جریان جنگ تحمیلی و مبارزات انقلاب اسلامی روزهای پر افتخاری را سپری کرد و نام خود را به عنوان رتبه‌ی نخست ایثارگری در کشور به ثبت رساند، کوچه‌ها و خیابان‌ها قدمگاه صدها تن از چنین بزرگ مردانی است. حاج نصرت الله اربابی بیدگلی یکی از همین دلاورانی است که سه پسر خود را برای انقلاب فدا کرد و نام خود را به عنوان قهرمانی در شهر قهرمان‌ها به یادگار گذاشت.  پس از سال‌ها در نیمه دی ماه سال گذشته، حاج نصرت الله به به یکی از آرزوی خود رسید؛ او به بیت رهبری رفت و با مقام معظم رهبری دیدار کرد. دیداری که شاید حلاوت آن مرارت این همه سال‌هایی را که در دوری فرزندانش سپری شد زدوده باشد! در این جا روایتی از این دیدار از سوی ابوالقاسم اربابی، چهارمین پسر حاج نصرت الله منتشر می‌شود. این روایت که در جریان برگزار مراسم معنوی اعتکاف در مسجد اعظم محقق آران و بیدگل در دوم اردیبهشت ماه ۹۵ بیان شده است، برای نخستین بار و به بهانه‌ی سالروز شهادت سردار علی اربابی، فرمانده گردان علی ابن ابی طالب(ع) از لشکر ۸ نجف اشرف در عملیات بیت المقدس ۷، از سوی خطب شکن منتشر می‌شود. *** ما روز ۱۵ دی ماه ۹۴ با مقام معظم رهبری دیدار کردیم. چند روز قبل از برگزاری این دیدار، به صورتی ناگهانی به ما خبر دادند که به دیدار ایشان خواهیم رفت و این دیدار، کاملا خصوصی خواهد بود. تا قبل از این که به محضر رهبری برویم، فکر نمی‌کردیم واقعا تا این حد دیدار صمیمانه و خصوصی باشد، فکر می‌کردیم شاید در یک دیدار جایگاهی ویژه برای نشستن ما اختصاص خواهند داد… مقدمات دیدار فراهم شد و مدارکی را از افرادی که قرار بود از سوی خانواده در این دیدار باشند گرفتند. روز بعد، پنجم دی ماه همراه خانواده به سوی تهران حرکت کردیم. با توجه به اطلاعاتی که از خانواده گرفته بودند، همه‌ی وسایل مورد نیاز برای رفاه پدر و مادر شهیدان اربابی را فراهم کرده بودند. شب هنگام به تهران رسیدیم و در ساختمانی روبروی سفارت روسیه، که متعلق به بنیاد شهید بود استراحت کردیم. با توجه به این که در آن ساختمان شمار زیادی از خانواده‌های شهدا و جانبازان حضور داشتند، ما تقریبا مطمئن شدیم که دیدار به آن شکل خصوصی نخواهد بود. روز بعد، بعد از صبحانه اعلام کردند فقط کسانی که با رهبری دیدار دارند بمانند و بقیه بروند. چند لحظه بعد همه رفتند و فقط ما نشسته بودیم. قبل از حرکت به سمت بیت نماینده بنیاد شهید کمی صحبت کرد. بعد با ماشین خود بیت، به سمت آن حرکت کردیم. بعد از گذشتن از ۶ گیت ایست و بازرسی، به همراه دو خانواده‌ی شهید دیگر که یکی از زاهدان و دیگری از آبادان بودند، وارد اتاقی شدیم و از ما پذیرایی کردند. بعد وارد ساختمانی دیگر شدیم و دوباره کمی برای ما صحبت کردند. نهایتا بیست دقیقه قبل از نماز وارد اتاقی شدیم که بیش از چهل متر مربع وسعت نداشت و قرار بود دیدار در آن صورت گیرد. در این اتاق سجاده‌های نماز پهن بود و برای حفظ نکات امنیتی، در هر صف دو سه نفر از ماموران بیت حضور داشتند. ما اصلا فکر نمی‌کردیم نماز را حضرت آقا بخوانند، تا این که چند دقیقه بعد یک روحانی به اتاق وارد شد و اعلام کرد که تا دقایقی دیگر نماز ظهر و عصر به امامت مقام معظم رهبری اقامه خواهد شد.  