🌞امروز که پرتو طلایی خورشید جهان را نورانی می کند، پرنده ها پیام صبح بخیر می فرستند.
✨ از درون برق امیدم درخشش می نماید که روزی پرتو طلایی ظهور جهان را نورانی خواهد نمود و پرنده ها پیام شادی و صلح را به تمام جهان خواهند فرستاد. تا انسان ها از بند بردگی و زندان نفس رها شوند.
❤️کاش زودتر برگردی و ما را از این ورطه ها و بلاها نجات دهید که ترس و استرس خوراک شب و روزمان شده است.
#مهدوی
#کوته_نوشت
@tanha_rahe_narafte
💫 #امام_زمان(عج) فرمودند:
✍ همانا پدران من (ائمه و اوصیاء علیهم السلام)، بیعت حاکم و طاغوت زمانشان، بر ذمّه ائمه آنها بود؛ ولی من در هنگامی ظهور می کنم که هیچ طاغوتی بر من #منّت و نه #بیعتی نخواهد داشت.💯
📚الدرّه الباهره، ص۴۷،س۱۷
#مهدوی
#حدیث
#جمعه
🆔 @tanha_rahe_narafte
🕋یابن الحسن ای تک سوار عشق
دست هایم را گره می زنم به شبکه های پنجره درب های جمکرانت
❤️همان دم دلم گواهی می دهد آمدنت را
همان دم دلم گواهی می دهد ظهورت را حضورت را
✨إنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا
#نکته
#مهدوی
#جمعه
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ندا
صدای سرفه های مادر در اتاق نمور پیچید. زهرا قابلمه روی بخاری را برداشت. دو سیب زمینی درون آن آخرین خوراکشان بود. به مادرش نگاه کرد. زیر پتو مثل کودکی در خود جمع شده بود. پیشرفت سیاهی و گودی پای چشمانش دل او را لرزاند.
سیب زمینی ها را له کرد. سفره خالی از نان را جلوی مادر پهن کرد. مادر، به سختی لقمه ای در دهان گذاشت و آن را فرو داد. اشک چشمان زهرا را تار کرد. از کنار سفره بلند شد. مانتوش را پوشید. نمی دانست کجا می تواند برود. ولی تحمل اوضاع برایش غیر ممکن بود.
بعد فوت پدرش، آواره اتاق های اجاره ای شده بودند. مادر با کار در خیاط خانه ها هیچ وقت نگذاشته بود به او سخت بگذرد. چشمان مادر بر اثر کار زیاد روز به روز ضعیف تر شد. با مریض شدن مادر و چند روز سرکار نرفتنش، صاحب خیاط خانه عذرش را خواست.
زهرا در خانه را پشت سرش بست. گره روسری اش را سفت کرد. باد لبه های روسری اش را لرزاند. صبح جمعه بود و کوچه ها خلوت. برگشت و به در پشت سرش نگاه کرد. پانزده سالش بود. کاری بلد نبود. نمی دانست به کجا برود. راه افتاد. روی دیوارها چشمان سیاهش دنبال آگهی ها می دوید. کوچه پس کوچه های محله شان را دور زد تا به خیابان رسید. تمام آنچه خوانده بود به خانمی با سابقه نیاز داشتند. چند زن چادری از کنارش گذشتند. نگاهش به دنبال چادرشان قدم به قدم پیش رفت. بوق و توقف ماشینی روبرویش مانع حرکتش شد.
صدای جوانی را شنید:« بیا بالا.» زهرا به حرفش توجهی نکرد. یک قدم از ماشین فاصله گرفت. ماشین حرکت کرد و دوباره مقابل زهرا متوقف شد. زهرا به ماشین نگاه نکرد؛ ولی راننده ماشین دست بردار نبود، گفت:« ناز نکن. به ریخت و قیافت نمیاد. پول خوبی بهت می دم.»
زهرا با شنیدن کلمه پول دلش لرزید. تمام بدبختی، گرفتاری ها، نداشتن پول کرایه خانه و غذا مثل کوه، جلوی چشمش قد علم کردند. دستانش را مشت کرد. درون ذهنش غوغا بود:« عفت و آبروم؛ ولی پول نداریم.... برو سرکار... کاری بلد نیستم. برا یه دختر به سن و سال من که کاری بلد نیست کار پیدا نمیشه.»
