eitaa logo
کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
13.8هزار دنبال‌کننده
25.5هزار عکس
36.5هزار ویدیو
317 فایل
eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf نشر ازاد 📛اخبارداغ‌محرمانه‌سیاسی‌ما‌اینجاست!👇👇👇 @Masafe_akhar تبلیغات↙️ @masaf_tabligh ☘مطالب زیبا و انسان ساز عرفا☘
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان با وارد بهشت میشوند، سلام های ویژه ای ازسوی خدا به بهشتیان میشودکه این سلام برای بهشتیان خیلی لذتبخش است. در قرآن داریم: سلامی که ازجانب پروردگار رحیم شان است. @masafe_akhar
🔥شیطان، نماد یا افسانه نیست. او خیلی هم واقعی است. شیطان همواره میکوشد مانع نیکی شود، اما او می تواند کاری را که شعور هستی اجازه آن را داده، انجام دهد! . 🌹وقل رب اعوذ بک من همزات الشیاطین(( مومنون آیه 97))🌹 🌱و بگو: «پروردگارا! از وسوسه‌های شیاطین به تو پناه می‌برم!🌱 @masafe_akhar
📚رويه آستر را نگاه میدارد يا آستر رويه را؟ پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد: "آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟". دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: رويه آستر را نگاه مىدارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر رويه را نگاه مىدارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند. دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به حسن بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: "اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود." سپس پرسيد: "کجا خوش است؟" حسن گفت: "آنجا که دل خوش است." ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد. تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما حسن روى بارهاى خود خوابيد. کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند. اين را اينجا داشته باشيد. وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه. "اما بشنويد از حسن". نيمههاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسن به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من تاجرباشي شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند. حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد. حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشي. حسن قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهاي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مىدارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه دهان دختر را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر گناه هم کردید، از ما رو برنگردانید ...! 🎙 🌺حضرت رسول اکرم (ص) : بدانید هیچ چیزی مؤمن را به خدا نزدیک نمی کند، مگر آنکه : ⇦ نماز شب ، ⇦ تسبیح و تهلیل گفتن ، ⇦ استغفار و گریه های نیمه شب ، ⇦ خواندن قرآن تا طلوع فجر ، ⇦ متصل نمودن نماز شب به نماز صبح ، پس هر که چنین باشد ، او را بشارت می دهم به فراوانی روزی که بدون رنج و زحمت و زور بازو به دستش آید . 📙 ارشاد القلوب ، ج ۲ ، ص ۱۷ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌@masafe_akhar