همین که رهبری وارد شدند، همه با دیدن چهره‌ی نورانی ایشان هیجان زده شدیم. آقا خیلی معمولی از پله‌ها بالا آمد و نزدیک شد. من در آن لحظه از خود بی خود شدم و علی رغم تمام توصیه‌هایی که گفته بودند، برای دست دادن با ایشان پیش قدم شدم. دست چپ را در دست ایشان قرار دادم، پدرم هم که چند متر با من فاصله داشت صلواتی برای سلامتی حضرت آقا درخواست کرد. این حرکت خوشایند ماموران حفاظتی نبود، ولی ما کار خودمان را کردیم! بعد از نماز فضا را برای دیدار آماده کردند. چون اتاق کوچک بود، همه به رهبری نزدیک بودیم. در سه کاغذ آ چهار بیوگرافی و عکس شهیدان سه خانواده‌ای و اسامی افرادی را که حضور داشتند به رهبری دادند. اول دیدار آقا چهار پنج دقیقه‌ای در مورد شهیدان و مقام آنان صحبت کردند. بعد ایشان شروع به گفتگو و خوش و بش با خانواده‌های شهدا کردند.
من از بین اعضای خانواده، نسبتی دورتر با شهدا داشتم و برای مراقبت از مادر شهیدان اربابی رفته بودم،بنابراین نامم در بین ملاقات کنندگان نبود. برای همین باید بین صحبت‌های آقا با خانواده خودم را وارد بحث می‌کردم.  آقا ابتدا با پدرم شروع به صحبت کردند. بعد از کمی احوالپرسی، از همان فاصله‌ی نزدیک به دست حاج آقا اشاره کردند و گفتند: «حاج آقا! چرا دست شما پینه بسته است؟!» حاج آقا جواب داد: «کدام کشاورزی را می‌شناسید که دستش پینه نبسته باشد؟! من هم کشاورزم!» آقا با این حرف کمی از وضعیت کشاورزی حاج آقا پرسیدند. حاج نصرت الله هم پاسخ داد که کشاورزی مشکلات زیادی دارد و با کمبود آب مواجهیم. بعد، آقا با شوخ طبعی پرسیدند: «هنوز هم آران و بیدگل نزدیک کاشان است؟!» حاج آقا جواب داد: «نه! هنوز همان ۵ کیلومتر فاصله هست!»  وسط این صحبت‌ها من وارد شدم و به آقا گفتم حاج آقا، پدر همان شهیدی است که سردار کاظمی داستان شهادتشان را برای شما تعریف کردند. داستان را برای آقا تعریف کردم: شهید علیمحمد اربابی به سردار کاظمی نامه‌ای نوشت، روی پاکت هم نوشت که در فلان تاریخ نامه را باید باز کند. چون حاج احمد می‌دانست شهید اربابی فردی دقیق و منضبط است، نامه را نگه داشت و به یکی از هم رزمان خود سپرد که زمان باز کردن نامه را به او یادآوری کند. از این اتفاق پنج شش ماهی گذشت و کم کم مقدمات برگزاری عملیات کربلای چهار فراهم می‌شد. روز موعود فرا رسید و آن را به حاج احمد یادآوری کردند. حاج احمد نقل می‌کند در ساعت‌های اوج عملیات، در حالی که حدود نیمه شب بود ناگهان به فکر نامه افتادم و به سراغ آن رفتم. همین که شهید کاظمی نامه را باز می‌کند متوجه می‌شود شهید اربابی در آن نوشته که به شهادت رسیده است و طلب حلالیت دارد. بعد حاج احمد بلافاصله با بی سیم موقعیت علیمحمد را جستجو می‌کند و متوجه می‌شود دقایقی پیش ایشان به شهادت رسیده است…  در حین تعریف کردن این داستان برای مقام معظم رهبری، تمام چهره‌ی ایشان قرمز شده بود و ایشان بغض کرده بودند. وقتی حرف‌هایم تمام شد آقا کاغذی را که در دست داشتند به من نشان دادند و پرسیدند: «کدامیک از این شهدای بزرگوار بود؟» من عکس علی را نشان دادم. گفتند: «او چند سال داشت؟» گفتم: «بیست و دو سه سال!» گفتند: «وای به حال ما که شهدا را نشناختیم!» بعد برای حضرت آقا گفتم که شهید علیمحمد اربابی کسی است که صبح عروسی‌اش به جبهه رفت و داخل سررسید خود نوشت: «حنظله تکرار شد!» بعد پرسیدند: «خانم این شهید بزرگوار هستند تا حرف شما را تایید کنند؟» همسر شهید هم بلند شد و این حرف را تایید کرد. بعد به حضرت آقا گفتم: «یک مطلب دیگر هم هست: وقتی علیمحمد شهید شد، بعد از هشت ماه فرزند ایشان به دنیا آمد.» آقا گفتند: «فرزند شهید در جمع حاضر است؟» دختر شهید بلند شد و خود را معرفی کرد. آقا با ایشان کمی احوالپرسی کرد و سوالاتی پرسید. دختر شهید همه سوالات را پاسخ داد تا این که رهبری به او گفت: «فقط یک چیز مرا ناراحت کرد! خانواده‌های شهدا باید زیاد فرزند داشته باشند، شما چرا یک فرزند دارید؟!» بعد حضرت آقا به سراغ خانواده شهید علی اربابی رفتند. اول با همسر شهید گفتگوی کوتاهی کردند، بعد یکی یکی فرزندان شهید را نام بردند و آنان بلند شدند و به نوبت صحبت‌هایی با آقا داشتند. پس از آن همسر شهید اربابی به آقا گفت: «سه پسری که این جا در محضر شما هستند، موقع شهادت پدرشان ۶ سال و سه سال و نیم و یک سال و چهار ماه سن داشتند. در این مدت شهید اربابی زندگی خود را وقف جنگ کرده بود و بالای سر بچه‌ها حضور نداشت و از کل جنگ، فقط شش ماه در کنار هم بودیم.» آقا با این حرف‌ها، مثل کسی که خودش را مسئول می‌داند متاثر شدند.  سپس نوبت به حاج خانم رسید. او گفت: «خیلی خوشحالم که خدا پسرانم را پاک به من داد و پاک از من گرفت.» بعد از حضرت آقا درخواست کرد با توجه به این که دفن پدر و مادر شهدا در گلزار ممنوع شده است، اجازه دهند بعد از فوتشان در کنار پسرانشان دفن شود. حضرت آقا هم قبول کردند. بعد حاج خانم به من اشاره کرد و به حضرت آقا عرض کرد: «در طول ۲۹ سالی که از شهادت پسرانم می‌گذرد، تمام مسئولیت‌های نگهداری از من با پسرم بوده است. برای همین دلم می‌خواهد دعایی در حق ایشان داشته باشید.» من از فرصت استفاده کردم و بلند شدم کمی جلوتر نشستم. آقا پرسیدند: «شما هم جبهه رفته‌اید؟» گفتم: «بله!» کمی دیگر صحبت کردیم تا آن که به ایشان گفتم: «اگر ممکن است یک یادگاری به من بدهید!» گفتم: «موقعی که دور نشسته بودم خودکاری را که با آن در قرآن‌ها می‌نوشتید هدف گرفته بودم، ولی جوهر خودکار تمام می‌شود. حالا که نزدیک آمده‌ام انگشتر شما چشمم را گرفته است!» آقا دست در جیب عبای خود کرد و یک انگشتر به من داد. بعد برای حاج آقا و حاج خانم دعا کرد و برای من هم از خدا عاقبت به خیری خواست. 