صدای محزونی در خیابان و میان هیاهوی ذهن و قدم هایش قد علم کرد:« مولایم، یا صاحب الزمان دستمون رو بگیر و نذار در منجلاب گناه بیفتیم.» زهرا دستش را که به سمت دستگیره ماشین می رفت، پس کشید. اشک در چشمانش حلقه زد. سرش را بلند کرد تا منبع صدا را بیابد. سوی دیگر خیابان بالای ساختمانی با نمای آبی رنگی نوشته بود:« مهدیه.»
از کنار ماشین گذشت. راننده ماشین چند بار پشت سر هم برای زهرا بوق زد. زهرا بی توجه به او و با اطمینان به سمت مهدیه رفت. راننده ماشین با صدای بلند حرف هایی به زبان آورد؛ ولی زهرا چیزی نمی شنید. جز آن صدا که با حزن به عربی می خواند:«یا غیاث المستغیثین...»
زهرا به درون مهدیه رفت. گوشه ای از سالن نشست. خیره به پنجره رو به آسمان مهدیه شد. میان نوای جانسوز مداح، شروع به صحبت با امام زمان (عج) کرد:« آقا میگن حواست به همه هس. من و مامانم هیچ کس رو نداریم. حواست به من و مامانم هس؟» سرش را زیر انداخت. دانه های اشک روی صورتش جاری شد، گفت:« آقا دیدی؟... آره حتما دیدی، می خواستم چی کار کنم. ببخشید... کار می خوام تا خرج خودم و مامانم رو دربیارم؛ ولی هیچ کاری بلد نیستم.»
بین گریه، خنده اش گرفت. خانمی برگه ای روی دستش گذاشت و رفت. زهرا خواست تا برگه را کنار بگذارد؛ اما نوشته های رویش توجه اش را جلب کرد:« به نیروی کار خانم جهت کار در فروشگاه نیازمندیم.» چشمه اشکش دوباره جوشید، گفت:« می دونستم هوام رو داری، ببخشید. همیشه هوام رو داشته باش، کمکم کن که... خطا نرم.»
#مهدوی
#داستان
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: گمنام🌸
به: منجی عالم بشریت🌹
✨السلام علیک ایها العلم المنصوب
🍃سلام از بنده ای رو سیاه و بی آبرو به آقای آقایان به سرور سروران
🌼آقای غریب تر از غریبم سلامٌ علیکم الهی که سلامت باشید و زود تر از زود به دیدار جمال منورت نائل شویم🤲🏻
❤️آقا جانم دوستت دارم...
خدایا رنگ امام زمانی به اعمالم عنایت فرما که با رفتارم مبلغ امام غریبم باشم🤲🏻
💐اللهم عجل لولیک الفرج💐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص در فضای مجازی منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
✨تجلی خدا باش
بازتاب بده خواست او را
پاک و زلال باش
مثل آب 💧
بازتاب بده
مثل آیینه📯
جلوه ای باش از
💎زیبایی ها
🌸مهربانی
❤️عشق
🤝لطف
و ...
#نکته
#صبح_طلوع
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸#خانم ها به خاطر روحیه حساس و لطیفشان علاوه بر تشکر و قدرشناسی، به محبت آشکار نیز نیاز دارند.
🌼تمایل دارند طرف مقابلشان #علاقه و محبت خود را به آن ها ابراز کند. دوست دارند حتی در مهمانی ها شریک زندگیشان #هرازگاهی با نگاه و #لبخندی ابراز محبت و علاقه کند.
💞وقتی با همسر خود حرف می زند، ارتباط #چشمی او را احترام به خود می داند. #لطافت روحی زن سبب شده از تعریف و تمجید شادمان گردد و #انگیزه بالایی در #عشق و محبت به همسر و فرزندان خود به دست آورد.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#محبت
#احترام_همسر
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ روزهای ماندگار
🍃 همسر سردار شهید سید محمد جهان آرا می گوید:
✨شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است. اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند؛ حتی اگر من در تهران بودم. این یادکردها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود. هر بار نامه ای می نوشت و از این روزها یاد می کرد. در این نامه ها مسئولیت من و خودش را می نوشت. نامه ای نبود که بنویسد و از امام یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگی مان را یادآور می شد.
💌همه این نامه ها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار آنها را می خوانم می بینم این جوان بیست و پنج ساله دارای روحیه لطیف و عمیقی بوده است. روحیه ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند.