📚بی بی ناردونه زن و شوهرى بودند که يک دختر به‌نام بى‌بى‌ناردونه داشتند. مادر دختر مريض شد و مرد و پدرش پس از مدتى زن گرفت. نامادرى چشم ديدن دختر را نداشت. چون‌که صورت دختر مثل پنجهٔ آفتاب مى‌درخشيد. روزى نامادرى هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز خود ايستاد و پرسيد: اى آينه! من خوشگلم يا آينه؟ آينه گفت: نه تو خوشگلي، نه آينه! بى‌بى‌ناردونه خوشگل است. نامادرى عصبانى شد. بى‌بى‌ناردونه را برداشت و برد به صحراى بى‌آب و علف رها کرد و برگشت. بى‌بى‌ناردونه رفت و رفت تا به کلبه‌اى رسيد. ديد اثاثيهٔ کلبه درهم ريخته و کثيف است. آنجا را تميز و مرتب کرد و خودش در جائى پنهان شد. کلبه متعلق به هفت مرد درويش بود. وقتى هفت مرد درويش آمدند، کلبه را مرتب و تميز ديدند. گفتند: اى کسى‌که کلبه را تميز کرده‌اى خودت را به ما نشان بده! بى‌بى‌ناردونه از جائى که مخفى شده بود، بيرون آمد. قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگى کنند. نامادري، پس از اينکه بى‌بى‌ناردونه را در بيابان رها کرد، آمد و خود را هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادرى گفت: ”الآن حيوان‌ها بى‌بى‌ناردونه را خورده‌اند! آينه گفت: زنده و در جمع هفت برادر درويش است. نامادرى لباس کولى‌ها را پوشيد و رفت و رفت تا به کلبهٔ هفت برادر رسيد. فرياد زد: فال مى‌بينم، طالع مى‌گيرم، انگشتر مى‌فروشم! بعد انگشترى را که به زهر آلوده بود، به انگشت بى‌بى‌ناردونه کرد. بى‌بى‌ناردونه حالش به‌هم خورد و بيهوش شد. نامادرى برگشت به خانه‌اش. وقتى هفت درويش به کلبه آمدند، ديدند بى‌بى‌ناردونه مرده است. او را توى صندوقى گذاشتند و صندوق را به آب نهر سپردند. آب صندوق را برد تا به باغ حاکم شهر رسيد. پسر حاکم صندوق را از آب گرفت و درش را باز کرد، دختر را ديد. دستور داد جسد را بشويند و دفن کنند. وقتى مرده‌شور انگشتر را از انگشت بى‌بى‌ناردونه درآورد، دختر عطسه‌اى زد و زنده شد. پسر حاکم با او ازدواج کرد و پس از يک سال صاحب يک پسر کاکل زرى شدند. روزى نامادرى به‌سراغ آينه‌اش رفت و پرسيد: من خوشگلم يا آينه. آينه گفت: بى‌بى‌ناردونه. نامادرى گفت: او ديگر مرده. آينه گفت: او زنده است و زن پسر حاکم. نامادرى سر و وضعش را تغيير داد و خود را با هزار کلک خدمتکار پسر حاکم کرد. شبى سر پسر بى‌بى‌ناردونه را بريد و چاقو را هم در جيب بى‌بى‌ناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاکم رسيد. گشتند، ديدند چاقوى خون‌آلود در جيب بى‌بى‌ناردونه است. او را به‌همراه جسد پسرش، از دربار بيرون کردند. بى‌بى‌ناردونه رفت و رفت تاخسته شد. زير درختى نشست. در همين موقع، سه کبوتر روى شاخه‌هاى درخت نشستند. يکى از آنها گفت: اگر برگ کوبيده شدهٔ اين درخت به سربريده ماليده شود به‌تن مى‌چسبد. کبوتر دومى گفت: اگر کسى با چوب اين درخت به‌تن مرده‌اى بزند، مرده زنده مى‌شود. کبوترها پريدند و رفتند. دختر کارهائى را که کبوترها گفته بودند انجام داد و پسرش زنده شد. آنها به‌همراه هم رفتند تا به شهر رسيدند و با هم زندگى جديدى شروع کردند. روزى پسر حاکم براى سرکشى به شهر آمده بود، بى‌بى‌ناردونه به پسرش ياد داد که سر راه پسر حاکم چوبى به زمين بکوبد، جلويش کاه بريزد و بگويد: ”اى اسب چوبي! کاه بخور کاه نمى‌خواهى جو بخور“. پسر همان کار را کرد. پسر حاکم به او گفت: مگر اسب چوبى هم کاه مى‌خورد؟ پسر گفت: مگر ادر هم سر پسرش را مى‌برد. پسر حاکم مادر پسر را به نزد خود خواند. وقتى او را ديد شناختش. آنها زندگى جديدى را شروع کردند. به‌دستور پسر حاکم، گيس‌هاى نامادرى را به دم اسبى چموش بستند و در بيابان رهايش کردند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
10.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان های عبرت آموز ۱۴(تلنگر آمیز) داستان پندآموز حاج مرشد چلویی 🎙حجت الاسلام مسعود عالی @masafe_akhar
💠استاد فاطمی نیا:جوانان عزيز ،روزانه زمانی را به كسب معارف دينی اختصاص دهيد. با نهج‌البلاغه انس بگيريد؛ ادعيه‌‌ی صحيفه‌ سجاديه را با تأمل مطالعه بفرماييد! اين‌ها مملوء از معارف عميق است. حيف است كه يك شيعه با معارف اهل بيت (عليهم‌السلام) مأنوس نباشد. خسران محض است! @masafe_akhar