وصیت نامه شهید علی محمد اربابی   و لاتقولوا لمن یقتل فی سبیل الله امواتاً بل احیاء ولکن لاتشعرون »   به کسانی که در راه خدا کشته می شوند ، مرده نگوئید ، آن ها نمرده اند، بلکه زنده اند ، ولی شما این واقعیت را درک نمی کنید .   سپاس خداوندی را که زندگانی و حیات من را در این عصر و زمان قرار داد و جمهوری اسلامی به رهبری امامی بت شکن و در دل امّتی سلحشور و بیدار انسان برای دنیا آفریده نشده است بلکه دنیا برای انسان آفریده شده است و حیف است که انسان به دام زرق و برق دنیا گرفتار شود . آمدن و رفتن به دست خودمان نیست ما آمده ایم و بایستی برویم امّا کجا ؟ خداوند به ما اختیار داد تا انتخاب کنیم زندگی کردن برای زندگی ، پوچ است .   ما نمی توانیم نرویم ، مقاومت در نرفتن بیهوده است . حال که باید برویم چه بهتر که به قرب الهی و در این راه مقدّس که حسین (ع) رفت ما هم برویم . خوب است که انسان چگونه زیستن و چگونه مردن را در معنویّت بیابد . معنویّتی که در آن شهادت یک هجرت است به سوی الله اگر کسی در عشق به رفتن بماند این عین کمال است و کسی که در حال نفرت از رفتن برود این عین سقوط است پس زندگی این دنیا را خانة اصلی خود مپندارید که زندگی در رفتن است .   - امّت شهیدپرور ! در تمام صحنه ها حاضر باشید و سنگرهای مختلف این انقلاب شکوهمند اسلامی را حفظ کنید و نگذارید دشمنان اسلام ، دوباره بر سر مسلمین مسلّط شوند . شُکر خدا که خداوند نعمت انقلاب و رهبری به ما عنایت کرد که همة ما را از تمام مفاسد نجات داد . همان گونه که در زمان شروع انقلاب ، متّحد و با روحیّه و شور و شوق و ایثار برای پیروزی انقلاب تلاش می کردید؛ تلاش کنید دلسرد نشوید که کار کردن برای خدا دلسردی و خستگی ندارد و کسی که در این انقلاب خسته و یا دلسرد شده و یا بشود ، بداند که هدفی غیر الهی دارد . همان گونه که افراد نق زن ، هدف انقلاب را اشتباه گرفته اند . ما انقلابی کرده ایم که در تاریخ بی سابقه بوده است ، لذا باید صبر و استقامت و تلاش و کوشش و جهاد و شهادتی بی سابقه هم در این انقلاب داشته باشیم .   - امّت سلحشور و انقلابی ! امروز باید بجنگیم و ملّت ها را آگاه کنیم که چرا می جنگیم ؟ حال که خداوند بر ما منّت نهاده و شمشیر علی بن ابی طالب را به دست ما داده است باید چون علی (ع) بر ویرانه های کاخ های کفّار یورش بریم و برای سربلندی و عزّت اسلام بجنگیم تا دیگر بار پیکار علی (ع) را زنده کنیم و عاشورای حسین بن علی (ع) سالار شهیدان را به نمایش بگذاریم .   - جوانان عزیز ! آستین ها را بالا بزنید و همّت کنید و بیش تر به جبهه ها اعزام شوید و هر چه سریع تر تکلیف کفّار بعث را معیّن کنید و با نثار خون خود باید حقیقت حق را اثبات کنید . کربلا رفتن خون می خواهد به سادگی نمی شود پیروز شد بلکه باید همه همدوش یکدیگر و یکپارچه و همگام با رزمندگان اسلام شویم و جنگ را سرلوحة زندگی خود قرار دهیم و در برابر مشکلات صبر بیشتری داشته باشیم تا پیروز شویم . ننگ است برای ما که سرهای خود را به جای سجده در مقابل خدا ، در برابر امریکا کج کنیم . ننگ است با مجوز بعث کافر به کربلا رفتن . ما مَرد جهاد و شمشیریم و باید تا آخرین نفس و آخرین نفر و تا آخرین قطرة خون بجنگیم و این به تمام ما واجب است . شکست و پیروزی ظاهری مطرح نیست بلکه انجام وظیفه مطرح است . جمعیّت و امکانات ما کم باشد ما را از مقصد اصلی باز نخواهد داشت چه احمق هستند آن ها که می گویند صلح کنید و شما چکار به صدام دارید ؟ ما چکار به دشمن خدا داریم ؟ معلوم است « اشدا علیَ الکُفّار » قرآن وظیفة ما را مشخص کرده به ابا عبدالله الحسین هم می گفتند که بیهوده می جنگنی و باید بیعت کنی . هم دوستان کم ظرفیت و هم دشمنان توطئه گر از وحشت واقعة عاشورا تبلیغات می کردند که یاران و همراهان واقعی امام را مأیوس و نا امید کنند حالا هم همین طور هست ما را از این پیکار می ترسانند آیا انسان از آن چه که بدان عشق می ورزد می ترسد ؟ آیا ماهی از آب می ترسد ؟ آیا انسان ذلّت و خواری را بر پیکار شرافتمندانه ترجیح می دهد ؟ هرگز ! تجلّی عشق ما به خدا این است که دشمنان اسلام را از پای در آوریم . ما از جنگ خسته نمی شویم بلکه آن قدر می جنگیم تا دشمنان ما خسته شوند .   - ملّت عزیز ! حقایق در جبهه نهفته است که تا انسان خود به جبهه نرود درک نخواهد کرد . جبهه مکانی است برای عروج به درجات عالی  انسانیّت . کاروان خونین حسینی در حرکت است مواظب باشید از آن عقب نمانید . بروید به جبهه ها تا بفهمید چگونه ره صد ساله را یک شبه می پیمایند . حقایق را در جبهه بیابید . لذّت ها را در جبهه بیابید ، زندگی و صفا و صمیمیّت را در جبهه بیابید . عزّت را در جبهه بیابید .
خوشا آن مرگی که در میدان نبرد با کفّار به سویش بروی نه آن که او در رختخواب ما را دریابد . دنبال چیزهایی که از اوّل مشّخص است پوچ و زودگذر است نروید . طوری زنده باشید که شهید و طوری بمیرید که زنده باشید .   - دوستانم ! کسی که بتواند به جبهه بیاید و جبهه نیاید بدانید که لیاقت شرکت در جهاد فی سبیل الله را ندارد و دوست من کسی است که اگر می تواند در جبهه باشد و اگر نمی تواند در پشت جبهه به این مردم مظلوم خدمت کند .   - امّت دلاور و خداجوی ! حرف امام حرف خدا و قرآن و رسول خداست . اوست که ما را نجات داد ، اوست که بر ما عزّت و شرف داد ، اوست که ما را آگاه کرد و تنها سعادت ما را در اطاعت کردن از اوست و باید در عمل ، نه در شعار ثابت کنیم که پیرو و مقلّد واقعی او هستیم . البته آگاه باشید که خیلی از افراد در پست و مقام و لباس های مختلفی به انقلاب و امام و اسلام و به نام خطّ امام بودن خیانت می کنند . آن ها را بشناسید و مواظب اعمالشان باشید و آن ها بدانند که ما خطّ مستقیم یکی بیش تر نداریم همان خطّ خدا ، خطّ پیامبر (ص) ، خطّ حسین (ع) ،  خطّ امام امّت ، خطّ سرخ شهادت است . پس آن قدر خط خط نکنید و افراد حزب الهی را با نامگذاری که فلانی در فلان خط نگویید و بیایید که همه در خطّ واقعی امام عزیزمان که خطّ خداست باشیم و دست از خط بازی ها که هیچ کدام برای رضای خدا نیست بردارید و به این وسیله دنبال ریاست چند روزة دنیا نباشید که دنیا زودگذر است . از فقیه عالی قدر قائم مقام رهبری نیز اطاعت کنید . ای افرادی که هنوز بیدار نشده اید شما هم حالا دیگر بیدار شوید و به ندای امام عزیز لبیک بگویید که اگر سعادت دنیا و آخرت می خواهید باید پیرو او باشید و گرنه ، نه دنیا دارید و نه آخرت .   - پدر و مادر بزرگوارم ! شما مربّی و معلّم من بودید و درس جهاد و شهادت را خودتان به من آموختید پس باید خوشحال باشید که امانت خود را به بهترین نحو تقدیم خدا نمودید از شما تشکّر می کنم که محبّتی زیاد به من داشتید و در عین حال برای رضای خدا و انجام وظیفه همیشه خوشحال بودید که جبهه باشم و کوچکترین ممانعتی نکردید . می دانم خوشحال و راضی هستید به شهادت من ، چون خوب معامله ای کرده ام همیشه شما سعادت مرا می خواستید و حال من به سعادت و آرزوی خود رسیده ام . برای زنده ماندن اسلام عدّه ای باید از زنده ماندن در این دنیای فانی بگذرند . پس چه خوب است من هم یکی از آن ها باشم . اصلاً در این دنیا زندگی نیست زندگی در آخرت است پس زنده کسی است که در راه خدا شهید شود و شهید کسی است که مرگ سرخ را به زندگی دنیا ترجیح دهد. در پایان دوست دارم که شما به  بزرگواری خود مرا عفو کنید .   - همسر شجاعم ! قبل از شهادت تو می دانستی که من شهید می شوم و من به تو گفتم که در جبهه خواهم بود تا پیروزی یا شهادت و تو گفتی که من افتخار می کنم همسر پاسداری این گونه باشم . پس می دانم صبر داری و زینب گونه باش و فرزندم را مجاهدی فعّال و رزمنده ای دلیر و سرباز امام زمان (عج) تربیت کن . من را نیز عفو کن که حقّ زیادی به گردنم داری .   - پدر و مادر بزرگوارم ! سفارش می کنم که فرزندان خود را رزمنده تربیت کنید . امیدوارم که به دیگر خانواده های شهیدان نیز روحیه بدهی و همیشه سفارش به صبر کنید که إن شاء الله اثر خون فرزندان خود را به زودی خواهید دید .   - برادران و خواهران ( خانواده ام ) ! شما راهم را  ادامه بدهید و همیشه دنبال انجام وظیفه خود باشید و سعی کنید بیش تر مسائل اسلامی را فرا گیرید و جبهه را فراموش نکنید و در صحنه باشید .   - خداوندا ! گناهکارم ، روسیاهم ، خوش ظاهر و بد باطنم ، خوش سخن و بد عملم ، مردم فکر می کنند که من مجاهد واقعی و فردی خوب هستم ولی تو می دانی این گونه نیستم پس خودت مرا بساز و مجاهد واقعی و سرباز امام زمان (عج) قرار بده . - پروردگارا ! آن گونه که من می خواهم خدایم باشی هستی پس مرا آن گونه که می خواهی بنده ات باشم قرار بده . - پروردگارا ! تو هدایت و راهنماییم کردی ، تو در کوره راه ها نجاتم دادی ، تو مرا با امام ، انقلاب ، اسلام ، جهاد و جنگ و شهادت آشنا ساختی تو نیز شهادت مقبول درگاهت نصیبم کن . - خداوندا ! دوستانم رفتند کاروان خونین حسین رفت . همسنگرانم رفتند ، من عقب مانده ام . - خدایا ! دلسوخته در جبهه ماندم ، تنها تو را دارم . از جبهه بیرون نمی روم تا پیروز شویم و به کربلای حسینی برویم و یا شهید بشوم . - خدایا ! خودت دستم را بگیر و به کاروان شهدا برسان . - خدایا ! آرزوی نهاییم این است که با فرق خونین تو را ملاقات کنم تا مطمئن شوم که گناهان مرا عفو کرده ای . پس خدایا ! اگر لیاقت آن را دارم دعایم را به استجابت برسان . خدایا ، خدایا ! تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار .   علی محمّد اربابی امضا : 27/11/1364
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 شادی روح شهدا صلوات. 🕊🍀🥀🕊☘🥀🕊☘🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خوشا آن مرگی که در میدان نبرد با کفّار به سویش بروی نه آن که او در رختخواب ما را دریابد . دنبال چیزه
آخرین دلگویه مون :) 🥀 ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨ بمونید برامون 🙏 مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست دعوت شده شهدا هستید😍❤️ آخرین قلم 🍃 التماس دعا🕊 پست آخر شبتون شهدایی •|سـرش‌را‌بریدنـد‌وزیر‌لب‌گفت •|فداۍ‌سرت‌سـرکھ‌قـابل‌نـدارد 🌻___________ ↳🥀🕊』 💌••