📚 خرمشهر، کو جهان آرا؛ گفت وگو با صغرا اکبرنژاد همسر شهید سید محمدعلی جهان آرا
#سیره_شهدا
#هدیه_دادن
#زندگی_بهتر
#همسرداری
🆔 @tanha_rahe_narafte
❤️ صمیمیت همراه احترام
💠 مهم نیست که چند وقت از #ازدواج شما میگذرد، #صمیمیت و به هم #احترام گذاشتن هرگز ضد هم نیستند.
💠 در گفتگوهای خود از کلماتی مانند: لطفاً، متشکرم، متأسفم، ببخشید و ... استفاده کنید.
💠 در رفتارهای خود، احترام به همسرتان مشهود باشد.
💠 طرز #گفتار و #رفتار شما نشان میدهد چقدر برای همسرتان #ارزش قائل هستید و به او احترام میگذارید.
💠 نتیجه #تکریم و احترام به یکدیگر، افزایش و #تقویت صفات خوب و کمرنگ شدن صفات رذیله در انسان است.
#همسرداری
#احترام_به_همسر
#صمیمیت
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️شوخی
تازه از بازار برگشته بود؛ ولی خستگی پیاده روی هم سبب نشد که مثل همیشه برای همسرش ندرخشد. سریع به حمام رفت تا بوی عرق را از خودش جدا کند. دوست داشت برای همسرش همیشه مرتب و زیبا باشد. یاد حرف مادر جانش افتاد؛ تازه نامزد کرده بود و مادرجان کلاس همسر داری برایش گذاشته بود. از یاد آوری آن روز و حرفهایی که بینشان ردو بدل شده بود، لبخندی به لب آورد.
چند ماهی بود که زندگی مشترکش را با سعید شروع کرده بود.بابت داشتن همسر خوش اخلاق شاکر خدا بود. به نظر فرزانه همسرش از نظر رفتار و کردار بهترین بود. سعید در هرجایگاهی متناسب با آن جایگاه رفتار می کرد. در خیابان مردی با غیرت بود. دوست داشت همسرش وقتی چادر می پوشد کسی نگاه آلوده بهش نیاندازد و معتقد بود که اگر خودت ناموس مردم را دید زدی به سبب همان چشم چرانی دیگران هم به همسر و ناموس نگاه می کنند. اهل شوخی در کوچه و بازار با همسر نبود؛ اما در منزل رفتارش فرق می کرد. سعید همیشه پر انرژی وغیر قابل پیش بینی بود. هر روز با کارهای جدیدش او را شگفت زده می کرد؛ گاهی با شوخی هایش حرص فرزانه را درمی آورد.
غروب بود که سعید از شرکت خارج شد. به جای 🌷شاخه گل با چیز دیگری می خواست همسرش را شگفت زده کند .تصور عکس العمل فرزانه لبخند بر روی لبانش آورد و خدا می دانست چقدر فرزانه اش را🥰 دوست دارد.
زنگ در به صدا در آمد و فرزانه بالباس نو ، به دیدار و استقبال سعید شتافت. سعید با یک جهش هرچه جوهر در دست داشت را بر روی لباس فرزانه پاشید، خندید. انتظار داشت صدای خنده فرزانه را بشنود؛ اما با چهره 😡خشمگین فرزانه روبه رو شد. نمی توانست از شدت خنده خودش را نگه دارد؛ ولی فرزانه خیلی ناراحت شد ه بود، در دلش گفت : «این چه شوخی بی مزه ای بود.» راه اتاق را در پیش گرفت.
سعید دوید و مقابلش ایستاد. دستش را گرفت و بوسید. با صدای بلند گفت: «ای همسر عزیزتر از جانم، چرا ناراحت میشی؟! جوهر شوخی بیش نبود. ای عیال جان تا شما یک چای لب سوز و لب دوز برای سعید جان خسته برگشته از کارت آماده کنی و بیاوری، رنگ ها خشک میشه.» فرزانه از این همه انرژی سعید به وجد آمد.
#همسرداری
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
🌸سلام بر #صاحب عصر وزمانم
🌹سلام بر خورشید عالم تابم
🌼سلام بر تو #یادگار انبیا واوصیا
عیدی در پیش رو داریم بس بزرگ وزیبا
وامیدواریم که این عید با عید ظهورتان مقارن گردد.
☘اللهم عجل لولیک الفرج
~~~~🌹~~~~
شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص همراه اسم انتخابی تان برای آیدی @taghatoae در ایتا ارسال نمایید.
~~~~🌹~~~~
✨ با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با #انوار_مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh